پیشنهاد و تحلیل فیلم : پریا نقی زاده و پدرام محسنیان

مفاهیم روانکاوانه


Oedipal complex: عقده ادیپ
Devaluation: ناارزنده سازی
Debasement: تحقیر
Inadequacy: بی کفایتی
Rejection: طرد
Neglect: نادیده انگاشتن
Overprotection: مراقبت بیش از اندازه
Compensation: جبران
Caregiving: مراقبت
Containing and holding: نگه داشتن
Obsession: وسواس فکری
Compulsion: وسواس عملی
Play and joy: بازی و لذت
Idealized object: ابژه ایده ال شده
Love object: ابژه عشقی
New object: ابژه تازه
Fantasy: فانتزی
Reality: واقعیت
Memory: خاطره
Boundary setting: مرزگذاری
Frustration: ناکام سازی
Responsiveness: پاسخ دهی
Denial: انکار
Displacement: جابه جایی
Projection: فرافکنی
Reaction formation: واکنش وارونه
Confabulation: افسانه بافی
Guilt: عذاب وجدان
Shame: شرم
Sexual abuse: سوء استفاده جنسی
Aggression: پرخاشگری
Repair: ترمیم
Love: عشق
Hate: نفرت

محصول ۲۰۱۲از کشور دانمارک.
کارگردان Thomas vinterberg

(The celebration (1998
(Far from the Madding crowd (2015
(Submarino (2010

IMDb rating:8:3

نامزدی ها:

بهترین فیلم غیر انگلیسی سال ۲۰۱۳ در OSCAR ,BAFTA,GOLDEN GLOBE
بهترین هنرپیشه نقش اول مرد سال ۲۰۱۲ جشنواره کن

مطالعه بیشتر در مورد این فیلم در سایت IMDb

داستان فیلم

موضوع فیلم درباره یک معلم مهدکودک است که متهم به آزار جنسی یکی از کودکان مهد میگردد.

تحلیل روانکاوانه فیلم شکار

مقدمه

فیلم شکار با صحنه‌ای از مردان شهر شروع می‌شود که یکدیگر را به جسارت دعوت می‌کنند تا در هوای سرد سال درون آب بپرند. وقتی یکی از مردها چنین می‌کند، عضلاتش می‌گیرد و نمی‌تواند به اسکله برگردد. لوکاس (شخصیت اصلی فیلم) با همان لباس‌هایش به کمک مرد می‌شتابد. او به یخ زدن مغز استخوانش تن می‌دهد تا به دیگری کمک کند. شخصیت نوع‌دوست و مهربان لوکاس در همین ابتدا برای ما روشن می‌شود. صداقت و درستی همین شخصیت در ادامۀ فیلم مورد تردید قرار می‌گیرد و او متهم به کودک‌آزاری می‌گردد.

تئو بهترین دوست لوکاس در مورد کریستین (همسر لوکاس) می‌پرسد و اینکه اوضاع بین‌شان چطور پیش می‌رود. لوکاس نگاه خود را می‌دزد و به دروغ می‌گوید اوضاع روبراه است. تئو از او می‌خواهد دروغ نگوید و اینکه هر وقت دروغ می‌گوید او از حرکت چشمانش متوجه می‌شود. در اینجا شاید بذر موضوع فیلم کاشته می‌شود. فیلم شکار دربارۀ حقیقت و دروغ است و اینکه چطور این دو باعث شکل‌گیری باور جمعی انسان‌ها می‌شوند.

 لوکاس معلمی در مهد است که به تازگی از همسر خود جدا شده است. او می‌خواهد مارکوس پسرش نزد او زندگی کند. کرستن (همسر سابقش) باور دارد که مارکوس چون دلش برای پدرش می‌سوزد می‌خواهد نزد او برود چرا که در سن ۴۲ سالگی فقط توانسته مربی مهدکودک باشد. کرستن ارزشمندی لوکاس را زیر سؤال می‌برد. او سعی می‌کند لوکاس را بی‌مسئولیت جلوه دهد و به این طریق به طور ضمنی بگوید از پس مراقبت از مارکوس برنمی‌آید. او می‌گوید: «تو حتی به قرار بین خودمون هم پایبند نیستی. قرار داشتیم که به من زنگ نزنی». واکنش لوکاس به این ناارزنده‌سازی با مراقبت همراه است. وقتی مارکوس به طور قطعی تصمیمش را به مادرش می‌گوید، لوکاس از مارکوس می‌خواهد که حواسش به مادرش باشد چرا که شاید از اینکه انتخاب نشده احساس بی‌کفایتی یا طرد شدن می‌کند. او می‌داند کنار آمدن با احساس طرد کار آسانی نیست و چون خودش نمی‌تواند این مراقبت را فراهم آورد به طور نیابتی از طریق مارکوس از کرستن حمایت می‌کند.

کلارا

کلارا دختر تئو بهترین دوست لوکاس است. اولین جایی که با درگیری کلارا با حافظه‌اش مواجه می‌شویم وقتی است که راه خانه‌شان را گم کرده است. او آنقدر به شکلی وسواسی درگیر خطوط و حاشیۀ کاشی‌ها می‌شود که دیگر راه خانه‌شان را یادش نمی‌آید. در ادامه نیز همین تردید او به خاطرات خود است که لوکاس را در معرض اتهام قرار می‌دهد. لوکاس به شکلی منطقی انتظار دارد که کلارا همراه با مراقبین بزرگسال خود باشد و از او می‌پرسد که مادر و پدرش کجا هستند. (Obssession – Doubtfulness)

در اینجا نشانه‌هایی از غفلت والدین کلارا شروع به پیدایش می‌کند (Neglect). اینکه چرا کودکی خردسال بی‌خبر از والدین از خانه دور افتاده است. کلارا به لوکاس می‌گوید: «یادم رفت که نگاه کنم کجا میرم و یه دفعه‌ای دیدم اینجام». موضوعی که اینجا مطرح می‌شود این است که چرا کلارا وقتی راه را گم کرده سر از جایی درآورده که لوکاس در آن حضور دارد؟ آیا او می‌خواسته به شکلی ناآگاه (یا حتی شاید آگاه) راهی برای گذران وقت بیشتر با لوکاس پیدا کند؟ وقتی به خانه بازمی‌گردند متوجه می‌شویم که کلارا از خانه فرار کرده بود. اگنس (مادر کلارا) می‌گوید: «عزیزم بهت نگفته بودم که نباید از خونه فرار کنی؟» چه چیزی او را به بیرون از خانه و به سمت لوکاس کشانده بود؟

لوکاس پیشنهاد می‌دهد با همکاری هم راه رسیدن به خانه‌شان را طی کنند. او بالا را نگاه کند و کلارا پایین را نگاه کند و حواسش به خطوط باشد. کلارا به شکلی درخواستی می‌پرسد که فنی (سگ لوکاس) را هم با خود می‌برند؟ حضور فنی برای کلارا دو وجه بازی/ لذت و مراقبت را به همراه دارد. لوکاس نیز در نقش مراقب و کسی که مسائل را حل می‌کند در کنار کلارا قرار می‌گیرد. (Play/Joy – Caregiving)

در صحنه‌ای می‌بینیم که کلارا بیرون از خانه نشسته است. او منتظر تمام شدن دعوای والدینش است تا بالاخره یکی از آنها او را به مهد ببرد. در اینجا لوکاس از راه می‌رسد. او اتفاقی که در حال رخ دادن است را برای کلارا به کلام در می‌آورد. او همچنین نشان می‌دهد که احساس کلارا را درک می‌کند: «دارن دعوا می‌کنن؟ تو ناراحتی؟». در آخر هم به کلارا پیشنهاد می‌دهد که او را همراه خود به مهد ببرد. (Containing)

به نظر می‌رسد که لوکاس به شکلی با کلارا رابطه برقرار می‌کند که کلارا پیش از این آن را تجربه نکرده است. رابطه با لوکاس همراه با دریافت مراقبت و هضم احساسات و افکاری است که درک آن برای یک کودک به تنهایی دشوار است. اینها کارکردهایی است که مراقبین اصلی کلارا نتوانسته‌اند برای او تأمین کنند. به نظر می‌رسد که کلارا به نوعی مورد غفلت والدین خود قرار می‌گیرد به شکلی که آنها حتی وقت کافی برای رساندن او به مهد ندارند، یادشان می‌رود او را از مهد برگردانند یا حتی آنقدر مراقب نیستند که کلارا از خانه به تنهایی بیرون نرود. حال لوکاس آمده و به شکلی ایده‌آل نیازهای مراقبتی و بازی کلارا را تأمین می‌کند. از همین رو است که لوکاس برای کلارا تبدیل به ابژه‌ای ایده‌آل می‌گردد. (Idealized object – New object)

کلارا رفته رفته به لوکاس علاقه‌مند می‌شود به شکلی که سازه‌ای به شکل قلب خلق می‌کند و همراه با نامه‌ای در جیب او می‌گذارد. کلارا بازی لوکاس و محبوبیت او را میان بچه‌ها تماشا می‌کند. لوکاس بچه‌ها را مثل اینکه پرواز می‌کنند بالا می‌گیرد. کلارا می‌بیند که دیگران می‌توانند در آغوش او و در بازی با او پرواز کنند، بالا بروند و هیجانی مثبت را تجربه کنند. در این لحظه است که کلارا می‌خواهد عشق لوکاس را به شکلی منحصر به فرد داشته باشد و لب‌های او را می‌بوسد.

شاید یکی از دلایلی که کلارا می‌خواهد در اینجا رابطه‌اش با لوکاس را جسمانی یا شاید جنسی کند، مواجهۀ نابجای او با صحنه‌هایی جنسی در تصویری است که دوست برادرش به او نشان داد. او بدون آنکه بداند صحنه‌ای که دیده چه معنایی دارد، تنها روی پله‌ها رها شد. می‌دانیم که کودکان حوادث آسیب‌زا یا به طور کلی افکار و احساسات خود را از طریق بازی هضم یا بیان می‌کنند. شاید بوسه کلارا که در فضای بازی اتفاق افتاد راهی برای درک او بود از آنچه که دیده است.

لوکاس از بوسۀ کلارا گیج می‌شود. به سراغ او می‌رود و توضیح می‌دهد که نباید لب‌های کسی را ببوسد مگر آنکه پدر یا مادرش باشند. همچنین نامه‌ای که برایش گذاشته را باید به یکی از همکلاسی‌هایش بدهد. به نوعی نشان می‌دهد که عشق جنسی او به فردی هم سن‌وسال خودش باید معطوف گردد. در اینجا لوکاس نوع رابطه‌ای را که می‌تواند بین آنها وجود داشته باشد توضیح می‌دهد و آن را مرزبندی می‌کند. کلارا اما انکار می‌کند که نامه و هدیه از طرف او بوده است. تحمل طرد عشق ما از جانب ابژه‌ای که ایده‌آل شده بسیار دشوار است. شاید کلارا نیز به سبب دشواری تحمل طرد شدن عشقش بود که گذاشتن نامه و هدیه را انکار ‌کرد. (Boundary setting – Feelings of rejection)

در آخر این روز بار دیگر والدین کلارا دیرهنگام به دنبال او رفتند. در حالی که حتی مدیر مهد آمادۀ رفتن به خانه است کلارا در تنهایی و تاریکی نشسته است. تاریکی شاید نشان این باشد که کسی کلارا را نمی‌بیند و به نیازهای او توجه نمی‌کند. حال که او با طرد شدن عشقش و احساس دوست داشتنی نبودن در تنهایی نشسته و کسی هم نیست که این حجم از ترس، اضطراب یا شاید خشم را در کنار او تحمل کند و باری هیجانی را از دوش او بردارد، چه باید می‌کرد؟ او مسائلی جنسی را دیده که برادر و دوستش با هیجان و خنده به او نشان می‌دهند. او که می‌خواهد همان امر جنسی را بر روی لوکاس که ابژۀ محبوبش است پیاده کند از این امر منع می‌شود. پیامی که او می‌گیرد چیزی جز گیج شدن نیست. اگر دیگران کار جنسی کنند خنده‌دار و هیجانی است و اگر او بکند کار بد و نامقبولی است. او از گرت می‌شنود که اگر بچه‌ها خوب باشند بابانوئل خواهد آمد و حالا در گیجی این موضوع به سر می‌برد که کار بدی کرده است. او که نمی‌تواند این حجم از بد بودن و دوست داشتنی نبودن را تحمل کند آن را به لوکاس فرافکنی می‌کند و داستانی می‌بافد از اینکه شروع امر جنسی از جانب لوکاس بوده است. او به گرت مدیر مهد می‌گوید: «از لوکاس متنفرم. اون زشت و احمقه. اون آلت مردانه داره که مثل چماق رو به بالا واستاده». (Sense of badness – Projection)

جامعه، حقیقت و واقعیت

گرت از شخصی به نظر متخصص در زمینۀ بررسی احتمال سوءاستفاده جنسی کمک می‌گیرد. با وجود این، آنقدر سراسیمه است که بیشتر سؤالات را خودش مطرح می‌کند و در جایی به نظر می‌رسد که انگار حرف در دهان کلارا می‌گذارد. گرت آنقدر به هم ریخته و هضم موضوع از نظر روانی برایش دشوار است که در نهایت به شکل جسمی واکنش نشان می‌دهد و بالا می‌آورد. او نمی‌تواند کلارا را آرام کند.

این صحنه نشان می‌دهد که موضوع پرس‌وجو در مورد مسائل و آسیب‌های جنسی از کودکان امری حساس است. قرار گرفتن در این موقعیت برای گرت که فردی بزرگسال است دشوار بود چه برسد به کلارا که کودکی خردسال است. برای بررسی این موضوع چه باید کرد؟ تجربۀ این صحنه برای کودک بدون پیامد نخواهد بود. همچنین مشخص نیست که آیا حقایق را به شکلی عینی آشکار می‌کند یا نه. از طرفی حق کودک است که شنیده شود.

کلارا در مورد یادآوری واقعه تردید دارد. او دماغش را جمع می‌کند، حالتی که این حس را القا می‌کند که او با چیزی که می‌گوید راحت نیست. گاهی سؤالات را تأیید می‌کند و گاهی پاسخ‌هایش مخاطب را در شک و شبهه قرار می‌دهد. با وجود این، گرت که معتقد است کودکان دروغ نمی‌گویند، تنها وجه تأییدی پاسخ‌های کلارا را می‌شنود و مقامات قانونی را از موضوع مطلع می‌سازد. تحقیقات پلیس هنوز شروع نشده که جامعه شروع به واکنش نشان دادن می‌کنند. واقعیتی جمعی شکل می‌گیرد که کسی در مورد آن تردید نمی‌کند چنان که یکی از مسئولین مدرسه به نادیا می‌گوید: «من فکر نمی‌کنم اینجا کسی شک داشته باشه که لوکاس  چه کار کرده». حتی زمانی که کلارا نزد مادرش اعتراف می‌کند که حرفی احمقانه زده است او باور نمی‌کند. سریع حرفش را قطع می‌کند و توضیح می‌دهد چون خاطره‌ای ناخوشایند برایش اتفاق افتاده ذهنش می‌خواهد آن را پاک کند. به این طریق کلارا را بیش از پیش نسبت به حافظه‌اش دچار تردید می‌کند.

این ماجرا موجب پیامدهایی برای لوکاس می‌گردد: قطع دوستی با بهترین دوستش تئو، طرد شدن از جامعه به شکلی که حتی خریدهای معمول روزانه‌اش را نمی‌تواند انجام دهد، از دست دادن شغلش، از دست دادن فرصت اینکه مارکوس پسرش در کنار او زندگی کند و از دست دادن رابطۀ عشقی تازه‌اش با نادیا. کلارا نگران این آسیب‌هایی که به ابژۀ محبوب خود وارد کرده می‌شود. (Fear of hurting the love object)

کودکان دیگر نیز درگیر موضوع می‌شوند. به بزرگسالان هشدار داده می‌شود که علایمی را در کودکان خود بررسی کنند. این کودکان نیز احتمالاً دچار نوعی افسانه‌سازی (Confabulation) می‌شوند و داستان مشابهی از نحوۀ آزار دیدن در زیرزمین خانۀ لوکاس را گزارش می‌کنند. با وجود این پلیس بعد از بررسی‌ها متوجه می‌شود که اساساً زیرزمینی در خانۀ لوکاس وجود ندارد. علی‌رغم رفع اتهامات جامعه همچنان پذیرای لوکاس نیست. به نظر می‌رسد که او در نقش سپر بلایی شده است که جامعه می‌خواهد آن را به عنوان نمادی از این ماجرا حفظ کند که چه بلایی سر سوءاستفاده‌گران جنسی خواهد آمد.

لوکاس تمامی خشم معطوف به خود را تحمل و اصرار می‌کند که در جامعه باقی بماند. او تنها زمانی واکنش نشان می‌دهد که دیگران به او آسیب جسمانی می‌رسانند. یعنی فقط از خود دفاع می‌کند. بعد از کشته شدن فنی دیگر تحمل ندارد و حتی حضور برون را نیز تحمل نمی‌کند، کسی که در تمام طول این مسیر لحظه‌ای به لوکاس شک نمی‌کند، کسی که پدرخواندۀ مارکوس نیز است. شاید همین اصرار لوکاس به ماندن در جامعه است که بالاخره باعث می‌شود تئو به حقیقت تحمیلی جامعه تردید کند. تئو در کلیسا به اگنس می‌گوید: «می‌تونم تو چهره‌اش ببینم».

لوکاس در کلیسا حاضر می‌شود. کودکانی که معصومیت آنها حقیقت را تعیین می‌کند در حال خواندن سرود هستند. با خواندن سرود «کودکی زاده می‌شود» ـ همان سرودی که اولین بار وقتی کلارا لوکاس را متهم کرد پخش می‌شد ـ ، تحمل فضای مقدسی که واقعیت را تحریف و او را متهم کرده برای لوکاس دشوار می‌شود. در گوشی حرف زدن اگنس با تئو نیز خشم او را بالا می‌آورد چرا که یادآور شایعه‌هایی است که پشت او گفته می‌شود و او فرصت دفاع کردن از خود را ندارد. او به سمت تئو حمله می‌کند، صورت او را در دست می‌گیرد و از او می‌خواهد به چشمانش نگاه کند، چشمانی که تئو قبلاً ادعا کرده بود می‌تواند دروغ و صداقت آن را تشخیص دهد.

وقتی آن شب تئو به اتاق کلارا می‌رود، کلارا در حالتی توهمی فکر می‌کند فنی و لوکاس را می‌بیند. او در هذیان خود احساس گناه خود را به لوکاس بیان می‌کند: «من نمی‌خواستم این اتفاق بیفته». حال تئو که به اتاق کلارا رفته بود تا به نوعی با عذاب وجدانِ ناشی از بخششِ لوکاس در برابر کلارا کنار بیاید با توهم کلارا روبرو می‌شود. او متوجه می‌شود که چقدر مرز واقعیت و خیال در کودکی خردسال می‌تواند مبهم باشد. کلارا می‌گوید: تو گریه می‌کنی.

  • خیلی بدی هست تو دنیا ولی اگه با هم باشیم ..
  • از بین می‌ره. تو خیلی ناراحتی
  • اون بهترین دوست منه
  • من فقط یه چیز احمقانه گفتم. اون هیچ کاری نکرده

شاید تئو در این دیالوگ می‌خواهد اجازۀ کلارا برای ملاقات با لوکاس را بگیرد و رفتن خودش نزد لوکاس را توجیه کند. او این بار حرف کلارا را مبنی بر بی‌گناهی لوکاس باور می‌کند و می‌خواهد غذایی را که لوکاس موفق به خرید آن نشده است را به عنوان نمادی از بخشش و در عین حال عذرخواهی برای لوکاس ببرد. اگنس که متوجه این کار می‌شود مخالفت خود را بیان می‌کند. او که قبل از تمامی این اتفاقات به نوعی کلارا را مورد غفلت قرار می‌داد، طی مکانیسمی جبرانی دست به بیش‌حمایتگری زده بود، به شکلی که حرف مستقیم و بدون ابهام کلارا را مبنی بر اینکه سوءاستفاده رخ نداده است نمی‌شنید. او پیش تر از این نیز در صحنه‌ای که لوکاس با صورتی خونی از فروشگاه بیرون آمده بود و تئو می‌خواست با او حرف بزند مانع شد. در همین صحنه نیز کلارا به نوعی نشان می‌دهد که حادثه سوءاستفاده اتفاق نیفتاده است. او دچار نشانه‌های تروماتیک نیست و در مورد فنی که یادآور دوران نزدیکی و دوستی‌اش با لوکاس است سؤال می‌پرسد. با وجود این، اگنس مانند شخصی واکنش نشان می‌دهد که می‌خواهد از چشم فردی که به دنبال ترور کردن او و دخترش است جان سالم به در ببرد! (Compensation – Overprotection)

حقیقت در روانکاوی

فروید در نظریۀ اغواگری به این نتیجه رسیده بود که هیستری بر اثر سوءاستفادۀ جنسی در کودکی اتفاق می‌افتد. بعد مدتی به این نتیجه رسید اینکه تمامی بیمارانش توسط والدین خود آزار جنسی دیده باشند با عقل جور درنمی‌آید. این تردید باعث شد به این موضوع فکر کند که سوءاستفادۀ جنسی در «واقعیت روانی» اتفاق افتاده است (Psychic reality). بعد از این مفهوم «فانتزی» (Fantasy) شکل می‌گیرد که تنها حاوی یک حقیقت است و آن چیزی جز «میل» (Desire) نیست. در روانکاوی با حقیقتی که از ناهشیاری سرچشمه می‌گیرد سر و کار داریم.

حادثه چه در واقعیت اتفاق افتاده باشد چه نه، برای کلارا آسیب‌زا است. والدین و بردارش گریه می‌کنند، بزرگسالان از او بازجویی می‌کنند و به شکلی بخشی از روندی می‌شود که یادآور حادثۀ آسیب‌زای واقعی یا خیالی است. این موضوع کم‌کم به بخشی از حافظه و خاطرۀ زیستۀ او تبدیل می‌شود به شکلی که گویی حادثه حقیقت داشته است. بررسی‌ها نشان می‌دهد کودکانی که چنین اتهاماتی را به شکلی ساختگی مطرح می‌کنند علایمی را نشان می‌دهند که کودکان تحت کودک‌آزاری دچار آن شده‌اند.

کلام آخر

فیلم شکار شکنندگی ماهیت خاطره و حقیقت را به تصویر می‌کشد. دروغ صرفاً به این دلیل تبدیل به حقیقت می‌شود که پذیرشی اجتماعی و جمعی نسبت به آن وجود دارد. به دلیل تأثیر اطرافیان کلارا دیگر قادر به تشخیص این موضوع نیست که آیا دروغ گفته یا حقیقت را.

فنی هر بار با شنیدن نام کرستن پارس می‌کند. به نظر می‌رسد که حقیقتی که از جانب فنی (سگ لوکاس) مطرح می‌شود کمتر موجب تردید است. دیگران فنی را باور می‌کنند و لوکاس را نه. برون می‌گوید: «بچه‌ها داستان می‌بافن از زیرزمینی که وجود نداره. تو کیس‌های اینطوری خیلی رایجه که بچه‌ها جزئیاتی مثل همین زیرزمینی رو تعریف می‌کنن که وجود نداره. نمی‌دونم چیه، تخیل‌شونه، وقتی وسط زمین بازی با هم حرف می‌زنن اینا رو می‌سازن از خودشون، از مامان باباشون می‌شنون یا یه چیزی تو تلویزیون می‌بینن. به هر حال منظورم اینه که مردم همیشه بر اساس این پیش‌فرض جلو میرن که بچه‌ها راست می‌گن و خب متأسفانه اغلب هم همینطوره». حقیقتی که فنی و کودکان مطرح می‌کنند قابل پذیرش‌تر از حرف لوکاس است.

ترستن (برادر کلارا) هنگام بازی با کلارا گریه می‌کند. شاید او جایی می‌داند که کلارا را در برابر موضوعی قرار داده که در واقع می‌بایست از او در برابر آن محافظت می‌کرده است و از این بابت احساس گناه می‌کند. شاید هم گریه می‌کند چون کاری از دستش برنمی‌آید. کلارا عروسک بابانوئل را می‌گیرد و در بالای تپه قرار می‌دهد، جایی که «بتونه همه چیز رو ببینه». شاید این کار نمادی از این باشد که کلارا می‌خواهد کسی ناظر بر او باشد، از او مراقبت کند و اگر اتفاقی افتاد شاهدی وجود داشته باشد که حافظۀ او را تأیید یا رد کند. صحنۀ بازی پر از برفی است که همه چیز را پوشانده، چه حقیقت و چه دروغ زیر برف پنهان شده است.

در ذهن کلارا نیز خاطره‌ای زیر برف پنهان شده است. او به یاد نمی‌آورد داستانی که ساخته حقیقت دارد یا نه. چیزی زیر برف پنهان شده که سعی دارد آن را به خاطر آورد. راه نرفتن کلارا بر روی خطوط و تردیدهای او که نشانه‌هایی از وسواس است بیانگر جدایی عاطفه از خاطره‌ای فراموش‌شده است. منتها در اینجا به نظر می‌رسد بیشتر از آنکه خاطره فراموش شده باشد، خاطره‌ای ساخته می‌شود تا عاطفه‌ای دوپاره از عشق و نفرت که نسبت به لوکاس دارد را به آن بچسباند.

وقتی کلارا متوجه می‌شود بیرون برف می‌بارد، بیرون می‌دود و در برف شروع به رقصیدن می‌کند. برفی که نماد پاکی است و این جمله از فیلم را در ذهن مخاطب پررنگ می‌کند که «بچه‌ها دروغ نمیگن».

در صحنۀ جشن بلوغ مارکوس، لوکاس با تردید به آدم‌هایی نگاه می‌کند که بدون دلیل روشن او را طرد کرده بودند و همانقدر بی‌دلیل باز او را پذیرفته بودند و تکامل فرزندش را در کنار او جشن می‌گرفتند. بخشش و پذیرش دیگران برای او با تردید همراه است. در این میان لحظاتی به ترستن نگاه می‌کند و او نگاهش را می‌دزدد. در این جامعه مرد شدن بر این اساس تعریف می‌شود که بتوانی جواز شکار داشته باشی و آنقدر قابل اعتماد باشی که تفنگی به دستت بدهند. آیا در صحنۀ آخر این ترستن است که به لوکاس شلیک می‌کند؟ آیا این ترستن است که می‌خواهد به جای پدری که از خواهرش مراقبت نکرده نشان دهد که مردانگی در خانه‌شان جریان دارد؟ شاید خیلی تفاوتی نداشته باشد که چه کسی ماشه را کشیده است. این خشونت و تهدید علیه لوکاس را می‌توان عملی نمادین از جانب جامعه‌ای دانست که می‌خواهد شر و بدی را از خود دور کند و در این میان لوکاس سپر بلا شده است. لوکاس به مثابه شکاری است که بلوغ و قدرت تعیین حریم جامعه را تأیید می‌کند.

سکانس های انتخابی

۱. کلارا و خطوط سکانس اول

۲. چرا او باید دروغ بگه؟

۳. سکانس سوپرمارکت

۴. کشتن سگ

۵. به چشم های من نگاه کن!

۶. کلارا و خطوط سکانس آخر

Obsession Compulsion