فصل اول: ردیابی یک نشانه تا سرآغاز آن
به نظر میرسد که امروزه، یکی از سادهترین تکنیکهایی که فروید[۱] برای ما به ارث گذاشته است، توسط اکثر درمانگران به ندرت آموزش داده شده یا به کار گرفته میشود: اینکه با آنالیزان[۲] تمام شرایط پیرامون اوّلین ظهور یک نشانه را به طور کامل بررسی کنیم. فروید پس از صحبتهای مفصل با دوستش جوزف بروئر[۳] در مورد کار او با آنا اُ.[۴] و آزمایش خودش با هیپنوتیزم کردن بیماران و درخواست از آنها برای بازگو کردن تمام جزئیات لحظهای که یک نشانه خاص برای اولین بار پدیدار شد، در اواسط دهه ۱۸۹۰ ادعا کرد که با ردیابی نشانههای بیماران (مانند ایجاد صداهای خندهدار تقتق یا کلیدزدن با زبانشان در لحظات نامناسب) به ریشه آنها – یعنی همان چیزی که او «علّت سببساز[۵]» مینامد(SE II، صفحه [۶]۳) – در کاهش رنج آنها موفقیت زیادی به دست آورده است.
در کتاب «مطالعاتی بر هیستری[۷]» که به طور مشترک با جوزف بروئر نوشته شده، خودِ تکنیک، بسیار ساده است. فروید در این مرحله هنوز نیازی به تفسیر مخمصههایی که بیماران را به سمت شکلگیری نشانههایشان سوق داده است، نمیبیند. به نظر میرسد کافی است بیماران را وادار کرد تا هر آنچه را که در زمان اولین ظهور نشانههایشان اتفاق افتاده است، بازگو کنند.
یک شرط دیگر نیز وجود دارد: بیماران نباید صرفاً حقایق را به شیوهای خشک و بیروح بیان کنند، بلکه باید در اتاق مشاوره، خود را از نظر ذهنی به گذشته منتقل کنند و همانطور که در آن زمان بودهاند، برانگیخته، شوکه، ترسیده یا ناراحت شوند(SE II، ص۶). شرح بیرمقِ حقایق آشکار، راه بهجایی نمیبرد، در حالی که گفتاری سرشار از عواطف[۸](هیجان[۹]) منجر به حل و فصل میشود – در واقع، فروید به موارد متعددی اشاره میکند که در آن صحبتهای مملو از عواطف در مورد شرایط پیرامون اولین ظهور یک نشانه، منجر به ناپدید شدن دائمی آن نشانه از زندگی بیمار شده است.
جادو؟ خیر. فروید و بروئر در اینجا آن را «تخلیه هیجانی[۱۰]» مینامند و به دیدگاه ارسطو[۱۱] که در کتاب شاعری[۱۲] او بیان شده است، اشاره میکند. ارسطو معتقد بود که تماشاگران از تماشای یک تراژدی خوب لذت میبرند زیرا در طول اجرا بسیاری از احساسات مشابه شخصیتهای روی صحنه را تجربه میکنند. این تجربه باعث رهایی نوعی انرژی عاطفی میشود که به قول فروید، قبلاً خفه یا سرکوب شده[۱۳] شده بود. امروزه بسیاری از ما با مفهوم تخلیه هیجانی(کاتارسیس) از طریق پرخاشگری جانشینی که هنگام تماشای فوتبال یا هاکی احساس میکنیم، آشنا هستیم، گویی ما خود یکی از بازیکنان هستیم. هیجانی که در تماشای یک فیلم ماجراجویی نفسگیر تجربه میکنیم یا رهاییای که از دیدن یک رمان تراژیک یا«گریه کردن حسابی» در یک فیلم غمانگیز به دست میآوریم، همگی به همین مفهوم بازمیگردند. ما میتوانیم به این دلیل درگیر این نمایشها، فیلمها و داستانها شویم که خودمان نیز بخشی از همان پرخاشگری، اشتیاق به شور و ماجراجویی یا دلشکستگی را احساس میکنیم، امّا فرصتی برای ابراز آن پیدا نکردهایم یا حتی زمانی که فرصت پیش آمده، به خودمان اجازه ابراز آن را ندادهایم[۱۴].
فروید مشاهده کرد که هنگامی که بیماران تحت هیپنوتیزم در مورد تمام شرایط پیرامون اولین ظهور نشانههای خود صحبت میکردند، در حالی که احساساتی را که در آن زمان داشتند دوباره تجربه میکردند امّا هرگز ابراز یا تخلیه نکرده بودند، اثرات درمانی حاصل می شد: نشانههای آنها حداقل به طور موقت ناپدید می شدند. (گاهی اوقات بیماران باید نه تنها در مورد پیدایش اولیه نشانههای خود، بلکه در مورد کل توالی چنین تجلیاتی صحبت میکردند.) این امر فروید را به فرمول بندی اولین فرضیه سوق داد: یک نشانه زمانی شکل میگیرد که فرد به یک موقعیت واکنش شدیدی نشان دهد و با این حال احساس کند که موظف است(یا خود را مجبور می کند) آن واکنش را خفه[۱۵] کند، در آن زمان چیزی ابراز نکند و در واقع بعداً سعی کند کل تجربه را به طور کلی فراموش کند.
این امر به دو نتیجه منجر می شود:
اول: واکنش احساسی شدید محبوس شده و نیاز دارد با کمک درمانگر «بیرون آورده شود[۱۶]»؛ و
دوم: خاطره این موقعیت ناپدید میشود و دیگر بخشی از مخزن خاطرات که در دسترس آگاهی[۱۷] فرد باشد نمیماند.
پیامد دوم نشان میدهد که خودِ رویداد فراموش شده است. در طول زندگی بیداری معمولی، فرد هیچ چیز از آن به یاد نمیآورد. فروید دریافت که تنها زمانی که او فرد را هیپنوتیزم میکرد، میتوانست او را وادار کند تا رویداد را به یاد بیاورد و تمام جزئیات آن و تمام واکنش هایی را که به آن داشته است را به زبان بیاورد.
این باعث شد که او یک مدل بسیار ساده را ارائه دهد:
شکل۱. جدایی یک خاطره از همه خاطرات[۱۸].
خاطره یک رویداد، که در اینجا به اختصار M1 نامیده میشود، از خاطره ما از انواع رویدادهای دیگر(که در اینجا به اختصار M2، M3 و M4 نامیده می شود) قطع میشود. در اکثر مواقع خاطرهای از یک رویداد، با خاطرات دیگر که مربوط به رخدادهای زندگی هستند، پیوندهایی دارد(در شکل به صورت خط فاصله نشان داده شده است). این میتواند به دلیل همزمانی و هم مکانی و یا شاید به این دلیل که افراد مشترکی در آنها حضور داشته اند رخ دهد. در مورد M1 چنین نیست. خاطره ما از رویداد M1 به هیچ وجه با هیچ یک از خاطرات دیگر ما ارتباطی ندارد و با فکر کردن به چیزهایی که در همان مکان، تقریباً در همان زمان یا با همان دوستان، همسایگان یا اعضای خانواده رخ داده است، یادآوری یا تداعی نمی شود. این خاطره به طور کامل جداشده[۱۹] است.
این به اولین مدل فروید از پسرانش ([۲۰]Verdrängung) اشاره میکند که در انگلیسی با عنوان Repression شناخته میشود. M1 به اجبار از بافت تمام خاطرات فرد که قابل دسترسی به آگاهی هستند، بیرون رانده میشود. خاطره این رویداد به طور کامل از بین نرفته است، بلکه به «جای دیگری» رفته است – «ناآگاه[۲۱]» شده است (برای اولین استفاده از این اصطلاح، به SE II، ص ۴۵ مراجعه کنید). همانطور که فروید بعداً بیان میکند، این خاطره به «قلمرو بیگانه داخلی[۲۲]» تبدیل شده است، زیرا همچنان درون فرد باقی میماند امّا برای آگاهی، بیگانه به نظر میرسد (SE XX، ص ۵۷).
فروید برای مثال، وقتی کسی به طور علنی به ما توهین میکند را مورد بحث قرار میدهد (SE II، ص ۸-۹). بعضی از ما ممکن است بلافاصله تلافی کنیم و به همان تندی پاسخ دهیم؛ بعضی دیگر ممکن است به فردی که به ما توهین کرده سیلی بزنیم؛ و گروهی دیگر ممکن است چیزی نگوییم امّا برای مدتی پس از آن در مورد توهین وحشتناک او نشخوار[۲۳] کنیم و با خود فکر کنیم که آیا لایق آن بودهایم یا نه، به نکات مثبت خودمان فکر کنیم و احتمالاً با پشیمانی، عصبانیت یا اشک به این نتیجه برسیم که فرد مقابل اشتباه کرده است. در تمام این موارد، رویداد منجر به مقداری فعالیت بدنی در زمان حال(مثلاً سیلی زدن) یا فعالیت ذهنی اندکی پس از آن میشود و باعث کاهش فوری یا تدریجی احساس خشم یا تحقیر میشود که ما را عصبانی کرده است (این به معنای پاکسازی یا «تخلیه تهییج[۲۴]» است). ما این رویداد را فراموش نمیکنیم و در مواردی که بلافاصله به آن واکنش نشان میدهیم، ممکن است تأثیرات ماندگاری کمی به جا بگذراد یا اصلاً نداشته باشد. اگر نشخوار کنیم، دیر یا زود احساسات تحلیل میرود (در اکثر موارد)، زیرا ما رویداد تحقیرآمیز را در رابطه با سایر رویدادهای مثبتتر زندگیمان درک میکنیم و آن را تنها بهعنوان یک بدشانسی جزئی در یک زندگی نسبتاً خوششانس قرار میدهیم. فروید در اینجا به «ناپدید شدن عاطفه همراه، از طریق فرآیند تداعی[۲۵]» اشاره میکند – یعنی پیوند دادن یکی از خاطرات ما با بسیاری از خاطرات دیگر.
با این حال، بعضی افراد از چنین توهینهای علنی به شدت شرمزده میشوند. آنها چنان از شنیدن توهین شوکه میشوند که در همان لحظه قادر به پاسخگویی نیستند و آنقدر شوکه یا آزرده میشوند که حتی از فکر کردن به حرفهای گفتهشده نیز امتناع میکنند. بهتر است وانمود کنند که هرگز اتفاق نیفتاده است، به نظر میرسد این باور آنهاست[۲۶]. ممکن است تعجب کنیم، چرا کسی باید از یک توهین ساده، هر چقدر هم که درشت، تحقیرآمیز یا پر سر و صدا باشد، تا این حد شوکه یا آزرده شود؟ بدیهی است که هر چه توهین به نوعی به چیزی اشاره کند که فرد میداند حقیقت دارد و میخواهد آن را پنهان نگه دارد، بیشتر شرمزده میشود. اگر اصلاً حقیقتی در آن وجود نداشت، احتمالاً تأثیر ماندگاری کمی داشت. همانطور که فرانسوی ها می گویند، Il n’y a que la vérité qui blesse – که می توان آن را به صورت عینی «فقط حقیقت است که میآزارد» یا به صورت تلویحی «هیچ چیز به اندازه حقیقت آزار نمیدهد» ترجمه کرد[۲۷]. خودِ فروید نیز در حداقل دو مورد چیز مشابهی میگوید: همانطور که همه ما میدانیم، فقط سرزنشهایی که حقیقتی در خود دارند، میچسبند؛ فقط آنها هستند که ما را ناراحت میکنند(SE V، ص ۴۸۲-۴۸۳)، و سرزنشی که به بیراهه میرود، توهین ماندگاری به جا نمیگذارد(SE VII، ص ۴۶). امّا سرزنش، توهین، اتهام یا اهانتی که درست به هدف میزند(یا به آن نزدیک می شود) میتواند آسیب زا[۲۸] باشد؛ به عبارت دیگر، میتواند فرد را به تلاش برای فراموش کردن آن سوق دهد.
یکی از آنالیزانهای خودم، که سالها با زنهای مختلف به همسرش خیانت کرده بود. مثل بسیاری دیگر، گاهی اوقات همسرش را به روابط پنهانی متهم میکرد. وقتی بالاخره روزی فرا رسید که همسرش او را به خیانت متهم کرد، مرد چنان خشمگین و آشفته شد که انگار از خود بیخود شده بود. او فکر میکرد آنقدر با دقت خیانتهایش را مخفی کرده که هیچکس نمیتواند به او شک کند. با اینکه سعی میکرد کل ماجرا را فراموش کند و همسرش را هم وادار به فراموشی کند، هفتهها بعد همچنان پریشان و خشمگین باقی ماند. با این حال، هر چقدر هم که تلاش کنیم حقیقت را فراموش کنیم، حقیقت ما را فراموش نخواهد کرد[۲۹]. هر چقدر هم سخت تلاش کنیم تا یک رویداد را فراموش کنیم، آن را جدا کنیم، ارتباش آن را از تمام اتفاقات دیگر زندگیمان قطع کنیم، این رویداد همچنان به زندگی خود ادامه میدهد و به دنبال خروجیها، لحظاتی برای آشکار شدن، میگردد[۳۰]. آن[حقیقت سرکوبشده] همچنان ما را آزار میدهد، چرک میکند، یا مانند سرطانی رشد و گسترش مییابد(استعارهی مورد علاقه خود را انتخاب کنید)، و انرژیای که برای پنهان نگه داشتن آن صرف میکنیم به طور فزایندهای افزایش مییابد. به طور خلاصه، این حقیقت «بیماریزا[۳۱]» میشود – یعنی چیزی بیماریزا به وجود میآورد. همانطور که فروید میگوید، «ایده پسراندهشده با بیماریزا شدن انتقام میگیرد» (SE II، ص ۱۱۶)؛ یعنی به خاطر پسراندنش از ما انتقام میگیرد.
همانطور که وقتی جمعیتی به طور وحشیانهای توسط یک ستمگر سرکوب میشوند، هر چه سرکوب[۳۲] بیشتر باشد، احتمالاً واکنش جمعیت در زمان نهایی انفجاریتر خواهد بود. خشمهای ناگهانی من که حداقل بخشی از آنها ناشی از پسرانش است، بیشتر از بقیه توسط اطرافیانم «غیرمنطقی» تلقی میشود، چرا که به نظر میرسد هیچ تناسبی با شرایط فعلی من ندارند – مثلاً زمانی که سالها افکار خشمگین نسبت به یکی از اعضای خانوادهام را پسراندهام و در نهایت یک اتفاق کوچک باعث فوران آتشفشانی در من میشود و همه چیز بیرون میریزد. هر چه بیشتر تمایل خودم را برای تلافی، انتقاد یا تنبیه آن فرد سرکوب کرده باشم، یعنی هر چه بیشتر از میل[۳۳] خودم برای انجام کاری دست کشیده باشم، خواسته خودم را کنار زده یا از آن صرف نظر کرده باشم، احساس بدتری پیدا میکنم، احساس گناه بیشتری میکنم[۳۴]، انباشت احساس خشم در من بیشتر میشود(SE II، ص ۸)، و احتمالاً انفجار نهایی من شدیدتر خواهد بود. در چنین مواردی، میزان عاطفه از نظر کیفیت موجه است، امّا نه از نظر کمیت… این حجم اضافی از منابع عاطفی ناشی میشود که قبلاً ناآگاه و سرکوب شده باقی ماندهاند(SE V، ص ۴۷۹). امروزه برای بسیاری از ما، توهینهای علنی شاید اتفاقاتی نسبتاً نادر و کماهمیت به نظر برسند و به سختی بتوانند واکنشی احساسی را برانگیزند که منجر به پسرانش شود. بدیهی است زمانی که فروید این مطالب را مینوشت، شرایط کاملاً متفاوت بود. مردم کنترل بسیار بیشتری بر شخصیت و شهرت عمومی خود داشتند، در حالی که امروزه ما عادت کردهایم که افراد را بدون هیچ عواقب حقوقی، کلاهبردار، دروغگو، روسپی یا ژیگولو[۳۵] صدا بزنند. با این حال، فروید نمونههای بیشمار دیگری از موقعیتهای با بار احساسی بالا ارائه میدهد که منجر به پسرانش میشود و ما در ادامه این فصل به بررسی بیشتر آنها خواهیم پرداخت.
عمومیّت راهبردهای جداسازی
هیچکس نمیخواهد ناآگاه خود را بشناسد و راحتترین راه این است که کاملاً وجود آن را انکار کند.
__Freud, SE VIII, P.162
اگر این مدل پسرانش مبتنی بر جداسازی برای ما بدیهی به نظر میرسد، به این دلیل است که در بسیاری از حوزههای دیگر با آن آشنا هستیم. استراتژی اولیه نظامی شامل جدا[منزوی]کردن دشمن، قطع کردن تمام خطوط ارتباطی او به طوری که نتواند نیروهای کمکی درخواست کند، جلوگیری از تمام تلاشها برای عقبنشینی و مسدود کردن تمام خطوط تأمین مهمّات، غذا و آب میشود(هنگامی که این کار برای یک شهر انجام شود، محاصره نامیده میشود). سیستم عدالت کیفری نه تنها یک زندانی را پشت میلههای زندان، بلکه پشت سیمهای خاردار، تحت نظر نگهبانان مسلح نگه میدارد. تیم پزشکی سعی میکند بیماری را که به بیماری مسری مبتلا شده و هیچ درمان شناختهشدهای برای آن وجود ندارد، قرنطینه کند و تا حد امکان تماس فیزیکی بیمار با دیگران را قطع کند(با این حال، قادر به محافظت از پرسنل پزشکی خود در برابر احتمال ابتلا نیست). تحریمهای اقتصادی علیه یک کشور اغلب شامل تحریم کالاها یا صادرات آن و محاصره بنادر و سایر سکوهای تجاری آن میشود. ادیان گاهی اوقات به تکنیکهای جداسازی مانند فاسق شمردن، تکفیر کردن، طرد و دوری گزیدن در رابطه با افراد روی میآورند و در مورد کتابها، آنها را میسوزانند یا در لیست سیاه قرار میدهند. و مردمشناسی به ما میآموزد که در فرهنگهایی که غذاهای خاصی پاک و برخی دیگر ناپاک تلقی میشوند، آئینهایی برای کاملاً جدا نگه داشتن آنها از یکدیگر ایجاد شده است(همانطور که گاهی اوقات در گذشتههای دور، هرگونه تماس مردان با زنان در حال قاعدگی محدود میشد، زیرا آنها در دوران قاعدگی ناپاک به حساب میآمدند؛ در برخی از ادیان، چنین تماسی هنوز هم ممنوع است[۳۶]).
جداسازی در بسیاری از حوزههای انسانی، به عنوان یک استراتژی به کار میرود؛ بنابراین نباید چندان تعجب کنیم که در حوزه ذهن نیز از آن استفاده میشود.
مردد بودن[۳۷]
همیشه باید آماده کنار گذاشتن چارچوب مفهومی خود باشیم، به شرطی که بتوانیم آن را با چیزی جایگزین کنیم که به واقعیت ناشناخته نزدیکتر باشد.
__Freud, SE V, p. 610
فرضية بعدی که فروید در سال ۱۸۹۵ مطرح میکند این است که اگرچه ممکن است ارتباط خاطره یک رویداد از سایر خاطراتی که در دسترس ما هستند قطع شود، امّا رابطهاش با سایر خاطراتی که در دسترس ما نیستند قطع نمیشود. به عبارت دیگر، او فرض میکند که بین یک خاطره جداشده و یک خاطره جداشده دیگر، ارتباطاتی برقرار میشود، به گونهای که آنها شروع به ساختن چیزی میکنند که او همچون شارکو، آن را یک وضعیت ثانویه[۳۸] مینامد – به اصطلاح، یک «آگاهی ثانویه[۳۹]»، نوعی خودِ[۴۰] دوم جدا شده و تجزیهشده (که ما تمایل داریم آن را به عنوان یک «غیرخود[۴۱]» در نظر بگیریم، به عنوان چیزی که اساساً «من» نیست). هرچه خاطرات بیشتری کنار گذاشته شوند، گروههایی از ایدهها… از ارتباط تداعیکننده با سایر ایدهها بریده میشوند، امّا میتوانند با هم مرتبط شوند و بدین ترتیب، مقدمات یک آگاهی ثانویه کم و بیش سازمانیافته را تشکیل دهند[۴۲](SE II، ص. ۱۵).
این شبکه یا زنجیرهی خاطرات جداشده، بنیان چیزی را تشکیل میدهند که فروید آن را ناآگاه مینامد. و از آنجا که بخش زیادی از آنچه که به یاد میآوریم با کلمات یا عبارات کلامی(دال ها[۴۳]) ثبت میشوند(این اغلب زمانی اتفاق میافتد که کسی از یک کلمه یا اصطلاح خاص استفاده میکند که خاطره خاصی را در ما به حرکت درمیآورد) به راحتی میتوانیم بفهمیم چرا لكان شروع به اشاره به ناآگاه به عنوان یک «زنجیره دلالتگر[۴۴]» کرد، یعنی به عنوان یک شبکه یا زنجیرهای از دالها.
شکل۲. سازمان یک شبکه یا زنجیره از خاطرات جداشده.
توجه داشته باشید که زنجیره «بسیار سازمان یافته» در سمت چپ شامل افکار، خاطرات و آرزوهایی[۴۵] است که آنچنان آزاردهنده و زننده تلقی میکردیم که آنها را از ذهن خود دور کردهایم. همه آنها به چیزهای آزاردهندهای که دیگران به ما گفتهاند یا با ما کردهاند، یا احساسات و خواستههایی که از پذیرفتن آنها در خودمان امتناع کردهایم، مرتبط هستند. در واقع، زنجیره سمت چپ اساساً از تمام چیزهای بد در مورد ما تشکیل شده است که ترجیح میدهیم در موردشان چیزی ندانیم، در حالی که زنجیره سمت راست شامل چیزهایی در مورد ما و زندگی ماست که حداقل مایل به دانستن آنها هستیم (هرچند خوشحال نباشیم). رویاپردازی[۴۶]، رویایروز شدید[۴۷] و افکار مزاحم خشونتآمیز عموماً از زنجیره سمت چپ نشأت میگیرند. و همانطور که بعداً خواهیم دید، زنجیره سمت چپ با چیزی که میتوانیم آن را «منِ بد» بنامیم مرتبط میشود، در حالی که زنجیره سمت راست با چیزی که میتوانیم آن را «منِ خوب» بنامیم، مرتبط میشود. هرچه مانع بین این دو ضخیمتر (یا محکمتر) باشد، احتمال بروز مشکل بیشتر است.
دسترسیناپذیری بنیادینِ افکار و آرزوهای پسرانش شده
ناآگاه برای آگاهی، غیرقابل قبول است.
__Freud, SE V, p. 615
برای برجسته کردن میزان عدم دسترسی خاطرات جداشده/پسراندهشده به افکار معمولی در بیداری، اجازه دهید آنها را برای لحظهای به چیزی که گاهی اوقات در حوزه کامپیوتر رخ میدهد تشبیه کنم. هرچند این قیاس ممکن است از جنبههای زیادی نادرست باشد، امّا میتواند به خوانندگان خاصی کمک کند تا مفهوم «جداسازی» یا «تفکیک» را که فروید در نظر داشت، درک کنند.
آنچه در حال حاضر در حافظه دسترسی تصادفی (RAM[۴۸]) یک کامپیوتر قرار دارد – به بیان ساده، آنچه در حال حاضر روی صفحه نمایش داده میشود – را میتوان به چیزی تشبیه کرد که ما انسانها در همین لحظه از آن آگاه هستیم؛ بیایید آن را M4 بنامیم. ما در حال حاضر در حال فکر کردن یا صحبت کردن در مورد M4 هستیم و بدیهی است که برای ما قابل دسترسی است. در حال حاضر در حال فکر کردن یا صحبت کردن در مورد M5 یا M6 نیستیم، امّا ممکن است به راحتی در مورد آنها فکر یا صحبت کنیم، چرا که آنها در ذهن ما به M4 مرتبط هستند. M5و M6، به جای اینکه آگاهانه باشند، با کمی پیشروی از واژگان فروید که در کتاب تعبیر رویا[۴۹](SE IV, V) بسط یافته، «پیشآگاه[۵۰]» هستند. در دنیای کامپیوتر، میتوان M5 و M6 را با فایلهای دیگری مرتبط کرد که میتوان با یک کلیک آنها را باز کرد و خواند. آنها در حال حاضر در حافظه دسترسی تصادفی (RAM) کامپیوتر نیستند، امّا تنها یک کلیک دوگانه برای قرار دادن آنها در آنجا کافی است[۵۱].
هر کسی که برای مدتی صاحب کامپیوتر بوده است، میداند که با این حال، فایلهایی روی هارد دیسک آن ذخیره شدهاند که یا قابل باز کردن نیستند یا به طور موثر قابل خواندن نیستند، حتی اگر هنوز به طور واضح وجود داشته باشند (مانند مواد ناآگاه، فایلهای کامپیوتری که سعی میکنیم پاک کنیم به ندرت به طور واقعی حذف میشوند). در سالهای اخیر، امکان قفل کردن فایلها به گونهای ایجاد شده است که فقط سازنده آنها بتواند آنها را باز کند (فرض میکنیم او رمزهای عبور صحیح را به خاطر بسپارد!) یا فایلها را رمزگذاری کند، به طوری که فقط کسانی بتوانند آنها را بخوانند که کلید را داشته باشند. امّا برای اکثر ما، موذیانهتر از آن، نسخههای جدیدتر نرمافزار پردازش متن، مانند مایکروسافت ورد است، زیرا دیگر نمیتواند فایلهای ورد قدیمیتر را که در حین اجرای سیستمعاملهای قبلی ایجاد شدهاند، باز کند. پیامی که کاربران مک[۵۲] اغلب دریافت میکنند این است که یکی از فایلهای قدیمی آنها «از نوع فایلی استفاده میکند که باز کردن آن در این نسخه مسدود شده است». در سالهای گذشته، کامپیوترهای اپل[۵۳] اغلب با پیام زیر کاربران را غافلگیر میکردند: «این فایل قابل باز شدن نیست. برنامهای که آن را ایجاد کرده است در دسترس نیست.
خاطرات، افکار و آرزوهایی که ناآگاه شدهاند مانند چنین فایلهایی هستند: میتوانیم بگوییم که برنامهای که آنها را ایجاد کرده است دیگر در دسترس نیست. بهتر از آن، میتوانیم بگوییم که برنامهای که میتواند آنها را پیدا کند، باز کند و بخواند هنوز ساخته نشده است. عمل روانکاوی شامل ابداع مجموعهای کامل از برنامههایی است که میتوانند محتوا ناآگاه (محتوا تصورشده[۵۴]؛ SE II) را که محصول یک برنامه تک جهته[۵۵] به نام پسرانش هستند، پیدا کنند، باز کنند و بخوانند. پسرانش برای ناپدید شدن چیزها طراحی شده است، نه اینکه با آشکار کردن مجدد آنها، اثرات خودش را خنثی کند[۵۶].
روانکاوان باید در فرآیندی شرکت کنند که ما میتوانیم تقریباً آن را به «مهندسی معکوس» تشبیه کنیم: جدا کردن یک محصول برای دیدن اینکه چگونه در وهله اوّل ساخته شده است تا به شکل فعلی خود کار کند. تحلیلگران این کار را برای یادگیری نحوه ایجاد پسرانش انجام نمیدهند، بلکه برای معکوس کردن اثرات برنامهای به نام پسرانش است.
فروید در ابتدا تصور میکرد که با کشف هیپنوتیزم (از طریق کار لیبو و[۵۷] برنهایم[۵۸] در نانسی فرانسه و شارکو[۵۹] در پاریس) برنامهی معکوس مورد نیاز را پیدا کرده است. به نظر میرسید فردی که در حالت هیپنوتیزمی عمیق یا خوابگردی[۶۰] قرار دارد، تقریباً هر چیزی را که هیپنوتیزمکننده از او میخواست به خاطر میآورد، چیزهایی که به نظر میرسید در حالت عادی و بدون هیپنوتیزم کاملاً قادر به یادآوری آنها نبود.
با این حال، فروید به زودی دریافت که هیپنوتیزم کلید اصلیِ تمام قفلها نیست: حتی در مواردی که او میتوانست فرد را به هیپنوتیزم عمیق فرو ببرد (که اعتراف میکند در موارد متعددی برایش غیرممکن بود)[۶۱]، بیمار همیشه به طور لحظهای اطلاعات درخواستی را بازیابی نمیکرد، بلکه زمان و تشویق هیپنوتیزمگر ضروری بود[۶۲]. به عبارت دیگر، هنوز هم نمیشد «فایل» را باز کرد و برای دور زدن یا غلبه بر آنچه به نظر میرسید مقاومت قابل توجهی است، به چیز بیشتری نیاز بود. علاوه بر این، با توجه به تعداد زیادی از موارد که در آنها هیچ حالت هیپنوتیزمی خوب و قابل اعتمادی به دست نمیآمد، فروید به زودی «برنامههای معکوس» دیگری را توسعه داد، از جمله ترکیبی از آنچه او «تمرکز[۶۳]» (با چشمان بسته، دراز کشیدن روی کاناپه)، القا و فشار (دستهایش روی سر بیمار) و سپس آرمیدگی[۶۴] و تداعی آزاد (SE II، ص ۱۰۹-۱۱۰ و ۲۶۸) نامید[۶۵]. هر چه خاطرات و آرزوهای خاص با صرف درخواست فروید از بیمارانش برای صحبت در مورد خودشان، کمتر آشکار می شد، او بیشتر به کار با رویاها، خیالپردازیها، رویاهای روزانه، افکار مزاحم، لغزشهای زبانی[۶۶] و انواع کنشهای خرابکارانه[۶۷] روی می آورد – به طور خلاصه، چیزهایی که در زندگی روزمره اکثر مردم به طور کلی نادیده گرفته می شوند یا عمداً نادیده گرفته می شوند – به عنوان راه های غیرمستقیم برای دسترسی به «فایل هایی»که به نظر میرسید قفل و کلید خورده اند.
برای اینکه این قیاس تقریبی با رایانه را یک قدم جلوتر ببریم، محتویات ناآگاه را به ویروس کامپیوتری تشبیه میکنم، که – مانند یک «جسم خارجی» (SE II، ص ۲۹۰) یا سرطان در یک ارگانیسم زنده که بافتهای سالم را میخورد – به طور پنهانی روی دادههای ذخیره شده روی هارد دیسک شما کار میکند و به تدریج یک بیت از دادهها را پس از بیت دیگر، یک فایل را پس از فایل دیگر خراب میکند. خاطرات انسان به طور معمول اتصالات تقریباً خودکاری با سایر خاطرات دارند، صرفاً بر اساس مکان و زمان وقوع رویدادهایی که به یاد میآورند و افراد درگیر، که معمولاً مکانها و افرادی هستند که برای ما کاملاً شناخته شدهاند. بنابراین، اگر بخواهیم یک خاطره را از بقیه خاطراتمان جدا یا منزوی کنیم – اگر میخواهیم با موفقیت آنها را «فراموش کنیم» – باید آن خاطرات دیگری که ممکن است زنده کننده خاطراتی که آرزوی فراموشیشان را داریم باشند را نیز فراموش کنیم. به عبارت دیگر، خاطرهای که از ذهن دور میکنیم، شروع به آلوده کردن سایر خاطرات مرتبط نزدیک میکند و آنها را نیز از ذهن خارج میکند[۶۸].
فرض کنید یک رویداد آسیبزا زندگی من در حمام خانه یکی از بستگان رخ داده باشد. برای فراموش کردن موثر آن رویداد، یعنی اطمینان از اینکه دیگر هرگز به طور آگاهانه به آن فکر نکنم، باید تمام اتفاقات دیگری را که در آن حمام و شاید حتی در آن قسمت از خانه افتاده است را نیز فراموش کنم. اگر اتفاقات دیگری که در همان روز رخ داده اند نیز به یاد ماندنی باشند، ممکن است متوجه شوم که نیاز دارم خاطرات آنها را نیز از آگاهام خارج کنم، و همچنین کل مجموعه خاطراتی را که مربوط به فرد یا افراد درگیر در حادثه آسیب زا است. هر چه آسیب بیشتر باشد، تعداد افکاری که می توانند مرا از طریق زنجیره تداعی (یا جریان هشیاری) به آنجا برسانند و بنابراین باید از آنها خلاص شد، بیشتر می شود. به این ترتیب، حجم قابل توجهی از خاطرات از آگاهی خارج میشوند(یعنی دیگر بخشی از شبکه خاطرات ذخیره شده در پیشآگاه من، بخش قابل دسترسی هارد دیسک نیستند؛ هارد دیسک اکنون به اصطلاح «جزءبندی» شده است[۶۹]). مانند یک ویروس کامپیوتری، خاطره پسرانده شده به کار در پشت صحنه ادامه میدهد و اغلب -به اصطلاح- باعث ایجاد حفرههای بزرگتر و بزرگتر در «بانکهای اطلاعاتی» فرد میشود.
یک نمونه روزمره و معمولاً موقت از این پدیده زمانی اتفاق میافتد که نمیتوانیم نام کسی را به یاد بیاوریم، و ناگهان متوجه میشویم که تعدادی از نامهای دیگر را هم که لحظهای قبل روی نوک زبانمان بودند، دیگر نمیتوانیم به خاطر بیاوریم، در حالی که مطمئن هستیم میتوانستیم آنها را به یاد آوریم. ممکن است عدم دسترسی به این نامها زیاد طول نکشد، امّا پیوندی بین تنها نامی که به طور ناگهانی نمیتوانیم پیدا کنیم و نامهای دیگر شکل گرفته است که مانع از آگاهی به هر یک از آنها میشود. در اینجا فراموشی عموماً فقط لحظهای است، امّا در موارد دیگر میتواند بسیار پایدارتر باشد، به طوری که فرد «حقیقتاً قادر به یادآوری آن نیست» (SE II، ص ۳). همانطور که لکان میگوید، «همین عدم دسترسی است، که ما باید همیشه آن را به عنوان اساس ناآگاه فرض کنیم» (سمینار ۸، ص ۱۸۲).
ناآگاه نوعی «نهفتگی» نیست
پیچیدهترین دستاوردهای تفکر بدون کمک آگاهی امکانپذیر است.
Freud, SE V, p. 593__
بسیاری از اوقات، با مطالعهی موارد بسیار شدید، شروع به درک عملکرد موارد با شدّت کمتر و حتی میتوان گفت تقریباً همه افراد میکنیم (این موضوع در پزشکی نیز صدق میکند، جایی که فرآیندهای بیماری اغلب در موارد وخیمتر از موارد خفیفتر واضحتر هستند). بنابراین، فروید با کار بر روی موارد نسبتاً شدید توانست به یک نتیجه گیری بنیادین برسد: تفکر(یعنی برقراری ارتباط بین خاطرات یا ایدههای مختلف) در دو سطح متفاوت اتفاق میافتد: در سطحی که قابل دسترسی به هشیاری است و در سطحی که قابل دسترسی به هشیاری نیست. نوع تفکری که در سطح دوّم اتفاق می افتد کاملاً خودکار است و نیازی به اراده آگاهانهی ما ندارد؛ و وجود آن به چیزی اشاره دارد که فروید برای اولین بار در «تعبیر رویا» آن را فرمولبندی کرد: ما در خانهی خودمان – یعنی در سر خودمان – ارباب نیستیم(همچنین به SE XVI، ص ۲۸۵ و SE XVII، ص ۱۴۳ مراجعه کنید). تا آنجا که فکر میکنیم از تمام افکار و نیات خود آگاه هستیم، کاملاً در اشتباه هستیم. این «شکاف آگاهی[۷۰]» (شکاف به یک آگاهی اول و یک «آگاهی دوم»؛ SE I، ص ۱۲) ذاتاً در همه ما وجود دارد[۷۱].
بسیاری از روانپزشکان و فیلسوفان در ابتدا با این نظریه تکان دهنده مخالفت کردند. روانپزشکان در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم اغلب استدلال می کردند که بیماران هیستریک تظاهر می کنند و به سادگی نمی خواهند به یاد بیاورند که گفته اند چه چیزی را نمیتوانند به یاد بیاورند (آنها همچنین بیماران هیستریک را به تظاهر در تقریباً هر حوزه دیگری، به ویژه در مورد بیماری متهم میکردند و آنها را تمارض کننده میدانستند). فیلسوفان ادعا میکردند که چنین افرادی «خودفریبانه[۷۲]» عمل می کنند، یعنی آنها تمایلی به تلاش جدی ندارند زیرا عمدا نمی خواهند با گذشته یا حال خود روبرو شوند. چنین عدم تمایلی یا خودفریبی اغلب زمانی دخالت میکند که بیماران در مورد گذشته خود با درمانگر صحبت میکنند، و خودِ فروید نمونههایی را به ما ارائه میدهد که در آن از بیماری که هیپنوتیزم نشده بود پرسیده است که دلیل چیزی (مثلاً یک نشانه) ممکن است چه باشد، و بیمار بلافاصله ادعا میکند که نمیتواند به چیزی فکر کند. امّا پس از اینکه فروید چند بار به سر بیمار فشار آورد و به او اطمینان داد که پاسخ به ذهنش خواهد رسید، بیمار سرانجام اعتراف کرد که چیزی به ذهنش خطور کرده است و اضافه کرد که «من می توانستم همان بار اول به شما بگویم» و توضیح داد که آن را «پیش پا افتاده» یا «احمقانه» تصور کرده است، که در اولین باری که از او سوال شد، به آن اشاره کند. همانطور که فروید بعداً به ما آموخت، دقیقاً زمانی که بیمار میگوید چیزی احمقانه یا پیش پا افتاده است، باید به آن نهایت توجه را داشته باشیم!
به عنوان تحلیلگران، ما اغلب باید از حدسهای خود برای تحریک آنالیزان استفاده کنیم تا او را به آشکار کردن ارتباطی با یک عنصر در رویا (یعنی چیزی که در ارتباط با یک عنصر از رویا به ذهن او خطور میکند، خواه آن عنصر یک کلمه، یک تصویر، یا یک عمل باشد) واداریم، که قبلاً به ذهن آنالیزان رسیده بود، امّا او تمایلی به اقرار به آن نداشت[۷۳]. این موارد را می توان نمونه هایی از خجالت، کم رویی، شرم، یا حتی خودفریبی (اگر بخواهیم از اصطلاح تحقیرآمیز سارتری استفاده کنیم، که نمیخواهم) در نظر گرفت، امّا از نظر احساس و ارائه برای هر دو تحلیلگر و آنالیزان بسیار متفاوت از اولین بیان چیزی است که برای دههها فراموش شده و دست نیافتنی بوده است.
بسیاری از آنالیزانها در مقطعی تجربهای دارند که در آن چیزی پس از دوره طولانی کار تحلیلی، روشن میشود، چیزی که آنها به شکل مبهمی همیشه میدانستند امّا هرگز ابراز یا تایید نکردهاند(فروید مینویسد که بیماران گاهی اوقات اظهار نظر میکردند، «در واقع، من همیشه این را میدانستم، فقط هرگز به آن فکر نکردهام»؛ SE XII، ص ۱۴۸). این ممکن است با آنچه پدیدارشناسان[۷۴] به عنوان «نهفتگی» یادمیکنند مطابقت داشته باشد، امّا باز هم از نظر تجربی (جرأت میکنم بگویم «پدیدارشناسانه»؟) با افشا گاهی اوقات تکاندهنده و ناراحتکننده آنچه واقعاً ناآگاه بوده است، که اغلب در ابتدا باعث سردرگمی و آشفتگی در آنالیزان میشود و سپس به دورهای طولانی و گاه ناآرام از کار تداعی سازنده منجر میشود، بسیار متفاوت است. اصطلاح نهفتگی با پسرانش فاصله زیادی دارد. آنچه ناآگاه است، چیزی نیست که فرد به طور مبهمی از آن آگاه باشد: بلکه چیزی است که معمولاً در مراحل اولیه تحلیل، کاملاً شگفتانگیز و حتی نگرانکنندهاست[۷۵]؛ چیزی است که فرد به راحتی آن را نمیپذیرد، امّا در مورد آن، فرد باید کار تداعی سازنده زیادی انجام دهد تا پسرانده شده را با سایر برداشتها و افکار خود مرتبط کند(یعنی اتصال سرکوبشدهی M1 با M4، M5 و M6)[۷۶].
از دیدگاه فروید، تمام رویدادهای مهم در جایی در ذهن ثبت یا حک میشوند[۷۷] و وظیفه ما این است که دریابیم چگونه آنها را در دسترس قرار دهیم – به عبارت دیگر، باید تکنیکهایی را ابداع کنیم که دسترسی به ایدهها، خواستهها و خاطراتی را که قفل شدهاند، رمزگذاری شدهاند، پنهان شدهاند یا خراب شدهاند را ممکن سازد. تداعی آزاد تکنیک اصلی است که برای دسترسی به آنها استفاده میکنیم و همانطور که در فصل ۳(این کتاب) خواهیم دید، نیازمند زمان و ابتکار از جانب ماست تا به آنالیزان کمک کنیم تا نحوه تداعی آزاد را بیاموزند و تمایل به انجام آن پیدا کنند.
نشانههای قابل ردیابی: برای مثال، تلاش بیش از حد
بروئور و فروید با دسترسی به آن خاطرات از طریق هیپنوتیزم و ردیابی نشانهها به ریشههایشان، چه نوع نشانههایی را میتوانستند تسکین دهند؟ در اینجا نمونهای از مورد امی فون ان آورده شده است، که موضوع دومین شرح حال طولانی مرتبط در «مطالعات بر هیستری» است.
امي فون ان سالها بهطور غیرارادی هر زمان که برانگیخته میشد صدایی تقتق یا کلیک مانند با زبانش تولید میکرد. تحت هیپنوتیزم، این صدا به لحظهای در گذشته او مرتبط شد که از دختر کوچکش که به دلیل بیماری جدی مدّتها قادر به خوابیدن نبود، مراقبت میکرد. هنگامی که دخترش بالاخره به خواب رفت، مادر «تمام نیروی ارادهاش را بر بیحرکت ماندن متمرکز کرد تا او را بیدار نکند.» سپس فروید اضافه میکند که «دقیقا به دلیل قصدش [بیدار نکردن دخترش] صدای تق تق مانندی با زبانش درآورد» (فروید، SE II، صفحه ۵). زمانی که او در حین هیپنوتیزم تمام جزئیات این اولین نمونهی تق تق کردن (به همراه نمونه دیگری در آینده) را برای فروید تعریف کرد، آن عارضهی نسبتا جزئی او، که امروزه ممکن است آن را «تیک عصبی[۷۸]» بنامیم، برای مدت قابل توجهی ناپدید شد[۷۹].
فروید به صدای تقتق او در آن موقعیت به عنوان مثالی از یک «ضدِ-میلِ هیستریک[۸۰]» (فروید، SE II، صفحه ۵) و «عملی کردن ایدههای متضاد[۸۱]» (صفحه ۹۲) اشاره میکند، بدون اینکه واقعاً توضیح دهد که منظور او از این عبارات چیست. امروزه ما تمایل داریم فرض کنیم که مادر از این دختر که او را غیرهمراه میدانست، عصبانی و آزرده شده بود و حداقل در یک سطح – به عبارت دیگر، حداقل بخشی از او آرزو داشت – با ایجاد صدا و بیدارکردن دوباره دختر تنبیه کند. امی فون ان. کاملاً میدانست که انجام چنین کاری خودویرانگر خواهد بود، زیرا باعث میشد خودش بیداری شبانه در کنار تخت دخترش را بیشتر طولانی کند، با این حال، بخشی از او همچنان میخواست این کار را انجام دهد. به عبارت دیگر، ما فرض میکنیم که امی فون ان. دچار تضاد یا دوگانگی ذهنی بود: از اینکه دخترش بالاخره آرام گرفتهبود احساس رضایت میکرد، امّا همچنان از اینکه مجبور شدهبود در کنار تخت او خسته شود عصبانی و/یا سرخورده بود و میخواست او را تنبیه کند.
چرا کسی باید با تمام جدیت بر بیصدا بودن تمرکز کند، مگر اینکه خودش به نوعی وسوسه شود که سر و صدا کند؟ اگر امی فون ان. قصد چنین تنبیهی برای دخترش نداشت، دیگر نیازی به کنترل خود یا تمرکز شدید بر بی صدا بودن نبود. این جنبهای حیاتی امّا اغلب نادیده گرفته شده از هر نمونهای از قصد شدید یا «آنقدر تلاش کردن» است: فرد باید توجه خود را به شدت روی انجام یک کار متمرکز کند، دقیقاً به این دلیل که بخشی از او میخواهد کار متضادش را انجام دهد! اگر مجبور باشم فوقالعاده مراقب باشم که قرار ملاقاتی را فراموش نکنم، بدیهی است که بخشی از من نمیخواهد به آن بروم. تلاش بیش از حد، نشانه ذهنی دوپاره است.
در ادامه مطالعه موردی فروید، او آنچه را که ما پیش از خواندن بخش اعظم تاریخچه موردی درباره امی فون ان. فرضیهسازی کرده بودیم، تأیید میکند، چرا که او به ما میگوید «او سه سال بود که از فرزندش متنفر بود» (SE II، صفحهی ۶۳)، و مجموعهای از «شکایتها علیه این کودک [که] مدّتها بسیار عجیب بود، داشته است؛ او تمام وقت جیغ میزده و نمیخوابیده، و فلج پای چپش پیشرفت کرده بود که به نظر میرسید امیدی برای درمانش وجود نداشته باشد» (صفحهی ۶۰). دستکم یکی از دلایلی که اِمی مدتها از این دختر نفرت داشت، این بود که همسرِ محبوبش درست در مقابل چشمانش، در حالی که در بستر بود و هنوز از به دنیا آوردنِ این دختر ضعیف بود، بهطور ناگهانی جان باخت. اگرچه حتی پزشکان هم نتوانستند شوهرش را احیا کنند، ِامی به نحوی باور داشت که «اگر به خاطرِ بچه مجبور نبوده باشد در بستر بماند، شاید میتوانست شوهرش را به سلامتی برگرداند» (صفحهی ۶۳). بنابراین، خشم او نسبت به دخترش تقریباً به همان روزی که به دنیا آمده بود، بازمیگردد. او بعداً به فروید گفت که هرچند هرگز به آن کودک علاقه نداشت، «هیچکس نمیتوانست از رفتار من حدس بزند، زیرا هر کاری را که لازم بود انجام میدادم»(SE II، صفحهی ۶۴). این نشان میدهد که او خود را مجبور به بازی در نقشی میکرد که به آن حسی نداشت، و بیشک به این دلیل که خود را مجبور میکرد در چشم دنیا مادر خوبی به نظر برسد، از آن کودک بیشتر کینه داشت. این موضوع باعث شد که او دوبرابر از دخترش نفرت داشته باشد.
به لطف فروید، امروزه در روانکاوی این موضوع بدیهی تلقی میشود که گاهی افراد چیزی را بیش از حد تأکید میکنند یا اغراقآمیز جلوه میدهند چون در واقع معنا عکس آن را در نظر دارند(برای مثال، کسی ممکن است بگوید «صحبت شما بسیار جالب بود» در حالی که آن را خسته کننده یافته است، یا «حتی به خواب هم نمیبینیم که به شما آسیب برسانیم» در حالی که نه تنها در خواب به آسیب رساندن به شما فکر کردهاند بلکه نقشه آن را هم کشیدهاند). این به این خاطر است که طبق نظریه فروید، افراد ناآگاهانه تمایل دارند توجه زیادی را روی انجام کاری(x) متمرکز کنند (اراده خود را برای انجام کاری جمع کنند) دقیقاً به این دلیل که آرزوی انجامِ کارِ عکسِ آن(غیرِ x) را دارند.
یکی از آنالیزانهایم هر زمان که برای کلاسی خاص مقاله مینوشت، اضطراب وحشتناکی را تجربه میکرد. در طی تحلیل مشخص شد که او آن درس را مسخره و استاد را احمق میدانست و هر بار که شروع به نوشتن میکرد، وسوسه میشد این موضوع را بیان کند. نوشتن این مقاله از او به دلیل اینکه خیلی تلاش میکرد چیزی را که میخواست بگوید، ننویسد، به تمرکز و انرژی زیادی نیاز داشت. او دائماً نگران بود که برخی از احساسات واقعیاش در مورد درس و استاد ناخواسته در نوشتهاش سرایت کرده باشد. هر چه بیشتر میخواست از استاد و درس او انتقاد کند، بیشتر مضطرب میشد.
این حقیقت که امی فون ان. حتی پس از ۱۵ سال از بیماری دخترش، هر زمان که برانگیخته میشد، همچنان با زبان صدای تقتق درمیآورد، نشان میدهد که بخشی از هیجانی که او در دفعات بعدی که این صدا را درمیآورد، تجربه میکرد، دقیقاً ناشی از این واقعیت بود که در مورد چیزی دو به شک بود: هم میخواست کاری را انجام دهد و هم نمیخواست آن را انجام دهد.
به هر حال، به نظر میرسد که فروید برای ناپدید شدن تیک بیمار برای مدت نسبتاً طولانی، نیازی به تفسیر این موضوع برای او به روشی که من در اینجا انجام دادم، نداشت. او معتقد بود که کمک به بیمار برای «تخلیهکردن[۸۲]» احساساتی که در آن زمان تجربه کرده بود برای از بین رفتن تهییج انباشته شده کافی است (SE XI، ص ۸). سایر اصطلاحاتی که او برای این «تخلیهکردن» استفاده می کند عبارتند از بیان با کلمات، گفتنِ کلامی (SE II، صص ۲۹، ۳۰، ۱۰۱)، صحبت کردن، حرف زدن (ص ۷۰)، رها کردن با صحبت (ص ۳۵)، برونریزی هیجانی و روایت کردن[۸۳] (صفحات ۳۲، ۳۴). بدون شک تحریک او برای تخلیه احساسات به او کمک کرد، زیرا تیک او برای مدتی ناپدید شد، امّا بعداً دوباره ظاهر شد؛ و صرفاً تخلیه احساسات به طور قطع، هیچ کاری برای جلوگیری از ایجاد نشانههای جدید در موقعیتهای آینده که او در دوراهی قرار میگرفت، انجام نمیداد (صفحات ۲۶۱، ۲۶۴).
برای موردی که در آن شاهد چنین موقعیتهای زیادی هستیم که بیمار در دوراهی قرار دارد، بیایید به موردی بپردازیم که به درستی میتوان گفت منشأ تمام گفتار درمانی هاست: مورد برتا پاپنهایم[۸۴] (۱۸۵۹-۱۹۳۶)، بیماری که با نام مستعار آنا اُ. در تاریخ به ما رسیده است. او در سالهای ۱۸۸۱-۱۸۸۲ به مدت یک سال و نیم توسط جوزف بروئر، همکار پزشکی مسنتر فروید، درمان شد و با اصرار فروید بود که حدود یک دهه بعد بروئر این مورد را نوشت و منتشر کرد، زیرا فروید او را از اهمیت روشی که در طول درمان کشف شده بود، متقاعد کرده بود.
اولین مورد: آنا اُ
برای کسانی که به خواندن موارد معاصر عادت دارند، شرح حال بیماری آنا اّ. توسط بروئر اغلب گیج کننده و غیرمنتظره به نظر میرسد. او داستان بیمار ۲۲ ساله خود را دو بار تعریف میکند: اوّل از دیدگاه «بیرونی» یا «عینی» پزشکی – شامل آنچه یک پزشک در آن زمان در مورد روند بیماری از لحظهای که برای اوّلین بار برای معاینه او فراخوانده شد، متوجه میشد – و سپس از دیدگاه درمانی زمانشناختی[۸۵]، که نشان میدهد چگونه درمان او با ردیابی ریشههای همه چیز به «علل اوّلیه» آنها پیش رفت. چیزی که برای ما هنوز هم شگفتانگیزتر است ، فقدان تقریباً کامل تفسیر بروئر از آنچه ممکن است در ذهن دختر در جریان بوده باشد.
آنا اُ. در طول دو سال بیماری خود از چنین نشانههای گسترده ای رنج میبرد که شرح مختصر همه آنها در اینجا برایم دشوار است. در عوض بیایید شرح مختصری که فروید(۱۹۱۰) از آنها ارائه کرده است را بخوانیم:
او از فلج شدید همراه با از دست دادن حس لامسه در هر دو دست و پای راست رنج میبرد. و همین مشکل گاهی اوقات دست و پای چپ او را نیز تحت تاثیر قرار میداد. حرکات چشمی او مختل شده بود و قدرت بینایی او تحت محدودیتهای متعددی قرار داشت. او در وضعیت سرش مشکل داشت؛ او سرفه عصبی شدیدی[۸۶] داشت. او از مصرف غذا بیزار بود و یک بار به مدت چند هفته علی رغم تشنگی شدید قادر به نوشیدن آب نبود. قدرت تکلم او حتی تا جایی کاهش یافت که نمی توانست به زبان مادری خود صحبت کند یا آن را بفهمد. در نهایت، او دچار حالتی مانند «غیبت[۸۷]»، گیجی، دلریوم و تغییر کل شخصیّت خود شد(SE XI، ص ۱۰).
این لیست از نشانهها – که ما باید حداقل سردرد، شکایت از اینکه دیوارهای اتاقش به او نزدیک می شوند، ناتوانی در صحبت کردن به طور کلی به مدّت چند هفته و سپس برای مدّتی فقط به ترکیبی گیج کننده از انگلیسی، ایتالیایی و فرانسوی، در حالی که او هنوز می توانست آلمانی را بفهمد را به آن اضافه کنیم (SE II، ص ۲۵) – با استانداردهای مدرن کاملاً تکان دهنده است و جای تعجب نیست که بروئر از او به عنوان فردی که دچار «سایکوز[۸۸]» شده است یاد میکند، اگرچه مورد او به عنوان (و بدیهی است) مورد هیستری ارائه می شود.(به نظر میرسد سایکوز در اصطلاحات او به وضعیتی موقت به جای یک ساختار بالینی ماندگار اشاره دارد).
اولین نشانهای که بروئر توانست با استفاده از تکنیکی که آنا اُ. به طور خودجوش اختراع کرد(این تکنیک شامل صحبت کردن در مورد هر بار که این علامت ظاهر شده بود و بازگشت به گذشته از جدیدترین موردی که رخ داده بود تا اولین بار بدون رد شدن از هیچ موردی، و در نتیجه دنبال کردن موضوع به صورت گام به گام) به او کمک کند، ناتوانی او در نوشیدن آب بود، مهم نیست چقدر تشنه باشد(SE II، صص ۳۴-۳۵). به نظر میرسد این نشانه به دلیل رویدادی نسبتاً پیش پا افتاده ایجاد شده است: او دید که سگِ بانوی همراهِ انگلیسی[۸۹] او از لیوانی در اتاق خواب آن خانم آب میخورد. به جز اینکه آنا اُ. اهمیتی به این بانو همراه انگلیسی نمیداد و اینکه او در این مورد به خاطر «مودب بودن» چیزی به او نگفت (ص ۳۴)، چیز دیگری به ما گفته نمیشود. تنها چیزی که به ما گفته شده این است که او هرگونه ابراز تعجب و انزجار را سرکوب[۹۰] کرد و هنگامی که حدود شش هفته بعد، تحت هیپنوتیزم، این واکنشهای عاطفی را به بروئر ابراز کرد، «اختلال ناپدید شد و دیگر هرگز برنگشت»(ص ۳۵)[۹۱].
بدیهی است که هر بار سرکوب کردن ابراز تعجب یا انزجار منجر به ایجاد نشانه نمیشود، زیرا ما اغلب بعداً در ذهن خود درباره موقعیت فکر میکنیم(مثلاً با خودمان میخندیم، افراد درگیر در آن موقعیت را در ذهن خود محکوم میکنیم، یا افکار دلگرم کنندهای در مورد برتری خودمان جمع آوری میکنیم) یا مشتاقانه در مورد آن موقعیت به شخص دیگری صحبت میکنیم و به این ترتیب هر «تهییج» که ممکن است در آن زمان ایجاد شده باشد را از بین میبریم. این واقعیت که به نظر میرسد آنا اّ هیچ یک از این کارها را انجام نداده است و در عوض خاطره خود از آن رویداد را از تمام خاطرات دیگرش جدا کرده است، چندین احتمال، اگر نگوییم بسیاری از احتمالات را مطرح میکند: اینکه او چیز وحشتناکی در مورد بیماریهایی که سگها میتوانند منتقلکنند شنیده بود؛ اینکه او واقعاً از این همراه انگلیسی متنفر بود، امّا به او گفته شده بود که باید او را تحمل کند و شاید حتی وانمود کند که او را دوست دارد(احتمالاً این فرد[کسی که این درخواست را کرده بود]، مادرش بوده است، امّا ممکن است پدرش باشد)؛ اینکه او در خفا آرزو میکرد این همراه انگلیسی به دلیل چنین ارتباط بیرویه با سگش به بیماری مبتلا شود؛ اینکه او این زن را با مادر خودش که به نظر میرسد دلخوری های زیادی نسبت به او داشته و حتی آرزوی مرگ او را در سر میپرورانده است(که در ادامه بیشتر به آن خواهیم پرداخت) مرتبط میدانست؛ و/یا اینکه هر بار بعد از آن که سعی میکرد از لیوان آب بنوشد، افکارش درباره بیماریهای واگیردار یا آرزوهای نفرت انگیزش نسبت به این زن و/یا مادرش یادآوری میشد. ممکن است اجزای دیگری نیز در این موقعیت وجود داشته باشد، امّا از آنجایی که اطلاعات کمی به ما داده شده است، تنها می توانیم حدس بزنیم.
آنچه به نظر می رسد واضح است این است که دیدنِ سگ این خانم که از لیوان او آب مینوشد، افکار یا آرزوهای ناخوشایندی را در او برانگیخته است – افکار یا آرزوهایی که او آنقدر سرزنش برانگیز میدانست که سعی میکرد آنها را برای همیشه از ذهن خود دور کند. برای انجام این کار، او از آن زمان به بعد برای همیشه نیاز داشت تا از تماس با لیوانهای آب اجتناب کند، زیرا آنها ممکن است با تداعی، او را به یاد آن افکار و آرزوهای «غیرقابل عذر[۹۲]» بیاندازند. به زبان امروزی که هر روز در اطرافمان میشنویم، او با عصبانیتش از دوست و/یا مادرش در «تماس» نبود- در واقع، او نمیخواست اصلاً در مورد آن چیزی بداند!
نه بروئر(در ۱۸۹۵) و نه فروید(در ۱۹۱۰) در مورد نیروهای روانی قابل توجهی که در آن زمان باید برای ایجاد چنین نشانهای مانع از زندگی در او وجود داشته باشد، نظری ندادند. و تا آنجا که این نیروها هرگز واقعاً توضیح داده نشدند، حتی با وجود اینکه بارهای عاطفی مقطعی آنها از طریق «پاککردن دودکش[۹۳]» (همانطور که خود آنا اُ. آن را نامید) که او و بروئر درگیر آن بودند، آزاد شد، همین نیروها میتوانستند و باعث ایجاد نشانههای جدید در بسیاری از موارد دیگر شوند. فکر نمیکنم برداشتن یک برداشت کلی از خانه او در اواخر قرن نوزدهم به عنوان خانهای که در آن وفاداری و وظیفه فرزندی نقش غالب را بازی میکرد و در آن بازتاب ها یا احساسات شخصی هرگز مطرح، تشویق یا تحمل نمی شد، برداشتی دور از ذهن باشد.
هنگامی که چنین افکار و احساساتی خفه یا خاموش شوند، تمایل دارند که در سرکوبکنندهگان چرک کنند و آنها را آزار دهند و باعث شوند که آنها «عمدتا از خاطرات رنج ببرند» (SE II، ص ۷) – یعنی به یاد آوردن و نشخوار کردن در مورد موقعیت های دردناک گذشته که در مورد آنها پشیمانی دارند. چرا افرادی که خودشان[احساساتشان] را خفه میکنند چنین پشیمانی هایی دارند؟ زیرا آنها در آن موقعیت های دردناک حرفی نزدهاند یا کاری را که میخواستند انجام ندادهاند.
بسیاری از ما در یک زمان یا زمان دیگر خودمان را خفه کردهایم، امّا ما از پشیمانیها و نشخوارهایمان که ناشی از صرف نظر کردن از تمایل خودمان برای بیان چیزی یا انجام کاری است، آگاه هستیم. ما اغلب در ذهن خود آنچه را که گفتیم و نگفتیم یا انجام دادیم و انجام ندادیم، مرور میکنیم و با دیدی به گذشته فکر میکنیم به اینکه چه حرفی باید میزدیم یا چه کاری باید انجام میدادیم که الان احساس بهتری داشتیم. فرضیه فروید در اینجا این است که برای برخی افراد، این پشیمانیها و نشخوارها(یعنی این یادآوریکردن، امّا نه به معنای مثبت، در مورد یک رویداد خاص و اینکه در آن زمان چگونه واکنش نشان دادند یا ندادند) در سطح آگاهی اتفاق نمی افتد، بلکه در خارج از قلمرو آگاهی عمل میکند، به اصطلاح «روی آنها کار میکند[۹۴]»، آنها را از بین میبرد و حتی به طور غیرمنتظره در رویاها، خیالپردازیها و سایر حالات دگرگون شده ظاهر میشود.
وقتی فروید ادعا می کند که «هیستریک ها عمدتا از خاطرات رنج می برند» (SE II، ص ۷)، منظور او این نیست که آنها با حسرتِ نوستالژیک، گذشته را به یاد میآورند و فکر میکنند که چقدر عالی بوده است. بلکه منظور او این است که آنها از پشیمانی و عذاب وجدان ناشی از صرف نظر کردن از میل خود برای گفتن یا انجام کاری رنج میبرند. و هنگامی که لکان می گوید وقتی از میل خود دست میکشیم احساس گناه میکنیم او صرفاً خلاصهای از آنچه فروید در اینجا برای ما بیان کرده است ارائه میدهد[۹۵].
لکان به این نکته اشاره میکند که اصطلاحی که فروید معمولاً در این زمینه به کار می برد، Versagung است که معانی متعددی از جمله محرومیت (از چیزی محروم شدن) ، انکار، رد و عدم پذیرش (اجازه نداشتن برای داشتن یا انجام کاری[۹۶]) را دارد. لکان Versagung را به معنای «چشمپوشی[۹۷]» تعبیر میکند، شاید این تعبیر را بر اساس کاربردهای مختلف فعل versagen (که در برخی موارد به معنای شکست خوردن، دست و پا چلفتی بودن، خراب شدن یا خرابکاری است[۹۸])بنا کرده است، نه «ناکامی» که معمولاً در انگلیسی ترجمه میشود (کلمه آلمانی برای ناکامی Frustration است). «چشمپوشی» به این معناست که فرد میخواست کاری انجام دهد و از آن صرف نظر کرد، اغلب به این صورت که انگار تسلیم خواستههای شخص دیگری شده باشد(مانند خودداری، گویی تسلیم کسی شده است که گفته است: «زبانت را گاز بگیر، دختر!»). به عبارت دیگر، این به وضعیتی اشاره میکند که در آن فرد اجازه میدهد اراده شخص دیگری بر اراده خودش غلبه کند(یا تصور میکند اراده شخص دیگری بر اراده او غلبه کند) و برای همیشه از آن پشیمان شود. به طور خلاصه، برای چنین افرادی که به نظر میرسد آنا اّ یکی از آنها بوده است، چشمپوشی اغلب دستورالعمل یک فاجعه است[۹۹].
برای عشقِ…
در آغازِ کار تحلیلی، عشق بود
__Lacan, Seminar VIII, p. 4
پزشک از برخی از عناصر عشق بهره می برد
__Freud, SE XIV, p. 312
بر اساس شرح بروئر، آنا اُ. در حالی که سعی داشت در طول بیماری لاعلاج پدرش به طور کامل از او مراقبت کند، بیمار شد. به نظر میرسد بروئر این موضوع را بدون چون و چرا پذیرفته است(شاید این همان چیزی بود که او انتظار داشت هر دختری در آن زمان انجام دهد) و هرگز به ناراحتیهای احتمالی یا احساسات دوگانه ای که او نسبت به پدرش داشته است اشاره نکرده است. امّا با کمی دقت در جزئیات – و بدون اینکه بخواهیم بیش از حد خطرکنیم، به نظر من – می توانیم تعجب کنیم که چرا عملاً تمام وظیفه مراقبت از پدر، نه بر عهده مادرش، یا سایر خواهر و برادرهای احتمالی(تنها یک بار در مورد یک برادر کوچکتر[SE II، ص ۳۶] میشنویم)، یا بستگان دیگر بلکه بر دوش او افتاده است، در حالی که در آن زمان خانوادهها به طور معمول پرجمعیت بودند. او نوبت های سختتری نسبت به مادرش تحمل میکرد. او تمام شب را در کنار پدرش بیدار میماند، در حالی که مادرش حتی برای چند روز خانه را ترک کرد و بدین ترتیب، مسئولیت بیشتری از مراقبت پدر بر دوش آنا افتاد. بروئر تنها به این نکته اشاره میکند که آنا «علاقه شدید[۱۰۰]» به پدرش داشت(ص ۲۲) و اینکه زندگی بسیار منزوی در خانه داشت. امّا ما می توانیم تعجب کنیم که او تا چه حد به پدرش وابسته بود یا احساس میکرد که باید – چه در ذهن پدرش، ذهن خودش، ذهن مادرش یا هر سه آنها – به نوعی جایگزین همسر برای مادرش شود.
تقویتکننده این ایده که او دلبستگی جدی به پدرش داشت، این واقعیت است که همه سمپتومهای اصلی که بروئر ابتدا شرح داد، برای اولین بار در حضور یا در ارتباط با پدرش ظاهر شدند(SE II، ص ۳۶): نشنیدن صدای افرادی که وارد اتاق او میشدند؛ نفهمیدن صحبت های دیگران با هم؛ نشنیدن صدای کسانی که مستقیماً با او صحبت میکردند؛ و ناشنوایی ناشی از شرایط مختلف.
دختر نسبت به پدرش احساسات قوی داشت، که بدون شک برخی از آنها بسیار مثبت و برخی دیگر ممکن است منفی بوده باشند (اگرچه بروئر هرگز به موارد منفی اشاره نکرد). بخشی از احساسات منفی او شاید ناشی از احساس وظیفه برای مراقبت بیدریغ از پدرش باشد. اگر واقعاً دلبستگی عمیقی به پدرش داشت، به راحتی میتوانیم نتیجه گیری کنیم که معالجه او با بروئر باعث شد تا او برای اولین بار، علاقه شدید خود را نسبت به پدرش به فرد دیگری منتقل کند(به پزشکش، به نظر می رسد او قبل از ورود بروئر به صحنه، خواستگار یا حتی عاشقان کمی داشته یا اصلاً نداشته است). زیرا بروئر فهرستی مشابه، هرچند پراکنده، در اختیار ما قرار میدهد که نه در مورد شکل گیری نشانهها، بلکه در مورد اشکال تسکینی است که تنها در حضور او می توانست رخ دهد.
- او تنها کسی بود که همیشه با ورود به اتاق، آنا او را تشخیص میداد(ص ۲۶).
- در زمانهایی که آنا به طور کامل از غذا خوردن امتناع میکرد، با این حال به بروئر اجازه میداد تا به او غذا بدهد (ص ۲۶)[۱۰۱].
- او تنها کسی بود که می توانست بر «لجاجت» آنا غلبه کند(ص ۳۰).
- واکنش او به داروی خوابی که اغلب به او داده می شد(کلرال[۱۰۲]) در حضور او سرخوشانه بود امّا در نبود او بسیار ناخوشایند بود(ص ۳۰).
- او همیشه درخواست می کرد که او در عصر چشمانش را ببندد و به او بگوید که تا زمانی که خودش صبح روز بعد آنها را باز نکند، قادر به باز کردن آنها نخواهد بود (ص ۳۸).
بروئر هرگز در مورد میزان کارهایی که آنا فقط برای او انجام میداد و اعتمادی که به هیچکس غیر از او نداشت، اظهار نظری نکرد. او همچنین به نظر نمیرسید متوجه باشد که درخواست بستن چشمانش در عصر و باز کردن آنها در صبح، به نوعی القا کننده این است که آنها کل شب را با هم گذرانده اند! در واقع به نظر نمیرسید او توجه زیادی به میزان انتقال[۱۰۳] عشق آنا از پدرش به او داشته باشد و اینکه او در واقع به خاطر عشق به او بهتر می شد[۱۰۴]. بیماری آنا را شاید بتوان به درستی همان چیزی دانست که فروید بعدها آن را «درمان با عشق[۱۰۵]» نامید( SE II، ص ۹۰؛ SE XIV، ص ۱۰۱؛ همچنین SE XVI، ص ۴۴۱).- چرا که نیروهای درگیر در درون او در پایان درمان به وضوح «کارپردازی نشده[۱۰۶]» باقی ماندند – امّا چنین درمانی تنها تا زمانی میتوانست دوام داشته باشد که رابطه پزشک و بیمار ادامه پیدا میکرد.
با این حال، بروئر تنها پس از قطع درمان متوجه شد که آنا تا چه حد به او علاقهمند شده است. او این موضوع را حداقل تا حدی پس از آن درک کرد که بالاخره متوجه شد همسرش از شنیدن صحبت های بی پایان او در مورد این بیمار جوان و زیبا که او را هر صبح و شب میدید و اغلب در مجموع چند ساعت در روز با او میگذراند، خسته و افسرده شده است و شاید در نهایت متوجه شد که خودش هم مجذوب آنا شده است. همانطور که متوجه میشویم – نه در «مطالعاتی بر هیستری»، بلکه در روایت ارنست جونز از آنچه فروید به جونز در مورد اعترافات بروئر گفته است(با فرض اینکه این روایت قابل اعتماد باشد) – همان روزی که بروئر به آنا و خانوادهاش گفت که او به اندازه کافی بهبود یافته است که درمان را به پایان برساند، عصر با عجله به خانه فراخوانده شد تا آنا را در وضعیتی که به عنوان «حاملگی هیستریک» (یا کاذب) شناخته میشود، در حالی بیابد که ادعا میکرد:«حالا فرزند دکتر ب.[بروئر] در راه است![۱۰۷]».
این تنها رویدادی نبود که بیخبری بروئر را نسبت به احساسات عمیق آنا برای او نشان میداد. چرا که در میانه درمان (ده روز پس از مرگ پدرش)، زمانی که آنا کاملاً به بروئر اعتماد پیدا کرده بود، او یک همکار پزشک را وارد اتاق کرد که ظاهراً میخواست در مورد ویژگیهای عجیب پروندهی او مشورت کند. در آنچه بروئر آن را «توهم منفی[۱۰۸]» (SE II، صفحه ۲۷) مینامد، آنا از دیدن این مزاحم ناخواسته سر باز زد، بدیهی است که او نمیخواست او آنجا باشد یا او را مانند حیوانی در باغ وحش مشاهده کند و بدین ترتیب او را نادیده گرفت. به نظر میرسد این موضوع مشاور را چنان خشمگین کرده باشد که دود سیگارش را به صورت آنا فوت کرد تا او را مجبور به دیدن خود کند – که آنا در نهایت او را دید، امّا این باعث شد او سعی کند از اتاق فرار کند اما در عوض بیهوش روی زمین افتاد.
این حادثه منجر به بدتر شدن قابل توجه وضعیت او شد(SE II صفحات ۲۷ و ۲۹)، و بروئر برای به دست آوردن دوباره اعتماد او با مشکل زیادی روبرو شد. او بدون شک احساس میکرد که به خاطر رابطهی بسیار نزدیکشان با او همکاری میکند و تمام جزئیات خصوصی زندگیاش را برای او تعریف میکند، و او ناگهان سعی کرده بود یک فرد سوم را به عنوان یک ناظر بیرونی بیطرف وارد کند. او[آنا] چه خیانتی باید حس کرده باشد!
یک تکنیک رواندرمانی که صرفاً بر جدا کردن بیمار از یک شخصیت والدینی با دلبستگی به درمانگر تکیه دارد، بهطور آشکاری خطرناک است؛ و تکنیکی است که حتی اگر درمانگر برای خدمت به عنوان یک معشوقه بلندمدّت برای بیمار در دسترس باشد، به احتمال زیاد درگیریهای مرتبط با «ابژه عشق[۱۰۹]» قبلی در رابطه با فرد بعدی تکرار میشود و در نهایت هیچ مشکلی را حل نمیکند(SE II، صفحه ۳۰۴). همان مشکلات قدیمی در رابطه با «ابژه عشق» جدید به وجود میآیند، حتی اگر او از نظر اجتماعی قابل قبولتر باشد – مثلاً یک پزشکِ کمی مسنتر از خودش[بیمار]، به جای پدرش. (طبق ادراکات بعدی فروید از نقشی که انتقال در عمل روانکاوی ایفا میکند، همانطور که خواهیم دید، درگیریهای بیماران با والدینشان در واقع بر روی تحلیلگر منتقل میشود، امّا در آنجا صرفا تکرار رخنمیدهد بلکه، تعبیر و کارپردازی میشوند).
چنین انتقال عشقی از پدر به پزشک، شاید در هسته کار بروئر با آنا اُ. بوده باشد، امّا چندین عامل نشان میدهند که آنا لزوماً آنقدر که ما فکر میکنیم به پدرش وابسته نبوده است، و او در واقع احساس میکرد که به نقش همسر رانده شده است، در حالی که ترجیح میداد زندگی خودش را دنبال کند.
برای مثال، به آنچه کشف شد که در ریشهی سرفه عصبی[۱۱۰] او قرار دارد توجه کنید: این سرفه برای اولین بار شبی که از پدرش مراقبت میکرد عود کرد(همانطور که اکثر نشانههای دیگرش نیز) (SE II صفحات ۳۶ و ۳۷) – و صدایی شبیه موسیقیای را میشنید که مردم در آن زمان برای رقصیدن استفاده میکردند و از خانهی همسایه میآمد. بروئر به ما میگوید که «او به رقصیدن بسیار علاقهمند بود» و اینکه با شنیدن موسیقی «ناگهان آرزو کرد که آنجا باشد»، با جوانان دیگر برقصد، به جای اینکه در خانه از پدر مریضش مراقبت کند. با این حال، چنین آرزویی با حس قوی وظیفه او در تضاد قرار گرفت (بروئر به «خودسرزنشگریهای[۱۱۱]» او اشاره میکند [صفحه ۴۰]) و او آشکارا فکر میکرد که چنین افکار خودخواهانهای برای لذت شخصی، در حالی که پدرش روی تخت مرگش دراز کشیده است، نشان از خباثت اوست.
از آنجایی که هر زمان چیزی را در خود سرکوب میکرد(چه پاسخی که فکر میکرد به حرف بیادبانهای که کسی به او زده است بدهد، یا آرزویی که میخواست ابراز کند)، منجر به «اسپاسم گلوت[۱۱۲]» (گلوگاه) میشد، بروئر فرضیه زیر را مطرح میکند: «تکانههای حرکتی که او احساس میکرد[در گلویش، زمانی که «نیشِ وجدان[۱۱۳]» (SE II، صفحه ۴۳) او را مجبور میکرد تا آرزوی رفتن به رقص را در خودش خفه کند]، اسپاسمها [گلوگاه] را به سرفه عصبی تبدیل میکردند» (صفحه ۴۴) اگر فقط همین موضوع وجود داشت، باید تعجب میکردیم که چرا اسپاسمهای گلوت به چیزی شبیه سکسکه، احساس خفگی یا حتی استفراغ منجر نمیشد. به نظر من، علامت خاصی که در این مورد ایجاد شد، یعنی سرفه، کاملاً واضح، برای پنهان کردن صدای موسیقیای طراحی شده بود که باعث ایجاد درگیری در درون او میشد. این موضوع با این واقعیت تأیید میشود که از آن به بعد هر بار که « موسیقی با ریتم مشخص»(صفحه ۴۰) میشنید(و همان درگیری بین وظیفه فرزندی و لذت شخصی یادآوری میشد) سرفه نمایان میشد.
به روشی که نشانه ناشی از آن – سرفه عصبی – سعی داشت نوع خاصی از مشکل را حل کند توجه کنید: اگر به خودش اجازه میداد موسیقی را بشنود، میخواست از کنار پدرش بلند شود و به رقص برود؛ او این تمایل را با توجه به وضعیت پدرش نکوهشبار میدانست و سپس به خاطر داشتن چنین تمایلی به شدّت خود را سرزنش میکرد. بهتر بود که در وهله اول موسیقی را نشنود! به محض اینکه اولین نتها به ادراک او نفوذ کردند، او ناخواسته آنها را با سرفهاش پنهان میکرد. بنابراین، انگار اصلاً آنها را نشنیده بود (میتوان گفت،«از گوش دور، از ذهن دور»).
آرزوی او، همراه با خودسرزنشی به خاطر داشتن آن آرزو، منجر به سرکوب آرزو و شکلگیری یک سازش[۱۱۴] – یک نشانه(سرفه عصبی) شد. سرفه کردن در واقع «گفتن از[۱۱۵]» یا دلالت بر– امّا فقط برای کسی که بداند، همانطور که در مورد هر علامتی صادق است، چه بر بدن تأثیر بگذارد چه بر ذهن – همزمانی وجود یک آرزو و سرزنش است که منجر به سرکوب آن آرزو شد.
تناقض نسبتاً واضح در ذهن آنا بین وظیفه فرزندی و تمایل به بیرون رفتن و رقصیدن با جوانان همسایه، ما را به زیر سوال بردن این تصور که آنا کاملاً به پدرش وابسته بوده است، سوق میدهد. میبینیم که این تضاد در او منجر به «ناتوانی در عمل» در دنیا و «بازداری اراده[۱۱۶]» (فروید به آنها « Abulias [۱۱۷]» میگوید) شده و صرفاً با ایجاد یک نشانه جسمی به نوعی حل و فصل شده است. فروید از این پدیده به عنوان «تبدیل[۱۱۸]» یاد میکند: تبدیل یک درگیری روانی به یک نشانه بدنی مزمن (SE II، صفحات ۸۶، ۱۴۷، ۲۰۳-۲۰۸؛ همچنین نگاه کنید به SE III، صفحه ۴۹)[۱۱۹].
عوامل سبب ساز
بروئر نشان میدهد که «هر یک از نشانههای هیستریک [آنا] در طی یک عاطفه پدیدار شده است» (SE II، ص ۳۹) – عاطفه و تهییج، کلمات رمزی او برای شرح یک تعارض درونی هستند – و نشان میدهد که چگونه بسیاری از نشانههای او دقیقاً زمانی ظاهر شد که او سعی داشت چیزی را سرکوب کند(ص ۴۰). به نظر میرسید در اینجا علّت بروز نشانهها، خودِ رویداد نباشد – برای مثال، شنیدن موسیقی رقص در حالی که از پدرش در بستر بیماری مراقبت میکرد – بلکه تلاش برای سرکوب خود، سرکوب یکی از نیروهای تعارضبرانگیز تا حدی بود که تمام خاطرات آن از بقیه خاطراتش جدا شد. بروئر و فروید به طور طبیعی تحت تأثیر سرسختی نشانههایی قرار گرفتند که از چنین تلاشهایی ناشی میشد (که اغلب فقط چند ثانیه طول میکشید)، و در مورد «عدم تناسب بین سالها دوام یک نشانه هیستریک و تنها رویدادی که آن را برانگیخته است» (صفحهی ۴) اظهار نظر کردند.
در اغلب موارد، رویدادها به خودی خود آسیبزا نیستند – چگونگی واکنش ماست که آنها را آسیبزا/غیرآسیبزا میکند. سربازان باتجربه و جنگدیده واکنش بسیار متفاوتی به موقعیتهای جنگی شدید نسبت به تازه واردها نشان میدهند. در حالی که گروه دوّم ممکن است با اولین خونریزی در گروهان خود دچار آسیب[تروما] شوند و بارها و بارها وحشت را در ذهن خود مرور کنند، سربازان باتجربهتر ممکن است به سادگی در مورد آن با یکدیگر صحبت کنند و به زندگی خود ادامه دهند. حتی یک فرد ممکن است در زمانهای مختلف و تحت شرایط متفاوت به موقعیتهای مشابه واکنش بسیار متفاوتی نشان دهد. یک تصادف رانندگی با شدت متوسط همیشه یک تصادف با شدت متوسط خواهد بود، امّا به احتمال زیاد اگر خودمان مقصر باشیم، نسبت به شرایطی که یخزدگی سیاه[۱۲۰] یا آنچه توسط بیمهگران به عنوان «حوادث طبیعی[۱۲۱]» شناخته میشود (مانند گردباد) مقصر باشند، بیشتر دچار آسیب میشویم. اگر خودمان مقصر بودیم و به غیر از خودمان به افراد دیگری آسیب میرساندیم، به احتمال زیاد سعی میکنیم حادثه را به طور کامل فراموش کنیم یا بارها و بارها صحنهی تصادف را در ذهن خود مرور کنیم تا بفهمیم چه کار دیگری میتوانستیم انجام دهیم[۱۲۲].
بسیاری از عوامل در شکلگیری یک آسیب که منجر به بروز نشانه میشود دخیل هستند و آنچه برای یک فرد آسیب زا است، لزوماً برای فرد دیگری آسیب زا نخواهد بود. بنابراین، «عامل سببساز» (SE II، ص ۳) یک نشانه، خود رویداد به خودی خود نیست، بلکه تلاش برای جدا کردن یا فراموش کردن آن است. از این رو برگرداندن ذهنی بیمار به لحظهای که در آن تلاش برای جدا کردن یا فراموش کردن رویداد رخ داده است، اهمیت دارد تا تمام نیروهایی که دقیقاً در آن لحظه بر سوژه وارد شده، آشکار شوند. بروئر و فروید در اینجا با زبان علمی علّت و معلولی نسبتاً استانداردی صحبت میکنند و نتیجه گیری میکنند که اگر علّت وجود نداشت(یعنی تلاش برای فراموشی یا جداکردن رخ نداده بود)، چنین اثری – یعنی شکل گیری نشانه – وجود نداشت. و برعکس: در مواردی که چنین اثری وجود ندارد(برای مثال، در افرادی که چنین نشانههایی ندارند)، چنین علّتی هم وجود نداشته است.
آنها همچنین برای قلمرو روانشناسی، اصل مشابهی از اینرسی[۱۲۳] را فرض میکنند که ما از فیزیک با آن آشنا هستیم: اگر در خلاء نیرویی به چیزی وارد کنیم و بدین ترتیب آن را به حرکت درآوریم، آن حرکت بدون تغییر – یعنی در همان جهت و با همان سرعت – ادامه خواهد یافت تا زمانی که نیروی مخالف آن را متوقف کند. در دنیای واقعی که با خلاء کامل مشخص نمی شود، چیزی که بیشتر اجسام را متوقف میکند، اصطکاک (ناشی از هوا، آب یا مواد جامدتر) یا نیروهای مخالف نظیر گرانش است. میتوان فروید و بروئر را چنین فهمید، که یک «علّت آسیبزا»- علّتی که تأثیر آسیبزایی بر روی کسی دارد – همچنان آن اثر را دارد(به عبارت دیگر، همچنان همان نشانه را تولید می کند) مگر اینکه توسط نیروی مخالفی متوقف شود، که در بیشتر موارد نوعی حرفزدن درمانی[۱۲۴] است. همانطور که آنها در SE II بیان میکنند، میتوانیم ضرب المثل cessante causa cessat effectus [هنگامی که علّت متوقف شود اثر متوقف میشود] را معکوس کنیم و از این مشاهدات نتیجه گیری کنیم که فرآیند تعیین کننده به نوعی برای سال ها به کار خود ادامه میدهد – نه به طور غیرمستقیم، از طریق زنجیره ای از پیوندهای علّی میانی، بلکه به عنوان یک علّت راهانداز مستقیم، درست همانطور که یک رویداد دردناک روانشناختی که در بیداری به یاد میآید ممکن است همچنان باعث شود فرد مدت ها پس از رویداد گریه کند. (ص ۷).
بنابراین، نشانهها به مرور زمان از بین نمیروند و به خودی خود حل نمیشوند، بلکه تا زمانی که از طریق نوعی درمان برطرف نشوند، به طور مداوم ادامه مییابند. «فرآیند محو شدن[۱۲۵]» که خاطرات غیر آسیبزا به مرور دچار آن میشوند، در این موارد اتفاق نمی افتد(ص ۸؛ همچنین رجوع کنید به SE V، ص ۵۷۸)؛ « پسراندهشده تحت تأثیر گذر زمان تغییر نمیکند» (SE XXII، ص ۷۴).
این موضوع با انواع نشانههایی که در زندگی روزمره در اطراف خود میبینیم تأیید میشود. تعداد افرادی که از پرواز یا آسانسور هراس دارند قابل توجه است و زمانی که با بزرگسالانی با چنین ترس هایی مواجه میشویم، درمییابیم که این ترس ها تمایل دارند تا زمانی که تحت درمان قرار نگیرند، در طول زندگی بزرگسالان باقی بمانند. این ترس ها ممکن است برای ناظران بیرونی معمولی شدیداً مشهود نباشند، زیرا چنین افرادی تمایل دارند زندگی خود را به گونهای سازماندهی کنند که تا حد امکان از پرواز یا آسانسور اجتناب کنند(و اجتناب یکی از ویژگی های بارز نوروز[۱۲۶] است)، اما ترس آنها تمایلی به کاهش ندارد و در ۸۰ سالگی به همان اندازه فلج کننده در ۲۰ سالگی باقی میماند(و این موضوع گاهی اوقات باعث میشود این بزرگسالان قبل از سوار شدن به هواپیما چند نوشیدنی الکلی قوی بنوشند یا داروهای ضد اضطراب مصرف کنند، یا به سادگی از هواپیما به طور کلی اجتناب کنند).
این [دیدگاه فروید] با «حکمت[۱۲۷]» روانشناسی معاصر که معتقد است نشانههای فعلی بیماران معمولاً ناشی از مشکلات فعلی است و برای حل آنها نیازی به کاوش در گذشته نیست، در تضاد است. درمان کوتاه مدّت، «مسئله محور[۱۲۸]» و «متمرکز بر راهحل[۱۲۹]» (مانند درمان شناختی- رفتاری[۱۳۰]) برای این منظور کافی تلقی میشود. همچنین، در تضاد با بخش زیادی از «حکمت عامیانه» به نظر میرسد، فروید پیشنهاد میکند که تمایلات خود ترمیمی کمی در روان انسان وجود دارد(برخلاف بدن انسان، که حتی آسیبهای جسمی فلج کننده نیز میتوانند تا حدی پس از سال ها برطرف شوند). این امر باعث می شود که افراد به مرور زمان بر چنین ترس هایی «غلبه نکنند» [یعنی به طور طبیعی از بین نرود].
ناآگاه، یک«روانشناسی عمقی[۱۳۱]» نمی سازد
چهار یا پنج سال در مقایسه با کل عمر چه هستند، به خصوص با در نظر گرفتن اینکه هستی[زندگی] بیمار در طول درمان بسیار آسان تر شده بود.
—Freud, SE V, p. 437
نیازی به فرضیه پردازی در مورد عمقی که در آن خاطرات ناخواسته به اصطلاح هل داده میشوند، نیست: نیازی نیست تصور کنیم چیزی که جدا یا قطع شده است، در جایی عمیق و تاریک فرو میرود یا به پایین رانده میشود. کافی است تصور کنیم که مانعی بین مجموعههای مختلف ادراکات و خاطرات وجود دارد، آنهایی که در سمت چپ قرار دارند، به عنوان مثال، با آنای شیطان یا شرور مرتبط هستند – از این گذشته، او خودش غفلت یا رویاپردازیاش را به عنوان «خود بد» خود توصیف کرده است (SE II، صفحه ۴۶) – آنهایی که در سمت راست قرار دارند با خودِ خوب او مرتبط هستند (صفحه ۲۴)[۱۳۲].
M1—M2—M3 | M4—M5—M6
اگر به نظر خواننده صحبت کردن در مورد «آگاهی دوپارهشده[۱۳۳]» که یک طرف آن با «خود بد» و طرف دیگر با «خود خوب» همراه باشد، قدیمی به نظر برسد، کافی است به حرفهای کودکان گوش دهیم که اغلب با همین اصطلاحات درباره خودشان صحبت میکنند – به عنوان مثال، جیم خوب و جیم بد – و در موارد شدیدتر که شاهد شکلهای اولیه «اختلال شخصیت چندگانه[۱۳۴]» یا به اصطلاح «اختلال هویت تجزیه[۱۳۵]ای» هستیم، حتی نامهای اندکی متفاوت به خودهای بدشان میدهند: جیم خوب و تیم بد.
توجه داشته باشید که خودهای خوب و بد کاملاً مخالف یکدیگر هستند و اینکه آنا اُ. خود را زمانی دختر خوبی میدانست که با فداکاری از پدرش مراقبت میکرد و زمانی که به دلیل اینکه میخواست کار دیگری در زندگی اش انجام دهد، از انجام این کار غفلت میکرد، خود را دختر بدی میپنداشت. لکان در مورد ناآگاه و خودآگاه صحبت میکند، گویی آنها روی یک نوار موبیوس[۱۳۶] قرار گرفتهاند(سمینارهای ۱۴ و ۱۵) که یکی از نظر مکانی سوی مخالفِ دیگری است، بنابراین نشان میدهد که آنها چقدر به هم مرتبط هستند: آنچه خوب تلقی میشود دقیقاً همان چیزی است که بد نیست و بالعکس.
بدیهی است که والدین، مراقبین و مربیان همگی در این دوگانگی خوب/بد نقش دارند، اگرچه برخی به طور واضح جنبه های به اصطلاح بد کودک را بسیار بیشتر از دیگران رد یا تنبیه میکنند. از این گذشته، خانه هایی وجود دارند که در آنها فرد نه تنها به خاطر ابراز خشم نسبت به والدین تنبیه میشود، بلکه حتی به طور صریح عصبانی شدن از والدین برای او ممنوع شده است(گفته می شود که غیر منطقی، غیر اخلاقی، ناعادلانه، غیر موجه، نامشروع یا حتی شیطانی و الهام گرفته از شیطان است). به همین ترتیب، کودکانی نیز وجود دارند که چنان با تمام وجود می خواهند والدین خود را راضی نگه دارند که خودشان فراتر از «وظیفه» عمل میکنند و هر گونه فکر یا احساس ناراحت کننده ای را نسبت به آن والدین در خود پسمیرانند.
این به معنای آن نیست که اگر هیچ شکافی به هیچ وجه شکل نگیرد، یا هیچ چیزی هرگز از آگاهی (یا از آگاهی بالقوه، به شکل پیشآگاه) جدا نشود، بهتر خواهیم بود، زیرا این امر از نظر تئوری منجر به روانپریشی میشود، چیزی که در این کتاب به آن نمیپردازیم. و ممکن است به طور معقولی استدلال شود که شکاف در هر یک از ما که روانپریش نیستیم، منجر به یک نشانه اولیه یا مجموعه ای از نشانهها میشود. با این حال، این نشانهها اغلب مواردی هستند که میتوانیم با آنها زندگی کنیم بدون اینکه ما را دیوانه کنند یا بدبخت کنند(تا آن زمان، که شروع به دیوانه یا بدبخت کردن ما کنند، در این نقطه، در بهترین حالت به دنبال یک تحلیلگر واجد شرایط میرویم) امّا افرادی هستند که در آنها این دوگانگی چنان فراگیر و انعطافناپذیر است که نشانهها متعددی شکل میگیرد و آنها به سرعت از این نشانهها فلج میشوند.
این شرایط افرادی مانند آنا اُ. را در برمیگیرد، کسانی که خود را در مخمصهای میبینند که نیروهای روانی درونی قدرتمند همزمان در جهتهای مختلف فشار می آورند:
Force 1 ⇒ Symptom ⇐ Force 2
“Bad self” ⇒ Symptom ⇐ “Good self”
بر مبنای اصطلاحاتی که فروید بعداً ترسیم میکند(SE XVI، ص ۳۶۰): در سمت چپ نیروی غیرشخصی «آن[۱۳۷]» (که در ترجمههای انگلیسی آثار فروید به عنوان «اید[۱۳۸]» ارائه شده، و شامل انگیزههایی است که احساس میکنیم هیچ کنترلی بر آنها نداریم(مانند زمانی که میگوییم «نمی دانم چه چیزی بر من غلبه کرد» یا «نتوانستم خودم را کنترل کنم») وجود دارد؛ و در سمت راست نیروی «من[۱۳۹]» (که در ترجمههای انگلیسی آثار فروید به عنوان «ایگو» ارائه شده است، شامل جنبههایی از خودم میشود که از آنها راضی هستم یا حداقل مایل به پذیرش آنها به عنوان بخشی از خودم هستم، جنبه هایی که اغلب با مفاهیم گسترده اجتماعی، فرهنگی و مذهبی در مورد اینکه چه چیزی یک فرد خوب را تشکیل می دهد، مطابقت دارد). با استفاده از اصطلاحات دیگر فرویدی، می توانیم درگیری را در اینجا به عنوان درگیری بین «لیبیدو» در سمت چپ و نیروهای منع (یا سوپرایگو[۱۴۰]) در سمت راست توصیف کنیم.
اجازه دهید توجه داشته باشیم که جیمز استراچی، مترجم رسمی فروید، به نظر میرسد اغلب سعی میکرد تا زبان بسیار ساده و شهودی فروید را با انتخاب کلمات با ریشه لاتین، در[ترجمه] انگلیسی علمیتر به نظر برساند. به عنوان مثال، اصطلاح آلمانی فروید «Ich» – که به انگلیسی به «ایگو» ترجمه شده است – به سادگی به معنای «من[۱۴۱]» یا «مرا[۱۴۲]» است؛ برای مثال، زمانی از آن استفاده میکنید که زنگ خانه کسی را بزنید و او بپرسد «چه کسی است؟» که در آن زمان ممکن است به سادگی پاسخ دهید«منم». اصطلاح آلمانی فروید «Es» – که به انگلیسی به «اید» ترجمه شده است – به سادگی به معنای «آن» است، مانند عبارات «باران میبارد»، «برف می بارد» یا«اتفاق افتاد»[۱۴۳]. و اصطلاح آلمانی فروید «Über-Ich» – که با اصطلاح «سوپرایگو» به انگلیسی ترجمه شده است – به معنای واقعی کلمه «بالای من» است، به این معنا که چیزی بالای سر من است و به من فرمان و نظم میدهد – مانند یک مافوق، والد یا یک رئیس[۱۴۴].
برگردیم به مدل تعارض، ما میتوانیم وضعیتی را تصور کنیم که نیروهای ۱ و ۲ به نحوی یکدیگر را خنثی کنند و فرد با کمترین انرژی یا بدون هیچ انرژی برای انجام هر کاری باقیبماند و تمام انرژی او صرف این مبارزه بزرگ شود – و چنین وضعیتی گاهی اوقات برای کسانی که از افسردگی شکایت دارند ایجاد میشود[۱۴۵]. برخی ممکن است کمبود کلی انرژی آنها را به عنوان یک نشانه در نظر بگیرند، امّا این به طور کامل یک نشانه شکلگرفته شده به شیوهای نیست که تیک عصبی، سرفه عصبی، دوبینی[۱۴۶] یا فلج یک اندام[۱۴۷] باشد، زیرا این موارد اخیر سازشهایی هستند که چیز جدیدی ایجاد میکنند، چیزی که به نوعی موفق میشود سوژه را از مخمصهای که در آن گرفتار شده است بیرون بکشد.
برای مثال، به یاد بیاورید که آنا اُ. به دلیل تلاش برای مراقبت کامل از پدرش آنقدر خسته شد که مجبور شد حدود چهار ماه به رختخواب برود. اگر بتوان درگیری اصلی او را درگیری بین وظیفه فرزندی و تمایل او به داشتن زندگی شخصی در نظر گرفت، او با بیمار شدن راهی برای فرار از وظیفه فرزندی خود پیدا کرد. «حالت ضعف، کم خونی و بیزاری از غذا به حدی برای او آزاردهنده شد که دیگر به او اجازه ندادند به پرستاری بیمار ادامه دهد» (SE II، ص ۲۳). همانطور که فروید بعداً این موارد را فرموله کرد(و این مفهوم هنوز هم به طور گسترده مورد استفاده قرار می گیرد)، ممکن است این نتیجه را به عنوان یک «نفع ثانویه[۱۴۸]» از بیماری او درک کنیم، یا حتی ممکن است- هرچند ناآگاه- «هدف اولیه[۱۴۹]» آن بوده باشد. زیرا، همانطور که در مورد سرفه عصبی آنا دیدیم، در بسیاری از موارد، آنچه به طور مؤثر توسط یک نشانه (خفه کردن صدای موسیقی) به دست میآید، همان هدف اصلی آن نشانه است. فروپاشی آنا احتمالاً باعث شد تا مادر آنا در چهار ماه آخر زندگی پدرش، بخش اعظم پرستاری را به عهده بگیرد.
البته، بستری شدن در بستر بیماری زندگی چندان مستقلی را برای آنا فراهم نکرد – مگر به طور غیرمستقیم تا آنجا که دکتر جوان خوش چهرهای به نام جوزف بروئر برای درمان او آورده شد، که به طور واضح عاشق او شد – با این حال، این[عشق به بروئر] به طور قابل بحثی به حل حداقل بخشی از مشکل کمک کرد.
مجبور کردن خود به انجام کاری که نمیخواهید
پیش از آنکه آنا اُ. را رها کنیم تا به سراغ چیزهای زیادی برویم که فروید از کار با بیماران خودش یاد گرفت، اجازه دهید به طور خلاصه در مورد اوایل بیماری او صحبت کنیم، همانطور که با اولین سمپتوم قابل رویت که در سن ۲۱ سالگی ظاهر شد، تعریف می شود[۱۵۰]. با توجه به روشی که درمان او انجام شد، با دنبال کردن رشتهای از جدیدترین نشانههای او به اولین نشانهها، بدون شک مهّم است که او حادثهای را که برای اوّلین بار باعث بیماریاش شد، فقط در آخرین روز درمان به یاد آورد[۱۵۱](SE II، ص ۴۰). آنچه او در آن روز آخر به یاد آورد به شرح زیر است: او کنار تخت پدرش نشسته بود و با اضطراب منتظر رسیدن دکتر پدرش بود. مادرش رفته بود و حال پدرش خیلی بد بود و تب شدیدی داشت. بازوی راست او که به پشتی صندلیاش آویزان بود، به خواب رفته بود و او رویایی، خیال پردازی یا رویایروز عمیق و شدیدی داشت که در آن یک مار به سمت پدرش میخزید تا او را گاز بگیرد(ص ۳۸). او سعی کرد مار را دفع کند، اما بازویش از حرکت کردن امتناع کرد. سپس به دستش نگاه کرد و انگشتانش شبیه مارهایی به نظر میرسیدند که به جای ناخن، «سرهای مرگ»(جمجمه) داشتند. مار بالاخره ناپدید شد و او سعی کرد دعا کند، امّا هیچ کلمهای به ذهنش خطور نکرد. تنها کلماتی که بالاخره به ذهنش رسید، چند شعر کودکانه به زبان انگلیسی بود و در نهایت «توانست به آن زبان فکر کند و دعا کند»(ص ۳۹).
آنا به دلیل این خواب یا رویایروز شدید بسیار ترسیده بود، امّا در آن زمان هیچ نشانهای ظاهر نشد. با این حال، روز بعد، او شاخهای را دید که او را به یاد مار انداخت و بازویش به طور ناگهانی سفت شد – یعنی به طور مستقیم و کشیده درآمد(SE II، صفحه ۳۹). از آن به بعد، هر چیزی که او را به یاد مار میاندازد، بازوی او را سفت میکرد.
برخلافِ رویکردِ امروزیِ ما و تفسیری که فروید مسلماً چند سال بعد ارائه کرد، بروئر هیچ تفسیری از رویا ارائه نمیدهد. او صرفاً اشاره میکند که در پشت خانه ماری وجود داشت و احتمالاً آنا از آن ترسیده بود. با این حال، خودِ آنا هرگز چنین چیزی نگفته بود، بنابراین این کاملاً حدسی از جانب بروئر است.
با در نظر گرفتن پژوهشهای گسترده فروید در مورد رویاها، امروز چه میتوانیم در مورد این رویا بگوییم؟ اوّلین سوالی که همیشه باید بپرسیم این است که چرا اصلاً چنین رویایی دیده میشود؟ به عبارت دیگر، چرا آنا باید خواب ببیند که پدرش در حال مارگزیدگی است و او نمیتواند به او کمک کند؟(کسانی که بلافاصله وسوسه میشوند مار را نمادی از اندام تناسلی مردانه ببینند، احتمالاً تحت تأثیر نسخهای کلیشهای از فروید قرار گرفتهاند، همان نسخهای که در پشت جلد نسخههای چاپی ارزانقیمت «تعبیر رویا» یافت میشود. در آنجا ما را تشویق میکنند به جای تفسیر رویاها بر اساس متن و با استفاده از تداعیهای آنالیزان در صورت امکان، به روش پیشافرویدی تفسیر رویاها با استفاده از نمادهای جهانی بازگردیم.) میدانیم که پدر آنا بسیار بیمار بود – و در نتیجه در خطر مرگ قرار داشت – و او احتمالاً احساس ناتوانی در کمک به او میکرد، اما چرا چنین رویایی دید؟ فروید به ما میآموزد که رویا صرفاً بازتولید، بازپخش یا بازنمایی واقعیت نیست، بلکه ما رویا میبینیم، رؤیایروز میبینیم یا در مورد چیزی خیالپردازی میکنیم که حداقل بخشی از وجود ما میخواهد اتفاق بیفتد.
این موضوع چندان پیچیده نیست که حدس بزنیم اگر ماری سمّی پدر آنا را که قبلاً بسیار بیمار بود گاز بگیرد، او به زودی میمیرد. یکی از نتایج مرگ او این است که آنا دیگر مجبور نیست تمام شب او را مراقبت کند. احساس غالب او ممکن است غم باشد، امّا همانطور که هر کسی که تا به حال ماهها از یکی از عزیزان خود در طی یک بیماری لاعلاج مراقبت کرده است به شما خواهد گفت، این احساس با حس تسکین همراه خواهد بود (cf. SE V، ص۴۳۰). پدر آنا سرانجام از عذاب رهایی مییافت و آنا میتوانست به زندگی خود ادامه دهد.
با در نظر گرفتن این رویا از این منظر، میتوان فرض کرد که زمانی که آنا به دست و انگشتان خود نگاه کرد و به جای ناخن جمجمههایی دید، او در حال محکوم کردن خود به عنوان قاتل به دلیل آرزوی مرگ پدرش بود و احساس میکرد که با دستان خودش موجب شده او در چنین خطر مرگی قرار بگیرد. توجه داشته باشید که آنا، مانند اکثر ما، دو دست داشت، و اگر یکی از آنها فلج شده بود (ظاهراً در واقعیت خوابش برده بود)، او همچنان دست دیگری داشت که میتوانست با آن از پدرش محافظت کند؛ با این حال، او در خواب این کار را نکرد، که نشان میدهد او نمیخواست از پدرش در برابر این تهدید محافظت کند. بنابراین، دست نیمهفلج در خواب به عنوان بهانهای برای نرفتن به کمک پدرش و احتمالاً خود گزیدهشدن استفاده میشد – او حاضر نبود برای پدرش فداکاری کند تا بتواند کمی بیشتر عمر کند. به یاد بیاورید که او در یک مورد تصور کرده بود که به جای تصویر خودش در آینه، «پدرش را با سر مرگ» ببیند، شاید این حس را داشته باشد که او و بیماریاش ممکن است به زودی باعث مرگ او شوند (SE II، صفحه ۳۷).
گفته میشود که وقتی مار ناپدید شد، او سعی کرد دعا کند، امّا هیچ کلمهای به ذهنش خطور نکرد. به ما گفته نشده است که او برای چه چیزی دعا میکرد – آیا دعا میکرد که مار برگردد و پدرش را گاز بگیرد؟ یا برای اینکه خدا پدرش را نجات داده بود، شکرگزاری میکرد؟ با فرض اینکه دوّمی باشد، باید توجه داشته باشیم که او برای مدّت زیادی نمیتواند کلمات شکرگزاری پیدا کند، گویی که نمیخواست از خدا برای نجات پدرش تشکر کند. تنها کلماتی که در نهایت به ذهنش رسید، چند شعر کودکانه به زبان انگلیسی بود؛ باز هم، محتوای آنها را نمیدانیم، امّا چنین اشعاری اغلب با کلماتی که برای دعا یا شکرگزاری به کار میروند فاصله زیادی دارند – برای مثال، «جک افتاد و تاجش شکست و جیل بعد از او غلت زد» را در نظر بگیرید[۱۵۲]! و پس از آن بود که چنین اشعار کودکانهای به ذهنش خطور کرد که او سرانجام توانست به زبان انگلیسی فکر کند و دعا کند (باز هم، ما نمیدانیم برای چه چیزی دعا کرد)، که شاید دلیلی برای این باشد که بعداً در طول بیماریاش برای مدت طولانی تنها به زبان انگلیسی صحبت میکرد.
آنا با پرستاری از پدرش به یک ویرانه انسانی واقعی تبدیل شده بود، و تصور میکنم تعداد کمی از ما او را به خاطر اینکه میخواست بیماری لاعلاج پدرش زودتر تمام شود، محکوم میکردیم. امّا او خودش را به خاطر این خواسته محکوم میکرد و رفتاری را در پیش میگرفت که در موارد زیادی شاهد آن هستیم: هر چه تمایل کمتری به توجه به او داشت – خود را در حال خیالپردازی در«سرزمین رؤیا[۱۵۳]» مییافت، به فکر رقصیدن با مردان جوان بود و درخواست پدرش را نمیشنید – بیشتر سعی میکرد خود را مجبور به توجه کند و تمام اراده خود را برای انجام کاری برعکس آنچه که حداقل بخشی از او میخواست انجام دهد، متمرکز کند(زیرا آرزوهای تفریحطلبانه خودش را بیهوده میدانست). بسیاری آنالیزان[ها] داشتهام که دیگر نمیخواسته با شریک زندگیاش بماند و سعی میکرده خود را مجبور کند که با او خوب رفتار کند و کارهایی را که او میخواست انجام دهد؛ هر چه تمایل کمتری به بودن با او داشت، سختتر تلاش میکرد و در تلاشهایش کمتر موفق بود، زیرا بخشی از او که نمیخواست با او باشد، همیشه راهی برای بروز پیدا میکرد.
این دقیقاً همان اتفاقی بود که برای آنا افتاد: هر چه بیشتر سعی میکرد گوش کند تا درخواستهای پدرش را بشنود، ناشنواتر میشد! هر چه سعی میکرد در کنار تخت پدرش هوشیارتر باشد، غایبتر میشد و کمتر متوجه میشد که او واقعاً چیزی از او میخواهد یا نیاز دارد. دقیقاً به این دلیل که از مراقبت از او خسته شده بود، احساس میکرد که مراقبتش هرگز به اندازه کافی خوب نخواهد بود.
این تلاش مکرر برای کنار گذاشتن کامل امیال سبکسرانه[۱۵۴] او از ذهن بود که علت اصلی بسیاری از نشانههای او را تشکیل میداد.
حالت های تغییر یافته
درباره رویایروز شدید آنا اُ. توجه داشته باشید که بروئر و فروید به روش دوّمِ پسرانش مبتنی بر جداسازی اشاره میکنند: زمانی که فردی در وضعیتی قرار دارد که در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ به عنوان «حالت دگرگون شدهی آگاهی[۱۵۵]» (SE II، ص ۲۱۴) شناخته میشد. آنها در اینجا به چنین حالات دگرگون شدهای به عنوان «حالات هیپنوئیدی» اشاره میکنند، زیرا شبیه حالت کسی هستند که هیپنوتیزم شده است (آنها همچنین از اصطلاح فرانسوی absences، استفاده میکنند)، اگرچه این افراد به طور خود به خود و بدون کمک یا دخالت یک هیپنوتیزم کننده به درون این حالتها افتادهاند.
بسیاری از ما امروزه چندان با چنین حالات آشنایی نداریم – که مانند بسیاری از جلوه های اولیه هیستری، از جمله انقباضات روانتنی[۱۵۶]، فلج، عدم توانایی در صحبت کردن، ناشنوایی، کوری و غیره، جای خود را به جلوه های دیگری داده اند – و نزدیک ترین حالت به چنین وضعیتی برای برخی از ما، لحظات رویایروز شدید است. چنین رویاهایروزی به نظر میرسد امروزه توسط اکثر قریب به اتفاق متخصصان نادیده گرفته میشود، امّا در سال ۱۸۹۵ توسط فروید و بروئر(SE II، ص ۱۳) ذکر شده است، گاهی چنان فراگیر میشود که به طور موقت همه چیز را که در اطراف ما میگذرد فراموش میکنیم و فقط با حالت عصبانی یا طعنهآمیز معلمی که ما را در مقابل جمعی از همکلاسی های تمسخرآمیز مورد بازخواست قرار میدهد، از آن بیرون می آییم. برای توصیف آن، به تعبیرهای ملایمی مانند «از خود بی خود شدن»، «ذهن پرت شدن»، «حواس پرتی»، «در سرزمین رویا»، «رفته»، «در حالت گرگ و میش» (SE II، ص ۴)، «در حالت خلسه» یا به قول فرانسوی ها “روی ماه” (dans la lune)[۱۵۷] متوسل می شویم؛ روانشناسان و روانپزشکان معاصر اغلب از آن به عنوان تجزیه یاد میکنند.
برخی از افراد، خیالپردازی هایی که در چنین لحظاتی برایشان پیش میآید، چنان واضح به نظر میرسد که دیگر نمیتوانند تشخیص دهند که آیا واقعاً اتفاق افتاده اند یا نه. این موضوع برای تقریباً همه ما پس از داشتن یک رویا به خصوص واضح که در یک زمینه آشنا رخ میدهد، آشناست: نمیتوانیم به خاطر بیاوریم که آیا واقعاً در قرار ملاقاتی مهمی خوابیده ایم یا نه، یا با کسی خوابیدهایم که واقعاً نباید میخوابیدیم. چه تسکینی گاهی اوقات پس از باز کردن چشمانمان احساس میکنیم، میبینیم که هنوز در رختخواب هستیم و متوجه میشویم که حتما یک رویا بوده است!
چنین حالات دگرگون شده آگاهی اغلب چنان دور و بریده از حالات عادی آگاهی ما هستند که بسیاری از ما به یاد آوردن آنچه در حین خواب یا رویاپردازی میگذشت را بسیار دشوار میدانیم؛ و خاطرات ما از رویدادهای خیالی که در چنین حالاتی رخ میدهد، جدا و منفک شده(SE II، ص ۱۲) از خاطرات ما از آنچه در طول زندگی بیداری رخ میدهد، باقی میمانند، زندگیرویا و زندگی بیداری با شکافی عمیق از هم جدا می شوند. معمولا تلاش بسیار زیادی لازم است تا نادیدهگرفتن ها یا غفلت فعالانهمان را متوقف کنیم. چنین تمرینی حداقل توسط آن دسته از روانکاوی که به کار به روشی مشخصاً فرویدی ادامه دادهاند، تشویق میشود[۱۵۸].
یک بیمار مرد به من گفت که در روز عروسیاش چنان دچار تجزیه شده بود که تقریباً هیچ چیز از مراسم عروسی را به یاد نمیآورد و هیچ خاطرهای از گفتن «بله» نداشت. او به راحتی میتوانست حدس بزند که احتمالاً آن روز چه کار کرده است، امّا برای مدت طولانی نمیتوانست چیزی از آن را به یاد بیاورد.(در قسمتی جالب از سریال «من رویای جینی را می بینم[۱۵۹]»، جینی آنقدر درگیر تخیلات خودش از اینکه یک عروسی کامل چگونه باید باشد، میشود که هر بار که سعی میکند با نامزدش به سمت محراب برود، به معنای واقعی کلمه ناپدید میشود.)
با این حال، حتی بیمارانی که در به یاد آوردن رویاهایشان مهارت پیدا میکنند، اغلب همچنان قادر به یادآوری انواع افکار غیرمنتظره (فروید آنها را «ایده های غیر ارادی[۱۶۰]» مینامید، SE V، ص ۵۲۳) نیستند که در حالی که به فضای خالی خیره شدهاند، بیکار در مترو نشستهاند یا حتی فقط در خیابان راه میروند، به ذهنشان خطور میکند. چنین افکار غیرمنتظرهای، زمانی که افرادی که آنها را دارند، واقعا به یادآورده شوند، به عنوان افکاری به طور غیرقابل بخششی زشت، بی رحمانه و خشونت آمیز در نظر گرفته می شوند.
به عنوان مثال، به فکری که در ذهن الیزابت فون آر[۱۶۱]. در کنار بستر مرگ خواهرش جرقه زد و بلافاصله دور رانده شد، توجه کنید: «حالا او [شوهر خواهرش، که او را جذاب میدید] دوباره آزاد است و من میتوانم همسرش باشم»(SE II، ص ۱۵۶). به خاطر آوردن چنین افکاری، در واقع، اوّلین قدم برای برقراری ارتباط آنها با سایر افکار و خاطرات، خارج کردن آنها از انزوا و تجزیه و پیوند دادن آنها با بقیه زندگی ماست(به شکل ۱.۳ مراجعه کنید). این به این معنا نیست که ما بلافاصله مایل به پذیرفتن آنها به عنوان بخشی از خودمان هستیم! امّا پذیرفتن اینکه آنها وجود دارند و اینکه ما کسانی هستیم که چنین افکاری داریم(یعنی اینکه آنها توسط یک نیروی بیگانه خارجی در ما کاشته نشدهاند) قدمِ اولِ مهمی است.
شکل ۳. بیرون کشیدن یک خاطره جداشده از دیگر خاطرات
در واقع، آنچه ممکن است به طور کلی «انکار[۱۶۲]»بنامیم، حداقل دو شکل متمایز دارد:
۱. اول اینکه انکار میکنیم که چنین رویدادی (به عنوان مثال، یک فانتزی خشونت آمیز) هرگز رخ داده است.
۲. هنگامی که مجبور می شویم اعتراف کنیم که این اتفاق افتاده است، انکار میکنیم که ارتباطی به ما دارد و با صدای بلند اعلام میکنیم که آرزوی چنین چیزهای سزاوار سرزنش، دورترین چیز از ذهن ماست؛ یعنی زمانی که دیگر نمیتوان وجود چیزی را انکار کرد، هرگونه ارتباط احتمالی آن با خودمان انکار میشود.
در سالهای اخیر، از دانشجویان رشته روانشناسی شنیدهام که ادعا میکنند چنین افکار و خیالات مزاحم، بدون شک نتیجه «پرشهای تصادفی[۱۶۳]» نورونها در مغز است. آنها اغلب همین ادعا را در مورد اشتباهات لفظی[۱۶۴]، لغزش قلم و تایپکردن دارند – به طور خلاصه، همه آنچه فروید «اعمال ناشیانه[۱۶۵]» یا «خرابکاری[۱۶۶]» مینامید[۱۶۷]. به نظر آنها بسیار بهتر است که این باور را بپذیرند که «اتفاقی» چیزهایی در ذهنشان میگذرد تا اینکه قبول کنند چنین افکار و خیالاتی ممکن است به آنها مربوط باشد و در واقع حرفی برای گفتن داشته باشد! بسیاری از افرادی که تصمیم میگیرند به سراغ درمانگر بروند، از همین موضع انکار شروع میکنند و تنها با دشواری زیاد و در مواجهه با شواهد متقاعدکننده خلاف آن، این دو زیرمجموعهی انکار (وجود و ارتباط) را رها میکنند.
بسیاری از ما ممکن است با یک «حالت دگرگونشدهی آگاهی» دیگر(که ناشی از مصرف مواد مخدر نیست) آشنا باشیم، وضعیتی که در لحظهی نوعی حادثه رخ میدهد، چه اینکه ناخواسته به خودمان خراش عمیقی بزنیم، در تصادف دوچرخهسواری یا رانندگی گیرکنیم، یا بدشانسی بیاوریم و در سانحه هواپیما یا قطار گرفتار شویم. در چنین موقعیتهایی، اغلب احساس میکنیم که زمان کند میشود، رویدادها با حرکتی آهسته و عجیب و غریب پیش میروند و به نظر نمیرسد واقعاً متوجه اتفاقات شویم. به نظر میرسد گیج و منگ شدهایم و اغلب برای یادآوری دقیق آنچه که اتفاق افتاده و به چه ترتیبی رخ داده، بعد از حادثه به تلاش قابل توجهی نیاز داریم. احساساتی که در آن زمان داشتیم اغلب به کلی ناشناخته به نظر میرسد، گویی کاملاً در آن غرق بودهایم، به طوری که آنقدر به آن نزدیک بودهایم که نتوانیم هیچ برچسبی روی آن بگذاریم[۱۶۸].
آنچه باعث میشود توهینهای علنی برای برخی(همانطور که در اوایل این فصل دیدیم) و تصادفات رانندگی برای برخی دیگر(حتی زمانی که افراد درگیر به لحاظ جسمی آسیب ندیده یا آسیب کمی دیدهاند) آزاردهنده باشد، این واقعیت است که این وقایع حافظه آن تجربه را جدا میکنند، یا به این دلیل که فرد به طور فعال آن را از ذهن خود دور میکند یا به این دلیل که به نوعی، در زمان وقوع رویداد “بیرون از ذهن” خود بوده است.
اثر معوق[۱۶۹]
دور نگه داشتن خاطرات از ذهن منجر به شکل گیری نشانهها میشود و فروید تلاش کرد تا دریابد که چگونه و چرا مردم خاطرات را از ذهن خود دور نگه میدارند. سرفه عصبی آنا اُ. به تضادی که او بین وظیفه فرزندی و لذت شخصی احساس میکرد، ناشی از موسیقیای که از خانهی همسایه میآمد در حالی که او کنار تخت پدر بیمارش نشسته بود، ردیابی شد و این باعث شد او تمایل خود برای رفتن به رقص را سرکوب کند. در اینجا یک «علّت سببساز» واحد برای نشانههای او پیدا شد و این شکلی کلاسیک از توضیح علمی را تشکیل میداد.
با این حال، این مدلی از توضیح علّی نیست که شاید فروید به خاطر آن شناخته شده باشد، زیرا بهترین مدل برای توضیح پیدایش یا منشأ بسیاری از نشانهها نیست. فروید در «پروژه یک روانشناسی علمی[۱۷۰]» منتشرنشده خود (۱۸۹۵) به دختری ۸ ساله اشاره میکند که با نام مستعار اِما[۱۷۱] شناخته میشود، او برای خرید مقداری شیرینی به مغازهای رفت و صاحب مغازه از روی لباسهایش اندام تناسلی او را لمس کرد(SE I، صص ۳۵۳-۳۵۴). پس از این رویداد هیچ نوع نشانهای(او تکرار کرد و برای بار دوم به مغازه رفت، امّا رفتار چنگ زدن دوباره تکرار شد) ایجاد نشد، امّا در حدود ۱۲ سالگی، درست پس از رسیدن به بلوغ، اِما برای خرید چیزی به مغازه دیگری رفت و دو فروشنده (که او به یکی از آنها جذب شده بود) را دید که به نظر میرسید در مورد لباس های او با هم میٌخندیدند؛ او با ترس و وحشت بیرون دوید و از آن به بعد از یک اجبار رنج میبرد که به تنهایی به مغازه نرود.
خنده دستیاران مغازه، ناآگاهانه اِما را به یاد خندهای انداخت که در اوّلین حادثه، مغازهدار همراه با چنگ زدنش به او نشان داده بود و این خنده، ارتباطی بین این دو رویداد برقرار میکرد و به او اجازه میداد تا با توجه به دانش جدیدی که به تازگی در مورد مسائل جنسی به دست آورده بود، دوباره به اولین حادثه نگاه کند.( فروید همچنین فرض میکند که تمایل او به یکی از دستیاران مغازه در سن ۱۲ سالگی ممکن است با یک «رهاسازی[۱۷۲]» جنسی، یعنی مقداری لیبیدو یا شهوت[۱۷۳] همراه بوده باشد، که سپس به اضطراب تبدیل شده است. به عبارت دیگر، شباهتهای رویدادهای قبلی و بعدی (مغازهها، خنده و لباس) باعث شد تا برداشت فرد به صورت پسنگرانه[۱۷۴] تغییر کند و به این نتیجه برسد که اتفاقات اولیه هم بار جنسی داشتهاند؛ چیزی که احتمالاً در سن ۸ سالگی از آن بیخبر بوده است. در این فاصله، او دانش مربوط به مسائل جنسی را کسب کرده بود و تغییرات هورمونی ناشی از بلوغ را تجربه کرده بود. بنابراین، تنها در ارتباط با رویداد بعدی بود که رویدادهای اولیه منجر به بروز یک نشانه شدند.
بنابراین رویداد متاخر (آن را E2 بنامید)، رویدادهای قبلی(آنها را E1 بنامید) را به چیزی تبدیل کرد که در ابتدا نبودند. در شکل ۴ یک جدول زمانی ساده داریم:
شکل ۴
در شکل ۵ رویداد بعدی به رویداد قبلی معنای جدیدی می دهد: معنایی جنسی، که در بستر ویکتوریایی اواخر قرن نوزدهم، معنایی آسیب زا (T) بود.
شکل ۵
رویداد E1 به تنهایی باعث ایجاد نشانه اِما(یعنی ناتوانی تنها رفتن به مغازه ها) نشد، بلکه تنها در ارتباط با رویداد E2 موجب آن شد. فروید به این مفهوم هدایت شد زیرا همیشه نمیتوان یک رویداد سببساز واحد را جدا کرد، امّا گاهی اوقات دو یا چند رویداد مرتبط را می توان جدا کرد.
فروید این پدیده را (Nachträglichkeit) نامید که میتوان آن را به عنوان «اثر معوق[۱۷۵]»، «پسکنش[۱۷۶]» یا «عملِ پس از واقعه[۱۷۷]» ترجمه کرد. در چنین مواردی، به نظر میرسد E1 تا مدتها بعد تأثیری ندارد – یعنی تا زمانی که E2 اتفاق بیفتد. اگر E2 هرگز رخ نمیداد، ممکن بود هیچ نشانهای هرگز شکل نگیرد. امّا همچنین میتوانیم به E1 به عنوان مشکلی که در انتظار وقوع است، فکر کنیم، زیرا اِما قرار بود طی چند سال به بلوغ برسد و دیر یا زود، موقعیتی که او را به یاد E1 میانداخت، حتماً پیش میآمد.
لکان(مکتوبات، صفحات ۶۸۱-۶۸۴) این مدل را تعمیم میدهد. او رویدادهای ۱ و ۲ را با دالهای ۱ و ۲ جایگزین میکند، زیرا رویدادها اغلب توسط ما با کلمات یا دالها به خاطر سپرده میشوند. همچنین معنای آسیبزای T را با s برای مدلول جایگزین میکند[۱۷۸].
شکل۶
این امکان وجود دارد که این نوع علیّت پسنگرانه[۱۷۹] تنها در حوزههایی یافت شود که زبان و معنا(مانند روانکاوی) در آنها غالب هستند، زیرا این مفهوم مطابق با نحوهای است که معنا از طریق گفتار و نوشتار انسانی ساخته میشود[۱۸۰].
فروید و بروئر همچنین در مورد تجمع رویدادهای آسیبزا (SE II، صفحه ۶) صحبت میکنند، جایی که رویدادهای متعدد با هم جمع شده و در ایجاد یک اثر نقش دارند. این نوع دوّم از علّیت را میتوان در زمینههای دیگر نیز یافت. به عنوان مثال، مِه غلیظ، محصول تجمع چندین عنصر در جو است که با هم ترکیب میشوند. امّا در مورد اِما، چیزی فراتر از صرف تجمع رویدادها در کار بود: علّت «پسواقعه[۱۸۱]» بود، چرا که رویداد دوّم میتوانست چهار سال پس از رویداد اول رخ دهد، به شرطی که ارتباط ذهنی (مانند مغازهها، خنده و/یا لباس) بین این دو رویداد وجود داشته باشد. هنگامی که این دو رویداد و ارتباطات بین آنها آشکار شد، به طور فرضی، نشانههای اِما از بین رفت.
در دنیای امروز چه چیزهایی را میتوان با ردیابی گذشته التیام بخشید؟
ارتباطات[پیوندها] ناآگاهند.
__Freud, SE XVI, p. 278
آيا با ردیابی نشانهها به ریشههایشان، همچنان میتوانیم آنها را در دنیای امروز تسکین دهیم؟ در برخی موارد، بله – به خصوص زمانی که با «میکرو نشانه[۱۸۲]» سر و کار داشته باشیم، مانند لحظاتی از احساس گناه یا اضطراب، یا شکایتهای جسمی که به تازگی در زندگی فرد ظاهر شدهاند. گاهی اوقات حتی زمانی که تحلیلشوندگان برای مدّت طولانی از آنها رنج میبرند هم ردیابی ریشهها میتواند مؤثر باشد.
توانستم کمک کنم احساس طولانی مدّت سرماخوردگیجسمانی یک آنالیزان بزرگسال از بین برود. این احساس حتی در برابر آفتاب سوزان جنوب کالیفرنیا، حمام آب داغ و مصرف مداوم غذا و نوشیدنیهای داغ مقاوم بود. بوسیله ردیابی آن به روزی در کودکی که او حرفهایی شبیه به دعوا را از اتاق خواب والدینش میشنود. او در حالی که روی کاشیهای سرد راهرو ایستاده بود، از لای در نگاهی به داخل میاندازد و صحنهای را میبیند که «پدرش روی مادر [او] قرار گرفته و آلت تناسلیاش نعوظکرده است.» تمام جزئیات این خاطره به یکباره بیرون نیامد و از آنجایی که من از شیوه «درمان با گفتوگو[۱۸۳]» استفاده میکردم و نه هیپنوتیزم، خاطرهی این صحنه از طریق پرسش مستقیم در مورد ریشه حس سرما به دست نیامد، بلکه با روشی غیرمستقیمتر بیرون آمد. با این حال، این و دیگر نشانههای روانتنی مشابه که یک فرد مبتلا به هیستری امروزی از آنها شکایت داشت، با ردیابی به منبعشان برطرف شدند[۱۸۴]؛ این به معنای ردیابی به اوّلین باری که خودِ این علامت رخ داده نیست، چرا که حس سرما در زمان نگاه کردن به داخل اتاق خواب والدین، روانتنی نبود – بلکه صرفاً اثر واقعی سردی کاشیهای کف بود (رجوع کنید به فینک، ۱۹۹۷، فصل ۸). سرمازدگی روانتنی تقریباً سه دهه بعد از آن رویداد آغاز شد[۱۸۵].
در مورد دیگری، اضطرابی که حدود یک هفته به طول انجامیده بود، زمانی برطرف شد که آنالیزانم آن را به منشأ نه چندان دورش ردیابی کرد. رئیس بسیار منفورش از او خواسته بود تا پزشکان جوانتر واحد خود را متقاعد کند که از برنامه کاریشان راضیتر باشند؛ او که سالها از نقش رهبری در واحدش محروم مانده بود، از اینکه سرانجام از او خواسته شده بود کاری انجام دهد خوشحال بود، اما از اینکه از او خواسته شود تا دیگران را به چیزی که خودش به آن اعتقادی ندارد متقاعد کند، ناراضی بود. اضطراب او هر چه بیشتر صحبت کردن با پزشکان جوانتر را به تعویق میانداخت، بیشتر میشد؛ با وجود اینکه نمیخواست این کار را انجام دهد، نگران بود که لحظهای که بتواند نقش رهبری را ایفا کند از دست برود و اگر اکنون همکاری نمیکرد، دیگر هرگز از او خواسته نشود. با درک اینکه او نمیخواست در این شکل از رهبری درگیر شود – و اینکه از همان لحظهای که رئیسش پیشنهاد کرد این موضوع را به شدت احساس کرده بود، امّا آن را از ذهنش دور کرده بود(به عبارت دیگر، آن را جدا کرده بود) – او تصمیم گرفت که کارهایی را که رئیسش خواسته بود انجام ندهد و اضطرابی که به این معضل خاص مربوط می شد فروکش کرد.
فرض میکنم که حتی اگر بسیاری از نشانهها با صحبت کردن در مورد ریشههایشان به طور کامل برطرف نشوند، بسیار کم و یا به ندرت پیش میآید که نشانههایی بدون بحثی عمیق در مورد ریشههایشان به طور کامل از بین بروند. اکنون، یک مانع بزرگ برای رسیدن به ریشه یک نشانه این است که درمانگران اغلب به اوّلین روایت ناقصی که بیمار برایشان تعریف کند، قانع شده و فراموش میکنند که داستانها تقریباً همیشه بسیار پیچیده تر و جزئیتر از آن چیزی هستند که در اوّلین بازگویی به نظر میرسند. فروید اغلب اشاره میکند که مجبور بوده است «برای بار دوم اصرار کند» تا بیمار داستان خود را کامل کند(SE II، ص ۹۸)؛ او کار خود را «بر اساس این فرض آغاز میکرد که بیماران [هیپنوتیزمشده] او همه چیز را که از نظر آسیبشناختی اهمیت دارد میدانند و فقط باید آنها را مجبور به بیان آن کرد» (ص ۱۱۰)، کاری که امروزه تعداد کمی از پزشکان انجام میدهند و فراموش میکنند که بیماران به تشویق زیادی نیاز دارند (بیشتر از آنچه که «مجبور» باشند، آنطور که فروید میگوید) تا بر مقاومت خود در برابر تعمق در مورد موضوعاتی که احساس میکنند حساس یا از نظر اخلاقی ناپسند هستند غلبه کنند؛ و مهمتر از آن، او «خود را عادت داده بود که هر داستانی را که منجر به هیچ بهبودی در وضعیت بیمار نمیشد، ناقص تلقی کند»– که به نظر من یک قانون تجربی فوقالعاده است!
بر اساس تجربه من به عنوان ناظر کار سایر درمانگران، متوجه شدهام که درمانگرانی که شکایت میکنند نمیتوانند با رویاها، رویایروز یا فانتزیهای بیمارانشان به جایی برسند، کسانی هستند که تصور میکنند جزئیات اولیهای که بیماران از این تولیدات ذهنی ارائه میدهند، تمام ماجراست، در حالی که بسیاری از جنبههای آنها به عمد پنهان شده و برخی دیگر شاید ناخواسته در حین بازگویی سانسور میشوند. بیماران اغلب اظهار میکنند که برخی جزئیات «خیلی بیربط»، «خیلی پیش پا افتاده» یا «کاملاً فرویدی[۱۸۶]» به نظر میرسند و ارزش بیان کردن ندارند. جزئیات یا تداعیهای دیگری به چنین تولیدات ذهنی نیز اغلب از روایت بیماران حذف میشوند زیرا آنها تمایلی به اعتراف به آنها ندارند و بعد از اینکه توانستیم حدس بزنیم چه چیزی را حذف کردهاند، پاسخ میدهند: «درسته، به این فکر کردم، امّا امیدوار بودم این [مناسبترین تداعی یا خاطره] نباشد.»
در یکی از جلسات تحلیل، یکی از آنالیزانهایم رویایی برایم تعریف کرد که در آن مجبور بود تا زانو در گِل فرو رود تا به محل جلسه برسد. از او پرسیدم، «درباره گل چه فکر میکنی؟» سوالی که با سکوت او مواجه شد. پرسیدم، «هیچ چیزی به ذهنت نمیرسد؟» او جواب داد، «نه». برای اینکه او را تحریک به حرف زدن دربارهاش کنم، پرسیدم، «قهوهای بود؟» درواقع هر چیزی! در آن لحظه او زد زیر خنده و اعتراف کرد که کلمه «مدفوع[۱۸۷]» به ذهنش خطور کرده به همراه این فکر که انگار باید تا زانو در مدفوع فرو میرفته تا به جلسه با من برسد. این فکر به نظرش گستاخانه آمده بود و تا زمانی که او را تحریک نکردم، از بیان آن بیزار بود.
اگر آنالیزان خود را تشویق نکنیم تا داستانهای مهم گذشته و رویاها و خیالپردازیهای فعلی (یا حتی گذشته) را با جزئیات کامل ممکن و با در نظر گرفتن تمام صداهای درونیشان (به عبارت دیگر، تمام افکار و احساسات متناقض آنها در آن زمان) برایمان تعریف کنند، که گاهی اوقات آن را «هارمونی چهاربخشی[۱۸۸]» توصیف میکنم، به هیچ وجه نمیتوانیم به ریشه آنها پی ببریم. این امر مستلزم آن است که ما از ارزش تکنیک خود کاملاً مطمئن باشیم(همانطور که فروید گفت، کار پرزحمت بازسازی وقایع گذشته بیمار «موجب شد که من به تکنیک خود کاملاً اعتماد داشته باشم»؛ ص ۱۱۴، پاورقی)، و حس من این است که چنین اعتمادی تنها در صورتی به دست میآید که فرد ارزش کاوش کامل در وقایع گذشته و رویاها را در تحلیل خود تجربه کرده باشد. امروزه ما با یک دور باطل دست و پنجه نرم میکنیم که در آن تعداد فزایندهای از کارآموزان تشویق نمیشوند تا چنین خاطراتی را در تحلیلهای آموزشی خود با «هارمونی چهاربخشی» کاوش کنند و در نتیجه، آنها اعتماد کمی به ارزش انجام این کار در کارهای بعدی خود با تحلیلشوندگان خود پیدا میکنند[۱۸۹].
حتی زمانی که موفق میشویم منشأ یک نشانه دیرینهای را که آنالیزانی به آن دچار بوده است، شناسایی کنیم، به ندرت به طور کامل از بین میرود. چرا؟ چون با گذشت زمان، این نشلنه معانی و پشتوانههای متعددی از وقایع بیشمار دیگری در زندگی آنالیزان به دست آورده است. ارتباطات رویداد اوّلیه با رویدادهای بعدی و حتی رویدادهای ابتداییتر باید همچنان ردیابی و به طور کامل بررسی شود. این کار همیشه و شاید حتی اغلب به طور عمدی قابل انجام نیست، زیرا یک آنالیزان معمولاً برخی از وقایع مرتبط با نشانه را تنها با فواصل طولانی به یاد میآورد – مثلاً در یک مورد در ارتباط با یک رویا و در مورد دیگر در ارتباط با نامی که به ذهن او خطور میکند. در چنین مواردی، تنها زمانی که تمام ارتباطات مرتبط بررسی شد، نشانه برطرف میشود.
فروید (SE II) به مورد خانم لوسی آر. اشاره میکند که در آن، اگرچه با بیان نشانههای بیمار و موقعیتهایی که در آنها بروز کردهاند، پیشرفتهای خاصی حاصل شد، امّا کلید کل ماجرا تنها در آخرین نشانهای بود که تحلیل به آن رسید.
روند درمانی در این مورد شامل الزام گروه روانی که از هم جدا شده بود[M1—M2—M3] به پیوستن دوباره به آگاهی ایگو[M4—M5—M6] بود. به اندازه کافی عجیب، موفقیت با میزان کار انجام شده همگام نبود.(یعنی همزمان پیشرفت نداشت) تنها زمانی که آخرین بخش از کار تکمیل شد، بهبودی به طور ناگهانی رخ داد. (ص ۱۲۴)
میتوانیم بگوییم که حتی اگر M2 و M3 به طور کامل بررسی شده بودند، امّا تا زمانی که M1 پیدا نشد، نشانهها (افسردگی، خستگی و احساس بوی پودینگ سوخته و دود سیگار) به طور ناگهانی از بین نرفتند. من، مانند بسیاری از تحلیلگران دیگر، مواردی را داشتهام که به نظر میرسد علیرغم سالها کار فشرده، پیشرفت کمی حاصل شده است، و سپس ناگهان در مدت زمان بسیار کوتاهی تغییرات زیادی رخ داده است. ماهیت کار درمانی اغلب به این صورت است، چه از هیپنوتیزم استفاده شود – همانطور که فروید با لوسي انجام داد – و چه استفاده نشود.
از نظر تئوری، به محض اینکه خاطرهای که جدا شده با خاطرات قابل دسترسی برای فرد مرتبط شود، آن خاطره دیگر نشانهای ایجاد نمیکند؛ در عمل، برای اینکه شکلگیری نشانهها متوقف شود، باید پیوندهای زیادی که این خاطره با سایر خاطرات جداشده برقرار کرده نیز روشن شود.
این بدان معنا نیست که هر خاطره جداشده میتواند به طور کامل از ناآگاه بیرون کشیده شود و یا به اصطلاح «غیرجدا» گردد. چرا که در آن صورت باید فرض کنیم که خودِ مانعی که پیشتر بین ناآگاه و آگاه وجود داشته است، در فردی که قبلاً وجود داشته، از بین رفته است. امّا تجربه طولانی مدت تحلیلگران- بسیاری از ما سالها در تحلیل بودهایم- این موضوع را روشن میکند که خودِ ناآگاه هرگز به طور کامل از خاطرات جداشده تخلیه نمیشود، هرگز به طور کامل به حافظه قابل دسترسی ما جذب نمیشود: همیشه انگیزههایی وجود دارند که از آنها آگاه نیستیم و میتوانند حتی باعث شوند که تحلیلگران مجرب و با تجربهترین افراد هم در زندگی روزمره خود – و حتی در اتاق مشاوره – کارهایی را به دلایلی انجام دهند که برایشان غیرقابل درک است. به عبارت دیگر، حتی پس از کاوشهای بسیار، این مانع بین دو قلمرو همچنان به وجود خود ادامه میدهد.
با این حال، نکتهی
امیدوارکننده این است که برای کسانی که دوره طولانی تحلیل را گذراندهاند، دسترسی
به خاطرات اخیر جداشده عموما آسانتر از قبل از تحلیل میشود و کار با ناظرین[۱۹۰]
یا همکاران دیگر اغلب برای فهمیدن آنچه که بدون دراز کشیدن دوباره روی تخت برای
دورهی طولانی دیگری از تحلیل شخصی نمیدیدیم، کافی است. ما که کار تحلیلی گستردهای
انجام دادهایم، اغلب میتوانیم از خواب بیدار شویم و در مدت زمان نسبتاً کوتاهی
بفهمیم که خوابمان در مورد چه چیزی بوده است. امّا این بدان معنا نیست که ما باید
درجهای را دست کم بگیریم- صرف نظر از اینکه چقدر به عنوان تحلیلگر باتجربه هستیم-
که حتی خودمان می توانیم خودمان را فریب
دهیم و فکر کنیم همه چیز را در مورد آنچه در ذهنمان می گذرد میدانیم!
[۱] Freud
[۲] Analysand
[۳] Josef Breuer
[۴] Anna O
[۵] Precipitating cause
[۶] SE II مخفف Standard Edition, Voloume 2 میباشد.در ادامه متن نیز ارجاعات به «ویراست استاندارد» مجموعه آثار فروید، به صورت مخفف شده خواهد آمد.
[۷] Studies on Hysteria
[۸] Affect
[۹] Emotion
[۱۰] Catharsis
[۱۱] Aristotle
[۱۲] Poetics
[۱۳] Suppressed
نکته: در طول متن، واژه Suppress به «سرکوب» و واژه Repression به «پسرانش» برگردان شده است.
[۱۴] در مورد از دست دادن فرصت و «فرصت های نادیده گرفته شده»، به SE IV، صفحات ۲۰۴ و ۲۰۷ مراجعه کنید. توجه داشته باشید که چنین «تجربیات کاتارتیک» هیچ چیز اساسی را در درون ما تغییر نمی دهند، به این معنی که باید به طور دوره ای تکرار شوند؛ به عبارت دیگر، منبع پرخاشگری یا اشتیاقی که به طور موقت از طریق تخلیه رها می شود، بدون تغییر باقی می ماند. بنابراین تخلیه نمی تواند از ایجاد نشانههای جدید جلوگیری کند (SE II، ص ۲۶۱) زیرا «یک درمان نشانهای» است – یعنی درمانی که تنها کاهش نشانهها (ص ۲۶۴) هدف میگیرد.
[۱۵] Stifle
[۱۶] Uncorked
[۱۷] Consciousness
[۱۸] M حرف اول کلمه Memory میباشد.م.
[۱۹] Isolated
[۲۰] جالب است بدانید اصطلاح آلمانی «Verdrängung» که در روانکاوی به معنای «پسرانش» ترجمه میشود، در کتاب «روانشناسی به عنوان علم» نوشتهی یوهان فردریش هربارت (۱۸۲۴)، روانشناس اوایل قرن نوزدهم یافت میشود. این کتاب برای برخی از معلمان فروید شناخته شده بود
[۲۱] Unconscious
[۲۲] Internal foreign territory
[۲۳] Ruminate
[۲۴] “Discharging” of the “Excitation”
[۲۵] The disappearance of the accompanying affect through the process of association
[۲۶] به نظر می رسد آنها احساس میکنند که یک عدم تطابق اساسی بین «تنها فکر [توهین] که باید پسرانده شود» و «توده غالب ایدههایی که ایگو را تشکیل می دهند»(یعنی کل احساس آنها نسبت به خودشان) وجود دارد(SE II، ص ۱۱۶).
[۲۷] برخی اوقات عبارت دیگری نیز شنیده میشود: «Il n’y a que la vérité qui fache» که میتوان آن را به صورت عینی «تنها حقیقت است که میتواند شما را عصبانی کند» یا به صورت تلویحی «هیچ چیز به اندازه حقیقت نمیتواند عصبانیتان کند» ترجمه کرد.
[۲۸] Traumatizing
[۲۹] Try as we might to forget the truth, the truth does not forget us
[۳۰] همانطور که لكان در مکتوبات(Écrits)، ص ۲۴-۲۵ میگوید: مانند مردی که برای فراموش کردن به جزیرهای دور رفت – برای فراموش کردن چه؟ او فراموش کرد – پس وزیر نیز با استفاده نکردن از نامه، آن را فراموش میکند. این موضوع با تداوم رفتار او بیان میشود. اما نامه، درست به اندازهی ناآگاه فرد نوروتیک، او را فراموش نمیکند.
[۳۱] Pathogenic
[۳۲] Suppression
[۳۳] Desire
[۳۴] لكان در سمینار هفتم پیشنهاد میکند که گناه زمانی به وجود میآید که ما از اشتیاق خود دست میکشیم(ص ۳۱۹). او اغلب اشاره میکند که ترجمه اصطلاح فروید یعنی «Versagung» به عنوان «ناکامی» اشتباه بوده است، زیرا به معنای «دست کشیدن» است؛ نوعی خودداری، تسلیم نشدن به اشتیاقها یا آرزوهای خود (برای مثال، نگاه کنید به مکتوبات، ص ۳۸۵). لكان استدلال میکند که اگرچه پسافرویدیها فکر میکردند با تلاش برای کاهش «ناکامیِ» بیمار از او پیروی میکنند، امّا آنها کاملاً منظور فروید را اشتباه متوجه شدند. منظور او لحظهای بود که افراد از آنچه میخواهند بگویند یا انجام دهند، دست میکشند یا آن را کنار میگذارند و بدین ترتیب از اشتیاق خود صرف نظر میکنند (آنها به دلایل مختلفی این کار را انجام میدهند).
[۳۵] Gigolos
مردی که در مقابل دریافت هزینه، زنی را در مجالس همراهی می کند و همرقص او می شود؛ جوان جلف، شیک.
[۳۶] حتی می توان جداسازی را به جزء بندی یک هارد دیسک تشبیه کرد، همانطور که کمی بیشتر خواهیم دید.
[۳۷] Being of Two Minds
[۳۸] Condition seconde
[۳۹] Second Consciousness
[۴۰] Self
[۴۱] Non-Self
[۴۲] همچنین SE I(ص، ۱۵۳ و جاهای دیگر ) را برای توصیفی از ناآگاه به عنوان آگاهی ثانویه مشاهده کنید.
[۴۳] Signifiers
[۴۴] Signifying chain
[۴۵] Wishes
[۴۶] Dreaming
[۴۷] Intense daydreaming
[۴۸] Random-access memory
[۴۹] The Interpretation of Dreams
[۵۰] Preconscious
[۵۱] توجه داشته باشید که فروید خود در کتاب «مطالعات بر هیستری» (SE II، ص ۲۸۹) مجموعه خاطرات را به «فایلها» (مانند پروندههایی که مردم در کابینتهای پرونده یا کشوهای پرونده نگه میدارند) تشبیه میکند – و حتی به «فایلهای خاطرات» (ص ۲۹۵) اشاره میکند – اگرچه من مدّتها پس از رسیدن به تشبیه کامپیوتری به این موضوع برخورد کردم. بروئر روان را به یک سیستم توزیع برق (صص ۱۹۳-۱۹۵، ۲۰۳-۲۰۴ و ۲۰۷) و «تسهیلات ناهنجار» در آن را به اتصال کوتاه (ص ۲۰۳) تشبیه میکند.
[۵۲] Mac
[۵۳] Apple
[۵۴] The ideational contents
[۵۵] Unidirectional
[۵۶] توجه داشته باشید که آنچه پسرانده میشود اغلب به قدری کامل ناپدید میشود یا به طور کلی غیرقابل شناسایی میشود که آگاهی (یا خود) وجود آن را انکار میکند؛ ما اغلب به طور آگاهانه معتقدیم که همه چیز را در مورد خودمان میدانیم و انکار میکنیم که افکار، خاطرات و آرزوهایی وجود دارند که در ما نفوذ کردهاند و از آنها آگاه نیستیم. امّا پسراندهشده همچنان برای ابراز وجود فشار وارد میکند و منجر به «بازگشت پسرانده شده»(Return of the repressed) در ذهن، بدن یا هر دو میشود.
[۵۷] Liébeault
[۵۸] Bernheim
[۵۹] Charcot
[۶۰] Somnambulistic، حالت شدیدی از خواب هیپنوتیزمی.
[۶۱] فروید (SE I) میگوید: «من خودم نتایج خوشایندی از درمان هیپنوتیزمی داشتهام؛ امّا جرات نمیکنم برخی از درمانهایی را که تحت نظر لیُبو و برنهایم در نانسی [فرانسه] شاهد بودم، انجام دهم. میدانم بخش زیادی از این موفقیت به دلیل «فضای القاءکننده» است که کلینیک، محیط درمانی و روحیه بیماران آنها را احاطه کرده است.» (ص ۱۰۰) و همچنین: «به محض اینکه سعی کردم این هنر را روی بیماران خودم تمرین کنم، متوجه شدم که قدرتهای من حداقل محدودیتهای شدیدی دارد، و اگر خوابگردی [اینجا فکر میکنم او به سادگی به نوع هیپنوتیزم عمیقی که در افرادی که در خواب راه میروند اشاره میکند] در سه تلاش اول در بیمار ایجاد نمیشد، هیچ راهی برای القای آن نداشتم.» (ص ۱۰۸) «در تجربه من، درصد موارد قابل درمان با خوابگردی بسیار کمتر از چیزی است که برنهایم گزارش کرده است.» (ص ۱۰۸)
[۶۲] فروید (SE II) در مورد اِمی فون اّن( Emmy von N) میگوید که حتی در حالت خوابگردی نیز او به کل دانش خود دسترسی نداشت. به نظر میرسد در آن حالت هم دو آگاهی بالفعل و بالقوه وجود داشت. اغلب اتفاق میافتاد که وقتی در حالت خوابگردی از او میپرسیدم منشأ فلان پدیده چیست، او پیشانی خود را چروک میکرد و پس از مکثی با لحنی عذرخواهانه پاسخ میداد: «نمیدانم». در چنین مواقعی، عادت داشتم بگویم: «کمی فکر کنید، به طور مستقیم به ذهنتان میرسد»؛ و بعد از تأمل کوتاهی، او قادر بود اطلاعات مورد نظر را به من بدهد. امّا گاهی اوقات هم پیش میآمد که چیزی به ذهن او نمیرسید و مجبور میشدم او را با وظیفه به یاد آوردن آن در روز بعد رها کنم؛ و این هرگز شکست نخورد.(ص ۹۸)
[۶۳] Concentration
[۶۴] Relaxation
[۶۵] اینجا (در این بخش) در مورد این «روشهای درمانی» مختلف و به طور کلیتر در مورد «تلقین» (به خصوص تا جایی که با «تفسیر» متفاوت است) بحث میشود. برای اطلاعات بیشتر، به ضمیمه۲ (متن کتاب) مراجعه کنید.
[۶۶] Slips of the tongue
[۶۷] Bungled actions
[۶۸] خود فروید خاطره جداشده را نه به ویروس بلکه به «یک بلور تحریک کننده» تشبیه کرد، چیزی که باعث می شود سایر مولکولها در یک محلول متبلور شوند (SE II، صص ۱۲۳ و ۲۶۴).
[۶۹] یکی از بیماران من زمانی به طور ناگهانی صحنه تحقیرآمیز و شرم آوری را به یاد آورد که حدود ۳۰ سال آن را «فراموش کرده بود»؛ او در اوایل نوجوانی در حال دوش گرفتن بود که در یک لحظه ناگهان متوجه شد مادرش وارد حمام شده و او را در حال دوش گرفتن نگاه میکند. آنقدر غافلگیر و دستپاچه شد که احساس کرد نمی تواند چیزی به او بگوید و بلافاصله سعی کرد کل موضوع را فراموش کند. این باعث شد بسیاری از رویدادهای مرتبط دیگر را نیز فراموش کند. در موارد دیگر، زمانی که یک رویداد آسیب زا پسرانده میشود، رویداد یا صحنه دیگری- شاید از نظر زمان یا مکان به رویداد پسراندهشده مرتبط باشد- با شدت زیادی به یاد می آید، حتی اگر از نظر روانشناختی کم و بیش بی اهمیت، بدون انرژی یا لیبیدو(Libido) باشد. فروید به چنین انحرافات بهیادمانده شدید به عنوان «خاطرات پوشاننده(Screen memories)»اشاره می کند (به ویژه، نگاه کنید به SE VI، صفحات ۴۳-۵۲).
[۷۰] Splitting of consciousness
[۷۱] میتوان فرض کرد که «شکاف آگاهی» در همه ما که به عنوان افراد نوروتیک در مقابل سایکوتیک ادراک میشویم، رخ می دهد. به عبارت دیگر، من با پیروی از لکان استدلال میکنم که اگر ناآگاهی در سایکوز وجود داشته باشد، کاملاً متفاوت از ناآگاهی که ما در نوروتیک با آن آشنا هستیم عمل میکند (به فینک، ۲۰۰۷، فصل ۱۰ مراجعه کنید).
[۷۲] Bad faith
اصطلاحی که توسط ژان پل سارتر استفاده شده است.
[۷۳] در مورد یکی از آنالیزانهایم که تمایلی به گفتن هر آنچه به ذهنش می رسید نداشت، مجبور شدم بگویم: «نگفتن از چیزهایی که فکر میکنی نباید به آنها فکر کنی، تضمین میکند که به فکر کردن به آنها ادامه دهید.» همچنین نظر دادم که تمام تصورات او در مورد اینکه چه چیزی «مناسب» است و چه چیزی مناسب نیست، «او را در روانکاوی به جایی نمی رساند». این حرف او را شوکه کرد و در نهایت منجر به سانسور کمتر از جانب او شد.
[۷۴] phenomenologists
[۷۵] یکی از آنالیزانهای من در جلسه قبل به من گفت که از حرف خودش شگفتزده شده است. او گفته بود که با وجود احساس اعتماد به نفس زیاد نسبت به هوشش در دوران کودکی (به دلیل اینکه پدرش او را متقاعد کرده بود که شبیه اوست و بنابراین بسیار باهوش است)، حالا احساس اعتماد به نفس بسیار کمتری در این مورد دارد. این در حالی است که او اخیراً به تنهایی به دستاوردهای زیادی رسیده است (برای مثال به بالاترین رتبه ممکن در حرفه خود ارتقا یافته است). این موضوع برای او معماگونه به نظر میرسید و نشان از ظهور (یا حداقل نزدیک شدن به) چیزی ناآگاه بود. لازم به ذکر است که فروید (SE X، صفحه ۱۹۶) در جایی در مورد احساس «همیشه دانستن»(Having always known) چیزی به عنوان شکلی از پسرانش صحبت میکند، شکلی که در نوروز وسواس دیده میشود و در آن فکر و احساس از هم جدا شدهاند. بنابراین فکر به دلیل اینکه بار عاطفی به همراه ندارد، بیاهمیت به نظر میرسد.
[۷۶] به بحث نسبتاً مفصل فروید در مورد تمایز بین نهفتگی و ناآگاه در اثر ۱۹۱۲ او با عنوان «یادداشتی درباره ناآگاه در روانکاوی» (SE XII، صفحات ۲۶۰-۲۶۶) رجوع کنید. او بعداً در جایی که در مورد جنبه های ناآگاه ایگو و سوپرایگو صحبت می کند، کمی باعث سردرگمی می شود، در حالی که دقیقاً باید گفت آن جنبهها خارج از آگاهی عمل میکنند – به عبارت دیگر، آنها غیرآگاه یا پیشآگاه هستند، که به معنای پسرانده بودن آنها نیست (SE XXII، صفحات ۶۹-۷۲).
[۷۷] به خصوص رجوع کنید به SE III، صفحات ۳۰۴-۳۰۹، و SE VI، صفحات ۴۵-۵۲. در مورد تخریب ناپذیری چنین ثبتهایی، به عنوان مثال، SE V، ص. ۵۵۳ n.
[۷۸] Nervous tic
[۷۹] داستانهایی که امی فون ن. در آن زمان برای فروید تعریف کرد، طبق معمولِ داستانهای بیماران (چه تحت هیپنوتیزم باشند و چه نباشند)، «ناقص» بودند (فروید، SE II، صفحه ۷۹) و برای اینکه تیک به طور بادوامتری ناپدید شود، به جزئیات بسیار بیشتری در مورد آن موقعیت خاص (و همچنین موقعیتهای دیگری که منجر به تقویت این عارضه شده بودند) نیاز بود. این واقعیت که او چند سال بعد دوباره بیمار شد، بدون شک به این دلیل است که نیروهای متضادی که باعث ایجاد این عارضه شده بودند، هرگز تنها با استفاده از روش «کاتارسیس» و بدون کمک تفسیر، قابل کارپردازی(Working though) نبودند(صفحه ۷۵، پاورقی).
[۸۰] Hysterical counter- will
[۸۱] The putting into effect of antithetic ideas
[۸۲] Ventilate
[۸۳] Putting into words, Giving verbal utterance to, Talking out, Talking, talking away, Abreacting, and Narrating
[۸۴] Bertha Pappenheim
[۸۵] Chronological
[۸۶] Severe nervous cough
[۸۷] Absence
[۸۸] Psychosis
[۸۹] Lady Companion اشاره به نوعی خدمتکار همیشگی دارد که همواره فرد را همراهی میکند.
[۹۰] Suppressed
[۹۱] بروئر به ما می گوید که به همین ترتیب، تعدادی از هوسهای بسیار پس از اینکه او تجربیاتی را که باعث ایجاد آنها شده بود توصیف کرد، برطرف شدند. به محض اینکه رویدادی که باعث ایجاد آنها شده بود بازتولید شد[یعنی با جزئیات در حالی که او تحت هیپنوتیزم بود روایت شد]، پدیدههای هیستری ناپدید شدند(SE II، ص ۳۵).
[۹۲] Inexcusable
[۹۳] Chimney sweeping
[۹۴] Working them
[۹۵] لکان میگوید تنها چیزی که فرد میتواند بابت آن گناهکار باشد, صرف نظر کردن از [یا عقب نشینی در مورد] میل خودش است (سمینار هفتم، ص ۳۱۹).
[۹۶] Being deprived of something, Denial, Refusal, and Disallowance (not being allowed to have or do something)
[۹۷] Renunciation
[۹۸] To fail, Bungle, Break down, or Botch
[۹۹] برای افراد دیگر – و این ممکن است در مورد بسیاری از آمیشها[فرقهای عمدتاً ساکن در آمریکا که محدودیتهای بسیاری در آئینشان وجود دارد، م]که تسلیم شدن را فضیلت میدانند صادق باشد – اجازه دادن به اراده دیگری برای غلبه بر اراده خود ممکن است دشوار باشد، امّا در نهایت بسیار رضایتبخش باشد. لکان در سمینار هشتم اظهار می دارد که Versagung به معنای «وفا نکردن به قولی[پیمانی] است که همه چیز را برای آن رها کردهاید» (ص ۳۰۰)؛ این قول ممکن است قولی باشد که فرد با خود بسته است. در مورد آرزوهای رها شده، به SE IV، ص ۱۴۷-۱۵۱ مراجعه کنید.
[۱۰۰] Passionately fond
[۱۰۱] بروئر در جایی از شرح خود ذکر می کند که بیمار او برای مدت قابل توجهی از خوردن نان امتناع میکرد، امّا هرگز دلیل آن را توضیح نمیدهد(SE II ، ص ۲۷ و ۳۱)
[۱۰۲] Chloral
[۱۰۳] Transference
[۱۰۴] در موردِ امی فون ان، فروید به ما میگوید که بیمار قول داد از ترسیدن از چیزهای خاصی دست بردارد «چون شما از من خواستید» (SE II ، صفحه ۷۲)؛ و هنگامی که او از او خواست آب بنوشد و دسرش را بخورد، او پاسخ داد، «من این کار را انجام می دهم چون شما از من خواستید» (صفحه ۸۱)؛ او حتی از اینکه به بروئر گفته بود که بعد از دو هفته درمان فشرده با فروید هنوز کاملاً خوب نشده است، متاسف بود و احساس می کرد به فروید خیانت کرده است(صفحه ۶۵). بهبودی بر اساس عشق و علاقه به پزشک، به ویژه زمانی که از هیپنوتیزم و القاء استفاده میشد، بسیار رایج بود. چرا که که این تکنیکها به حل و فصل تعارضات دیرینه در زندگی بیمار نمیپرداختند، بلکه صرفاً خاطرات دردناک را شناسایی میکردند، از روش تخلیه هیجانی برای رهایی از عواطف مرتبط با آنها استفاده میکردند و (همانطور که فروید در مورد امی فون ان انجام داد) به بیمار دستور میدادند که دیگر هرگز آن خاطرات را به ذهن نیاورد، حتی اگر به طور واضح جایی در حافظه بیمار باقی میماندند. (در یک مورد، فروید از امی فون ان پرسید که لکنت زبان او از کجا ناشی میشود و او پاسخ داد که نمیداند و اضافه کرد «چون اجازه ندارم»، خود فروید به او گفته بود که خاطرات دردسرسازی را که باعث لکنت او شده بود به یاد نیاورد [ص ۶۱].)
فروید در مورد دیگری نیز به نقش عشق (انتقال) اشاره می کند: بیمار زنی که من بارها با هیپنوتیزم به او در خروج از حالات نوروتیکی کمک کرده بودم، ناگهان در حین درمان وضعیتی به خصوص دشوار، دستانش را به دور گردن من حلقه کرد(SE XVI, p. 450همچنین، SE XX, p. 27).
[۱۰۵] Cure by Love
[۱۰۶] Work through
[۱۰۷] این روایت از داستان نشأت گرفته از فروید و ارنست جونز (به جونز، ۱۹۵۳، صفحات ۲۲۲ تا ۲۲۶ رجوع کنید) است و توسط لکان تکرار میشود. امّا برخی از قسمتهای آن توسط زندگی نامه نویس بروئر، آلبرخت هیرش مولر (۱۹۷۸/۱۹۸۹) مورد مناقشه قرار گرفته است. با این حال، هیرش مولر اعتراف می کند که جونز به نامه هایی دسترسی داشته که خود او هرگز ندیده است و به نظر من استدلالهای او به طور کلی بسیار ضعیف هستند. تنها نکات مرتبطی که او در اینجا مطرح میکند و من آنها را قانع کننده میدانم عبارتند از: (الف) در حالی که جونز ادعا میکند نتیجه ماه عسل دوم ناگهانی در ونیز که بروئر به محض پایان دادن به درمان آنا اُ. با همسرش گذراند، لقاح کوچکترین دختر بروئر، دورا بود، امّا او در واقع در ۱۱ مارس ۱۸۸۲ به دنیا آمد، یعنی سه ماه قبل از پایان درمان آنا(بنابراین او نمی توانست محصول به اصطلاح «ماه عسل دوم» باشد)؛ و (ب) دورا، نه در نیویورک، آنطور که جونز (۱۹۵۳، ص ۲۲۵) ادعا میکند، بلکه درست قبل از ورود گشتاپو به وین خودکشی کرد(هیرش مولر، ۱۹۷۸/۱۹۸۹، صفحات ۳۳۷-۳۳۸ پاورقی ۱۹۴). نامه های بروئر به روبرت بینزوانگر (پسر لودویگ) تأیید میکند که او برتا پاپنهایم(آنا) را پس از قطع درمان به وی ارجاع داده است (هیرش مولر، ۱۹۷۸/۱۹۸۹، صفحات ۲۹۳-۲۹۶). با این حال، ادعای فروید در مورد بارداری هیستریک برتا محل مناقشه است. فروید در نامهای به استفان زویگ که در تاریخ دوم ژوئن ۱۹۳۲ نوشته شده، ادعا میکند که بروئر به او گفته است که در همان روزی که درمان برتا را قطع کرده بود، با عجله به بالین او فراخوانده شده است. او برتا را در حالی که «حیران و در حال پیچ و تاب خوردن با درد شکم» پیدا کرده است. هنگامی که از او پرسیده است که چه مشکلی دارد، برتا ظاهراً پاسخ داده است: «حالا فرزند دکتر ب. در راه است!» (ای. ال. فروید، ۱۹۶۰، نامه ۲۶۵، صفحات ۴۱۲-۴۱۳). به نظر میرسد بروئر هرگز مستقیماً به فروید اعتراف نکرده است که برتا دچار بارداری هیستریک شده است. با این حال، فروید نتیجه گیری خود را کرده است. او در همان نامه ادعا میکند که این استنتاج بعداً توسط بروئر، البته از طریق کوچکترین دخترش، تأیید شده است.
در آنچه شاید جنجالیترین برداشت چاپی از پرونده آنا اُ. باشد، میکائیل بورخ-یاکوبسن (۱۹۹۶) استدلال میکند که کل پرونده یک فریب است و فروید داستانهایی در مورد آن ساخته است، حتی گاهی اوقات بروئر را نیز برای این کار تحریک کرده است. بورچ-یاکوبسن به شرح زیر بحث میکند:
پاپنهایم واقعاً بیمار نبوده است – این صرفاً یک تظاهر به بیماری بوده که توسط بروئر تشویق شده است(او توضیح نمیدهد که چرا خانواده او برای «سرفه طولانیمدت» – تنها علامتی که او در ابتدا به غیر از «فضای خفه کننده خانواده» (صفحات ۸۱، ۸۳) به آن اذعان میکند – به یک متخصص اعصاب مشهور مراجعه کردهاند.) بین بروئر و پاپنهایم احساسات عاشقانه، چه برسد به اروتیک، وجود نداشت(در واقع، به نظر میرسد در تفکر بورخ-یاکوبسن چنین احساساتی هرگز بین درمانگران و بیماران شکل نمیگیرد؛ که موجب تعجب میشود که او چگونه میتواند شواهد قاطع روابط بین آنها را توضیح دهد). هیچ بارداری هیستریک و هیچ سفری به ونیز وجود نداشت(صفحه ۳۲)؛ پاپنهایم وقایع سال قبل را با دقتی خارقالعاده به یاد نمیآورد؛ پاپنهایم به هیچ وجه از کار با بروئر کمک نگرفت؛ چیزی به عنوان ناآگاه یا انتقال وجود ندارد؛ این لیست همچنان ادامه دارد. شواهد او اغلب ضعیف هستند، از جمله بخشهایی از نامههای خصوصی که توسط الیزابت رودینسکو(مورخِ بدنام و غیرقابل اعتماد) و به طور غیرمستقیم توسط جفری ماسون و پیتر جی سولس به او نشان داده شده است. او فرض میکند که بروئر به طور معمول همه چیزهایی را که در زمان بحث مفصل پرونده با فروید گفته بود(که بسیاری از آنها را در آن زمان دیوانه وار میدانست) در گزارش خود به بینزوانگر نوشته است، که هر بالینگری که بیماری را به یک متخصص دیگر ارجاع میدهد، آن را دست کم غیر قابل قبول میداند. و مشکلات اراده (مرتبط با جعل، تظاهر و آگاهی مبهم از کاری که انجام میدهد) توسط او نادیده گرفته میشود، گویی همه بیماری های روانی صرفاً مسئله خودفریبی سارتری هستند. حتی اگر حقایق بورخ-یاکوبسن درست باشند – که اثبات آنها بسیار دشوار است – نتیجهگیریهای او اشتباه هستند. چرا که حتی اگر یک مورد خاص آنطور که ادعا میکند نباشد، مفاهیم روانکاوی مانند انتقال، ناآگاه و فواید صحبت کردن، به هیچ وجه از بین نمیروند. حتی اگر فروید یک فریبنده و داستانساز بیوجدان بوده باشد، همانطور که بورخ-یاکوبسن او را معرفی میکند، کل حرفه روانکاوی به همین دلیل محکوم نمیشود، مگر اینکه انتظار داشته باشیم گناهان «پدر روانکاوی» [توسط بورخ-یاکوبسن] به طور اجتنابناپذیری تا نسل هفتم بر «فرزندان روانکاوی» تحمیل شود. اکثر قریب به اتفاق بیماران به من میگویند که چقدر از درمان احساس رضایت کردهاند(انرژی بیشتر، رنج کمتر از فانتزیهایی که آنها را منزجر کننده میدانند، توانایی ایستادگی برای خود، در نهایت احساس داشتن صدای خود و غیره)، و حتی یک بیمار به طور غیررسمی گزارش داد که همسرش بسیار موافق تحلیل او بوده و گفته است که برای ازدواجشان «معجزه» کرده است.
[۱۰۸] Negative Hallucination
[۱۰۹] Love Object
[۱۱۰] Tussis Nervosa
[۱۱۱] Self-reproaches
[۱۱۲] A spasm of the glottis
[۱۱۳] Twinge of conscience
[۱۱۴] Compromise
[۱۱۵] Spoke of
[۱۱۶] Inhibition of the will
[۱۱۷] به معنی انفعال، بی علاقگی، بی اراده، م.
در SE IV، صفحه ۳۳۷ او به تعارض میل اشاره میکند.
[۱۱۸] Conversion
[۱۱۹] فروید این را با آنچه در وسواس فکری میبینیم، در مقابل هم قرار میدهد: نشانههایی که عمدتاً در ذهن قرار دارند، به جای اینکه به بدن منتقل شوند (SE III، صفحه ۵۲؛ SE XVI، صفحه ۲۵۸). مفهوم «تبدیل» فروید در اختلال تبدیلی(Conversion Disorder) طبقهبندی تشخیصی و آماری اختلالات روانی (DSM-5) ادامه دارد.
[۱۲۰] Black ice
[۱۲۱] Act of God
[۱۲۲] رویدادی بالقوه آسیبزا مانند تصادف رانندگی همچنین ممکن است تأثیر روانشناختی بسیار عمیقتر یا متفاوتی بر روی کسی که سه یا چهار ساله دارد و ساختار روانی او هنوز در حال شکلگیری است، نسبت به یک نوجوان یا بزرگسال با یک ساختار روانی تقریباً تثبیتشده، داشته باشد.
[۱۲۳] Inertia
[۱۲۴] Talk therapy
[۱۲۵] Wearing-away process
[۱۲۶] Neurosis
[۱۲۷] Wisdom
[۱۲۸] Problem-oriented
[۱۲۹] Solution -focused
[۱۳۰] Cognitive-Behavioral Therapy
[۱۳۱] Depth Psychology
[۱۳۲] فروید گاهی اوقات با اصطلاحات مکاننگارانه(توپولوژیکال) مانند سطح و عمق صحبت می کند (توپولوژی به طور خلاصه، مطالعه ویژگیهای هندسی و روابط فضایی است)، به خصوص زمانی که از استعاره باستان شناسی برای ذهن استفاده می کند«این روش لایه به لایه پاکسازی مواد روانی بیماریزا بود و دوست داشتیم آن را با تکنیک حفاری یک شهر مدفون مقایسه کنیم» (SE II، ص ۱۳۹؛ همچنین SE VII، ص ۱۲ و SE XXIII، ص ۲۵۹ را ببینید) – امّا اصطلاح «روانشناسی عمقی» قبل از هر چیز با کارل یونگ مرتبط است. بروئر به صراحت بیان میکند که صحبت در مورد «ناآگاه» (subconscious) (اصطلاحی که به ندرت توسط فروید استفاده می شود و بعداً کاملاً توسط او رد شد؛ SE XX، صص ۱۹۷-۱۹۸) در مقابل آگاه (conscious) شامل به کارگیری یک استعاره فضایی – به عبارت دیگر، نوعی تفکر قیاسی (ص ۲۲۸) است. فروید عمدتاً در مورد دوری یا نزدیکی نسبی به «هسته بیماری زا» یا M1 صحبت می کند (SE II، ص ۲۸۹) امّا گاهی اوقات به اصطلاحاتی مانند «لایه های عمیق تر»(Deeper Strata) (ص ۲۹۹) پسرفت میکند
[۱۳۳] Split consciousness
-فروید اغلب از اصطلاح فرانسوی Double conscience استفاده میکرد؛ برای مثال SE XI، ص ۱۹ را ببینید.
[۱۳۴] Multiple personality disorder
[۱۳۵] Dissociative identity disorder
[۱۳۶] Möbius strip
[۱۳۷] It
[۱۳۸] Id
[۱۳۹] Ego
[۱۴۰] Superego
[۱۴۱] I- ضمیر فاعلی اوّل شخص در زبان انگلیسی
[۱۴۲] Me- ضمیر مفعولی اوّل شخص در زبان انگلیسی
[۱۴۳] “It is raining,” “It is snowing,” or “It happened.”
[۱۴۴] برای شرحی مختصر و آموزنده درباره «سوپرایگو» به ( SE XXII، ص ۵۷-۶۸) مراجعه کنید. فروید در صفحه ۷۹ اشاره میکند که تقسیمات بین اید، ایگو و سوپرایگو تا چه حد فرضی و تا حدودی سیال هستند و «در افراد مختلف بسیار متغیر هستند».
[۱۴۵] فروید بعداً نوشت که یک فرد نوروتیک باید «بخش زیادی از انرژی در دسترس خود را برای پسرانش لیبیدو خود و دفع حملات آن به کار گیرد» (SE XVI ، ص ۴۵۴)، که ممکن است منجر به «فقیر شدن فوق العاده فرد از نظر انرژی روانی در دسترس او و فلج کردن او برای تمام کارهای مهم زندگی» (ص ۳۵۸) شود.
[۱۴۶] Squint
[۱۴۷] Paralysis of a limb
[۱۴۸] Secondary gain
[۱۴۹] Primary aim
[۱۵۰] برای خوانندگانی که علاقهمند به دانستن سرگذشت آنا اُ. (به عنوان مثال، زندگی او به عنوان مددکار اجتماعی، نویسنده، فمینیست و مترجم) هستند، می توانند خلاصهای از جدیدترین اطلاعات در مورد زندگی او را در [https://en.wikipedia.org/wiki/Bertha_Pappenheim.] بیابند.
[۱۵۱] بروئر به ما میگوید که آنا اُ. خود تاریخ آخرین روز درمان را تعیین کرده است تا با «اولین سالگرد روزی که او از خانهاش در وین به حومه شهر منتقل شد» همزمان شود(SE II، ص ۴۰). با توجه به اینکه دیگران به ما میگویند بروئر کسی بوده که تصمیم به قطع درمان گرفته است، من مطمئن نیستم که چگونه باید این موضوع را درک کرد.
[۱۵۲] همچنین به کلمات در شعر Goosey Goosey Gander دقت کنید: در آنجا پیرمردی را دیدم / که نمیخواست دعا کند، / بنابراین او را از پای چپ گرفتم / و از پله ها پایین انداختم.
[۱۵۳] La La Land
[۱۵۴] Frivolous
[۱۵۵] An altered state of consciousness
[۱۵۶] Psychosomatic contractures
[۱۵۷] “Out of it,” “Spaced out,” “Zoned out,” In la la land,” “Gone,” in “ a Twilight state” (SE II, p. 4), “in a Trance,” or, as the French say, “On the moon” (dans la lune).
[۱۵۸]لکان برای آنچه فروید «نادیده گرفتنِ عمدی یا از روی ناآگاهی» (SE II، ص ۶۸ ن) و «نخواستنِ دانستن»( not wanting to know) (ص ۲۷۰) مینامید، مفهوم «méconnaissance»[جهل، نادانستن] را بهکار میگیرد، نوعی عدم شناسایی فعال یا عمدی (مقایسه کنید با نظر فروید که «هیستریک ها نمیدانند که چه چیزی را نمی خواهند بدانند»؛ SE III، ص ۲۹۶). توجه داشته باشید که چنین حالات خلسه مانند اغلب توسط کودکان به شدّت آسیب دیده تجربه می شود.
[۱۵۹] I Dream of Jeannie
[۱۶۰] Involuntary ideas
[۱۶۱] Elisabeth von R
[۱۶۲] Denial
[۱۶۳] Random firings
[۱۶۴] Slips of the tongue
[۱۶۵] Bungled actions
[۱۶۶] parapraxes
[۱۶۷] فروید استدلالهای مشابه زیادی را در زمان خودش شنیده بود، او به روانپزشکانی اشاره میکند که باور داشتند بیماران مبتلا به هیستری، «ارتباطات تصادفی» بین افکار برقرار میکنند(SE II، ص ۲۹۴). جیمز استراچی، مترجم اصلی آثار فروید، اصطلاح عجیب و غریب «خرابکاری» (parapraxis) را ابداع کرد (که شاید ریشههای لاتین آن باعث میشود به نظر علمیتر یا پزشکیتر برسد، درست مثل «نیروگذاری» (cathexis)). این اصطلاح ظاهراً برای معادلسازی با اصطلاح عامیانه و روزمره آلمانیِ فروید، Fehlleistung به کار رفته است (که معنای تحتاللفظی آن «عملکرد معیوب» یا «عمل معیوب» است). ترجمههای واضحتر آن عبارتند از: اشتباه، گاف، خرابکاری، لغزش، و عمل خرابشده (نگاه کنید به SE VI، ص xii؛ SE XV، ص ۲۵ پاورقی).
[۱۶۸] در سال ۱۸۹۵، فروید پیشتر اشاره کرده بود که هرگز واقعاً با بیمارانی (مانند آنا اُ.) مواجه نشده است که چنین حالات دگرگونشدهی آگاهی به طور خودبهخودی در آنها ایجاد شود(SE II، صص ۲۸۵-۲۸۶). و در سال ۱۹۰۵، او ادعا کرد که اهمیت «حالات هیپنوئیدی» را چندان بالا نمیداند و توجه اوّلیهی خود به آنها را تحت تأثیر بروئر (SE VII، ص ۲۷ پاورقی ۱) میداند.
[۱۶۹] Deferred Action
[۱۷۰] Project for a Scientific Psychology
[۱۷۱] Emma
[۱۷۲] Release
[۱۷۳] Lust
[۱۷۴] Retroactive
[۱۷۵] Deferred action
[۱۷۶] Retroaction
[۱۷۷] Ex post facto action
[۱۷۸] مطمئنا، رویدادها را میتوان به صورت بدنی و/یا حسی (از طریق بینایی، صدا، احساس یا بو) نیز به خاطر سپرد.
[۱۷۹] retroactive causation
[۱۸۰]به ارتباط بین درد عصب صورت و شیوهای که یکی از اولین بیماران فروید( خانوم سیسیلی، ام) در پاسخ به فروید، زمانی که از او خواست تا خاطرهای تروماتیک را به یادآورد، دقت کنید(SE II):
بیمار در ذهن خود به دورهای بازگشت که از نظر ذهنی نسبت به همسرش بسیار تحریکپذیر[زودرنج] بود. او گفتگویی را که با او داشته و حرفی را که به عنوان یک توهین تلخ تلقی کرده بود، توصیف کرد. ناگهان دستش را روی گونهاش گذاشت، فریاد بلندی از درد کشید و گفت: «مثل سیلی به صورتم بود.» با بیان این جمله، هم دردش و هم حملهاش به پایان رسید(صفحه ۱۷۸).
لکان نمونهای از یک بیمار ارائه میدهد که نشان میدهد رویدادی در کودکی او، بعدها و زمانی که مفهوم آن را درک کرد، به خاطرهای آسیبزا تبدیل شد. پدر این پسر به سرقت متهم شد. بعدها پسر متوجه شد طبق قوانین سرزمین محل زندگیشان که بر اساس قرآن اداره میشد، مجازات سرقت بریدن دست بود، مجازاتی که او نمیتوانست با آن کنار بیاید. همین موضوع باعث شد پسر دچار «گرفتگی دست نویسندگان» شود، گویی به دلیل همانندسازی با پدر، دست خودش بریده شده بود. (سمینار دوم، صفحات ۱۲۹-۱۳۰)
[۱۸۱] ex post facto
[۱۸۲] Microsymptoms
[۱۸۳] talking cure
[۱۸۴] احساس سردی او بعد از اینکه صحنه را برایم تعریف کرد از بین رفت و نشانه دیگری – تنگی یا درد در قفسه سینه – زمانی که او جزئیات دیگری را به صحنهای که شاهدش بود اضافه کرد، از بین رفت: از زاویهای که او صحنه را مشاهده کرد، به نظر میرسید که زانوی پدرش روی بالاتنه مادرش بوده است. این احساسات بدنی در مورد او نمونههایی از تکرار به جای به یاد آوردن، زندگی کردن چیزی در زمان حال به جای یادآوری آنچه در گذشته اتفاق افتاده بود (نگاه کنید به SE XVIII، ص ۱۸-۲۰).
[۱۸۵] در آن لحظه، این محصولِ خود تحلیل بود، «پیوستن به گفتگو» (SE II، ص ۲۹۶) بین آن زن و من و آشکار کردن عنصر مهمی از تاریخ او که هرگز به یاد نیاورده بود.
[۱۸۶] Too obviously Freudian
[۱۸۷] Shit
[۱۸۸] four-part harmony
[۱۸۹] در واقع، من شنیدهام که چندین تحلیلگر جوان ابراز کردهاند که احساس میکنند از تحلیلهای آموزشی خود بهرهی کمی بردهاند و این منجر به اعتماد به نفس پایین آنها در توانایی کمک به دیگران میشود.
[۱۹۰] Supervisors