ایده های فرنتزی در روانکاوی

دوران اولیه تاریخ روانکاوی مملو است از حوادث غم‌انگیز و زندگی‌های غم‌انگیزتر. این دوران، دوران قهرمانی‌ها و از نام و آبرو گذشتن‌ها بود. در این میان ساندور فرنتزی از تکان‌دهنده ترین سرگذشت‌ها را داشت. منبع گسترده ای که او از ایده هایش به جای گذاشت تاکنون، آنچنان که می‌بایست دیده نشد. شخصیت دوست داشتنی و درخشانش بیشتر از دوست، دشمنانی به او بخشید. او با اینکه هفده سال از فروید کوچک تر بود توانست برای مدتی در شرایط باورنکردنی قرار گیرد.

برای دورانی از دوستان فروید و شاید برای مدت کوتاهی نزدیک‌ترین دوست او باشد. همین امر، نام او را میان پرده‌ای از احترام، تحسین و حسادت می‌پیچید. سهمی که فرنتزی در به جا گذاشتن ایده ها برای روانکاوان نسل بعد داشت سبب می‌شود گمانکنیم شاید هیچ کس به اندازه‌ی او، البته به جز فروید، حق به گردن نسل بعد روانکاوی نداشته باشد.

او در سال ۱۸۷۳در مجارستان  به عنوان هشتمین فرزند از خانواده‌ی چهارده نفری خود به دنیا آمد. از والدینی که هر دو یهودی لهستانی بودند. خانه‌ی او سرشار از خوشحالی بود. خانواده‌ی او بهره‌مند از لذت از تحصیل، موسیقی، نمایشنامه، شعر و ادبیات. خانه ی او همیشه پرجمعیت از افراد روشنفکر بود. آنها ثروتمند و صاحب بزرگترین کتابفروشی در شهر بودند.

ساندور فرنزی پس از فارغ التحصیلی چندی در کشور خود به طبابت پرداخت و سپس تخصصش را در آسیب شناسی اعصاب گرفت. در دوران دانشجویی فیزیک و هیپنوتیزم  علاقه‌های او بودند. او در ۳۵ سالگی مراجع فروید شد. فرویدی که در آن زمان ۵۲ ساله بود درگیر ساختار بخشیدن به روانکاوی. در بین نوفرویدی ها او تنها کسی بود که توسط شخص فروید تحلیل شد. و در ادامه توانست یکی از معتمد ترین روانکاوان نزد فروید شود.

زندگی حرفه‌ای اش به عنوان یک روانکاو شبیه یک منحنی رو به رشد، یک خط ناگسستنی از موفقیت‌ها بود. او یک رهبر متولد شده بود، فهمیده، منصف، بدون ترس و بدون تعصب و قضاوت شخصی. این ویژگی در سال ۱۹۱۸ تا ۱۹۱۹ که به عنوان رئیس انجمن بین المللی روانکاوی انتخاب شد، بیشتر به چشم آمد. حیف از طراوت، اصالت و باروری که به ندرت درک می‌شد و اغلب اشتباه درک می‌شد. آثار او به ندرت به طور کامل مطالعه می شد، به ندرت به درستی نقل می شد، اغلب مورد انتقاد قرار می گرفت و اغلب به اشتباه. همین شد که بعدها  ایده‌های او دوباره کشف شد و سپس ناجوانمردانه به “کاشف” دوم نسبت داده شد.

اما  همیشه چیزی برای او اشتباه پیش می رفت. و دلیل آن یک قاعده بود: ” بیایید از فروید پیروی کنیم

فرنتزی در پی چالش با مراجع ان پر زحمت، کارهای بالینی دقیق و بر اساس آن خودکاوی‌هایش به این باور رسید که گزارش‌های مراجع انش در مورد آزار جنسی در دوران کودکی واقعی است. چون  این گزارش‌ها توسط سایر مراجع ان در همان خانواده تأیید می شد. این شد آغاز اختلافات بین فروید و فرنتزی. این قاعده‌ای بود که اول بار توسط فروید مطرح شد اما فروید حرفش را پس گرفته بود. زین پس فروید او را نادیده گرفت. دیگر روانکاوان هم به تبعیت از او همین کار را کردند. اما فرنتزی سرکشی‌های بیشتری داشت.

او عقده‌ی ادیپ را مجدد فرموله کرد و این یک ساختارشکنی اساسی بود. او فکر می‌کرد در تعامل آسیب‌زا بین والدین و فرزند، تجربیات واقعی از رنج یک کودک وجود دارد، زمانی که توسط والدین یا مرجع قدرت دیگری مورد آزار قرار می‌گیرد. فروید فرض اغواگری خود را رد کرده بود اما فرنتزی آن را واقعی می‌پنداشت و معتقد بود این چیزیست که فرد را به سمت روان‌رنجوری شدید، اختلالات شخصیت، روانپریشی و مشکلات مرزی و نارسیسیزم می‌کشاند. حتی ایده‌ی او در مورد کودک تنها در جمع بزرگسالان توسط شاگردان خودش هم بعدها به طور کامل فراموش شد.

او معتقد بود اغوای جنسی کودک توسط والدین یا شخصیت های مرجع باعث  آشفتگی زبان می‌شود. یعنی  زمانی که کودک تصور می‌کند همسر والدین است. بزرگسالان بازی معصومانه کودک را بر اساس دیدگاه خود تفسیر می کنند. مثلاً پدری با دختر کوچکش بازی می‌کند. در طول بازی ، کودک نقش شوهرش را به پدر پیشنهاد می‌کند و از پدر می‌خواهد همان طور که با مادرش می‌خوابد، با او بخوابد. پدر این پیشنهاد کودکانه را اشتباه تعبیر می‌کند و ممکن است دخترش را به شکلی نامناسب لمس کند. در اینجا، کودک به زبان کودکانه خود صحبت کرد و پدر پیشنهاد او را با زبان جنسی بزرگسالانه خود تفسیر کرد. بزرگسال همچنین تلاش می‌کند تا کودک را متقاعد کند که شهوت او واقعاً همان عشقی است که کودک آرزوی آن را دارد. فرنتزی ایده تروما را به غفلت عاطفی، بدرفتاری فیزیکی و شکست همدلی تعمیم داد. نتیجه احتمالی این اختلالات، سوء استفاده جنسی خواهد بود. احساساتی که کودک تجربه خواهد کرد احساس گناه، تحریک بیش از حد و گاهی تنبیه است.ایده فرنتزی پیرامون اهمیت میل جنسی واقعی بزرگسالان و رفتار آنها در دوره‌ی پیش ادیپی و پیامدهای فاجعه باری که این رابطه برای رشد ذهن کودک خواهد داشت میچرخید.

این کودکی که در احاطه‌ی سو تفاهم است، شباهتی به شخصیت خود فرنتزی دارد. این بینش عمیق، استعداد های چند جانبه و بی‌نظیرش، ویژگی‌های شخصیتی اش به عنوان یک مشاهده‌گر بالینی و ایده‌پردازی های علمی نامحدود او این گزاره را تکذیب نمی‌کند.  به هر حال مانعی غیر قابل عبور بین او و بزرگسالان بالغ اطرافش یعنی فروید و آبراهام وجود داشت .

او امید این را داشت تا بتواند آموزه‌های فروید را با یک نظریه ارتباطی ادغام کند و این گونه یک تراژدی غم انگیز را در تاریخ روانکاوی رقم زد. کشف او منجر به شکاف بین مکتب درون فردی و بین فردی شد. موفقیت این نظر اما بعدها به وارث او، یعنی مکتب بوداپست رسید.  

در اوایل دهه ۱۹۲۰ او غوغایی دگر به پا کرد، او در کنار اتو رنک از روش «کلاسیک» فروید در تفسیر خنثی انتقاد کرد که البته محرکی بود برای کارل راجرز آمریکایی، که بتواند  به مفهوم‌سازی درمان شخص محور بپردازد. او در  کتاب انعطاف‌پذیری روش روانکاوانه بر درک احساس مراجع  از سوی روانکاو  پرداخت این ایده هم بعد ها توسط «نوفرویدی ها» و روانشناسان انسان گرا دنبال شد.

او معتقد بود روانکاو  باید انعطاف پذیر باشد و اگر لازم شد به اشتباه خود اعتراف کند. او به مراجع  اجازه می‌داد که گاه از روی کاناپه برخیزد و رو به روی روانکاو  بنشیند و اگر روانکاو  لازم بداند، میتواند جلسه درمانی را طولانی‌تر کند. از نگاه او روانکاو  باید حالت پدرمآبانه فرویدی را کنار گذاشته و حمایتگرانه‌تر و دوستانه با مراجع  رفتار کند.

او معتقد بود صداقت و انسجام شخصیتی روانکاو  باعث می‌شود مراجع میان گذشته و وضعیت کنونی اش در ارتباط با روانکاو ، مرز بسازد. چنین تأکیدی بر هماهنگی احساسی میان روانکاو  و مراجع  و باور بر اینکه دیدگاه مراجع به اندازه دیدگاه روانکاو حایز اهمیت است، در فضای آن دوره یک انقلاب واقعی بود.او  جزو اولین کسانی بودند که اعتقاد داشت تمام  احساسات مراجع  نسبت به روانکاو  به گذشته او مرتبط نیست، بلکه ممکن است  این احساسات ریشه در موقعیت کنونی زندگی مراجع  داشته باشند. این احساسات منفی یا مثبت باید از سوی روانکاو  به رسمیت شناخته شوند. مربوط کردن تمامی این احساسات به گذشته، باعث می‌شوند روانکاو نتواند به تجزیه و تحلیل احساسات متقابل خود، بپردازد.

او معتقد بود وظیفه روانکاو  تصحیح اشتباهاتی است که در جریان رشد مراجع اتفاق افتاده است. تأثیر روانکاو  بر مراجع  زمانی به حداکثر می رسد که بتواند عشقی را که مراجع  در زمان کودکی از آن محروم بوده به وی بدهد. چرا که  مراجع  به چنین پاسخ «مادرانه ای» نیاز دارد. اینجا هم فرنتزی به جنگ با پدر(فروید) عَلَم برداشت. فروید در یکی از نامه‌های خود ناخشنودیش را از این گزاره به طور آشکار بیان کرد. حتی در جریان یکی از سخنرانی‌ها از دست دادن با فرنزی خودداری کرد.

به هرحال او هواخواه نقش فعال‌تر روانکاو در اتاق درمان بود. چیزی که فروید از بیخ و بن با آن مخالفت کرده بود. او از پاسخ‌های خاص، چه کلامی و چه غیرکلامی، استفاده می‌کرد تا به افکار و احساسات سرکوب‌شده اجازه ظهور دهد مثلا او یک بار از یکی از مراجعانش که خواننده ی اپرا بود به منظور مبارزه با ترس هایش خواست که جلسه درمانی “اجرا کند”. در حالی که فروید اعتقاد داشت  تحلیل‌گر باید یک شنونده‌ی کامل باشد و مزاحم تداعی‌های مراجع نشود.

قدم بعدی که فرنتزی برای تباهی شهرتش در فضای روانکاوی آن روز برداشت ارائه‌ی مفهوم  خود افشاگری روانکاو  بود. او در سال ۱۹۲۸ در مقاله ای عنوان کرد هیچ چیز برای یک روانکاو و مخرب‌تر از خلق و خوی استاد گونه، یا حتی رفتاری عامرانه در مقام پزشک نیست هرآنچه ما به مراجع  می‌گوییم باید در قالب مفهومی غیر مسلم و غیر قطعی باشد چون ممکن است روانکاو اشتباه کند. فرنزی  براین عقیده بود که ابراز احساسات توسط روانکاو نه تنها به پروسه روانکاوی ضربه نمی‌زند بلکه آن را ارتقا می‌بخشد. این موضوع هم ۷ سال بعد از انتشار این مقاله توسط مایکل و الیس پیگیری شد.

از نظر او هنگامی که روانکاو تصمیم به خود افشاگری می‌گیرد، یک پاسخ  همدلانه برای درک تجربه فردی مراجع  ارائه می‌دهد. اگر خود افشاگری روانکاو همانند یک آسیب روحی تجربه گردد ممکن است نشان دهنده  نامناسب بودن خود افشاگری باشد.

یکی از مشهورترین خود افشاگری‌های فرنزی، افشاگری در مورد آلت جنسی کوچک فرنزی است: رویای مراجع  او در مورد مرد نسبتاً قوی هیکلی بود که آلت تناسلی کوچکی داشت. جزئیاتی که مراجع بیان کرده نشان میداد این مرد فرنتزی است. اودر این باره می‌گوید: من توانستم حس کنجکاوی او را برطرف کنم و در رابطه با موضوعاتی مثل حس شرم و خجالت از کوچکی  آلت تناسلی ام با او صحبت کنم. هنگامی که او فهمید من هیچکدام از نقاط ضعف خود را پنهان نمی‌کنم و او قادر نخواهد بود مرا با حمله به این نقاط آزرده کند، تصمیم گرفت دست از انجام این کار بردارد و متوجه شد آسیبی که در مورد خود او به او وارده شده نه بر اثر واپس زدگی، عشقی بلکه تجاوز بوده است.

علاوه بر این فرنتزی ایده هایی  در مورد میل  بازگشت به رحم مادر داشتکه آن را در  1924 بیان کرد. این ایده به یکی از ویژگی های مکتب بوداپست تبدیل شد. به گفته فرنتزی، همه اعمال انسانی، به ویژه رابطه جنسی، تلاشی برای بازگرداندن دستگاه تناسلی به تجربه داخل رحمی بود.

پس در مجموع میتوان فرنتزی را با این تعابیر معرفی کرد:

  1. فرایند روانکاوی در یک محیط انسانی اتفاق می افتد که طی آن دو انسان سعی می‌کنند  ارتباطی برپایه صداقت با یکدیگر برقرار کنند .
  2. روانکاو بایستی به مراجع  که نیازمند علاقه است ابراز علاقه نماید. که البته باید توجه کرد مقصود فرنزی از علاقه و عشق، علاقه پدرانه بود نه علایق و تمایل جنسی.  نکته‌ای که حتماً باید حین بررسی عملکرد درمانی فرنزی به رسمیت شناخت. چرا که فرنزی هرگز رفتار جنسی از خود بروز نداد. اگرچه در اوایل کارش در یک مورد از نظر عاطفی وابستگی پیدا کرد.

از نظر او ، شخصیت از سه عنصر تشکیل شده است: من غریزی، من واقعی، من اجتماعی (شبیه كلیشه دوم فرویدی: اید ، ایگو و سوپرایگو) وقتی من غریزی غالب باشد ، مراجع یك جنایتكار اصیل است.

فرنتزی در دوران مدرن در میان پیروان ژاک لاکان و همچنین در میان روانکاوان ارتباطی در آمریکا طرفدارانی پیدا کرد. تحلیل‌گران رابطه‌ای فرنتزی را به عنوان پیش‌بینی کننده تأکید بالینی خودِ در صمیمیت، ارتباط بین فردی و اهمیت انتقال متقابل در روانکاوی می‌خوانند. کار فرنتزی به شدت بر نظریه روابط بین فردی روانکاوی آمریکایی تأثیر گذار بود.

پایان این ماجرا اما کمی غم انگیز شد. یه کم خونی خطرناک فرنتزی را به رختخواب انداخت. اگر چه از نظر جسمی او روز به روز بیشتر تحلیل میرفت اما از نظر فکر او همیشه روشن بود. او خودکار به دست در بستر بیماری به فکر نوشتن آخرین مقاله اش برای کنگره بود که متاسفانه نتوانست این کار را به پایان برساند.

فرنتزی هم مانند هر یک از ما با نوعی روان رنجوری درگیر بود که سبب می‌شد نیاز بیشتری به دوست داشته شدن و قدردانی داشته باشد. اما به هر حال ما تصویر او را به عنوان اصلاح کننده سرکش روانکاوی به یاد بیاوریم. تصویری که سبب شد ارنست جونز، زندگی‌نامه‌نویس فروید با بی مهری او را در پایان زندگی اش “مراجع روانی” بنامد.

به هر حال او در ۲۲ مه ۱۹۳۳ وظیفه ی کشف حقیقت در مورد ایده های خود را به آیندگان وا گذارد و چشم از جهان فرو بندد.