چکیده:
این مقاله به بررسی تلاشهای نویسنده برای سازگار کردن مفهوم روابط ابژه درونی با نظریههای اصلی غیرکلاینی میپردازد و به دنبال یافتن جایگاه نظری مناسب برای آن است. پیشنهاد میشود که ابژه درونی به عنوان یک ساختار در قلمرو غیرتجربی در نظر گرفته شود که در طول رشد بر اساس تجربیات حسی و فانتزی ذهنی کودک ساخته میشود. ابژه درونی به نوبه خود بر ادراک، تفکر، خیالپردازی، روابط ابژه جاری و انتقال تأثیر میگذارند. از دیدگاه بالینی، مفاهیم ابژه درونی و رابطه ابژه درونی به عنوان ساختارهای سازماندهنده مفید برای تحلیلگر و بیمار عمل میکنند. در نهایت، پیشنهاد میشود که ابژه درونی میتوانند به عنوان منبع “حضورهای” درونی (internal presences) در نظر گرفته شوند که فرد به طور مداوم به طور ناهشیارانه با آنها تعامل میکند.
موضوع روابط ابژه درونی و کاربرد بالینی آن بحثی دشوار است، زیرا به وضوح مشخص نیست که یک نظریه روابط ابژه چه چیزی را شامل میشود. نظریههای متعددی وجود دارند که ایدهها و فرمولبندیهایی درباره روابط ابژه را به عنوان عناصر مرکزی در بر میگیرند؛ در واقع، یک نظریه روابط ابژه بسیار مشخص در روانکاوی کلاسیک فرویدی وجود دارد. با این حال، تحولات قابل توجهی صورت گرفته است، که با ملانی کلاین آغاز میشود. در کارهای او، مفهوم ” ابژه درونی شده” یا ” ابژه درونی” از ابتدا حضور داشته است، به ویژه در کار او در مورد رشد اولیه وجدان (conscience) در کودک (۱۹۳۳). از آن زمان تاکنون، نظریههای مختلفی مانند نظریههای وی. آر. دی. فیربرن، اچ. گونتریپ، م. بالینت، دی. دبلیو. وینیکات، ام. اس. ماهلر، ای. اچ. اریکسون و تعدادی دیگر شکل گرفتهاند، تا چه رسد به مشارکتهای مستقیم و غیرمستقیم تحلیلگرانی چون اچ. هارتمن، ای. جاکوبسون، آر. ای. اسپیتز، و اچ. لووالد,
پاورقی:
استاد یادبود فروید در روانکاوی در دانشگاه لندن. مدیر واحد روانکاوی در کالج
دانشگاهی لندن. تحلیلگر آموزشی و نظارتی در انجمن روانکاوی بریتانیا.
سخنرانی عمومی در نشست پاییزی انجمن روانکاوی آمریکا، نیویورک، ۱۶
دسامبر ۱۹۸۸. پذیرفته شده برای انتشار در ۶ آوریل ۱۹۸۹.
هـ. کوهات و اُ. اف. کرنبرگ. آنچه من در این مقاله قصد دارم انجام
دهم، ارائه یک دیدگاه خاص در مورد نظریه روابط ابژه درونی است، بررسی برخی جنبههای
موقعیت بالینی از این دیدگاه، و همچنین، به شیوهای کهن، افزودن یک درس اخلاقی به
داستان خودم.
اگرچه عبارت ” ابژه درونی” را از ملانی کلاین به ارث بردهایم، اما به نوعی مفهوم ابژه درونی از همان ابتدا در نوشتههای فروید وجود داشت، مثلاً به شکل ابژهای از گذشته که در انتقال، دوباره زنده میشدند. در کتاب “مطالعاتی درباره هیستریا” (بروئر و فروید، ۱۸۹۵)، فروید از انتقال به عنوان یک “ارتباط نادرست” (false connection) بین کسی که موضوع آرزوهای قبلی بیمار بوده و پزشکی که اکنون بیمار را درمان میکند، یاد کرده است. اما برای اینکه چنین “ارتباط نادرستی” بین گذشته و حال برقرار شود، باید ابژه آرزوهای قبلی درونی شده باشد. در سراسر نوشتههای فروید، اشارههایی به ابژه مرتبط با سائقها، تصاویر ابژه ، ابژه در رؤیاهای روزانه آگاهانه یا در فانتزیهای ناخودآگاه، و ابژهای که نقش مهمی در شکلگیری ایگو و سوپرایگو داشتهاند، وجود دارد. اکثر ما به یاد میآوریم که او (فروید) در “ایگو و اید” (۱۹۲۳) اظهار داشت که “… شخصیت ایگو، نتیجه و انباشتهای از وابستگیهای روانی به ابژههای رها شده است که تاریخچه انتخابهای ابژه را نیز در خود دارد. ” (ص. ۲۹)، و در مورد سوپرایگو، اظهار نظر فروید در “طرح کلی روانکاوی” (۱۹۴۰) را نیز به یاد میآوریم.
بخشی از جهان بیرونی … به عنوان یک موضوع کنار گذاشته شده و در
عوض، از طریق همانندسازی، به درون ایگو جذب شده و به این ترتیب به بخشی جداییناپذیر
از جهان درونی تبدیل شده است. این نهاد روانی جدید، به انجام وظایفی ادامه میدهد که
تا پیش از این توسط افراد [ابژه رها شده] در جهان بیرونی انجام میشد: این نهاد
ایگو را مشاهده میکند، به آن دستور میدهد، آن را قضاوت میکند و تهدید به مجازات
میکند، دقیقاً مانند والدینی که جای آنها را گرفته است [صفحه ۲۰۵].
وقتی که من آموزش روانکاوی خود را در اواخر دهه چهل آغاز کردم، انجمن
روانکاوی بریتانیا به سه گروه تقسیم شده بود (همانطور که هنوز هم هست) —
در آن زمان گروه A، گروه B و گروه میانی— که
اکنون به عنوان گروه کلاین، فرویدیهای معاصر و مستقلها شناخته میشوند.
این گروهها توسط “توافق جنتلمنی” (gentleman’s agreement) که به طور اتفاقی بین سه زن، ملانی کلاین، آنا فروید و سیلویا پین، پس از بحثهای به اصطلاح جنجالی سال ۱۹۴۳ صورت گرفت، کنار هم نگه داشته شدند. زندگی در انجمن روانکاوی بریتانیا از آن زمان همچنان با جنجال و اختلاف نظر همراه بوده است، اما این مسئله کاملاً هم بد نبوده، زیرا برخی از اعضای هر گروه را مجبور کرده تا استدلالهای خود را تقویت کنند تا بتوانند به دیدگاههایی که با آنها مخالف بودند، به شکلی مؤثرتر پاسخ دهند. البته، به طور اجتنابناپذیری مقداری تبادل فکری بین گروهها صورت گرفته و امیدوارم که تعداد زیادی از افراد این مقاله را به عنوان نتیجه نامشروع یک اتحاد نامتعارف در نظر نگیرند.
در اواخر دهه ۱۹۵۰، آنا فروید این فرصت را به من داد تا در کلینیک درمان کودکان (Hampstead؛ که اکنون مرکز آنا فروید نامیده میشود) کار کنم. اولین وظیفه من این بود که به همراه گروهی از همکاران، به روشن کردن مفهوم سوپرایگو بپردازم. پروژهای که به من سپرده شد در چارچوب شاخص روانکاوی این کلینیک قرار داشت. این شاخص یک روش بود که در آن مواردی از مواد بالینی روانکاوی تحت تعداد زیادی از عناوین مختلف، که از نظریه روانکاوی گرفته شده بودند، طبقهبندی میشدند.
به زودی مشخص شد که وقتی دستهبندیهای نظری(تئوری) به متریال روانکاوی کودکان اعمال میشد، در بسیاری از موارد این دستهبندیها چندان به خوبی تطابق نداشتند. این ضرورت پیش آمد که فرمولبندیهای نظری در برخی از حوزهها بازنگری شوند تا بتوانند بهتر با متریال بالینی سازگار شوند. به عنوان مثال، اگرچه به راحتی میتوانستیم درباره همانندسازیهای ایگو در مقابل همانندسازیهای سوپرایگو صحبت کنیم، اما در عمل، اغلب غیرممکن بود که بین این دو هنگامی که به متریال بالینی اعمال میشدند، تمایز قائل شویم.
بنابراین، فضای پروژه شاخص این کلینیک به گونهای بود که در آن
پذیرفته شده بود که بخشهایی از نظریه ما به خوبی با یکدیگر همخوانی ندارند؛
همچنین، نیاز به توسعه نظری به خوبی شناخته شده بود (سندلر، ۱۹۶۲). و اگرچه خود را به عنوان کسانی میدیدیم که در جریان
اصلی نظریه کلاسیک روانکاوی کار میکردند، اما طی سالها توانستیم ابهامات نظری و
حتی تناقضات را تحمل کرده و حفظ کنیم.
به نظر میرسد بخشی از تجربیات من با Hampstead
Index و انجمن بریتانیا بود که باعث شد پیشنهاد دهم:
با افزایش تجربهی بالینی، تحلیلگر با گذشت زمان و کسب مهارت بیشتر،
بهطور پیشآگاهانه مجموعهای از بخشهای نظری مختلف را که بهطور مستقیم با کار
بالینی او مرتبط هستند، میسازد. اینها … نظریههای جزئی، مدلها یا طرحهایی
هستند که به نوعی در حالت ذخیره قرار دارند … و هر زمان که لازم باشد، میتوان
از آنها استفاده کرد. اینکه این نظریهها با یکدیگر تناقض دارند، مشکلی ایجاد نمیکند.
آنها تا زمانی که ناخودآگاه هستند، بدون مشکل در کنار یکدیگر قرار میگیرند. این
نظریهها تا زمانی که با آنچه من «نظریه رسمی یا عمومی» نامیدهام، همخوانی دارند
و میتوانند بهطور مناسبی توصیف شوند، به آگاهی نمیآیند … احتمالاً بسیاری از
اضافات ارزشمند به نظریه روانکاوی به این دلیل به وجود آمدهاند که شرایطی ایجاد
شده که اجازه داده است تا نظریههای جزئی پیشآگاهانه با هم ترکیب شده و به شکلی
معقول و از نظر روانکاوی اجتماعی پذیرفته ظاهر شوند [سندلر، ۱۹۸۳، ص. ۳۸].
به نظر من، نشانه خوبی است که در نشریات ما مطالبی منتشر میشود که به این واقعیت اشاره دارد که تحلیلگران امروزی در کار بالینی خود از مدلهای متعدد استفاده میکنند. (نگاه کنید به Pine، ۱۹۸۸)
اینکه مدلهای متعدد، چارچوبهای مرجع مختلف و نظریههای جزئی متعدد در ذهن تحلیلگران وجود دارند—حتی اگر برای بسیاری تنها در سطح پیشآگاهانه باشد—یک واقعیت است. اما لطفاً تأکید من بر این موضوع را اشتباه نگیرید، من به هیچ وجه طرفدار افزایش نامحدود نظریهها و نظریههای جزئی نیستم. آنچه من در این مقاله سعی خواهم کرد نشان دهم، ارزش تحمل نظریههای مختلف در ذهن و تلاش برای درک آنها است، تا بدین ترتیب بتوان به نظریهها اجازه داد که با یکدیگر تعامل داشته باشند و ممکن است به پیشرفتهای نظری که از نظر بالینی مفید هستند منجر شود.
با بازگشت به مسئلهی روشنسازی مفهوم درونیسازی که با آن در Hampstead Index مواجه بودیم، نمیخواهم به بررسی عمیقِ مشارکتهای اولیه نویسندگان روانکاوی—خصوصاً کارل آبراهام و شاندور فرنتسی—در کل حوزه درونیسازی بپردازم. بلکه میخواهم به طور مختصر به دیدگاههای ملانی کلاین بپردازم.
از دهه ۱۹۲۰، کارهای کلاین به توسعه ایدههایی درباره ابژههای درونی
منجر شد، اما او هیچ تمایزی میان فرآیندهای مربوط به خلق تصویر ادراکی از ابژه،
تصویری که میتواند در حافظه یا در زندگی خیالآگاه یا ناخودآگاه فرد دوباره زنده
شود، از یک سو، و برقراری ابژه به عنوان یک الگوی قدرت درونی، بر اساس مدل سوپرایگو
به شرح فروید، از سوی دیگر، قائل نشد.
به خاطر این موضوع، او توسط ادوارد گلاور (۱۹۴۵) به شدت مورد انتقاد
قرار گرفت. گلاور مدعی بود که نظریه کلاینی مفهوم فانتزی ناخودآگاه فروید را گسترش
داده تا همه زندگی ذهنی را در بر بگیرد و به همین دلیل تعدادی از تمایزات نظری مهم
از دست رفتهاند. افزون بر این، به نظر میرسد کلاین درجه قابل توجهی از خودمختاری
را به ابژه درونی خود اختصاص داده و نظریه کلاینی اغلب طوری به نظر میرسد که گویی
این ابژه درونی زندگی مستقلی دارند. با این حال، انصافاً باید گفت که تمایزاتی که
کلاین نتوانست ایجاد کند، در ابتدا چندان دقیق نبودند. در آن زمان در ادبیات روانتحلیلی
تمایز نظری واضحی بین اشکال مختلف درونیسازی وجود نداشت و اصطلاحاتی مانند
“شخصیسازی / identification “،
“درونپذیری / introjection
“، “ادغام / incorporation ” و
“درونیسازی / internalization ”
معمولاً به جای هم استفاده میشدند. (سندلر، ۱۹۶۰؛ سندلر و روزنبلات، ۱۹۶۲).
در انجمن بریتانیایی، فربرن، که تحت تأثیر قابلتوجهی از کلاین قرار گرفته بود، مدلی از عملکرد ذهنی ارائه داد که بهشدت بر مفهوم ابژه درونی تکیه داشت. متأسفانه، فرمولبندیهای فربرن در آن زمان برای ما که در کلینیک روی مفهوم سوپرایگو کار میکردیم، مفید به نظر نمیرسید. همچنین، ایدههای کلاین نیز، با وجود تلاش ما برای درک آنها، دشوار بود که در نظریه روانکاوی جریان اصلی جا بیفتد. مفهوم «همانندسازی فرافکنانه» که توسط ملانی کلاین در سال ۱۹۴۶ معرفی شد و نقش مهمی در نظریه کلاینی، همراه با مکانیسم «دوپارهسازی»، در تعیین ماهیت ابژه درونی ایفا میکرد، نیز به همان اندازه دشوار به نظر میرسید که به آن پرداخت شود. این مفهوم برای کسانی که به نظریه کلاینی اعتقاد نداشتند، به طرز بسیار عینی و کاملاً مبهم و حتی جادویی به نظر میرسید. با این حال، این ایدهها در فضای فکری آن زمان حضور داشتند و من شکی ندارم که آنها به نوعی بر ما تأثیر گذاشتهاند، هرچند که این تأثیر ممکن است نامرئی بوده باشد.
آنچه بسیار مفید بود، پیشرفتی مهم در نظریهپردازی روانکاوی بود که
توسط هارتمن (۱۹۵۰) و یاکوبسون در مقالهاش درباره «خود و دنیای ابژه (The Self and the Object
World )» (۱۹۵۴) که پیشدرآمد کتاب او بود که ده سال
بعد منتشر شد (یاکوبسون، ۱۹۶۴) ارائه شد. آنها بین «ایگو» بهعنوان یک ساختار و
بازنمایی ذهنی از خود (self) تمایز قائل
شدند. استفاده فروید از اصطلاح “das Ich” برای
هر دو مفهوم ایگو و خود، بهشدت گیجکننده بود، بهویژه پس از معرفی نظریه ساختاری
(فروید، ۱۹۲۳)، زمانی که مفهوم ایگو تا حدی معنای خود را تغییر داد، به طوری که
اکنون بهعنوان یک کارگزار بزرگ در ذهن در نظر گرفته میشد، اگرچه به وضوح بخشی از
وضعیت قبلی خود را حفظ کرده بود.
تمایز بین ایگو بهعنوان یک ساختار و ایگو بهعنوان بازنمایی از خود،
که به نوعی موازی با بازنمایی ابژه بود، این امکان را فراهم کرد که به نوشتههای
فروید بازگردیم و عباراتی مبهم مانند آنچه ایگو را بهعنوان “اول و مهمتر از
همه یک ایگوی بدنی” توصیف میکرد (ص. ۲۷) را به مفهوم بسیار قابلفهمتری
ترجمه کنیم، یعنی “خود(self) ، اول و
مهمتر از همه، یک خود بدنی است.”
علاوه بر این، کارهای هارتمن و یاکوبسون اجازه داد تا خودشیفتگی بهعنوان
عشق به خود (یا بازنمایی ذهنی آن) درک شود. در این صورت، عشق به ابژه میتوانست بهطور
بسیار واضحتری در مقابل عشق به خود قرار گیرد، نه عشق به ایگو، که بهعنوان یک
ساختار ذهنی به شدت سازمانیافته با کارکردهای متنوع در نظر گرفته شده بود.
براساس تمایز بین بازنماییهای خود و ابژه ، در کار بر روی سوپرایگو
در Hampstead Index، امکانپذیر شد تا بین انواع مختلف درونیسازی
تمایز قائل شویم و دقیقتر مشخص کنیم که کدام نوع از درونیسازی با شکلگیری
سوپرایگو مرتبط است، یعنی منجر به شکلگیری درونفکنیهای سوپرایگو میشود. یک
تمایز بهویژه برای موضوع حاضر اهمیت دارد: تمایز بین همانندسازیهایی که بازنمایی
خود را تغییر میدهند و درونیسازیهایی که بازنماییهای خاصی از ابژه را به وضعیت
ویژه درونفکنی ارتقا میدهند. این دو فرآیند بهطور نسبتاً اختیاری بهعنوان
«همانندسازی» و «درونفکنی» شناخته شدند. همانندسازی بهعنوان «تغییر در بازنمایی
خود بر مبنای دیگری (معمولاً یک ابژه) بهعنوان یک مدل تعریف شد. بازنماییای که
در همانندسازی بهعنوان مدل استفاده میشود، البته ممکن است تا حد زیادی بر اساس
فانتزی باشد» (سندلر و روزنبلات، ۱۹۶۲، ص. ۶۵).
در مقابل، «درونفکنی» بهعنوان ارتقاء بازنمایی ابژه به یک وضعیت ویژه، یعنی درونفکنی، دیده میشد. پیشنهاد شد که بازنمایی ابژه دستخوش بازسازی شود و اقتداری مشابه اقتدار والدین به آن اختصاص داده شود. بهنوعی، میتوان درونفکنی را بهعنوان یک همراه در نظر گرفت که در دنیای درونی فرد وجود دارد، اما بخشی از بازنمایی خود(self) آن فرد نیست. به عبارت دیگر، اگر فردی با جنبهای از والدین همانندسازی کند، آن جنبه ادراک شده را در خود تکرار کرده و بیشتر شبیه به آن والدین میشود. اما اگر فرد والدین را درونفکنی کند، درونفکنی باعث تغییر در بازنمایی خود فرد نمیشود، بلکه بهعنوان یک همراه درونی عمل میکند، چیزی شبیه به یک هدایتگر پنهانی. البته، فرد میتواند—و در واقع ما اغلب این کار را میکنیم—با درونفکنی همانندسازی کند (یعنی با بازنمایی ابژه درونی همانطور که ممکن است با یک ابژه در دنیای بیرونی همانندسازی کنیم).
نکته مهم در اینجا، نه اصطلاحات، بلکه این است که این دو مکانیزم «درونیسازی» بهعنوان بسیار متفاوت تصور شدهاند. سوپرایگو بهعنوان ترکیبی از درونفکنیها دیده میشد که علاوه بر وظایف انتقادی، وظایف محبتآمیز و حمایتی نیز داشتند (سندلر، ۱۹۶۰؛ شافر، ۱۹۶۰). بنابراین، به نظر میرسید که رابطه بین ایگو و سوپرایگو نه تنها بهعنوان رابطهای بین ایگویی که به یک نهاد داخلی انتقادی زیر دست است، بلکه بهطور سودمندی میتواند از منظر روابط ابژه نیز مورد بررسی قرار گیرد.
در میان بسیاری از تأثیرات دیگر، علاقه روزافزون در بریتانیا به سودمندی ممکن آگاهی از انتقال متقابل در تحلیلگر به عنوان وسیلهای برای درک مواد ناخودآگاه بیمار، کار بر روی توسعه روابط ابژه توسط افرادی مانند مارگارت ماهلر و افزایش ادبیات مربوط به روابط ابژه که از ایالات متحده میآمد (مثلاً مدل، ۱۹۶۸) بود که باعث شد در کلینیک Hampstead به ادغام نظریه روابط ابژه، به ویژه روابط ابژههای درونی، در روانتحلیلمان توجه شود.
بهطور فزایندهای روشن شده بود که مفهومسازی رابطه ابژه بهصورت؛ وابستگیهای
روانی به ابژه (cathexis of the object)
با انرژی سائق (drive energy) در یک فرم
یا شکل خاص ناکافی است و بهطور مشابه روشن بود که نیاز به رویکردی دیگر وجود
دارد. این حوزهای است که مدت زمانی مشغول به آن بودهام و در سالهای اخیر بهنظر
میرسد که یک رویکرد ممکن است بر اساس چهار نکته زیر باشد:
اولین نکته به رابطه بین بازنماییهای خود و ابژه و همچنین به محتوای
فانتزیها و آرزوها مربوط میشود. میتوانیم اینطور فرض کنیم که روابط ابژه همیشه
شامل تعامل بین خود و ابژه هستند. بنابراین، در حافظه و فکر، در فانتزیها و
آرزوهای آگاهانه و ناخودآگاه، ما بازنماییهای خود و ابژه را بهصورت جداگانه
دریافت نمیکنیم، بلکه در تعامل با یکدیگر هستند. این ممکن است بهطور زیر توصیف
شود؛
از نظر روانشناختی، هر آرزو شامل یک بازنمایی از خود، یک بازنمایی از ابژه و یک بازنمایی از تعامل بین این دو است. پس هر دو یعنی خود و ابژه ، نقشی دارند. بنابراین، کودکی که آرزوی چسبیدن به مادر را دارد، در بخشی از این آرزو، بازنمایی ذهنی از خود در حال چسبیدن به مادر را نیز دارد. اما او همچنین در محتوای آرزوی خود، بازنمایی از مادر یا جانشین مادر دارد که به چسبیدن او بهطور خاصی پاسخ میدهد، ممکن است با خم شدن یا در آغوش گرفتن او باشد. این فرمولبندی از ایدهی هدف آرزومندانهای که به سمت ابژه هدایت میشود، متفاوت است.
مفهومی (idea) از هدف که
به دنبال ارضاء است باید با مفهومی از تعامل مورد آرزو (wished-for
interaction ) تکمیل شود، به طوری که
پاسخ مورد آرزو یا تصورش از آن به اندازه فعالیت موضوع در آن آرزو یا خیال، بخشی
از خیال و آرزوی کودک باشد. (سندلر و سندلر، ۱۹۷۸، ص.
۲۸۸).
به عبارت
سادهتر، یعنی که برای اینکه یک هدف به درستی برآورده شود، فرد باید نه تنها به
دنبال ارضاء نیازهای خود باشد، بلکه باید تصوری از چگونگی تعامل با ابژه و پاسخ آن
ابژه نیز داشته باشد. به طور خلاصه، هر دو جنبه، یعنی فعالیت فرد و پاسخ ابژه در خیال
و آرزوهای کودک، به یک اندازه مهم هستند.
نکته دوم من به روشهایی که آرزوها برآورده میشوند مربوط میشود. میتوانیم در نظر بگیریم که ارضای یک آرزو از طریق تخلیه انرژی صورت نمیگیرد، بلکه از طریق دستیابی به آنچه که فروید (۱۹۰۰) به آن «هویت ادراکی (identity of perception) » اشاره کرد، محقق میشود. به عبارت دیگر، اگر فرد تصور یا ادراک کند که آنچه را که آرزو میکند، در واقع بهدست آمده است، آنگاه آرزو، دستکم بهطور موقت، ارضا خواهد شد. این ایده بهطور طبیعی بر اساس مفهوم ارضای توهمی آرزو در نوزاد از سوی فروید است.
این دیدگاه از ارضای آرزو نه تنها به آرزوهای غریزی، بلکه به تمام
آرزوهای ناخودآگاه، از جمله آرزوهایی که به دنبال ایمنی، اطمینان خاطر، تأیید،
ارضای خودشیفتگی، و آرزوهایی که بهدنبال از بین بردن اضطراب یا تأثر دردناک
هستند، نیز صدق میکند. باید اضافه کرد که هویت ادراکی که به دنبال آن هستیم، ممکن
است هویت ادراکی پنهان یا مخفی شده باشد—مانند
ارضای آرزو در خواب یا ارضای فانتزی آرزومندانه در تصعید/تبدیل (sublimation)
(سندلر، ۱۹۷۶). بنابراین،
بهعنوان مثال پیشپا افتاده، اگر عمل کردن روی صحنه را به عنوان یک شکل تبدیل از
یک آرزوی ناخودآگاه لیبیدو (جنسی) برای نمایش خود به والدین در نظر بگیریم—به
منظور تحریک آنها یا جلب توجه یا تحسینشان—میتوانیم
بگوییم که این فعالیت هویت ادراکی ناخودآگاه را با فانتزی نمایشگرانه آرزومندانه
فراهم میآورد. بهطور طبیعی، در تبدیل، تأثر و هیجانی که با آرزوی اصلی همراه
است، کاهش یافته و از شدت اولیه خود فاصله میگیرد، بهطوری که بهصورت شکل تغییر
یافتهای تجربه میشود. شاید مفهوم خنثیسازی در اینجا به هیجان مربوط باشد تا به
تبدیل انرژی غریزی (سندلر و جوف، ۱۹۶۶).
نکته سوم به آنچه که من «تحقق» (actualization ) نامیدهام مربوط میشود. برای دستیابی به ارضای آرزو، فرد ممکن است
در جستجوی هویت ادراکی در راههای مختلفی باشد. معمولترین این روشها تلاش برای
عمل کردن بر روی دنیای بیرونی است تا آن را بهگونهای تغییر دهد که با آرزو یا
فانتزی آرزومندانه ناخودآگاه فرد همخوانی داشته باشد. این فرایند را میتوان بهعنوان
تلاش برای تحقق، تلاشی برای همخوانی ادراک واقعیت با آنچه که خواسته میشود،
نامید. البته، ما همیشه نمیتوانیم در تلاش برای تحقق آرزوهای خود موفق شویم و اگر
از طریق واقعیت نتوانیم به این هدف برسیم، ممکن است به روشهای دیگر—از
جمله فانتزی، خوابها، توهمات و دیگر علائم، تولیدات خلاقانه، یا تشکیل سازشهای جایگزین—پناه
ببریم.
در این زمینه، لازم است که تمایز مفهومی بین مولفهای از آرزو یا
فانتزی، آگاهانه یا ناخودآگاه، که نمایانگر عنصر آرزومند نارضایتی است، از یک طرف،
و مولفهای که ارضای آرزو از طریق ادراک و تخیل را فراهم میکند، از طرف دیگر،
انجام دهیم. در ارضای آرزو که از طریق اقدام به خود یا بر روی دنیای بیرونی، و از
طریق اقدامهای علنی، بهدست میآید، تحقق از طریق ادراک آگاهانه یا ناخودآگاه فرد
از آنچه که ایجاد کرده است حاصل میشود—ادراکی
که ممکن است تحریف شده باشد. اما همچنین ممکن است تحقق از طریق خیالپردازی آگاهانه
و خیالپردازیهای پیشآگاهانه—بنابراین بهطور
توصیفی، ناخودآگاه—که اثر ارضاکنندهای
از طریق تعلیق موقت تمایز بین فانتزی و واقعیت فراهم میآورند، حاصل شود، تمایزی که
در بیشتر افراد میتواند در صورت لزوم به سرعت دوباره برقرار شود.
نکته چهارم به تحقق در ارتباط با انتقال، روابط ابژه، و ویژگیهای
شخصیتی مربوط میشود. تا جایی که تعامل بین بازنماییهای خود و ابژه در محتوای ایدهال
آرزو منعکس میشود، تلاش برای تحقق اغلب به تلاشهای ناخودآگاه و ظریف برای درگیر
کردن دیگران بهعنوان کسانی که نقش ارضاکننده آرزو را بازی کنند، منجر میشود. هیچ
جا این موضوع به اندازه انتقال و عناصر انتقال متقابل واضح نیست. اما باید تأکید
شود که اشتباه بزرگی است اگر فرض کنیم آنچه تحلیلگر بهعنوان انتقال متقابل احساس
میکند، همیشه همان چیزی است که بیمار – بهاصطلاح کلاینیها – “درون” (put
into) تحلیلگر قرار داده است
نتیجه چنین فرضی تنها میتواند تحلیل انتقالمقابل «وحشی» (wild)
باشد. به اختصار، میتوان گفت که بیمار در موقعیت تحلیلی تلاش میکند تا نقش رابطهای
با تحلیلگر را بر وضعیت تحمیل کند، و این شکل از برونریزی یک رابطه درونی نقشی، بخشی
جداییناپذیر از روابط ابژه بهطور کلی است(
سندلر، ۱۹۷۶) . علاوه بر این، میتوان بسیاری از ویژگیهای شخصیتی را
بهعنوان ابزارهایی برای تحریک انواع خاصی از پاسخها در دیگران در نظر گرفت، بهطوری
که آرزوهای ناخودآگاه مرتبط با ابژه میتوانند تحقق یابند و ارضا از طریق دستیابی
به هویت ادراکی حاصل شود. وقتی در این زمینه از ارضا صحبت میکنم، فقط به ارضای
لذتبخش اشاره نمیکنم—بهعنوان مثال،
آرزوهایی که نیاز به مجازات را منعکس میکنند، بهطور مکرر به این طریق ارضا میشوند؛
همینطور برای آرزوهایی که بهدنبال نزدیک نگهداشتن ابژه و جلوگیری از درد جدایی هستند.
وقتی درباره بازنماییهای ذهنی از خود و ابژه صحبت میکنم، دچار نوعی
اشتباه شدهام زیرا میان محتوای تجربی یک بازنمایی ذهنی—محتوای
ادراکی و ایدهای—و ساختار سازمانی
پشت آن محتوا، که خارج از حوزه تجربه آگاهانه یا ناآگاهانه قرار دارد، تمایز قائل نشدهام.
اینجا دوباره یک تمایز حیاتی وجود دارد، تمایزی که ما در کار اولیه روی جهان بازنمایی
به اندازه کافی به آن نپرداختیم، هرچند سالها بعد تأکید زیادی بر آن شد (سندلر و جوف،
۱۹۶۹).
پیشنهاد شد که؛ تمایز دقیقی باید بین آنچه که میخواهیم (به خاطر نبودن اصطلاحات بهتر) “حوزۀ تجربی” و “حوزۀ غیرتجربی” نامیده شود، قائل شویم. حوزۀ تجربههای ذهنی (در زبان آلمانی Erlebnis ولی نه Erfahrung) به تجربه محتوای پدیداری آرزوها، تمایلات، خاطرات، خیالها، احساسات، ادراکها، احساسات و چیزهای مشابه اشاره دارد. هر آنچه که ما “میدانیم”، تنها از طریق چنین بازنماییهای ذهنی پدیداری میدانیم که ممکن است در محتوا، کیفیت و شدت به طور گستردهای متفاوت باشند… محتوای تجربی از هر نوع، از جمله احساسات، میتواند هم آگاهانه و هم ناآگاهانه باشد.
در این مفهوم، این دیدگاه
ضمنی وجود دارد که فرد ممکن است محتوای تجربی خود را خارج از آگاهی «بداند»، که
ایدهها میتوانند تجربه شوند و احساسات احساس شوند، بدون اینکه فرد از آنها به
صورت آگاهانه مطلع باشد؛ و اینکه او نمیداند که به صورت ناآگاهانه «میداند». همه
اینها ضرورت مفهومپردازی وجود یک «میدان» یا «صفحه» (field or “screen)بازنمایی
را ایجاد میکند که محتوا میتواند بر آن ظاهر شده و ارزیابی شود. و دوباره تأکید
میکنیم که این محتوا ممکن است ویژگی آگاهی را نداشته باشد.
در تضاد شدید، “حوزۀ غیرتجربی” قرار دارد. این حوزه شامل
نیروها و انرژیها؛ مکانیزمها و دستگاهها؛ ساختارهای سازمانیافته، هم زیستی و
هم روانی؛ اندامهای حسی و وسایل تخلیه است. حوزۀ غیرتجربی ذاتاً ناشناختنی است،
مگر به میزانی که بتواند از طریق تجربههای ذهنی شناخته شود. از این دیدگاه، کل
دستگاه ذهنی در حوزۀ غیرتجربی قرار دارد و فقط به میزان محدودی میتواند از طریق
تجربههای ذهنی برای ما شناخته شود. [ص. ۲۴۱].
ما همه شنیده و خواندهایم که چگونه نوزاد به تدریج بازنماییهای
ذهنی از خود و اشیای مهم را بهواسطۀ تعامل با دنیای خارجی سازماندهی و شکل میدهد.
نوزاد توانایی تمایز بین خود و دیگران را پیدا میکند و تصاویر را در ادراک، حافظه
و به تدریج در خیال، شامل تصاویر خود و اشیا و راههای تعامل بین خود و اشیا،
تجربه میکند. اگرچه تصاویر متفاوت هستند، هر یک دارای “امضای” خاصی از
هویت برای کودک است. میتوان فرض کرد که سازماندهیهای پسزمینه (غیرتجربی) که
توسط تجربههای ذهنی ساختار یافتهاند، سازمانهای پایداری هستند که به نوبه خود
میتوانند بر ادراک، حافظه و خیال تأثیر بگذارند—در
واقع، کل حوزۀ تجربی. (به نظر میرسد بر اساس پژوهشهای اخیر در مورد نوزادان، تمایلاتی
در نوزاد برای وجود و شکلگیری زودهنگام چنین ساختارهایی وجود دارد.)
حال، ممکن است سؤال شود که ما چه چیزی را به عنوان ابژهی درونی مینامیم؟
اگر بخواهیم دقیق باشیم، به نظر میرسد مناسبترین کار این است که از این اصطلاح
برای اشاره به ساختارهای روانشناختی استفاده کنیم که خارج از حوزۀ تجربههای ذهنی
قرار دارند و نه برای تصاویر خود و ابژه که آگاهانه یا ناآگاهانه هستند. این
دیدگاه با موضع کلاین که ابژهی درونی را ابژهای میداند که در خیال ناآگاه تجربه
میشوند و تحت شرایط مناسب، بهطور مستقیم در دسترس تجربههای ذهنی قرار میگیرند،
متفاوت است. در این زمینه، مفهوم ساختار به معنای هر سازمان روانشناختی پایدار و
تصویر برای تجربههای ذهنی در هر مدالیته حسی استفاده میشود.
اینکه فقط ادراک کودک از تعامل با ابژهی دنیای بیرونی، هرچند که ممکن است ابتدایی یا تحریفشده باشد، به ایجاد ساختارهایی که به آنها ابژه درونی میگوییم، منجر میشود، کافی نیست. تأثیر زندگی فانتزی کودک اهمیت بسیار زیادی دارد. با پیشرفت مکانیزمهای دفاعی ایگو، تصاویر فانتزی خود و ابژه بهطور ناخودآگاه توسط عملکرد فانتزیسازی ایگو (سندلر و ناگرا، ۱۹۶۳). گاهی به روشهای رادیکال، برای دستیابی به تحقق آرزوها از طریق فعلیتیافتن در خیال و همچنین حفظ احساس امنیت و آسایش دستکاری میشوند. ما همه با شیوهای که کودک میتواند بهطور همزمان با خواستههای خصمانه و احساسات گناه از طریق فانتزیسازی نبردهای بین “خوبها” و “بدها” مواجه شود، آشنا هستیم؛ نبردهایی که در آنها “بدها” شکست میخورند و “خوبها” پیروز میشوند. البته بزرگسالان نیز این کار را انجام میدهند—از جمله روانتحلیلگران. ما شخصیتهای کابویها و سرخپوستها، پلیسها و دزدها، فرویدیها و کلاینیها یا کوهاتیها را داریم.
اما بهعنوان روانتحلیلگر میدانیم که در چنین فانتزیهایی، شخصیتهای “بد” نمایانگر—میتوان گفت بازنماییهای ساختهشده برای “در بر گرفتن”—جنبههای ناخوشایند یا جدا شده از تصویر ناخودآگاه خود هستند که احساس میشود بد هستند، احساسات ناخودآگاه گناه را برمیانگیزند و از آن باید در برابر آگاهی محافظت شود.
این تغییرات—سازگاریهای درونروانی به شکل جابهجاییها، فرافکنیها و همانندسازیها— بهعنوان سازشهای تشکیل شده از نیاز ایگو به برآورده کردن خواستههای ناخودآگاه در عین حال که در برابر آنها دفاع میکند، ایجاد میشوند. این سازشهای فانتزی بهطور اجتنابناپذیر مضامین خاصی را دنبال میکنند، مضامینی که به میزان معینی تغییر میکنند، اما نه بهطور کامل بلکه با رشد کودک. تا حدی این مضامین محصول تجربههای گذشته کودک در تعامل با دنیای ابژه بیرونی هستند، اما آنها نشان دهنده ثبات در استفاده کودک از مکانیزمهای دفاعی خاص هستند. بنابراین اگر کودک به طور عادی از همانندسازی با پرخاشگر استفاده کند، مضامین فانتزی و ابژه بازنمایی شده در فانتزی اغلب همانندسازی با پرخاشگر را منعکس میکنند.
وضعیت مشابهی نیز در مورد
استفاده از مکانیزمهای تغییر فعالیت به حالت یا تبدیل کنش به واکنش منفعل (changing active into passive) ، وارونگی نقشها (reversal of roles)،
یا واکنش وارونه (reaction formation ) وجود دارد— و
همیشه بازنماییهایی از تعامل بین خود و ابژه در این فرآیندها دخیل هستند. برای مثال،
برای افرادی که از واکنش وارونه بهعنوان دفاع استفاده میکنند، همواره افکار انتقادی
در مورد دیگران دارند که آنها بهعنوان افرادی کثیف، بیرحم، یا نمایشگر توصیف میشوند
که تکانه ناپذیرفتنی به آنها فرافکنی میشود. رابطه فانتزی، آگاهانه یا ناخودآگاه، با این دیگران، با کسانی که فرد
از آنها ناهمسانسازی شده است، بخش مهمی از واکنش وارونه است.
آنچه که من به آن اشاره میکنم این است که ساختارهایی که نمایانگر ابژه
درونی هستند، به میزان زیادی توسط تصاویر ابژه در زندگی خیالی کودک تعیین میشوند.
این تصاویر و سازمانهای ساختاری که ما آنها را ابژه درونی مینامیم، و از آنها
مشتق شدهاند و بر آنها تأثیر میگذارند، ویژگیهای والدین را بازتاب میدهند. با
این حال، آنها ممکن است از بسیاری جهات با والدین واقعی که توسط کودک درک میشود،
بسیار متفاوت باشند. این موضوع با مشاهدۀ فروید (۱۹۴۰) مطابقت دارد که “این چیز جالبی است که سوپرایگو
اغلب شدتی را نشان میدهد که مدلی برای آن از والدین واقعی فراهم نشده
است…” (ص. ۲۰۵).
از این موضوع نتیجه میگیریم که ابژهی درونی، به معنایی که من از
این اصطلاح استفاده کردهام، پیش از ظهور عقدۀ ادیپ بهخوبی شکل گرفتهاند. در این
زمینه، معتقدم که میتوان از عناصر کهن در سوپرایگو صحبت کرد، هرچند انتظار میرود
پس از آشفتگی ادیپی و راهحلهای خاصی که کودک برای تعارض ادیپی پیدا میکند،
عناصر جدیدی بر سیستم درونیسازیهای پیشادیپی افزوده شوند.
همانطور که ادراک و خیالپردازی به تشکیل ابژه درونی کمک میکنند،
این ابژه درونی نیز به نوبه خود به تشکیل خیالهای آرزو برانگیز و ادراکهای توهمی
کمک میکنند؛ در حالتهای پاتولوژیک، آنها همچنین به توهمات و هذیانها کمک میکنند.
خیالپردازیهای ناخودآگاه آرزومندانه، ارضا خود را در انواع مختلف «مشتقات
ناخودآگاه» از طریق تحقق و دستیابی به هویتی پنهان در ادراک پیدا میکنند. بهعنوان متخصصین تحلیلی،
ما بیشترین توجه را به خیالپردازیهای
انتقالی داریم که بیمار به مطب تحلیلگر میآورد و بیمار ممکن است سعی کند آنها
را از طریق تحقق در وضعیت تحلیلی ارضا کند. من در اینجا به آنچه از نظر توصیفی
خیالپردازیهای آرزومندانه ناخودآگاه نامیده میشوند اشاره میکنم؛ خیالپردازیهایی
نیمهآگاه که شامل کارکرد فرآیند ثانویه هستند، خیالپردازیهایی در “اینجا و
اکنون” که چندان از آگاهی فاصله ندارند، اما بهخاطر آنچه فروید “سانسور
دوم” بین سیستمهای نیمهآگاه و آگاه نامید، از رسیدن به آگاهی بازداشته میشوند. (فروید، ۱۹۰۰؛ ۱۹۱۵).
بیمار تلاش خواهد کرد این خیالپردازیهای آرزومندانه ناخودآگاه (از
نظر توصیفی) را تحقق بخشد، اما تحلیلگر این امکان را دارد که آنها را از طریق
تفسیر و با اشارههای مستقیم و غیرمستقیم به انتقال در تداعیهای بیمار، از طریق
مشاهده رفتار بیمار، و از طریق بررسی افکار، احساسات، خیالپردازیها و نگرشهای
انتقال متقابل تحلیلگر، به آگاهی بیاورد.
دو نکته در اینجا ارزش بیان دارند. اول اینکه، در چارچوبی که من ترسیم کردهام، درونفکنیها عوامل فعال نیستند. آنها ساختارهایی هستند که توسط ایگو ایجاد و استفاده میشوند تا حالات درونی مطلوب را حفظ کنند، حتی اگر این حالات شامل عناصر بسیار دردناکی باشند؛ با این حال، این حالات بهعنوان بخشی از یک “بسته توافقی (package deal )” تحمل میشوند، اگر بتوان چنین گفت.
ابژه درونی را میتوان به عنوان اساس ساختاری فانتزیهایی که احساسات
ضروری مرتبط با تجربه حضور ابژه را فراهم میآورند، در نظر گرفت. مفهوم
“حضورهای” روانی درونی اولین بار توسط وایس Weiss
(۱۹۳۲، ۱۹۳۹) توصیف شد و دوباره توسط شفر Schafer
(۱۹۶۸) در مفهوم “حضورهای فرآیند اولیه” (primary-process
presences) به کار گرفته شد.
حتی اگر حضورهای موجود در فانتزی، آزاردهنده یا ایجادکننده احساس
گناه باشند، با این حال، آنها همچنان وظیفه حمل پرخاشگری فرافکنیشده فرد را
دارند و در عین حال احساسی از امنیت را در پسزمینه فراهم میکنند. در اینجا باید
به یاد بیاوریم که چگونه کودکان کتکخورده در برابر جدایی از والدین خود مقاومت میکنند؛
به همان شکل، نیاز به وجود “آزاردهنده”های درونی و بازتاب آنها در خیال
ناخودآگاه برآورده میشود.
دوم، تغییراتی که قبلاً به آنها اشاره کردم، یعنی تبادلات بین
بازنماییهای خود و ابژه که با هدف ارضای درونی، سازگاری و دفاع اتفاق میافتند،
بهطور مفصل توسط کلاین و پیروانش، و همچنین توسط برخی نظریهپردازان روابط ابژه
غیرکلاینی توصیف شدهاند. متأسفانه، بخش زیادی از این موضوع شامل استفاده بیرویه—و شاید
بتوان گفت سوءاستفاده—از مفهوم همانندسازی
فرافکنانه است؛ مفهومی که اگر بهدرستی به کار گرفته شود، میتواند ارزش زیادی داشته
باشد (سندلر، ۱۹۸۷). با این حال، مانورهای پیچیدهای
که برخی از همکارانم به تعامل بین خود و ابژه درونی نسبت میدهند، برای من بیش از
حد پیچیده و گمانهزنانه است.
پس، کارکردهای مفاهیم ابژه
درونی و رابطه ابژه درونی برای
تحلیلگر عملی چیست؟ به نظر من، این مفاهیم علاوه بر نقش خود در نظریه روانتحلیلی،
به عنوان سازههای سازماندهنده مناسب در ذهن تحلیلگر عمل میکنند. آنچه تحلیلگر
میتواند ببیند یا بداند، افکار، خیالات، احساسات و رفتار بیمار است و او میتواند
از واکنشهای خود به این مواد آگاه باشد. در حالی که همه اینها ممکن است توسط
تحلیلگر درک شود، ابژههای درونی و
روابط ابژه درونی به
معنایی که من توصیف کردهام، تنها میتوانند به عنوان سازمانهایی در پسزمینه
مواد ارائه شده یا استخراج شده از بیمار تصور شوند. تفسیرهایی که تحلیلگر بر اساس
ابژههای درونی یا روابط ابژه درونی ارائه میدهد، ساختهایی هستند
برای هدف قراردادن مواد تحلیل در چارچوب مناسب ساخته شده توسط تحلیلگر و بیمار در
طول دوره کار تحلیلی.
اجازه دهید آنچه را که منظورم است، توضیح دهم. بیماری گزارش میدهد
که زمانی که یک پلیس خودروی او را متوقف کرد، ترسیده بود و مطمئن بود که مرتکب
اشتباه بزرگی شده است، اما پلیس فقط میخواست به او بگوید که یکی از چراغهای عقب
خودرو نیاز به تعمیر دارد. بیمار از دریافت نامهای از مقامات مالیاتی صحبت میکند
و از وحشت خود قبل از باز کردن نامه به دلیل اتهامات احتمالی فرار مالیاتی و جریمههایی
که ممکن است با آنها مواجه شود، میگوید. او گزارشهای مشابه دیگری را نیز ارائه
میدهد، و تحلیلگر میتواند به بیمار نشان دهد که چقدر از متهم شدن به انجام یک
کار ناپسند توسط تحلیلگر میترسد. از چنین موادی با تم واضح تکراری، تحلیلگر
ممکن است در نهایت تصوری از یک ابژه
تهدیدآمیز درونی بسازد که در موقعیتهای مختلف به بیرون فرافکنی میشود و این را
تفسیر کند، معمولاً پس از اینکه در انتقال مطرح شده است. علاوه بر این، اگر شواهد
موجود حمایت کند، تحلیلگر ممکن است به این نتیجه برسد که رابطهی بیمار با این ابژه درونی نه تنها رابطهای است که در آن
بیمار احساس ترس و گناه میکند، بلکه رابطهای است که در آن پیوند سادومازوخیستی
نیز با ابژه وجود دارد؛
همچنین، ممکن است اشاره به این نکته مناسب باشد که تمایلات پرخاشگرانهی خود بیمار
در این ابژه متجلی شدهاند.
از همه مهمتر، تصور تحلیلگر از ابژه
درونی و از رابطهی بیمار با آن باید به کارکرد آن ابژه در زندگی درونی و روانپریشی بیمار مرتبط باشد.
ابژه درونی، همانطور که در اینجا تصور شده
است، تنها در قالب مشتقات خود آشکار میشود. آنچه توسط تحلیلگر و بیمار درک میشود
به ابژه درونی فرضی در رابطه با خودِ
بیمار اشاره دارد. این ساختار برای هر دو، تحلیلگر و بیمار، ارزش بسیار زیادی
دارد زیرا اگر از نظر عاطفی و شناختی مناسب باشد—یعنی
اگر بیمار آن را درک کند و احساس کند که درست است—به
بخشی از دیدگاه گستردهتری از خودِ بیمار و دنیای درونی او تبدیل میشود؛ دیدگاهی که
برای توسعهی آنچه ما به عنوان بینش تحلیلی میشناسیم، ضروری است.
در اینجا از ساختارها صحبت کردهام و میخواهم آنها را از بازسازیهای
گذشته متمایز کنم. استفاده از اصطلاح «ساختار» برای اشاره به نحوهی سازماندهی
دنیای درونی فعلی بیمار مفید است و «بازسازی» به آنچه که در طول رشد رخ داده و
تجربه شده، از دیدگاه تحلیل اشاره دارد. به وضوح، رابطهای نزدیک بین ساختار و
بازسازی وجود دارد، اما این دو باید از یکدیگر متمایز شوند، حتی اگر فقط به دلیل
آنچه هارتمن به آن به عنوان «مغالطهی ژنتیکی» (genetic
fallacy) (1955) و «تغییر عملکرد» (change
of function) دستگاههای ایگو (۱۹۳۹) اشاره کرده است،
باشد.
مسئلهی تمایز بین ساختارها و بازسازیها زمانی حاد میشود که در نظر
بگیریم مفهوم انتقال در سالهای اخیر باید گسترش مییافت تا برونفکنی روابط ابژه
درونی را، علاوه بر تکرارهای گذشته، شامل شود. بهطور فزایندهای روشن شده است که
نمیتوانیم ابژه درونی را به سادگی به عنوان درونیسازی یک ابژه بیرونی در نظر
بگیریم، حتی اگر بگوییم که این ابژه ، همان ابژه بیرونی است که توسط کودک تجربه
شده است. ابژه درونی میتواند توسط خیالپردازیهای کودک و همهی فعالیتهای دفاعی
که در فرآیند ایجاد این خیالپردازیها رخ میدهند، بهطور اساسی تغییر یابد، از
جمله آنهایی که تحت عناوین دوپارهسازی
(splitting) و همانندسازی
فرافکنانه (projective
identification) قرار میگیرند. این روابط ابژه درونی، که مبتنی بر روابط با اَشکال
خیالی هستند، بسیار متفاوت از روابط واقعی درکشده و به یاد آوردهشدهی بیمار با
افرادی مهم در دوران کودکی اولیهاند. بهوضوح، باید بر بازسازی خیالپردازیها به
همان اندازه که بر بازسازی رویدادهای درکشدهی گذشته تأکید شود؛ اما این کار
آسانی نیست. خوشبختانه، مسائل مربوط به بازسازی—حقیقت
روایتی در مقابل حقیقت تاریخی (به اسپنس، ۱۹۸۲ مراجعه کنید)—همانطور
که میدانیم، مسائل بسیار مهم و فعالی در حال حاضر هستند، و خوشحالم که این مسائل را
به دستان ماهر دیگران میسپارم.
من خوششانس بودهام که رشد روانکاوانهام در محیطی صورت گرفته که
در آن، برای وارد شدن به گفتگوی معنادار با همکارانی که از چارچوب نظری متفاوتی
استفاده میکنند—و با آنها اختلافنظرهای
عمیقی دارم—لازم بوده است که خود را جای طرف
مقابل بگذارم تا بتوانم نقاط توافق و اختلاف را شناسایی کنم. من سعی کردهام نشان دهم
که حتی اگر این فرآیند مستلزم آن باشد که موقتاً (و گاهی حتی بهطور ناخودآگاه) خود
را با مدلهای نظری که با مدلهای خودمان رقابت میکنند همذاتپنداری کنیم، نتیجهی
آن میتواند سازنده باشد.
میخواهم با یک پیشنهاد آزمایشی تمام کنم که اگرچه میتوانیم ابژه درونی را بهعنوان ساختارهایی تصور کنیم و از روابط ابژه درونی به شیوهای که آنها را توصیف کردم صحبت کنیم، اما شاید مفید باشد که آنها را به شیوهای کمی متفاوت نیز در نظر بگیریم.
در اوایل این مقاله به مفهوم “حضورهای روانی” (psychic
presences) از ادواردو وایس (Edoardo
Weiss) اشاره کردم. میتوانیم خلق
حضورهای ناخودآگاه خیالی، که با آنها تعامل داریم و میتوان گفت که در خیال با آنها
گفتگو میکنیم، را به ساختارهایی که ما آنها را ابژه درونی مینامیم، مرتبط کنیم
(شافر، ۱۹۶۸، یک فرمولبندی مرتبط در مورد ابژه خیالی کودک ارائه کرده است). میتوانیم
فراتر رفته و از رابطه، تعامل و گفتگوی با یک حضور خیالی ناخودآگاه بهعنوان
ارتباطی نزدیک با برآوردهسازی آرزوهای فردی صحبت کنیم. این فرمولبندی بسیار خاصتر
از سادهسازی مفهوم دنیای درونی بهعنوان دنیایی از خیالپردازی ناخودآگاه است؛
سادهسازیای که کل دنیای درونی را در حیطه تجربی قرار میدهد (آیزاکس، ۱۹۴۸).
همانطور که تأکید کردهام، ساختارهایی که دنیای (غیرتجربی) ابژه درونی را تشکیل
میدهند، مطمئناً طی فرآیند رشد کودک تحت تأثیر زیادی از خیالپردازی ناخودآگاه
قرار گرفتهاند.
بنابراین میخواهم پیشنهاد کنم که دنیای ابژه درونی در حوزه غیرتجربی
به عنوان منبعی برای خیالپردازی و اندیشه در نظر گرفته شود؛ دنیایی خیالی (که
عمدتاً ناخودآگاه است) و در آن بهطور همزمان با زندگی در دنیای واقعی، زندگی میکنیم.
این دنیای درونی، جهانی از تصاویر خیالی ابژه روحمانند ناخودآگاه است که طی
فرآیند رشد خود ساختهایم؛ اشیائی در خیالپردازی ناخودآگاه که حضورشان لذتبخش،
آرزو-برآور و اطمینانبخش است. در حالی که میتوانیم ابژه درونی را بهعنوان
ساختارهایی نسبتاً ثابت تصور کنیم، اما اَشکال در این دنیای خیالی، که مشتقاتی از ابژه
درونی هستند، تغییر میکنند، زیرا آنها بهروز و تعدیل میشوند—همانطور
که در خیالپردازیهای انتقالی که برای کار تحلیلی ما بسیار مهم هستند، رخ میدهد.
اشکال خیالی از این دست میتوانند تهدیدکننده و آزاردهنده باشند، اما به دلیل
اینکه وظیفهی دربرداشت جنبههای ناخواستهی بازنمایی خود (self-representation)
را انجام میدهند، ادامه پیدا میکنند و بالاتر از همه، هرچند که ممکن است حملهآور
باشند، به دلیل حضور آشنا و آزاردهندهشان، منبعی از امنیت، هرچند دردناک، فراهم
میکنند.
دنیای ابژه خیالی بهطور قابلتوجهی با دنیای واقعی کنونی که میشناسیم
متفاوت است (اگرچه دنیای واقعی در دوران کودکی بر شکلگیری آن تأثیر گذاشته است)،
و فاصله بین این دو منبع بسیار مهمی از تنش است. ما به شدت انگیزه داریم که این دو
دنیا را تا حد ممکن به هم نزدیک کنیم و راههایی برای انجام این وظیفه دشوار پیدا
کنیم که همزمان در هر دو دنیا زندگی کنیم. یکی از راههای انجام این کار، استفاده
از ظرفیت ما برای خیالپردازی، چه آگاهانه و چه ناخودآگاه، و ترکیب هر دو دنیا در
زندگی خیالیمان است؛ راه دیگر، ایجاد سازگاری روانپریشانه از طریق توهمات و
هذیانها است. اگر بتوانیم ابژهای در دنیای واقعی پیدا کنیم که بتوانیم جنبههایی
از ابژه درونیمان را به آنها فرافکنی کنیم، این کار را انجام خواهیم داد؛ جنبههایی
از دنیای درونیمان را به واقعیت درخواهیم آورد و از ظرفیت خود برای عقلانیسازی
استفاده خواهیم کرد تا ترکیب این دو دنیا را تا حد امکان قابلقبول کنیم. این
ظرفیت برای عقلانیسازی یکی از پیشرفتهترین ویژگیهای انسانی است.
ما میتوانیم این فرآیند ترکیب دو دنیا را به بهترین شکل در موقعیت
انتقال مشاهده کنیم، جایی که تحلیلگر کنار میکشد تا به بیمار اجازه دهد ادراک
خود از تحلیلگر را تحریف کند و تلاش کند تا واکنشهای نقش مرتبط با ابژه را که به
روابط ابژه درونی بیمار تعلق دارند، برانگیزد. این موقعیت اصلیای است که در آن
بیمار میتواند دو دنیای خود را به هم پیوند دهد، و همه ما از زیرکیای که بیمار
میتواند در انجام این کار نشان دهد، آگاه هستیم. در موقعیت تحلیلی، بیمار بهاصطلاح
جنبههای ابژهگونه از “اثاثیهی ذهنی” خود را باز میگشاید و سعی میکند
این اثاثیه را به گونهای بچیند که به نظر برسد متعلق به آنجاست و مناسب است.
یکی از منابع مقاومت شدید در تحلیل، که اغلب منجر به واکنش درمانی
منفی میشود، نیاز ما به چسبیدن به ابژه درونیای است که خود ساختهایم. در پایان،
به نظر میرسد مناسب باشد که بخشی از شعر (Prisoner of Chillon ) بایرون (Byron) را زمانی
که آزاد شد، نقل کنم:
و آنگاه که در نهایت ظاهر شدند،
و همه بندهای من کنار گذاشته شدند،
این دیوارهای سنگین برای من به یک خلوتگاه تبدیل شده بودند—و همهاش
از آنِ من بود!
و نیمی از وجودم حس کرد که گویی آمدهاند
تا مرا از خانه دومی جدا کنند.