Painting by Heidi Goldberg
فروید در کار ناتمامی که در طی پاییز ۱۹۳۸ در لندن نوشته شد – «برخی درسهای مقدماتی درباب روانکاوی[۱]» – نوشت: «روانکاوی چشمانداز محدودی برای محبوبشدن یا مشهورشدن دارد. موضوع فقط این نیست که بیشتر چیزهایی که [روانکاوی] باید بگوید احساسات مردم را میرنجاند. [بلکه] بههمان اندازه با این واقعیت که علم ما شامل تعدادی فرضیه میشود – مشکل بتوان گفت که آنها باید بهعنوان گذاره درنظرگرفته شوند یا بهعنوان نتایج تحقیقاتمان – که انتظار میرود برای سبکهای متداول تفکر ما عجیب بهنظر برسند و اساسا با نگاه کنونی ما مخالف باشند، مشکلات ایجاد میشود. اما راهی برای اجتناب از آن وجود ندارد» (فروید، ۱۹۴۰).
در اینجا فروید به ناخودآگاه اشاره میکند. که توضیح میدهد که مقاومت دربرابر [چیزهای] ناخودآگاه فقط بهخاطر یک سانسور اخلاقی نیست بلکه بهخاطر [سانسور] عقلانی نیز میباشد مثلاینکه که وجودش، عقل و منطق را تهدید کرده است. در این فصل تلاش میکنم تا نشان دهم که پیشرفت کار فروید او را مجبور کرد تا وجود سبکهای تفکر را به رسمیت بشناسد، [سبکهای تفکری] شگفتآورتر از آنچه وقتی اولین فرضیهاش درباب ناخودآگاه را پیشنهاد کرد انتظار داشت.
وقتی به آنالیزان توصیه میکنیم که از سانسورکردن افکارش اجتناب کند و تمام چیزهایی که به ذهنش میآید را بگوید، سانسورکردن وابسته به هر دو دستهی اخلاقی و عقلانی است. استفادهی آنالیزان از تداعی آزاد اشاره دارد که او رهاکردن تمام ادعاها درباب منطقیبودن اتصال افکارش را پذیرفته است، تا توسط توجه شناور آزاد[۲] روانکاو بتواند نوع دیگری از اتصال بنا شود. ازطریق ذهن روانکاو روابط بین بخشهای مختلفی از مواد گفتگوشده توسط تداعی آزاد آنالیزان بنا میشود [که] شامل برخی اتصالات گمشدهای میشود که بهطور ضمنی در سکوت فعال است، [و] بیان میکند که شکل خاصی از منطق در پشت پرده در کار است که از قوانین عقلی معمول پیروی نمیکند. آیا اینطور نخواهد بود که یا کلا محتوای نهفتهای در کار نیست یا اگر چنین محتوایی وجود داشته باشد به کل عقلانی نیست.
من قصد ندارم مراحل گوناگونی که منجر به نمایش چنین منطقی میشود را خلاصه کنم. تنها به شما یادآوری خواهم کرد که این منطقِ مضاعف[۳] توسط فروید در مقابلهی کلاسیک بین فرآیندهای نخستین[۴] و دومین[۵]، نظریهپردازی شده است. اگرچه این موضوع بهخوبی شناخته شده است که فرآیندهای دومین فرآیندهای تفکر منطقی سنتی هستند و از اصل واقعیت[۶] پیروی میکنند، همواره روشن نشده که فرآیندهای نخستین، که از اصل لذت-نالذتی[۷] پیروی میکنند نیز منطقِ ضمنی دارند. من را ببخشید که خصوصیات اصلی آن را یادآوری میکنم. [فرآیند نخستین] زمان را نادیده میگیرد. نفیکردن[۸] را به حساب نمیآورد. با تراکم[۹] و جابهجایی[۱۰] عمل میکند. درنهایت، هیچ توقع و تاخیری را تحمل نمیکند. با برگشت بهسمت موانعی که تلاش میکنند از شناختهشدناش جلوگیری کنند، در ابرازکردن خودش موفق میشود؛ بهعبارت دیگر [فرآیند نخستین] به امیال ناخودآگاه من اجازه میدهد تا به شکلهای خاص تحقق یابند.
این نکته مرکزی است. علیرغم [وجود] سانسور، آرزوهای سرکوبشده[۱۱] ازطریق سبک ویژهای از تفکر موفق به یافتن خشنودی میشوند تا پیروزی اصل لذت را تضمین کنند. احساس من این است که ما جنبهی سلامتی این دستاورد را دست کم گرفتهایم و بر جنبه آسیبشناختی آن تاکید بیشازحد کردهایم.
فرآیندهای نخستین و دومین در مقابل هم نیستند به این شکل که بتوانیم بگوییم که فرآیندهای نخستین غیرمنطقی و فرآیندهای دومین منطقی هستند. درعوض مییابیم که آنها فرآیندهای رقابتی و مکمل هستند که از انواع مختلفی از استدلال پیروی میکنند. میتوانیم از این موضوع دو نتیجهی مهم داشته باشیم.
اول، وحدت روانی بشر سفسطهآمیز است. اعتبار معادلهی خودآگاه-روانی[۱۲] با ایدهای ناخودآگاه در ستیز است. سوژه دیگر یکی نیست بلکه دوتا است، یا اگر فقط وحدت را ترجیح میدهید آنچه میتوانیم به آن فکر کنیم یک زوج است که در تعارضی قابلتحمل و توازنی نسبی زندگی میکنند. دومین ایده که از اولی حاصل میشود این است که وجود زوجی از شرایط متعارض بهسوی ایجاد شکلهای مصالحهای متمایل است که تلاش میکند بین این دو شرایط پلی بسازد. چنین موردی برای دلیلتراشی[۱۳] و برای تعبیر نیز صادق است.
احساس میکنم که برای مثال اگر فروید خیلی محکم به نگهداشتن یک دیدگاه دوگانه[۱۴] در رابطه با نظریهی غریزه[۱۵] دلبسته شد، به این علت است که او بهطور شهودی فهمید که درآغاز دوگانگی شرطی ضروری برای تولیدشدن چیزی دیگر بود که از رابطهی بین دو موقعیت جنسی متولد میشود.
آنچه میخواهم بگویم این نیست که دوگانگی بدوی است بلکه این است که تاآنجایی که به قابلفهمبودن مربوط است، دوگانگی حدی از بیشترین اختصار ممکن است. شرط ضروری و کافی برای بناکردن یک رابطه این است که دو موقعیت وجود داشته باشد. این اظهارنظر ساده دلالتهای بسیاری دارد. این [اظهارنظر] این زوج را بهعنوان مرجع نظری بنا میکند که از تمام [نظریاتی] که وحدت را مبنا قرار دادند پرحاصلتر است. حتی اگر تامل بیشتری بر دلالت این دوگانگیِ بنیادین بهعنوان شرایطی برای تولید یک بخش سوم داشته باشیم، مبنای فعالیت نمادین[۱۶] را مییابیم. درواقع خلق یک نماد طالب این است که دو عنصر مجزا بازمتحد شوند تا عنصر سوم را شکل دهند که خصوصیتاش را از دو [عنصر] دیگر قرض میگیرد اما بااینوجود از حاصلجمع این خصوصیتها متفاوت است.
تمام اینها ما را به موقعیت تحلیلی میرساند. در این موقعیت که وجود دو بخش ماهیت آن است، هر دو [بخش] درکنار هم قرار داده شده و ازهم مجزا نگهداشته میشوند. هیچ تماس فیزیکی بین آنها نیست. تماس میتواند ازطریق جو هیجانی جلسهای ساکت بنا شود اما میدانیم که سکوت میتواند ازطریق هر شریک متفاوت تجربه شود. یک شکل از تماس نیز ازطریق سخنگفتن بنا میشود [که] نشان میدهد آنالیزان آرزو دارد کدام بخش از خودش را در تماس با روانکاو قرار دهد. آیا هنوز میتوانیم بگوییم که گفتگوی آنالیزان، [خودِ] آنالیزان است؟ بهروشنی نمیتوانیم، زیرا دلیلتراشی و نفیکردن درکار هستند. بااینوجود اگر باور نکنیم که سخنگفتن آنالیزان تلاش دارد چیزی دربارهی خودش را به ما بگوید، نمیتوانیم تصمیم بگیریم که این شکل بخصوص از رابطهمندی را ترجیح دهیم. بنابراین باید بگوییم که گفتگوی آنالیزان، آنالیزان هست و نیست و اینکه این [گفتگو] توسط فعالیت نمادین او تولید شده است که تلاش دارد آنچه جدا شده را کنارهم قرار دهد. جدایی یک فرصت جدید برای شکل دیگری از بازاتحاد میشود.
آنچه مجزا شده یک جدایی مضاعف را فرامیخواند. اول از همه یک جدایی بین آنالیزان و روانکاو وجود دارد. اما این جدایی توسط هرکدام از شریکها تکرار میشود زیرا هرکدام یک ناخودآگاه جداشده از خودآگاهشان دارند. بنابراین گفتگوی آنالیزان نتیجهی یک مصالحهی مضاعف است. این [گفتگو] بیانی از یک مصالحه بین ناخودآگاه و خودآگاه، همچنین بیانی از یک مصالحه بین آرزوی برقراری تماس با روانکاو و آرزوی اجتناب از تماس با او میباشد.
تقریبا به همین شکل، گوشکردن روانکاو باید در تمام این نواحی در یک زمان کار کند، زیرا او همچنین باید اذعان کند که آنچه میشنود یک مصالحه است بین آنچه با کمک خودآگاهیاش رمزگشایی میکند و آنچه توسط ناخودآگاهاش قادر به فهمیدن آن است. اشتباه خواهد بود که بگوییم روانکاو این میل مشترک برای تماس با آنالیزان را ندارد یا بهسادگی وسوسه نمیشود که پاسخی متقارن به حرکاتی دهد که آنالیزان توسط آن قصد قطع این تماس را دارد. تعبیر تلاش میکند بهترین مصالحهی ممکن در طی رفتنوآمدن این حرکات باشد. تعبیر با اهدافی متناقص بیان میشود زیرا باید تماس با آنالیزان را حفظ کند درحالیکه اجازهی فاصلهای ضروری را بدهد تا این نوع از تماس منجر به یک بینش شود. تعبیر یک شکلگیری مصالحه است، همانطور که محتوایش [میباشد]: سبکهای استدلال را متراکم میکند که هم به تفکر منطقی عقلانی و هم به شکلی از منطق که از نوع دیگری از عقلانیت پیروی میکند تعلق دارند. درواقع تعبیرهای ما شامل بیاناتی است که دلالت دارند به اگر، پس، بنابراین، زیرا، بااینوجود و غیره. در همان زمان تعبیرهای ما این را نیز میگویند که این ابراز خصومت نشانهای از عشق است، این عشقِ مسلم مقدار زیاد نفرت را پنهان میکند، که این بیتفاوتی ترجمهی احساسات ناامیدیاست، که این آرزوی مردن درواقع آرزوی مرگ فردی دیگر است یا آرزوی ادغامشدن ابدی با اوست، و غیره.
موقعیتی که توصیف کردهام اشاره دارد که ایگو ثابت میکند که ظرفیت بازشناسی وجود فرآیندهای نخستین از استدلال ذهنی را بدون کنارهگیری از ادعاهای فرآیندهای دومین از استدلالی عینی دارد. مهمتر از همه، این امر اشاره دارد که ایگو میتواند بدون انکار واقعیت روانیاش و بدون انکارکردن مواد واقعیت، از یکی به دیگری برود. ایگو عمدتا باید بتواند اتصالات انعطافپذیری بناکند که متناوبا برقرار میشوند، فرضیات و نتایج موقتی را شکل میدهند، و خنثی میشوند، تا برای دیگرانی که بازنمایی بهتری از موقعیت دارند جایی بگذارند. من باور دارم که مفید است فکر کنیم که دستهی سومی از فرآیندها وجود دارد. پیشنهاد میکنم که این ابزارهای رابط و اتصالات را فرآیندهای سومین[۱۷] بنامیم. زیرا برخلاف آنچه فروید فکر میکرد، مسئله خیلی [مربوط به] غالببودن فرآیندهای دومین بر فرآیندهای نخستین نیست بلکه این است که آنالیزان بتواند بیشترین استفادهی خلاق را از همزیستی آنها داشته باشد و این کار را در پر شرحوبسط ترین فعالیتهای ذهن انجام دهد، درست همانطور که در زندگی روزمره انجام میدهد. احتمالا این زیاده خواهی است.
تا زمانیکه فروید احساس میکرد که ازطریق بازگشت سرکوبشده میتواند از ایگو استفاده کند تا او را به سمت آگاهی از ناخودآگاه ببرد، میتوانست درنظر بگیرد که در موضعی برای حل مشکلات ذاتی در درمان روانکاوانه است. اما او به این نتیجهگیری میرسد که بخش عظیمی از ایگو خودش ناخودآگاه است و بدون شک این برای او یک کشف ناامیدکننده بود. تاآنزمان ناخودآگاه خودش را ازطریق تجلی آنچه وجودش را ثابت میکرد، فاش مینمود: لغزش زبانی[۱۸]، اشتباه لپی[۱۹]، فانتزیها، رویاها، علائم، انتقال … که وقتی تحلیل شد ایگو را مجبور به این نتیجهگیری کرد که ناخودآگاه یک افسانه نبوده است. زمانی که فروید کشف کرد که ایگو فقط جایگاه مقاومت نیست بلکه از مقاومتاش ناآگاه است و اینکه مکانیزمهای دفاعیاش برایش مبهم باقی میماند، بر نشانههایی تکیه کرد که میتوانست بشنود اما این نشانهها برای آنالیزان خاموش باقی میماند. فروید راهی در دسترسش پیدا نکرد تا بهطور منطقی این ناخودآگاه غیر-سرکوبشده را تحلیل کند. او یکپارچگی ایگو را یک شرط مقدماتی برای امکانپذیر بودن روانکاوی میدانست. در «روانکاوی پایانپذیر و پایانناپذیر[۲۰]» (۱۹۳۷) مجبور شد که حقیقتی تلخ را بپذیرد:
ایگو باید یک ایگوی بهنجار باشد اگر بخواهیم با آن چنین پیمانی ببندیم. اما ایگوی بهنجاری از این نوع، مانند بهنجاری بهطورکلی، یک ایدهی افسانهای است. ایگوی نابهنجاری که برای اهداف ما غیرقابل استفاده است، متاسفانه افسانه نیست. درواقع هر فرد بهنجاری فقط بهطور متوسط بهنجار است. ایگو او با وسعتی بیشتر یا کمتر، در برخی بخشها یا بخشهای دیگر به روانپریشی[۲۱] نزدیک میشود [فروید، ۱۹۳۷، صفحه ۲۳۵].
میتوانیم مشاهده کنیم که اینجا فروید به روانپریشی و نه به رواننژندی[۲۲] اشاره میکند. این امر به این معنی است که او وادار شد بپذیرد که ایگوی بهنجار شامل تعداد معینی از تحریفها در رابطهاش با واقعیت است که ظرفیت یکپارچگیاش و قدرت امتزاجاش را زیر سوال میبرد. میتوانیم فکرکنیم که این دگرگونی در ایگو مسئول ارتداد متحد دوم یعنی انتقال[۲۳] نیز میباشد. انتقال مثبت یا حتی انتقال دوسوگرایانه[۲۴] مبتنی بر این ایده بود که با کمک روانکاو بین درخواستهایی که توسط اید[۲۵] صادر میشود و ایگو، که باید هم سوپرایگو و هم اصل واقعیت را درنظر بگیرد، مصالحهای بهتر پیدا شود. واکنش درمانی منفی[۲۶] با این پیشفرض مغایرت دارد.
از مقاومتهایی که در طی کار روانکاوی برنمیخیزد هیچ تاثیر قویتری از وجود نیرویی نیست که به هر وسیلهی ممکن درمقابل بهبودی خودش و آنچه کاملا مقررشده به بیماری و رنجکشیدن بچسبد، دفاع میکند. ما مقداری از این نیرو را، بیشک منصفانه، بهعنوان حس گناه و نیاز به تنبیه بازشناسی کردهایم و آن را به رابطهی ایگو با سوپرایگو منحصر کردهایم. اما این فقط مقداری است که بهطور روانی با سوپرایگو پیوند داشته و بنابراین قابل بازشناسی بوده است؛ دیگر سهمیهای از نیروی مشابه، چه محارشده[۲۷] و چه آزار، شاید در مکانهای نامشخص دیگری درحال کار باشد. اگر کل تصویری که با پدیدهی مازوخیسم[۲۸] ساخته میشود [و] در بسیار از مردم ماندگار است را درنظر بگیریم، واکنش درمانی منفی و حس گناه در بسیاری از رواننژندها یافت میشود، دیگر نباید به این باور پایبند باشیم که وقایع ذهنی منحصرا توسط میل به لذت اداره میشود. این پدیدهها نشانههای بیتردید از حضور قدرتی در زندگی ذهنی است که ما آن را براساس هدفشان غریزهی پرخاشگری[۲۹] یا تخریبگری[۳۰] مینامیم و آن را تا غریزهی مرگ آغازین[۳۱] در جسم زنده ردیابی میکنیم. [فروید، ۱۹۴۰، صفحهی ۲۴۲-۲۴۳]
در این نقلقول فروید غرایز تخریبگری را برای این حالت از مستندات مسئول میداند. من نباید اینجا دربارهی مفهوم غریزهی مرگ بحث کنم اما باید اشاره کنم که درواقع به این علت که بهنظر ایگو تسلیم این معکوسشدن ارزشهای زندگی میشود است که پایان خوش حاصل نمیشود.
دو زمینهی مهم که مرتبط به ایگو و غریزهی پرخاشگری هستند باعث شکست کار روانکاو میشوند. اما اگر تلاش کنیم که آنچه فروید دربارهی این دو موقعیت میگوید را براساس نقطهنظری که من برگزیدهام – یعنی وجود منطقی متفاوت – بفهمیم، احتمالا ممکن خواهد بود که فرای اظهارنظرهای صرف برویم.
اجازه دهید به نقلقول فروید برگردیم. آنچه بهنظر با این آنالیزانها اتفاق میافتد این است که اصل لذت-نالذتی که فعالیت روانی را اداره میکند، ترتیب این دو شرط را پسوپیش میکند. برای مثال، جستجوی برای لذت خودش را با جستجوی برای نالذتی جایگزین میکند، و اجتناب از نالذتی به اجتناب از لذت تبدیل میشود. مثل این است که سوژه به نالذتی «بله» و به لذت «نه» میگوید. در بسیار از موارد، روانکاو فکر میکند که «نه» به لذت صرفا در سطح است و خشنودیهایی پنهانی برای این رنجِ حفظشده وجود دارد. اما موارد دیگری وجود دارد که درد روانی به اندازهایست که سخت است باور کرد سوژه[۳۲] هیچ نوع خشنودی از آن دریافت کند. میتوانیم سوال زیر با بپرسیم: افکار ناخودآگاه این بیماران از چه ساخته شدهاند؟ بهطور خلاصه، اگر تجلی گفتگوی آنها را بهعنوان یک گفتگوی سرپوشگذار صرفهنظر نکنیم، واقعیت روانی آنها چه شکل است؟
واقعیت روانی این بیماران از واقعیت روانی آنهایی که اصل لذت در آنها غالب است کمتر پیچیده نیست. اینجا نیز مبدلشدنها از تراکم و جابهجایی استفاده میکند. بدون شک تفاوت در این واقعیت نهفته است که منطقی که بر این عملیات حاکم است یک منطق ناامیدی[۳۳] است. فروید گفت که واقعیت روانی تنها واقعیت حقیقی است. این امر در موردی که اینجا با آن سروکار داریم هم صحیح است. ملانی کلاین[۳۴] به ما اهمیت فرآیندهای جبران[۳۵] در افسردگی را نشان داد و من باور دارم که مواردی که فروید به آن اشاره میکند سرشار از ویژگیهای افسردهوار هستند. اما چیزهای بیشتر هم وجود دارد. وینیکات[۳۶] نشان داد که برای بیمارانی خاص تنها واقعیت، واقعیتی است که آنجا نیست، که باعث میشود فرد از غیاب آن رنج ببرد. غیاب[۳۷] منجر به امید[۳۸] نمیشود بلکه منجر به ناامیدی میشود. اینجا میتوانیم استنباط کنیم که فرآیندهای تفکر ناخودآگاه در بیمار ویژگیهایی را نشان میدهد که توسط فروید توصیف شده [و] به واقعیتی روانی – تنها چیز حقیقی برای آنها – برمیگردد که توسط ابژههایی شکلگرفته که فقط ازطریق ایجاد ناامیدی و نالذتی وجود داشتند. تهیبودن ایگو از دستیابیهایش پایدارتر است. تمام خود-تنفری که در این آنالیزانها ساکن است بازتابی است از مصالحهای بین میل به انجام یک انتقام خاموشنشدنی و همزیستی [آن با] میلی برای محافظت از ابژه از این آرزوی خصمانه که به او معطوف شده است. انتقام از زخمی متولد میشود که در اولین روزهای بودنشان با آن ضربه خوردهاند که خودشیفتگی آنها را ناتوان کرده است. شکست آنها در تشخیص این دنباله، بیشتر از این واقعیت نشات میگیرد که تفکرشان نمیداند چگونه بین آسیبی که میخواهند به خودشان وارد کنند – که اغلب نسبت به آن ناآگاه هستند – و آسیب که میخواهند به ابژه وارد کنند تمایز قائل شوند. آنها ابژه را نمیبخشند بهخاطر ناتوانی برای ارزش دادن به آنها، بهخاطر غیابشان در زمانی که بیشترین نیاز به آن بود، و این واقعیت که این ابژه منابع دیگری بهغیراز آنها برای لذت داشته است. این منطق ناامیدی یک هدف ثابت دارد: شواهدی ایجاد کند که ابژه واقعا بد، بیدرک، و طردکننده است بهاین علت است که این بیماران برای طردشدن توسط دیگران التماس میکنند. زمانی که به هدفشان رسیدند نهتنها ثابت کردهاند که از القاکردن عشق ناتوان هستند بلکه ثابتکردهاند عشق دیگران کاملا نمایی ساختگیست که پشتاش تنفرشان را پنهان میکنند. بهطور خلاصه، عشق همیشه مشکوک است و تنفر همیشه قطعی است. بهطور مشابه آنها ترتیبی میدهند که این شکل از رابطهمندی سادو-مازوخیستی[۳۹] را تا زمانی که ممکن باشد و تا زمانی که شریکی که این نقش به او داده میشود آن را بپذیرد، تداوم بخشند.
اگر روانکاوی مبتنی بر امکان بناکردن پیوندهای جدید در فعالیت روانی با آنچیزیست که توسط سرکوب جداشده است، میتوانیم اعلام کنیم که این توانایی برای بناکردن پیوندها اینجا بهشکلی که در روانپریشیست تخریب نمیشود اما این پیوندها همیشه خودشان را به شکلی بنا میکنند تا تایید کنند نتیجهی این پیوند هیچگاه مثبت نباشد. درحالیکه کار تحلیلی برای این بیماران معنای بیشتری را ایجاد میکند، نتیجهی این افزایش معنا همیشه کاهشی در بودن است. بهطور متعارضی این آنالیزانها فقط در کاهش سلامتیشان احساسی از یک «بودن-بیشتر» دارند، [کاهش سلامتی] که همیشه – در پایان – یک اتهام ضمنی علیه آنهاییست که بهدنیا آوردنشان چون آنها هیچگاه نخواسته بودند به دنیا بیایند.
پاسخ به این موقعیت تمایل دارد که به بیمار نشان دهد که نیازش برای ایجاد ناامیدی در روانکاو برای او ضروری است تا بتواند تایید کند که روانکاو میتواند از این تنفر جانبهدر ببرد و به تحلیل آنچه در دنیا روانی بیمار میگذارد ادامه دهد. این بهترین اثبات عشق است که یک روانکاو میتواند اعطا کند. یعنی به بیمار در بازشناسی اینکه این خود-تنفری یک ازخود گذشتگی است کمک کند و اینکه این تنفر ِمعطوفشده به ابژه احتمالا، همانطور که وینیکات باور داشت، یک عشق بیرحمانه[۴۰] است. دوسوگرایی شدید در این بیماران با عدمتحمل شگفتآور آنها نسبت به دوسوگرایی همراه میشود، درست همانطور که احساسهای گناه ناخودآگاه بازتابیست از امتناعی از احساس گناهکاری و ایدهآلسازی شدید تصویری که از خودشان دارند، متقارن با تصویری از ابژهی ایدهآلی که بیهوده بر روی زمین به دنبال آن هستند.
منطقی که قبلتر دربارهی فرآیندهای نخستین توضیح داده شد، همانطور که فروید آن را تعریف کرده، به شکلی منطقی مبتنی بر ایدهای از یک زوج متضاد بود که ازیکطرف توسط میل و ازطرف دیگری توسط ممنوعیت شکل گرفته است. اگر ممنوعیت بهتعلیق درآید میتوانیم فرضکنیم که هیچچیز نمیتواند اتحاد فرخنده با ابژه را باز دارد. بهطور خلاصه، این تصورکردنی نیست که ابژه نتواند عاشق سوژه باشد یا از [سوژه] متنفر باشد. در این دیدگاه منطق فرآیندهای نخستین یک منطق امید[۴۱] است – موردی مخالف با آنچه ما منطق ناامیدی مینامیم. در اینجا نه میل و نه ممنوعیت، بلکه ابژه در خط مقدم است. اگر اتحاد فرخنده بهعنوان [امری] ناممکن تجربه شود، بهاین علت است که سوژه نمیتواند مورد عشق ابژه باشد یا نمیتواند عاشق ابژه باشد. در رابطه با تعارض بین میل و ممنوعیت، این یک منطق متفاوت است زیرا تعارضِ بین ایگو و ابژه دربارهی عشق و تنفر چیره میشود. مسلما وقتی از ابژه صحبت میکنم به ابژه درونی[۴۲] اشاره دارم که آنقدر عمیقا درونیست که یک ابژه خودشیفتهوار[۴۳] است که بر زخم خودشیفتگی سوژه نقش بسته است.
واکنش درمانی منفی به ما یاد میدهد که تثبیت بر روی تنفر بسیار سرسختتر از تثبیت بر روی عشق است. اولین [دلیل]، سرزنش برای محرومشدن از عشقی است که فرد به اندازه هوای تنفس مستحق آن است. تحت چنین شرایطی بسیار سخت است که تا آخرین لحظه ابژه را بدون خواستن این عشق رها کرد. دومین دلیل این است که تنفر با احساس گناه همراه میشود. رها کردن ابژه بهمعنی رها کردن تنفر است، اما کشفِ امکانی برای مورد عشق ابژهای دیگر بودن نهتنها به این معنی است که اجازه دهد ابژهی بدویِ[۴۴] این تثبیتْ بهدنبال سرنوشت خودش برود، به این معنی نیز میباشد که [ابژهی بدوی] بهمعنی واقعی کلمه از خویشتن[۴۵] ناپدید شود یا بهشکلی آن را رها کند. احساس گناهی در تنفر از ابژه وجود دارد اما وقتی سوژه دیگر از ابژه متنفر نیست تا عاشق ابژهی دیگری باشد، بههماناندازه، اگر نه بیشتر، احساس گناهی وجود دارد. بنابراین راهحل از تداوم پیوند درونی با آن تشکیل میشود زیرا بهتر است که یک ابژه بد درونی داشت تا ریسک کرد که آن را برای همیشه از دست داد. تناظر بین رابطهی ایگو با ابژه و ایگو با سوپرایگو قابلتوجه است.
اجازه دهید اکنون به ادعای فروید در رابطه با تحریفات روانپریشانهی ایگو برگردیم. تا کنون فقط لازم بود با امید و ناامیدی در یک سیستم شبه-آینهای با دو شرط که نسبت به هم متضاد و متقارن هستند کنار بیاییم. میتوانیم بفهمیم که مخالف با آنچه قبل گفتهایم، هیچ شرط سومی خلق نشد، هیچ نمادسازی موثری رخ ندارد. فرآیندهای سومین گم هستند.
زمانی که فروید درباب سرکوبی واقعیت در روانپریشی و تغییرشکلهایش صحبت کرد، متن زیر را در مقالهاش «ازدستدادن واقعیت در رواننژندی و روانپریشی[۴۶]» (۱۹۲۴) نوشت:
در روانپریشی تغییرشکل واقعیت بر روی رسوبات روانی از روابط پیشین آن انجام میشود – یعنی بر روی رد-یادها[۴۷]، ایدهها و قضاوتهایی که قبلا از واقعیت مشتق شدهاند و توسط آنها واقعیت در ذهن بازنمایی میشود [صفحه ۱۸۵].
در شکلهای بسیار شدید روانپریشی مانند آنچه او در مورد شربر[۴۸] مطالعه میکند، میتوانیم گسترش عظیمی از این تغییرشکل را ببینیم که برای ما احساس عجیببودن ایجاد میکند. اما معمولا باید با بیمارانی با اختلالی کمتر از شربر سازگار شویم، مواردی که مرزی[۴۹] نامیده میشوند.
در «رواننژندی و روانپریشی[۵۰]» (۱۹۲۴) فروید مینویسد:
برای ایگو این امر ممکن خواهد بود که با تغییرشکل خودش، با تسلیم شدن دربرابر متجاوزهای به وحدتش، و حتی احتمالا با ایجاد یک شکافتگی یا تقسیم در خودش، از گسیختگی در هرجهتی اجتناب کند. بدین روش ناسازگاریها، بیقاعدگیها و حماقتهای انسانها در پرتویی مشابه با انحرافات جنسیشان[۵۱] ظاهر میشوند، آنچه آنها ازطریق پذیرشاش سرکوبها را به خودشان تحمیل نمیکنند [صفحهی ۱۵۲-۱۵۳].
این نقلقول اهمیت دونیمهسازی[۵۲] که بخش آخر کار فروید را دربر میگیرد را تصدیق میکند. اگر در طول دورهی روانکاوی وابستگی بر همکاری ایگو ضروری باشد، روانکاو باید بداند که این ایگو دو-طرفه است: دونیمه. بدینسان فروید در یکی از آخری مقالاتش «دونیمهسازی ایگو در فرآیند دفاعی[۵۳]» (۱۹۴۰) این موقعیت را توصیف میکند: بین درخواستی که توسط یک غریزه ایجاد میشود و ممنوعیتی که توسط واقعیت، «کودک هیچ کدام از جریانها را نمیپذیرد، یا ترجیحا بهطور همزمان هردو را برمیگیزند، که به یک نتیجه میرسد» (صفحه ۲۷۵). بهعبارت دیگر، به گفتهی فروید ایگوی کودک تصمیم نمیگیرد، مثل اینکه بگوییم قضاوت نمیکند: [ایگو] دو قضاوت متضاد را در یک زمان میپذیرد. میتوانیم ببینیم که چگونه این عملیات با سرکوبی متفاوت است. در سرکوبی انتخابی صورت گرفته که ظاهرا تصمیم میگیرد که واقعیت باید دست بالا را نسبت به درخواست غریزی داشته باشد. وقتی دونیمهسازی رخ میدهد، فروید (۱۹۴۰) بر این همزیستی همزمان پافشاری دارد:
ازیکطرف او (کودک) با کمک مکانیزمهایی خاص واقعیت را رد میکند و از پذیرش ممنوعیت امتناع میکند؛ ازطرف دیگر در همان زمان خطر واقعیت را بازشناسی میکند [و] بر ترس خطر همچون یک علامت آسیبشناختی فائق میآید و متعاقبا تلاش میکند خودش را از ترس عاری کند… دو واکنش متضاد به این تعارض بهعنوان نقطه-مرکزی یک دونیمهسازی در ایگو پابرجا میماند [صفحهی ۲۷۵-۲۷۶].
در سرکوبی رابطهی بین ایگو بهعنوان نمایندهی واقعیت و درخواست غرایز بهعنوان نمایندهی لذت عمودی است. سرکوب با فشاردادن تکانهی غریزی به پایین به سمت عمق بر آن غلبه دارد، درحالیکه تکانهی غریزی در جهت مخالف به سمت بالا فشار میآورد. ناخودآگاه در رابطه با خودآگاه درخفاست. در دونیمهسازی روابط افقی هستند؛ استدلال ایگو و استدلال درخواست غریزی در فضای روانیِ یکسان همزیستی دارند. اینچنین همزیستی زمانی که در درمان تحلیلی رخ میدهد یک عامل رکود تشکیل میدهد. مثل این است که آنالیزان فقط تعبیرهای روانکاو را با یک گوش میشنود. گوش دیگر اجازه میدهد [با] نادیده گرفتن کامل پیغامی که توسط گوش دیگر دریافت میکند، توسط آواز افسونگر تکانهی غریزی در گهواره خوابانده و تکان داده شود. دو منطق در تقابل با یکدیگر هستند. امتناعی از انتخاب هیچ یک از این موارد وجود دارد. قبل از کشف ناخودآگاه بودن ایگو، سرکوبی ناخودآگاه باید بهمنظور ابرازشدن خودش را مبدل میکرد.
در پشت «نه»ی خودآگاه میتوانستیم «بله»ی ناخودآگاه را فاش کنیم. در مورد حاضر استراتژی ایگو تغییر میکند. [ایگو] «بله» و «نه» را همزمان میگوید. آنچه اهمیت دارد خیلی [مربوط به] بازی مضاعفی که ایگو توسط دونیمهسازی بازی میکنند نیست بلکه این است که دونیمهسازی ناخودآگاه است. اینجا یک تناقض مییابیم. در سرکوبی ناخودآگاه از خودآگاه جدا میشود اما بازگشت سرکوبی ما را قادر میسازد پلی بین این دو بزنیم. سرکوبشده پنهان است اما بعضیاوقات خودش را بهشکل مبدل نشان میدهد. درحالیکه در دونیمهسازی دو نوع تفکر برای چشمان غیرمسلح در همزیستی ظاهر میشود، بهنظر میرسد که ایگو کاملا کارکرد دوجانبهی خودش را اشتباه قضاوت میکند. ارتباطی بین این دو بخش دونیمهشده وجود ندارد، [بنابراین] هیچ فرآیند سومین [وجود ندارد]. گسترش این موقعیت را در تداعیهای آنالیزان مییابیم. برای روانکاو این تداعیها بهاندازهی کافی معنیدار هستند که تعبیری که از آنها سرچشمه میگیرد قطعی باشد. اما بیمار نمیتواند این پیوندهایی که اجازه میدهد به نتیجهای مناسب برسد را بناکند. مثل این است که توالی تفکر از قطعاتی مستقل ساخته میشود. در این مورد بهنظر میرسد فرآیندهای سومین روانکاو باید در اختیار بیمار قرار گیرد. بعد از منطق امید و ناامیدی حال منطق بلاتکلیفی[۵۴] را توصیف کردهام.
تمام این مفاهیمِ جدید از ناامید فروید از کار تحلیلی متولد شدند که جاهطلبی درمانی او را کاهش دادند. فروید باور داشت که با نشاندادن اینکه ایگوی منطقی ارباب انسان نیست، زخم خودشیفتهوار مهیبی بر بشریت وارد کرده است. اما زمان نشانداده است که منطقِ عجیب ایگوی بیمار میتواند ازطریق مخالفتکردن با روانکاو [و] با سبکهای خارقالعادهی تفکرش بر او یک زخم خودشیفتهوار وارد کند.
با توجه به مشکلات زیاد انباشه شده، راهحل چیست؟ برای زمانی طولانی کار روانکاو شامل کشفکردن میل ناخودآگاه بود تا این تفکر را با [تفکر] ایگو یکپارچه کند و به آن بیاموزد که بخشهای دیگر ذهناش که از تسلیمشدن دربرابر استدلال متداول و واقعیت امتناع میکند را بازنشاسی کند. اما اکنون با چیز دیگری سروکار داریم. براساس فرآیندهای جنون پنهانِ عمیقی در ایگو، مسئله استدلالکردن است. درنتیجه روانکاو باید خودش را آموزش دهد که از انواعی از تفکر استفاده کند که بیشتر و بیشتر از منطق عقلانی دور شده است. منطق اصل لذت، آنطور که فروید آن را در فرآیندهای نخستین یافت، به نسبتِ منطقی که در موارد سخت مرزی یافت میشود، بسیار سادهتر بهنظر میرسند. این موارد، وجود آنچه من جنون محرمانهی[۵۵] آنالیزان نامیدهام را آشکار میکند. جنون محرمانه فقط در رابطهی انتقالی صمیمی آشکار میشود. خارج از این رابطه، بیمار کموبیش شبیه به دیگران است، نه کمتر و نه بیشتر دیوانه به نسبت دیگران. او قادر است تکلیفی که مشخص کرده را انجام دهد. او کمبود احساس مسئولیت ندارد. اما در پرتوی انتقال، نوع کاملا متفاوتی از کارکرد روانی در دنیای درونیاش را آشکار میکند.
انتقال قدرت آشکارکردن حساسیت شدید این بیماران هم در مورد ازدستدادن[۵۶] و هم پیشرانی[۵۷] را دارد. آنها همیشه در جستجوی ایجاد یک فاصلهی روانی هستند که دربرابر تهدیدی دوجانبهای از تهاجم توسط دیگری و ازدستدادن قطعی او، به آنها اجازهی داشتن حس امنیت میدهد. بنابراین یک تناقضِ همیشگی نمو مییابد [و] باعث میشود آنها میل به آنچه ترس از دستدادنش را دارند داشته باشند و آنچه همینحالا در تملک آنهاست اما از پیشرانی آن میترسد را نپذیرند.
درواقع این طرز برخورد چیز دیگری را پنهان میکند. اگر جنگی علیه تهاجم پیشرانانه وجود دارد بهاین علت است که میلی محرمانهای وجود دارد که توسط ابژه بهطور کامل مورد حمله قرار بگیرد، نهتنها بهاین علت که با آن متحد شود بلکه بهاین علت که مانند یک کودک در رحم مادر به انفعال کامل تقلیل یابد. این آرزو میتواند توسط میل مورد تهاجم قراردادن مادر و اشغال کامل بدن و تفکرات او خنثی شود. بههمین روش اگر ترککردن یا ازدستدادن ابژه بسیار ترسناک باشد، این نیز بهاین علت است که میلی برای کشتن ابژه وجود دارد تا بتواند پناهگاهی در یک خود-بسندگی اسطورهای بیابد که سوژه را از تمام تغییراتی که ابژه به او تحمیل میکند آزاد سازد، [تغییراتی] که سوژه را از هر نوع پایداری در رابطهمندی با ابژه محروم میکند.
من باور دارم که ما بهقدرکافی بزرگترین سهمهایی که روانکاوی مدرن به دانش ما اضافه کرده درنظر نگرفتهایم. آنها کمتر به ما درباب محتوای روانی آموختهاند زیرا همیشه با یک زمینهی یکسان اما ظاهری بیرونی متنوع سروکار داریم. آنها بهلحاظ انواع شکلهای تفکر به دانش ما افزودهاند. آنچه ما مکانیزم دفاعی مینامیم نیز راههای تفکرکردن هستند.
برای مثال وقتی وینیکات پدیدههای گذاری[۵۸] و ابژههای گذاری[۵۹] را توصیف میکند یک دسته از ابژهها و یک نوع فضا خلق میکند که قضاوت دربارهی وجودداشتن جایی ندارد. چنین ابژههایی پستان یا مادر هستند و نیستند. علیرغم آنچه فروید فکر میکرد، تعلیق در قضاوت همیشه برای ایگو زیانبخش نیست. همهچیز بستگی به ارزش سازندگی و تخریبی این انواع جدید ابژهها دارد.
روانکاوی گرگمرد[۶۰] (۱۹۱۸) به فروید تاثیرات تخریبگری دونیمهسازی را نشان داد. تعبیرهای فروید درباب همجنسگرایی[۶۱] ناخودآگاه بیمار قادر نبود که معمای این مورد را حل کند. بدون شک روث مارک برونشویک[۶۲] به حقیقت نزدیکتر بود وقتیکه نوشت مشکل گرگمرد این بود که او نه میخواست مرد باشد و نه زن.
این فقط شانسی نبود که فروید در اشاره به گرگمرد، دونیمهسازی را در رابطه با فتیشیسم[۶۳] و نه در بازگشت به جنسانیت یا بهطور دقیقتر به دوجنسگرایی[۶۴] کشف کرد. فروید دائما بر این واقعیت تاکید کرد که آسیبپذیری ایگو به رابطهاش با کارکرد جنسی متصل است. اما باید به یاد داشته باشیم که کارکرد جنسی بهطور نزدیکی به رابطهمندی ابژه ارتباط دارد. ازآنجایی که اینها روابط هستند، همیشه میتوانند بهلحاظ یکتایی، دوگانگی، سهگانگی، اتصالات، انفصالات، همجوشی[۶۵]، جداییها و غیره درنظر گرفته شوند… که شامل ارجاعی به منطقی کهن[۶۶] [یعنی] منطق اشتیاق[۶۷] است.
فروید در پایانترین کارش یعنی «ساختوسازها در روانکاوی[۶۸]» (۱۹۳۷) و «موسی و یکتاپرستی[۶۹]» (۱۹۳۹) تلاش میکند که تمایز مهمی را بین حقیقت تاریخی[۷۰] و حقیقت مادی[۷۱] ایجاد کند. او یک تعریف رسمی از این دو مفهوم ارائه نمیدهد اما مشخص میکند که حقیقت تاریخی چیزیست توسط فرد در زمان معینی از تاریخ دوران کودکیاش حقیقت درنظر گرفته میشود. این دقیقا چیزی است که روانکاو باید ازطریق کارش بازسازی کند. ازطرف دیگر حقیقت مادی به حقیقتی عینی[۷۲] اشاره دارد. حقیقت تاریخی یک تعبیر ذهنی است که سیستمی از باورها و سبکهای تفکر را شکل میدهد که بهنوبهیخود خودش را به فرد میچسباند و تکامل بیشتر، [که] با تکامل فرآیندهای منطقی دوران تحولی همزیستی دارد، هیچ تاثیری نخواهد داشت. در مورد حقیقت مادی، این حقیقت امری ناشناخته است. [حقیقت مادی] فقط ازطریق کشف تحریف[۷۳] در حقیقت تاریخی قابل دسترس است.
حقیقت روانی فقط با تحلیلکردن تحریف قابل دستیابی است [که] میتواند یک آرمان برای نظریهی فرویدی باشد. ما مجبور به تحریف هستیم زیرا در حالتی از نارسی متولد میشویم؛ ما به عشق و محافظت آنهایی که از ما مراقبت میکنند وابسته هستیم تازمانی که بتوانیم خودمان را از آنها آزاد سازیم. نمایندهای که باید به ما امکان دسترسی به حقیقت مادی را بدهد یعنی ایگو، دستخوش تاثیر نیروهایی – اشتیاقهای عشق و تنفر – میشود که فرای قدرت ضعیف او هستند و او را مجبور به مصالحههایی میکنند که همیشه دلالتی ضمنی به تحریفی اجتنابناپذیر دارد. این یک شانس محض نیست اگر زمانیکه ایگو تلاش میکند ابژههای بیجانِ واقعیت را بفهمد و برآن مسلط شود، قدرت ایگو در بیشترین مقدارش است.
این تحریفْ ریشهای عمیق دارد و بسیار سفت و سخت بناشده است که امروز روانکاوان بسیاری ادعا دارند با کمشدن تحریف از حقیقت تاریخی، هیچوقت نمیتوانیم به این حقیقت مادی دست یابیم. ما فقط میتوانیم با ساختوساز دیگر که یک تقریب فرضی[۷۴] (بیون[۷۵]) نسبت به ساختوساز حقیقت تاریخی است، مخالفت کنیم. بهطور خلاصه، ما کار بهتری از پیشنهاد یک ساختوساز فرضیِ اضافه به ساختوساز بیمار نمیتوانیم انجام دهیم. این [ساختوساز فرضی] نمیتواند حقیقت باشد بلکه یک [ساختوساز] محتمل و منطبق با حقیقت ناشناخته[۷۶] است. بهاین طریق ما به آنالیزان نسخهی دیگری از افسانهی شخصی که به آن چسبیده است را ارائه میدهیم. حال این حقیقتی مشترک بین او و ما را شکل میدهد. این حقیقتی است که میتواند بهعنوان حقیقت خودش بازشناسی کند، [حقیقتی] که ما به او منتقل میکنیم درست همانطور که ازطریق انتقال میتوانیم این حقیقت که در او بدون شناختهشدن حمل میشود را بازشناسی کنیم.
حال، این حقیقت نهتنها یک توده یک محتوای محرمانه بود – بلکه همچنین یک زبان محرمانه، یک سیستم تفکر محرمانه بود. برای رسیدن به نتیجهی مورد نظر ضروریست که بیمار بتواند نهتنها در آنچه باید پنهان کنیم بلکه در چگونگی پنهان کردن آن نیز موفق شود. بههمان اندازه که ضروریست از دست آن خلاص شد، ضروریست که آن را حفظ کرد. محتوا[۷۷] و شکل[۷۸] جدایی ناپذیر هستند. آیا روانکاوی امروز هم، حداقل بههمان اندازه که تحلیلی از محتوا است تحلیلی از دربرگیرنده[۷۹] میباشد؟ این امر نیازمند آن است که روانکاوان بیشتر در رسیدگی به سبک عجیب تفکری که فروید آن را شروع کرد پیش بروند. این امر به این معنی نیست که کمتر منطقی خواهیم شد. برعکس، ما حوزهی استدلال را با پذیرفتن اینکه انواع بسیاری از عقلانیت در ذهن انسان همزیستی دارند که بهطور متقابل در یکدیگر نفوذ میکنند، گسترش خواهیم داد. ما اسرارآمیزتر نخواهیم شد بلکه جامعتر میشویم، درحالیکه منتظر هستیم که درصورت امکان خردمندتر شویم.
هرچه بیشتر کار روانکاوانهی ما به لایههای عمیق ذهن دسترسی مییابد، بیشتر محتمل است که فرضیات ما دورتر از تفکر متداول و حتی دورتر از شکلهایی از تفکر که فروید قبلا آشکارکرد که روابط بین ناخودآگاه و خودآگاه را روشن ساخت بهنظر برسد. این امر گفتگوهای بین روانکاوان و غیرروانکاوان را آسانتر نمیکند. این فقط بیمار نیست که دلیلتراشی و انکار میکند. مانند فروید میتوانیم بگوییم «راهی برای اجتناب از آن نیست». آنچه ملاحظات و حتی مقاوتها را بین خود روانکاوان تحریک میکند در طی چند دهه مشهود خواهد شد.
آنچه فروید بهعنوان حقیقت مادی درنظر گرفت در آینده نزدیک
در پرتو دانش روانکاوانه، احتمالا حقیقت تاریخی خواهد بود. و ما قادر خواهیم بود
که بگوییم کار فروید بهطور تاریخی و نه بهطور مادی حقیقت دارد. پاسخهای او بین
هستهای از حقیقت – که به آن اجازه ماندگاری داد – و یک ساختوساز روانی قوی مصالحهای ایجاد کرد، [ساختوساز
روانی] که توسط هر دو حدِ تجربهاش و وفاداری خیلی شدیدش به شکلی از عقلانیت، که
اجازه داد انواع یا اشکالی از استدلال که منجر به سرگردانی میشوند را بفهمد،
محدود میشد. شکی ندارم که او آماده پذیرش این ایده بود و بهعنوان وارث او، باید
خودمان را آموزش دهیم که با این سبکهای استدلالی گیجکننده سروکار داشته باشیم تا
یک تکه از این قارهی هنوز ناشناخته از ذهن انسان را بهزور بگیریم.
منبع :
Green, A. (2018). Psychoanalysis and ordinary modes of thought (pp. 83-98). Routledge.
پیوست:
[۱] Some elementary lessons in psychoanalysis
[۲] Freely floating attention
[۳] Double logic
[۴] Primary processes
[۵] Secondary processes
[۶] Reality principle
[۷] Pleasure-unpleasure principle
[۸] Negation
[۹] Condensation
[۱۰] Displacement
[۱۱] Repressed
[۱۲] Psychical-conscious
[۱۳] Rationalization
[۱۴] Dualist
[۱۵] Instinct theory
[۱۶] Symbolic
[۱۷] Tertiary processes
[۱۸] Slips of the tongue
[۱۹] Parapraxes
[۲۰] Analysis terminable and interminable
[۲۱] Psychotic
[۲۲] Neurosis
[۲۳] Transference
[۲۴] Ambivalent
[۲۵] Id
[۲۶] Negative therapeutic reaction
[۲۷] Bound
[۲۸] Masochism
[۲۹] Aggression
[۳۰] Destruction
[۳۱] Original death instinct
[۳۲] Subject
[۳۳] Logic of despair
[۳۴] Melanie Klein
[۳۵] Reparation
[۳۶] Winnicott
[۳۷] Absence
[۳۸] یادداشت مترجم: منظور امید به یافتن بازاتحاد
[۳۹] Sado-masochistic
[۴۰] Ruthless love
[۴۱] Logic of hope
[۴۲] Internal object
[۴۳] Narcissistic object
[۴۴] Primitive
[۴۵] Self
[۴۶] The loss of reality in neurosis and psychosis
[۴۷] Memory-traces
[۴۸] Schreber
[۴۹] Borderline cases
[۵۰] Neurosis and psychosis
[۵۱] Sexual perversions
[۵۲] Splitting
[۵۳] The splitting of ego in the process of defence
[۵۴] Logic of indecision
[۵۵] Private madness
[۵۶] Loss
[۵۷] Intrusion
[۵۸] Transitional phenomena
[۵۹] Transitional objects
[۶۰] WolfMan
[۶۱] Homosexuality
[۶۲] Ruth Mack Brunswick
[۶۳] Fetishism
[۶۴] Bisexuality
[۶۵] Fusion
[۶۶] Archaic logic
[۶۷] Logic of passion
[۶۸] Constructions in analysis
[۶۹] Moses and Monotheism
[۷۰] Historical truth
[۷۱] Material truth
[۷۲] Objective truth
[۷۳] Distortion
[۷۴] Hypothetical approximation
[۷۵] Bion
[۷۶] Unknown truth
[۷۷] Content
[۷۸] Form
[۷۹] Container