پیشنهاد و تحلیل فیلم : پریا نقی زاده و پدرام محسنیان
مفاهیم روانکاوانه
Psychosis: روان پریشی
Schizophrenia: اسکیزوفرنیا
Psychotic defense: دفاع سایکوتیک
Paranoid schizoid position: وضعیت پارانویید اسکیزوید
Feeling of intrusion: احساس تحمیل
Extractive introjection
Absent mother: مادر غایب
Enuresis: شب ادراری
An endeavor to regain agency: تلاش جهت بدست آوردن عاملیت
Sense of creation: حس آفرینش
Rejecting object: طردکننده ابژه
Seductive object: ابژه اغواگر
Capacity of imagination: ظرفیت تخیل
Integration: یک پارچگی
Disintegration: ازهم پاشیدگی
Individuation: تفرد
Merging: درهم امیختگی
Self cohesion: انسجام خود
True self: خود واقعی
False self: خود کاذب
فیلمی بسیار زیبا بر اساس داستان واقعی زندگی پیانیست David Helfgott
IMDb rating ۷.۷
نامزدی ها:
اسکار ۱۹۹۷: بهترین فیلم سال ؛ بهترین کارگردانی؛ بهترین فیلمنامه؛بهترین تدوین
گولدن گلاب ۱۹۹۷: بهترین فیلم سال ؛ بهترین کارگردانی؛ بهترین فیلمنامه
جوایز:
بهترین هنرپیشه نقش اول مرد برای جفری راش در اسکار، بفتا و گولدن گلاب ۱۹۹۷
بهترین صداگذاری در بفتا ۱۹۹۷
مطالعه بیشتر در مورد این فیلم در سایت IMDb
داستان فیلم
داستان فیلم درخشیدن در مورد دیوید هلفگات، پیانیستی نابغه است و اینکه چطور عشق پدرش باعث رشد استعداد او و در عین حال باعث ازهمپاشیدن دنیای روانی او میشود.
تحلیل روانکاوانه
مقدمه
داستان فیلم درخشیدن در مورد دیوید هلفگات، پیانیستی نابغه است و اینکه چطور عشق پدرش باعث رشد استعداد او و در عین حال باعث ازهمپاشیدن دنیای روانی او میشود. دیوید در رابطه با پدرش نقشی را بر عهده میگیرد که بیشتر از آنکه در جهت رشد روانی او باشد در جهت برآورده ساختن نیازهای پدر است. دیوید مجبور به تبعیت از نیازهای پدر بود تا وحشت از دست دادن او را تجربه نکند. این کار به بهای از دست دادن تمایز او از پدرش بود. (Fusion – Fear of object loss)
پیتر (پدر)، دیوید را در نقشی قرار میدهد که از طریق هنرمند شدن بتواند نیازهای انکارشده خود را به صورت نیابتی برآورده سازد، بدون آنکه در این میان به نیازها و خواستههای دیوید اهمیتی بدهد. دیوید کمکم متوجه میشود که اگر رؤیاهای پدر را برآورده نسازد و در مسابقات برنده نشود، خشم پدر به معطوف او میگردد. به این طریق دیوید در شرایطی که میباخت و به خودی خود غم را تجربه میکرد، نه تنها کسی را نداشت که او را آرام سازد، بلکه باید فردی بزرگسال را به جای خود آرام میساخت. دیوید مجبور بود برای پدرش ابژهای ایدهآل باشد تا بقای روانیاش حفظ گردد. (Mental survival – Negative idealized self-object)
موضوع دیگری که در فیلم به چشم میآید وجود افرادی است که بنا بر کارکرد انعکاسی و بازتابیشان موجب رشد ظرفیتهای روانی و در جایی بهبود نسبی از وضعیت سایکوتیک میشوند. این مؤلفهها همان چیزی هستند که دیوید در رابطه با والدین خود تجربه نکرده بود. (Mirroring)
بر اساس کتابی که مارگارت هلفگات خواهر دیوید نوشته است بخشی از داستان فیلم با واقعیت منطبق نیست به خصوص بخشی که پدرش به عنوان فردی بیرحم و پرخاشگر به تصویر کشیده شده است. همچنین پدرش قربانی کمپ نازیها نبوده است. شاید داستان فیلم چنین نوشته شده است تا نشان دهد پیتر نیز خود قربانی گذشته است و حال در حال قربانی ساختن فرزندش. گذشته از این فیلم به برخی واقعیتهای زندگی دیوید به طور انتخابی نمیپردازد، مثلاً دو نفر از خاله/عمههایش که اسکیزوفرنی داشتهاند. تحلیل روانکاوی حاضر بر اساس آنچه در فیلم به نمایش درآمده صورت گرفته است.
رابطه با پدر (پیتر)
پیتر پدری پرتوقع، انتقادگر و سلطهگر بود. با وجود این، تمامی این صفات برای او معنای عشق داشت، عشقی که به جای پرورش و رشد موجب تخریب میشد.
پیتر از دوران کودکی خود حرف میزند، اینکه چطور پدرش ویولونی را نابود کرد که با اشتیاق و پسانداز پول خریده و از این طریق علاقهمندی او به موسیقی را تنزل داده بود. جملهای که پیتر مدام به دیوید میگوید این است که «تو باید ببری، همیشه باید ببری». به نظر میرسد با گفتن این حرف از دیوید میخواهد دیوید رؤیایی را زندگی کند که خودش حق زیست آن را نداشته است. دیوید مجبور به تبعیت از نیازهای پدر بود تا بتواند عشق او را به دست آورد یا بهتر است بگوییم خریداری کند چرا که اگر بهایی نمیپرداخت عشقی نیز دریافت نمیکرد.
در ذهن پدر دنیا بر اساس تنازع بقا و بقای اصلح پیش میرود. بچههایش را به قوی بودن تشویق میکرد، مانند آنچه از خود در ذهن داشت. با وجود این، قوی بودن را چنان برایشان تعریف میکرد که خودش میخواست نه آنچه که میل فرزندانش به آن است. در ذهن او داشتن خانواده نیز مؤلفهای کلیدی برای حفظ بقا محسوب میشد.
پیتر نسبت به ورود هر شخصی غیرهمخون به خانواده بدبین بود. وقتی در صحنهای در خانه را میزنند پیتر به دخترش میگوید: «به تو گفته بودم به دوستات بگو نیان اینجا». پیتر از تمایل طبیعی دختر و پسر نوجوانش به داشتن رابطهای عاشقانه و صمیمی با فردی خارج از خانواده بسته بود. وقتی پیتر متوجه میشود دخترش مخفیانه با پسری در حیاط پشتی ملاقات میکند، محافظی که لق شده بود را از نو محکم میکند تا از ورود هر عاملی که خانوادهاش را تهدید میکند جلوگیری کند. وقتی پس از اجرایی قابل توجه دختری به نام سونیا مکالمهای را با دیوید آغاز میکند، پیتر او را صدا میزند تا کاترین را ببیند و بعد با حالتی حاکی از بدبینی و تهدید به سونیا نگاه میکند. در صحنهای نیز با برونفکنیِ بیاعتمادی خود به دیوید میگوید: «تو نمیتونی به کسی اعتماد کنی ولی من همیشه با تو میمونم». (Paranoid position – Projection – Feeling of intrusion)
پیتر اجازه نمیداد کسی جز خودش به دیوید درس بدهد. شاید این ماجرا نیز عاملی احتیاطی برای مراقبت از خانواده محسوب میشد. او در نهایت نرم میشود و به آقای روزن اجازه میدهد مسئولیت آموزش دیوید را بر عهده بگیرد. دیوید به کمک آقای روزن بیشتر پیشرفت میکند تا جایی که فرصت تحصیل در آمریکا را پیدا میکند. پیتر در ابتدا با رفتن دیوید موافقت میکند اما در لحظۀ آخر پیشمان میشود و دعوتنامۀ دیوید را در آتش میسوزاند. شاید با خود فکر میکرده که همین یک بار خوشبینی برای ورود آقای روزن به زندگی خود و فرزندانش کار دستش داده و او را به ترس همیشگیاش یعنی از دست دادن خانواده نزدیکتر کرده است.
زمانی که دیوید تصمیم میگیرد برای خواستهاش پا پیش بگذارد با تهدید جسمانی و روانی از جانب پدر مواجه میشود. پدر او را کتک میزند و به او میگوید که اگر به آکادمی موسیقی لندن برود دیگر پسر «هیچکس» نخواهد بود. تهدید او فراتر از انکار نسبت خونی خود و پسرش است. در واقع او دیوید را تهدید به نابودی میکند، اگر برود دیگر پسر «هیچکس» نخواهد بود، یعنی به نوعی انگار اصلاً به دنیا نیامده، فرزند کسی نبوده و وجود نخواهد داشت. این به معنای نابودی زیست روانی دیوید بود.
پیتر احساسات دیوید را به رسمیت نمیشناخت، برای نمونه بعد از آنکه او را کتک زد بدون جویا شدن احوال دیوید به او گفت «تو حالت خوبه». پیتر به دیوید اجازه نمیدهد آسیبی که به او میزند را ادراک کند. به جای تصدیق احساس ترس و دردی که دیوید تجربه کرده است، به او القا میکند که این احساسات منفی وجود ندارد. (Extractive Intorjection)
در جایی که دیوید و پیتر از مسابقه به خانه بازمیگردند، خواهرش از روی درخت بر اساس زبان بدن پدر میگوید: «باختیم». گویی باخت یک عضو از خانواده به معنای باخت همگی است. به نظر میرسد پدر اجازۀ تمایزیافتگی و فردیت را به اعضای خانوادهاش نمیدهد تا بتواند برای همیشه افراد آن را به عنوان واحدی کل در کنار هم نگاه دارد.
مادر
مادر دیوید زنی افسرده، ضعیف و منفعل به تصویر کشیده میشود. دیوید در نگاه مادر هنوز «بچهای است که جایش را خیس میکند». دیوید انعکاس یا تشویقی از جانب مادر در مورد استعدادهای خود نمیگیرد. مادر نه کارکرد انعکاسی دارد و نه حمایتی. او در مورد تصمیم دیوید برای ادامه موسیقی در کشوری دیگر نظری نمیدهد. پیتر او را صرفاً زنی میبیند که کارکرد تشکیل خانواده را دارد. به نظر میرسد مادر نیز همین نقش را باور کرده و زندگی میکند. پیتر رو به مادر از نظرش در مورد رفتن دیوید و از هم پاشیدن خانواده میگوید. همچنین به واقعه هولوکاست و مرگ خواهر زن و والدین خودش اشاره میکند. مادر با شنیدن این حرفها به او خیره نگاه میکند و نه نظری مخالف و نه نظری موافق را مطرح نمیکند. انگار اصلاً وجود ندارد. (Absent mother)
شبادراری
ریشۀ واژۀEnuresis تولید آب است. شاید بتوان به شکلی نمادین شبادراری دیوید را تلاشی در جهت عاملیت او در نظر گرفت یعنی خلق چیزی که متعلق به او است و مرجع قدرت نمیتواند آن را از او بگیرد. این موضوع را میتوانیم در صحنهای ببینیم که دیوید بعد از سوزانده شدن دعوتنامهاش به شکلی درمانده در وان حمام نشسته است. پدرش میآید و متوجه میشود که دیوید عمل دفع را در آبی انجام داده که پدرش قرار بوده بعدتر از آن استفاده کند. او از بیاختیاری دفع به عنوان دفاعی برای ابراز عاملیت استفاده کرده است. (An endeavor to regain Agency and Sense of creation)
همچنین شبادراری را میتوان به شکل نمادین واکنشی به طرد والدین یا انتظارات بیش از حد آنها در نظر گرفت. انتظارات بیش از حد را میتوانیم در مورد انتخاب قطعۀ موسیقی ببینیم که پدر آن را انجام داد. استاد موسیقی دیوید موافق این انتخاب نبود و فکر میکرد دیوید هنوز آمادگی نواختن این قطعه را ندارد. دست آخر نیز هنگام نواختن همین قطعه است که وارد اولین دورۀ کامل سایکوز خود میشود. دیوید هنگام انتخاب این قطعه رو به استاد خود میپرسد: «من به قدر کافی دیوانه هستم که این قطعه رو بزنم؟»
کاترین
بعد از آنکه دیوید از رفتن به آمریکا منع میشود کمکم به سمت کاترین نویسندهای مسن کشیده میشود. دیوید از کاترین عشق، توجه و حمایت دریافت میکند. آغاز سفر دیوید به لندن نیز بر اثر نگاه کاترین و تصدیق توانمندیهای او شکل میگیرد. کاترین در دیوید فردی میبیند که میتواند برای رسیدن به خواستهاش در برابر پدر بایستد، خشم خود را نشان دهد و به دنبال آن چیزی برود که خودش میخواهد. به واسطۀ رابطه با کاترین در دیوید ظرفیتی برای خیال کردن شکل میگیرد. دیوید از طریق چشمان کاترین میتواند چشمان خود را برای دیدن خودش به کار بگیرد و به تصور تحقق ظرفیتهایش بپردازد. (Capacity to imagine).
دیوید تصمیم میگیرد در آخرین کنسرت خود در آکادمی موسیقی قطعهای دشوار از راخمانینف را بزند. شاید دیوید علیرغم منع اساتیدش به این دلیل این قطعه را انتخاب کرده است تا در نگاه پدر تأیید شود چرا که نواختن این قطعۀ دشوار در نظر پدر به معنای موفقیت بود. دیوید میخواست در نگاه پدر دیده شود. پیش از اجرای این کنسرت دیوید نامهای مبتنی بر مرگ کاترین دریافت میکند. حضور کاترین در دنیای روانی دیوید باعث شده بود تا او توانمندیهای خود را باور کند. شاید مرگ کاترین و از دست دادن ابژهای که اساس رشد روانیِ دیوید بر آن بنا شده بود موجب فروپاشیاش پس از کنسرت شده باشد.
وضعیت سایکوتیک
فیلم با دیالوگی از دیوید شروع میشود: «من انجامش دادم. من انجامش دادم. من فکر کردم یه گربهام. خب، به نوعی، به نوعی. من با گربهها همانندسازی میکنم. خب، من یه جورایی این کار رو کردم. برام سؤاله که چرا اینطور شد. اونا هیچوقت مطمئن نیستن که کی میخوای بزنیشون، درسته؟ پس شاید من یه گربۀ غمگین بودم. من یه گربۀ غمگین بودم؟ چون برام سؤاله، بله، بله، بله، گربهها برام جای سؤالن. حقیقتاً، من این کار رو کردم، من این کار رو کردم، من این کار رو کردم. چون من یه [fuddy-duddy [۱ هستم. من همهشون رو بوسیدم. بوسیدمشون. من همیشه گربهها رو خواهم بوسید. اگه یه گربه به من اجازه بده ببوسمش، میبوسمش. میدونی، اگه رو حصار یه گربه ببینم، میبوسمش. همیشه. همیشه. این کار رو میکنم، مگه نه؟ زندگی یه خطر دائمیه، نیست؟ درسته. من فک میکنم هست. چون نکته اینه که من اون روزها متفاوت بودم. بودم. بودم. و باید، باید دوباره متفاوت بشم. خب گربۀ وحشی/پلنگ میتونه خالهاش رو تغییر بده؟ یعنی میگم کی میدونه؟ این یه ورزش خشنه … مثل بازی اسکربل میمونه. باید همه قطعهها رو کنار هم بگذاری تا یه کلمه بسازی. بامزه است .. یه رازه».
به نظر میرسد که او سالادی از کلمات بیمعنی میگوید. با وجود این، شاید اگر دقیقتر گوش دهیم بتوانیم در کلام درهمریختۀ او معنا پیدا کنیم. به نظر میرسد که دیوید با گفتن «من انجامش دادم» در حال اعتراف به گناهی است که مرتکب و متعاقب آن مجازات شده است. در جایی که دیوید تصمیم به رفتن میگیرد، پدرش به او میگوید: «اگر بروی برای همیشه مجازات خواهی شد». دیوید نیز در بیمارستان زیر لب میگوید: «من میوۀ ممنوعه رو خوردم، ناقص شدم»، «ناامیدش کردم».
در جایی دیوید پدرش را «شیر خشمگین» توصیف میکند و کاترین در پاسخ میگوید: «او فقط یه پیشی کوچولو است» ـ واژهای که کاترین برای توصیف به کار میبرد در اصطلاح عامیانه به معنای اندام جنسی زنان است و برای تحقیر به کار میرود. آیا دیوید با اشاره به همانندسازی با گربهها به نوعی میگوید که مغلوب پدرش شده است؟ تحقیر شده است؟ اینکه در برابر شیری که پدرش را توصیف کرده بود احساس خطری دایمی دارد؟
شاید بتوانیم چنین برداشت کنیم که دیوید در این سالاد کلمات از نیاز خود به بازیافتن خویشتن ازهمپاشیدهاش اشاره دارد. او میخواهد به خود متفاوتش بازگردد و میخواهد بداند آیا موجودی گربهسان قابلیت تغییر دارد یا خیر. او به دنبال ساخت معنا و کلمه است. دنیای روان او مثل بازی اسکربل پر از مهرههای حروف بیربط کنار هم است که از طریق بازی میتوان از آن کلمه و معنا ساخت و به دنیای نمادین پا گذاشت.
اولین نشانههای این فروپاشی در تاریخچۀ رشدی دیوید را به صورت نمادین در صحنهای میبینیم که دیوید در حال دویدن است و برگههای نت از دستش میریزد. هر برگه به سمتی میرود. دیوید شبیه فردی دستوپاچلفتی به نظر میرسد که نمیتواند چند برگه را از زمین جمع کند و کنار هم بگذارد. این صحنه میتواند نمادی از تکههای از هم گسستۀ روان دیوید باشد. در صحنهای دیگر برگهای از میان برگهها میافتد و دیوید اصلاً متوجه این موضوع نمیشود. به نظر میرسد دیوید بر فرایندهایی که در روانش اتفاق میافتد کنترلی ندارد.
نشانههای آغازین دیگر مربوط به وقتی است که او را برهنه در راهرو میبینیم یا زمانی که در حال خوردن غذای گربه است. همچنین او قادر به نقد کردن چک هزینههای تحصیلی خود نیست و شخصی دیگر این کارکرد ساده را بر عهده میگیرد. او خارج از حوزۀ موسیقی ارتباط اجتماعی با کسی ندارد. تنها جایی که رنگی از زندگی اجتماعی وجود دارد صحنۀ مربوط به کلاب شبانه است که با دوستانش میرود. صبح روز بعد نیز گیج و منگ در حالی که شالی زنانی از جنس پر به دور گردنش است در خیابان بیدار میشود.
رابطه دیوید با پدرش تنها رابطۀ قابل اطمینان برای او بود که فرصت انسجام خویشتن را به او میداد (Self-cohesion). نوع سازگاری که دیوید در رابطه با پدرش داشت (عدم استقلال روانی و تبعیت از خواستههای پدر برای حفظ حضور ابژه)، باعث حفاظت از او در برابر وحشت از دست دادن ابژه اولیه و ازهمپاشیدن خویشتن او میگردید. زمانی که دیوید قدم در راه جدایی و تمایز از پدر میگذارد (differentiation)، خویشتن او که حال به ابژهای وصل نیست و در خلأ قرار میگیرد، به سمت از هم پاشیدن میرود (disintegration). به نظر میرسد مسیر مرزگذاری میان خویشتن و دیگری برای دیوید با معنای فرو رفتن در دنیایی بدون ابژه و در نتیجه فروپاشی پیوند خورده است.
به نظر میرسد رابطه با آقای روزن، کاترین و استاد موسیقی در آکادمی آنقدر عمیق نشده بود که حضور روانی آنان در ذهن دیوید بتواند مانع فروپاشیاش شود. مرگ کاترین موجب فروپاشی تکیهگاه روانی دیوید شد، تکیهگاهی که با اتکا بر آن در این مسیر گام گذاشته بود.
رابطه با جیلیان
به نظر میرسد ظرفیت بازی در دیوید آن چیزی است که در وهلۀ اول جیلیان را جذب دیوید میکند. حرفهای دیوید نامعلوم است اما جیلیان باور دارد که دنیای او شنیدنی است. شاید بخشی از جذب شدن دیوید به جیلیان نیز دیدن میل او به شنیدنش بود.
نحوۀ نزدیک شدن دیوید به بریل یا جیلیان به شکلی است که انگار میخواهد از سینۀ آنها شیر بخورد. آیا دیوید به دنبال مادری میگردد که بتواند روان او را تغذیه کند؟ قبل از آنکه دیوید از جیلیان درخواست ازدواج کند میگوید: «من هیچوقت بزرگ نشدم، من کوچیک شدم». بعد از درخواست ازدواج جیلیان میگوید که این نوع رابطه «خیلی جور در نمیاد». جیلیان در برابر مردی قرار دارد که خود را کودک میپندارد و او نیز باور دارد که رابطه با این کودک در قالب ازدواج جور درنمیآید. چه چیزی باعث میشود که او نیز تن به این ازدواج بدهد؟ وقتی جیلیان در پاسخ به درخواست ازدواج دیوید میگوید: «نمیدونم چی بگم»، دیوید پاسخ میدهد: «از ستارهها بپرس». به نظر میرسد که جیلیان نیز در رابطه با دیوید باورمندی «دیگری» را نسبت به خود تجربه میکند. همچنین شاید او نیز به دنبال برآورده ساختن میل خود به مادر بودن است. در جایی برگههای نت دیوید در آب ریخته و همه به دنبال جمع کردن آنها و خشک کردنشان هستند، چیزی که شبیه به تر و خشک کردن یک نوزاد به نظر میرسد.
پیانو
در اولین صحنهای که میبینیم دیوید در کودکی پیانو مینوازد جایی است که انگار پیانو در حال فرار کردن از او است! پیانو به شکل بخشی از هویت دیوید به نمایش در میآید. همچنین به قول کاترین پیانو راهی برای «بیان چیزهای غیرقابل بیان» برای دیوید است. آیا در این صحنه به طور نمادین شاهد آن هستیم که راه ارتباطی دیوید با دنیا از کنترلش خارج میشود، امری که بنیان فروپاشی روانی او را میسازد؟
وقتی دیوید از بیمارستان خارج میشود، هنگام تمرین با پیانو میبینیم که برخی کلاویهها بر اثر حرارت سیگار سوخته است. با توجه به اینکه پیانو را میتوانیم به نوعی بخشی از خویشتن دیوید فرض کنیم، آیا این امر حاکی از نوعی آسیب به خود است؟ چنان که در ادبیات مربوط به آسیب به خود آمده است، ایجاد هر نوع جرح بر روی پوست را میتوان نمادی از تلاش در جهت متمایز ساختن خود از ابژهای دیگر در نظر گرفت، تلاشی در جهت مرزگذاری در دنیای روانی خود. آیا این موضوع نشان از پیشروی دیوید به سمت فرایند تفرد دارد؟
کلام آخر
نقش انعکاسی و ایدهآلسازی در رابطه پیتر و دیوید جابجا شده بود. دیوید مجبور بودن خویشتن حقیقی خود و استقلال روانیاش را کنار بگذارد تا ترس از دست دادن پدرش را تجربه نکند. پیتر فرصت رشد دیوید برای رفتن به آمریکا را نادیده میگیرد. دیوید فرصتی برای خودانگیختگی و اصیل بودن ندارد (Spontaneous – Authenticity). پیتر نیاز خودش را پیش از فرصت پرورش استعداد دیوید در نظر میگیرد و به جای تشویق دیوید برای جدایی از خانواده، کسب استقلال و دنبال کردن رؤیاهای شخصی، او را از رفتن منع میکند. بدین طریق نیاز دیوید برای داشتن تجربۀ انعکاسی یا ایدهآلسازی برآورده نمیشود (Mirroring Experience – Idealizing self-object experience).
دیوید سالها در بیمارستان روانپزشکی نگهداری شد تا اینکه بالاخره زنی میانسال که از طرفدارانش بود او را میشناسد. دیوید به زن میگوید: «پدال بزن. ما رو دوچرخه نشستیم بریل …». در صحنۀ بعدی علامتی را روی دیوار بیمارستان مبنی بر ممنوعیت دوچرخهسواری میبینیم». آیا دیوید میخواهد علیه آنچه او را محدود میکند دست به شورش بزند؟ دلیل بستری شدن دیوید برای زن مشخص نیست و بعد از پرسش از مسئولین میشنود: «اگر هم مرخص بشه جایی رو نداره که بره». زن که پیانیست کلیسا است، دیوید را با خود به خانه میبرد. رفتارهای جنسی دیوید با شرایط محیطی نامتناسب است و اثری از تأمل و تأخر که از کارکردهای ایگو است در آن دیده نمیشود (Ego disintegration – No secondary process).
زن دیوید را به خانۀ مردی میفرستد که در آنجا نیز پیانو وجود دارد. کمکم و با شروع دوبارۀ پیانو زدن یعنی کسب مجدد توانمندی پیشین و همچنین دیده و تشویق شدن توسط دیگران دیوید تا حدی رو به بهبودی میرود. رابطه با افرادی که توانمندیهای دیوید را به او انعکاس میدهند و پذیرای او هستند، به دیوید کمک میکند تا تجربهای جدید از رابطهمندی داشته باشد (New object – New relatedness). حضور و حمایت دیگران نقطۀ اتکایی برای دیوید میشود تا بتواند دنیای از همپاشیدۀ خود را کمی منسجم سازد. داشتن رد خاطرهای از ابژههایی که برای او کارکرد انعکاسی داشتند نیز در این بهبودی نقش داشته است: تصدیق شدن از جانب آقای روزن، دریافت عشق از جانب کاترین و تأیید و حمایت استاد آکادمی موسیقی.
او به تدریج ظرفیت هیجانی برای صمیمیت را در رابطه با جیلیان بازیابی میکند. در رابطه با سوگ پدر نیز در ابتدا در مرحله
بیاحساسی قرار دارد و در پاسخ به جیلیان که جویای احوال او بعد از مرگ پدر است
میگوید: «احساسی ندارم». همین دیالوگ وقتی پیش میرود دیوید از مرحلۀ بیاحساسی به تجربهای متفاوت میرسد که میتواند نشان از حرکت به سمت سوگواری داشته باشد:
«من گیجم … شاید تقصیر من بود».
سکانس های انتخابی
۱. تو همیشه باید ببری
دیوید در هیچ چیزی نباید بازنده باشد؛ باچنین تفکری شکست برای دیوید چه معنی خواهد داشت؟ قرار است دیوید به دنبال آرزوهای ازدست رفته پدر برود.
۲. اگر بروی پسر هیچ کس نخواهی بود
پیغام های متناقض عشق و نفرت پدر. دوید حق هیچ گونه انتخابی ندارد و اگر نه ابژه هایش را از دست میدهد.
۳. آیا به اندازه کافی دیوانه هستم؟
۴. اجرای کنسرت
فشار بیش از حد باعث از هم پاشیدگی روانی دیوید می گردد.
۵. عشق به نوازندگی
۶. موسیقی فیلم
[۲] . این واژه به معنای فردی ملالانگیز، بیش از حد محافظهکار یا قدیمیمسلک است. با توجه به اینکه گفتهها به شکل بیربطگویی است شاید نتوان معادل مناسبی برای آن گذاشت.