«وابستگی گاهی به شکل شبه استقلال تجربه میشود»
پوستی که در آن
زندگی میکنم، به نویسندگی و کارگردانی پدرو آلمودوار، در سال ۲۰۱۱ منتشر شد. این
فیلم بر اساس رمان میگل (به معنی رتیل) به قلم «تیری ژونکت» محصول سال ۱۹۸۴ ساخته شدهاست که ابتدا به زبان فرانسوی و سپس
به زبان انگلیسی تحت عنوان «تارانتولا» منتشر
شدهاست.
فیلم روایتگر جراح حاذقی است که پس از اینکه همسرش را در
تصادفی بر اثر سوختگی از دست داد، پوستی مقاوم در برابر آتش و نیش پشه ساخت، این
پوست میتواند زندگی آسیب دیدگان بر اثر سوختگی را متحول کند.
وی آزمایشات خود را با همدستی خدمتکار وفادارش، بر روی زنی به نام ورا، درون خانه
مجللش انجام میدهد.
فیلمی پیچیده که در آن شاهد چند گذار (transition) هستیم، از روایتی به روایت دیگر، و همچنین گذارِ احساسات بیننده
نسبت به اینکه «قربانی کیست؟!».
داستان از آخر به اول روایت میشود و به نظر میآید روایتگر این موضوع است: «مهم نیست بدن چقدر تغییر کرده،
تاریخ غیرقابل فراموشی است[۱]».
فیلم با نشان دادن خانهای آغاز میشود، درِ بزرگی که با یک راه خاکی به ساختمان
خانه میرسد، به نظر میرسد این خانه میتواند بازنمایی ذهن صاحب این خانه، دکتر
روبرت لدگارد باشد، خانهای که سرشار از انزوا، سکوت، راز است.
از پشت پنجره قفسگونهای یک زن با پوششی برای مراقبت که شبیه به پوست دوم
است در حال کشش بدن خود است. زنی که در این خانه زندانی شده. در صحنهی بعد ما
شاهد دوربین مدار بسته بزرگی هستیم، که نشان از کنترل، ضبط و ثبت دارد، فضای خانه
فضایی استریل و اصطلاحا اوتیستیک، که حتی غذاها نیز سلفون پیچیده شده هستند، گویی
آلودگی در کمین است و باید بسیار مراقب بود.
جالبتر شاید کتابی باشد که خدمتکار برای زن به نظر زندانی شده میآورد، کتاب
«فرار» از آلیس مونرو، این کتاب روایتگر داستان زنانی است که روابط و زندگی
پیچیدهای داشتند.
زن در حال ساختن مجسمههایی انسان
گونه است، که با باند و چسباندن لایه لایه آن ساخته میشود، او برای نیازهایش
مجبور است دکمهای را بفشارد و به نظر میرسد اغلب نیازهایش بی پاسخ میمانند:
لباس بیشتر، چسب دو طرفه، سوزن، نخ و قیچی …
گویی چیزی قرار است دوخته/ساخته بشود در صورتی که در سکانس بعدی زن کمد را باز میکند
و لباسهای پاره پاره شده را میبینیم. نکته قابل توجه دیگر اینکه سوزن و قیچی
برای زن ممنوعه هستند.
پس از آن شاهد سخنرانی روبرت در کنفرانسی هستیم، در این کنفرانس روبرت از نیاز
حرف میزند، نیاز به داشتن یک چهره، یک جِرم بدون حالت نیاز دارد تا خصیصههایی
رو کسب کند، تا بتواند هویتی داشته باشد. آیا او از نیازهای ذهن اوتیستیک خودش
صحبت میکند؟ نیاز به هویت، به شکل، به مرز، به پوست …
صحنهی بعد از آن روبرت به پارکینگ بیمارستانی به نام maternidad میرود که در اسپانیایی به معنای
زایمان یا مادرانگی است، بستهای را که حاوی خون است، تحویل می گیرد تا در
آزمایشگاه شخصی خود که در خانهاش است، از آن استفاده کند.
تمایل دارم گریزی به مراحل و نیازهای رشدی هر کودکی بزنم، برای هر کودکی درد واقعیت
و پذیرش واقعیت بسیار زیاد است، وحشت فروپاشی و تکه تکه شدن میتواند کودک را از
پای در بیاورد، ظرفیت نگه داشتن و تحمل کردن میتواند ذهن را از تفکر عینی به
تفکر انتزاعی پیش ببرد، اگر کودک بتواند این تکهها را به هم بچسباند (اشاره به
مجسمهها که از تکههای پارچه درست شدهاند)، میتواند نماد بسازد، نماد و کلام
است که خود و دیگری را متمایز و معنا میبخشد.
ورا یا زنی که در خانه زندانی شده در حقیقت بخش شفافتر روبرت است، همان بخش
سوگوار روبرت، بخشی که اجازه ندارد از اعماق ذهن پا فراتر گذارد، بخشی که باید
بسیار مراقبش بود تا فرار نکند! (فرار نکردن به معنای جلوگیری از بروز). روبرت
سوگواری نمیکند، روبرت وسواس بیامان میگیرد برای پوشاندن، برای ساخت پوست دوم.
جالب است این را هم ذکر کنم که «ورا» در اسپانیایی به معنای «حقیقت» است.
اگر افراد بزرگسال احساسات خود را فرو خورند، هزینهای که میپردازند گزاف خواهد بود، یا به سلامتی خود لطمه میزنند و یا دیگران را مجبور میکنند که هزینهی آن را بپردازند، ویسنته قربانی این سوگِ به پستو کشانده شد.
همانطور که بیک[۲] در
مقاله «تجربه پوست در مراحل اولیه ارتباط با ابژه[۳]» می نویسد،
وقتی ابژکت ریلیشن کافی نباشد یک «پوست دوم» به وجود میآید تا در مقابل بیدفاعی
و مصیبت و ترس از تکه تکه شدن و تجزیه و نابودی مراقبت کند. در حقیقت وابستگی به
صورت شبه استقلال تجربه میشود،.
نبود مادر و ظرف[۴]
منجر به نابودی «دیگری» میشود، و در نتیجه ناتوانی در به وجود آمدن احساس جدایی،
ذهن به مثابه ذهن اوتیستیک نوزاد (ماه اول و دوم)، نه من میشناسد و نه تویی، نه
بدن من مشخص است نه بدن تو، هیج مرزی بین ما نیست در عین اینکه ما به هم مرتبط
نیستیم، در چنین شرایط احساس شکلمندی[۵] هم
شکل نمیگیرد، وقتی مرزی/پوستی مشخص نیست، شکلی هم نمایان نخواهد شد.
طی فیلم ما متوجه میشویم که روبرت موفق به ساخت پوستی شده که در مقابل نیش
پشه و آتش مقاوم است
و آن را گال نامگذاری کرده، نام همسر سابقش که بر اثر سوختگی فوت کرده.
گال بوی متفاوتی دارد که در مقابل مالاریا مقاوم است. به نظر میرسد ساخت پوست دوم
تلاشی برای جبران و محافظت و دفاع از سختیها و تروماهای زندگی روبرت باشد، پوستی
که چیزی نمیتواند به آن نفوذ کند و نسبت به آتش سوزان ناملایمات زندگی مقاوم است.
در کنفرانسی که برای معرفی این پوست برگزار
شده به ترنسجنسیس[۶]
یا تراریختهگری اشاره میشود، به معنی انتقال
ژن به یاخته یا اندامگانی که به طور طبیعی فاقد آن است به هدف اصلاح و بهبود، که
آزمایش این عمل بر روی انسان ممنوع است، پس از یادآوری استاد او در ارتباط با
غیرقانونی بودن این عمل، روبرت پاسخ می دهد: «وقتی ما توی همه چیز دست میبریم چرا
نباید برای بهبود روی انسان دست ببریم؟!»
به بیان دیگر استادش همانند «پدر» سعی در پر رنگ کردن واقعیت و کنترل امیال همهتوانی
روبرت دارد، اما واقعیت انکار میشود، گویی روبرت نماینده این میل بشر است که «دنیا را بر اساس نیازها و امیال خود تغییر
دهیم»، به جای اینکه روان را برای «پذیرش واقعیتها» توانمند کنیم.[۷]
اما سوال مهم این است: در حقیقت روبرت سعی دارد چه چیزی را بهبود ببخشد؟
آیا روابطش با زنها را؟
رابطه روبرت با زنها شکست خورده، مادرش از زمان تولد او را رها میکند، زنش با مرد
دیگری (برادرش) به او خیانت میکند، و با او فرار می کند، و در نهایت دخترش نورما
که همانند مادرش خود را از پنجره پرتاب می کند.
روبرت بارها درباره مسايل مختلف دروغ میگوید، و رازهای بسیاری دارد، روبرت که خود بسیار از مادری که فکر میکند مادرش است و هم مادر خودش در پوشش خدمتکار، درباره ریشههای اصلی خود فریب خورده است.
در اینجا به یاد پارگرافی از کتاب «بدن هرگز دروغ
نمیگوید» آلیس میلر میافتم: اگر بدانم و و بتوانم احساس کنم که پدر و مادرم وقتی
کاملا بیدفاع بودم با من چه کردند، دیگر برای مه آلود کردن آگاهی خود نیاز به
قربانی ندارم و چون میدانم چه اتفاقی افتاده است، دیگر نیازی به این ندارم که
آنچه بر من رفته است را بازسازی و تلافی آن را بر سر دیگران درآورم و اگر بخواهم
آگاهانه و بدون بهرهکشی از دیگران به زندگی خود ادامه دهم، باید فعالانه آن
دانسته را بپذیرم.[۸]
زکا در واقع بخش سیاه یا پلید روبرت است، برای زکا هم فقط پوسته و سطح بیرونی
ماجرا مهم است، همانطور که پاکتی که روی آن نوشته شده «گیره» را باز نمی کند تا
کلید را درون آن بیاید.
نورما، دختر روبرت که در او میل به انزوا، قایم شدن و تمایل به لخت بودن مشاهده
میشود، دختری به نظر اسکزویید و اوتیستیک که همان بخش اوتیستیک و منزوی بودن
روبرت را به خوبی به تصویر میکشد، جایی که روبرت بدون توجه به نیاز یا خواست نورما
وارد اتاق میشود، نورما مجبور میشود به کمد برود تا از خود مراقبت کند، به نظر
میرسد نورما در واقع همان روبرت کودک است که نیاز به کمد/پوست دوم برای مراقبت از
خود داشته.
در سکانس داخل بیمارستان روانپزشکی، روبرت از
دکتر او عصبانیاست چون معتقد است گانی که تن نورماست باعث میشود بدتر به نظر برسد،
اینجا هم نشان دهنده اهمیت کاور، پوست به جای توجه به بطن و عمق ماجراست. مهم نیست
من چه رنجی را تحمل میکنم، لباس زیبایی تن من کنید.
روبرت حتی همسرش گال که به او خیانت کرده را نجات میدهد و در صدد است تا «پوست»
او را بهبود ببخشد، گویی همه مسائل رابطه و خیانت و زخمها انکار میشود، من فقط کافیست
پوستت را بهبود ببخشم.
در فیلم خودکشی به عنوان نجات از رنج، و یا فرار از ابژه بد، بارها تکرار میشود،
گال، نورما و ورا، کاری که خود روبرت با رنجهایش میکند، خود را فریب میدهد و
طوری وانمود می کند که کار مهمتری هست.
در چند جای فیلم ما متوجه میشویم ورا قصد خودکشی
دارد، دو بار روبرت او را نجات میدهد و یک بار دیگر در پاسخ به خواست روبرت که
آرامتر نفس بکش، می گوید مرا بکش تا دیگر نفس نکشم، یا در سکانس دیگری میگوید
خودم را میکشم تا تو دیگر اسباببازی نداشته باشی.
اما نکته اینجاست که روبرت نه تنها او را نمیکشد بلکه او را از مرگ نجات میدهد.
در واقع درد و رنج ورا، این موضوع را گارانتی می کند که با دردهای خودش روبهرو
نشود.
البته این موضوع میتواند دلالت بر این نکته هم باشد که حقیقت نه کشته میشود و نه میمرد،
اگر زنده از مرگ او نام توست، حقیقت نمیمیرد ای نادرست
من این راز بنهفته بودم مگر، که خود فاش گردد به دست دگر
چه سازم تو ناجنس نگذاشتی، میان من و خود رهِ آشتی[۹]
ورا به عنوان پارت رشدیافتهتر روبرت، به درون خود متمرکزتر و آگاهتر است، وجه تمایز این دو بخش در این موضوع است، ورا یوگا میکند به امید پیدا کردن کنترل و آزادی و بر بدن و ذهن خودش، «مکانی درون من که کسی نمیتواند آن را تخریب کند، جایی که میتوانی صلح را پیدا کنی»، روبرت اما نگران از دست دادن کنترل درونی و بیرونی، تا جایی که واقعیت را به دلخواه خود تغییر دهد. روبرت انگار جهان درون ندارد، در طی فیلم روبرت گویی هیج احساساتی را تجربه نمیکند.
طی اسیری ویسنته هیج کلامی وجود ندارد، وقتی
ویسنته میگوید مطمئن نیستم که اتفاقی بین ما افتاد یا نه، آن شب قرص زیادی خورده
بودم، روبرت قبول نمی کند چون فکر می کند همه چیز را میداند، شک وگمان در دنیای
او جایی ندارد.
در حقیقت انتقامی که روبرت از ویسنته میگیرد، همان خشمهای زیاد به ابژههایش
است، انتقام، جدایی ابژه و خود را انکار میکند، انگار من و ابژه یکی هستیم، و
پوست برای جدایی ما کافی نیست.
کوهات انتقام را ناشی از یک زخم نارسیستیک می داند، یک درست کردن نادرست. انتقام
نشان از یک فانتزی همهتوانی اولیه دارد، فانتزی برگشت به زمانی که این اتفاق
نیفتاده بود و مرز زمان را میشکند. روبرت ویسنته را تبدیل به زنش کرد انگار میخواست
همه چیز را به زمانی برگرداند که این اتفاقات نیفتاده بود، تا دوباره به او اعتماد
کند، حتی خدمتکاری که رفته بود را دوباره به خانه برگرداند و دوباره به او اعتماد
کرد و جالب اینکه همه آن اتفاقها دوباره رخ داد ولی این بار به جای همسرش خودش
کشته شد.
به بیانی روبرت خودش قاتل خود را آفرید، روبرت مادری شد که ورا را به دنیا آورد تا
خودش و مادرش را بکشد و در حقیقت راهی جز این برای زندگی، رهایی و آزادی نداشت.
میبینیم که آنچه ورا را نجات میهد، تاب آوری است. به بیان بهتر آنچه میتواند
بشر را از رنج زندگی نجات دهد، تابآوری حقیقت است.
[۱] Alexander lemma
[۲]Esther Bick
[۳] The experience of the skin in early object-relations
[۴] Container
[۵] Sense of shape
[۶] Transgenesis
[۷] الکساندر لما
[۸] بدن هرگز دروغ نمیگوید، آلیس میلر
[۹] عارف قزوینی