No. 2, Green, Red and Blue by Mark Rothko
بر ساحل دریای دنیاهای بیپایان، کودکان بازی میکنند.
تاگور[۱]
در این فصل میخواهم موضوعی را بسط دهم که بهطور خلاصه در ضیافتی بیان کردم که انجمن روانکاوانه انگلیسی به نشانهی کامل شدن نسخه استاندار کارهای فروید (لندن، ۸ اکتبر ۱۹۶۶) ترتیب داده بود. در تلاش برای تکریم از جیمز استراچی[۱] بیان کردم:
فروید در مکاننگاری که از ذهن [ارائه داد] جایی برای تجربه چیزهای فرهنگی قائل نشد. او ارزش جدیدی به واقعیتِ روانیِ درونی داد و حاصل آن ارزش جدیدی برای چیزهایی بود که واقعی و حقیقتا بیرونی هستند. فروید از واژه ”والایش[۲]“ استفاده کرد تا راهی به مکانی را نشان دهد که تجربه فرهنگی معنادار است اما احتمالا فراتر نرفت تا به ما بگوید تجربه فرهنگی در کجای ذهن است.
حال میخواهم این ایده را توسعه دهم و برای بیانیهای کامل تلاش کنم که میتواند نقادانه بررسی شود. [برای این کار] باید از زبان خودم استفاده کنم.
این نقلقول از تاگور همیشه من را مجذوب کرده است. در نوجوانیام نمیدانستم میتواند چه معنایی داشته باشد بااینحال در درونم جای گرفت و اثرش ازبین نرفت.
زمانیکه ابتدا یک فرویدی شدم دانستم چه معنایی دارد. دریا و ساحل بازنمایی أمیزش بیپایان بین مرد و زن بود و کودکی از این اتحاد پدیدار میشود تا لحظهای کوتاه داشته باشد قبل از اینکه به نوبه خودش بزرگسال یا والد شود. بعدازآن بهعنوان پژوهشگر نمادپردازی ضمیرناآگاه، دانستم (آدم همیشه میداند) که دریا مادر است و کودک در ساحل دریا به دنیا میآید. نوزادان از دریا بیرون میآیند و بر روی خشکی پرتاب میشوند، همانند یونس از [درون] وال. پس اکنون بعد از آنکه کودک به دنیا آمد ساحل مادرِ کودک میشود، و مادر و نوزادی که زنده ماندنیست شروع به شناختن همدیگر میکنند.
بعد متوجه شدم که این [نقلقول] یک مفهوم پیچیده درباره رابطهی والد-نوزاد را به کار میگیرد و اینکه یک نقطهنظر غیرپیچیدهی نوزادانه میتواند وجود داشته باشد، [نقطهنظری] متفاوت از مادر و یک مشاهدهگر، و اینکه این نقطهنظرِ نوزاد میتواند سودمندانه مورد بررسی قرار گیرد. برای مدتی طولانی ذهنم در حالتی از ندانستن باقی ماند، این حالت در فرمولبندی من درباره پدیدههای گذاری[۳] متبلور شد. تا قبل از آن با مفهوم ’بازنماییهای ذهنی[۴]‘ و با توصیف آنها به لحاظ ابژهها و پدیدههایی که در واقعیت روانی شخصی قرار دارند و درونی حس میشوند، بازی کردم؛ همچنین تاثیرات کنش مکانیزمهای ذهنی فرافکنی[۵] و درونیفکنی[۶] را دنبال کردم. بااینحال فهمیدم که بازی در واقع نه موضوعی از واقعیت درون روانی و نه موضوعی از واقعیت بیرونیست.
حال به موضوع اصلی این فصل رسیدهام و به این سوال: اگر بازی نه درون است و نه بیرون، پس کجاست؟ من به ایدهای که در مقاله ’ظرفیت تنها ماندن[۷]‘ (۱۹۵۸) بیان کردم نزدیک هستم که در آن گفتم، در ابتدا کودک فقط در حضور یک شخص تنها است. در آن مقاله من این ایده درباره زمین مشترک در این رابطهمندی بین کودک و این شخص را توسعه ندادم.
بیماران من (بهویژه زمانی که در انتقال و رویاهای انتقال واپسگرا[۸] و وابسته هستند) به من چگونگی یافتند پاسخ به این سوال که بازی کجاست را یاد دادند. من تمایل دارم که آنچه در کار روانکاوانه خود آموختهام را در بیانیهای نظری خلاصه کنم.
من ادعا کردهام که وقتی شاهد یک نوزاد هستیم که از یک ابژهی گذاری استفاده میکند، [یعنی] اولین مالکیت غیر-من، هم شاهد اولین استفاده کودک از نماد هستیم و هم اولین تجربه بازی. بخش اساسی فرمولبندی من درباره پدیدههای گذاری این است که ما توافق میکنیم که هیچوقت بچه را به چالش نکشیم: آیا تو این ابژه را خلق کردی یا تو آن را درحالی که در دسترس گوشهای افتاده بود پیدا کردی؟ به عبارت دیگر ویژگی اساسی پدیدهها و ابژههای گذاری کیفیت نگرشمان در زمان مشاهده آنهاست.
این ابژه نمادی برای اتحادِ نوزاد و مادر (یا بخشی از مادر) میباشد. مکان این نماد میتواند تعیین شود. این [نماد] در فضا و زمان [در] جایی و وقتی قرار دارد که مادر (در ذهن بچه) در گذاریست از ادغامبودن با نوزاد و متقابلا تجربه شدن بهعنوان ابژهای که بیشتر ادراک میشود یا تصور[۹] شود. استفاده از یک ابژه نمادیست برای اتحاد دو چیزی که اکنون مجزا هستند، [یعنی] نوزاد و مادر، در نقطهای از زمان و فضا از آغاز حالت مجزا بودنشان[۱۰].
از همان ابتداییترین زمان، پیچیدگی در هر نوعی از درنظر گرفتن این ایده وجود دارد برای همین ضروریست فرض کنیم اگر استفادهی از ابژه توسط نوزاد چیزی بسازد (یعنی فراتر از فعالیتی باشد که ممکن است حتی در نوزادی که بدون مغز به دنیا آمده هم دیده شود) آنگاه باید آغازی برای برپا شدن ذهن نوزاد یا واقعیت روانیِ شخصی از تصویر ابژه وجود داشته باشد. اما توسط تقویتی ارائه شده بواسطهی در دسترس بودن مادرِ بیرونیِ مجزا و واقعی همراه با تکنیک مراقبتیاش از کودک، بازنمایی ذهنی در دنیای درونی معنادار میماند یا ایماگو در دنیای درونی زنده میماند.
احتمالا ارزش دارد که در تلاش برای فرمولبندی کردن این موضوع به فاکتور زمان اهمیت بدهیم. احساس وجود داشتن مادر برای x دقیقه باقی میماند. اگر مادر بیش از x دقیقه دور باشد این ایماگو محو میشود و همراه با آن ظرفیت بچه برای استفاده از نمادِ این اتحاد متوقف میشود. کودک پریشان میشود اما این پریشانی زود بهبود مییابد زیرا مادر در x+y دقیقه برمیگردد. در x+y دقیقه بچه دگرگون نمیشود. اما در x+y+z دقیقه کودک تروماتایز میشود. در x+y+z دقیقه بازگشت مادر حالت دگرگون شده کودک را بهبود نمیدهد. تروما بر این دلالت دارد که کودک یک وقفه در تداوم زندگی را تجربه کرده است بنابراین اکنون دفاعهای بدوی سازمان مییابند تا علیه تکرار ’اضطراب غیرقابل تفکر[۱۱]‘ یا بازگشت یک حالت گیجی شدید که متعلق به یکپارچهزدایی در ساختار ایگوی درحال تولد است دفاع کنند.
باید فرض کنیم که اکثریت بچهها هیچگاه محرومتی با کمیت x+y+z را تجربه نمیکنند. معنی آن این است که اکثریت کودکان در طول زندگی با خودشان دانشی از تجربه دیوانه بودن را حمل نمیکنند. دیوانگی به سادگی یعنی انحلالی در هرآنچه ممکن است در آن لحظه از یک تداوم شخصی از وجودداشتن وجود داشته باشد. کودک بعد از ’بهبودی[۱۲]‘ از محرومیت x+y+z، [درحالیکه] برای همیشه محروم از ریشهایست که میتوانست تداومی با آغازی شخصی ایجاد کند، باید دوباره آغاز نماید. این امر بر وجود یک سیستم حافظه و یک سازماندهی از خاطرات دلالت دارد.
برعکس بچهها تحت تاثیر درجه محرومیت x+y+z دائما توسط لوسکردنِ موضعی مادر که ساختار ایگو را بهبود میدهد شفا مییابند. این بهبودی در ساختار ایگو ظرفیت نوزاد برای استفاده از نمادِ اتحاد را دوباره مستقر میکند؛ سپس به نوزاد بار دیگر اجازه جدایی و حتی بهره بردن از آن را میدهد. این مکانی است که تصمیم به بررسی آن گرفتهام، جدایی که یک جدایی نیست بلکه شکلی از اتحاد است[۱۳].
ابتدای دهه ۴۰ نقطه مهمی در مرحلهی بسط این ایدهها در من بود [یعنی زمانیکه] ماریون میلنر[۱۴] (در گفتگویی) توانست این معنای فوقالعاده را به من منتقل کند که میتواند در تاثیر متقابل لبههای دو جدار، یا [لبههای] سطح یک کوزه که روبروی کوزهی دیگری گذاشته شده وجود داشته باشد (رجوع شود به میلنر، ۱۹۶۹).
باید توجه شود که پدیدههایی که آنها را توصیف میکنم هیچ نقطه اوجی ندارند. همین امر آنها را از پدیدههایی که پشتوانه غریزی دارند [یعنی] جایی که عنصر شورمندی نقش اساسی بازی میکند و جایی که خشنودیها پیوند نزدیکی با نقطه اوج دارند متمایز میسازد.
اما این پدیدههایی که در ناحیهای واقعیت مییابند که من وجودش را فرض میگیرم، مرتبط به تجربه رابطه داشتن با ابژههاست. میتوانیم به ’شور و هیجانی[۱۵]‘ فکر کنیم که بهنظر میرسد در تماسی معنادار و صمیمی تولید میشود، این ویژگیست از وقتیکه برای مثال دو فرد عاشق میشوند. این پدیدهها که مرتبط با ناحیه بازی میباشند تغییرپذیری بینهایتی دارند، متضاد با پدیدهی کلیشهی فراخوری که یا مرتبط با کارکرد بدنِ شخصی است یا [مرتبط با] واقعیت محیطی.
روانکاوانی که به درستی بر اهمیت تجربه غریزی و واکنشهای به ناکامی تاکید دارند نتوانستهاند توضیحی با همان وضوح و قطعیت درباره شدت فوقالعاده این تجربیات غیر-اوجی که بازیکردن مینامیم ارائه دهند. همانطوری که ما در رابطه با اضطرابی که از زندگی غریزی برانگیخته میشود از بیماریهای روانیعصبی[۱۶] و دفاعهای ایگو شروع کردیم، تمایل داریم درباره سلامتی هم به لحاظ موضع دفاعهای ایگو فکر کنیم. میگوییم وقتی سلامت وجود دارد که دفاعها سلب نباشند و غیره. اما به ندرت به نقطهای میرسیم که میتوانیم توصیف کنیم که زندگی جدای از بیماری و نبود بیماری چه شکلیست.
به عبارت دیگر ما هنوز باید به این سوال که خود زندگی چه معنایی دارد بپردازیم. بیماران روانپریشمان ما را مجبور میکنند به این نوع از مسئله پایهای توجه کنیم. امروزه میفهمیم که این خشنودی غریزی نیست که باعث میشود بچه شروع به [احساس] بودن کند، احساس اینکه زندگی واقعیست، اینکه زندگی ارزش زندگیکردن را دارد. درواقع ارضاهای غریزی به عنوان کارکردهای جزئی شروع میشوند و اگر مبتنی بر ظرفیتی به-خوبی-بناشده در شخص منفرد برای تجربه کامل و برای تجربه در ناحیه پدیدههای گذاری نباشند، تبدیل به اغواگریها میشوند. این خویشتن است که باید مقدم بر استفاده خویشتن از غریزه باشد؛ سوارکار باید اسب را براند نه اینکه با آن رانده شود. میتوانم از گفته بافون[۱۷] استفاده کنم: «سبک، خود انسان است[۱۸]». وقتی از یک انسان حرف میزنیم از او همراه با مجموع تجربیات فرهنگیاش صحبت میکنیم. این کلیت یک واحد میسازد.
من از لفظ ’تجربه فرهنگی‘ بهعنوان بسط ایده پدیدههای گذاری و بازی استفاده کردهام بدون اینکه مطمئن باشم میتوانم واژه ’فرهنگ‘ را تعریف کنم. البته تاکید بر تجربه است. در استفاده از ’واژه فرهنگ‘ به سنتی موروثی میاندیشم. به چیزی فکر میکنم که در مخزن مشترک انسانی وجود دارد که افراد و گروهها در آن میتوانند سهیم باشند و همه ما میتوانیم از آن بهره ببریم اگر جایی برای گذاشتن چیزی که پیدا کردهایم داشته باشیم.
در اینجا وابستگی به برخی انواع روشهای ذخیرهکردن وجود دارد. شکی نیست که حجم زیادی از تمدنهای اولیه از دست رفته است، اما میتوان گفت در اسطورههایی که محصول سنت شفاهی هستند مخزن فرهنگی وجود دارد که فرهنگ شش هزار سالهی انسان را بیان میکند. علیرغم تلاشهای تاریخنگاران برای بیطرف بودن، باوجودی که باید برایش تلاش کنند [تاریخ] هیچگاه نمیتواند بیطرف باشد، این تاریخ اسطورهای تا زمان حال تداوم یافته است.
احتمالا به اندازه کافی صحبت کردهام تا نشان دهم درباره معنای واژه ’فرهنگ ‘ چه چیزی را میدانم و چه چیزی را نمیدانم. بااینحال این موضوع بهعنوان مسئلهای جانبی برای من جالب است که در هر رشته فرهنگی امکان اصیل بودن وجود ندارد مگر بر پایه سنت. ازطرف دیگر در مسیر تاثیراگذاران فرهنگی هیچ کسی [چیزی را] تکرار نمیکند مگر به قصد نقلقول، و در رشته فرهنگی دزدی ادبی گناهی نابخشودنی است. بهنظر من تاثیر متقابل بین اصالت و پذیرشِ سنت، بهعنوان پایهای برای مبتکر بودن، فقط یک مثال دیگر، و [مثالی] بسیار هیجانانگیز، از تاثیر متقابل بین جدایی و اتحاد میباشد.
باید کمی بیشتر این موضوع را به لحاظ تجربیات بسیار ابتدای نوزاد دنبال کنم، [یعنی] زمانیکه ظرفیتهای مختلف آغاز میشوند، و بهخاطر انطباق بسیار حساس مادر با نیازهای نوزادش بر مبنای همانندسازی با نوزاد، از نظر رشدشناسی ممکن میشوند. (من به مراحلی از رشد اشاره دارم که قبل از این است که نوزاد مکانیزمهای ذهنی بدست آورده باشد که به زودی برای سازماندهی دفاعهای پیچیده در دسترس قرار میگیرد. اینجا تکرار میکنم: یک نوزاد انسان باید فاصلهای را از تجربیات اولیه طی کند تا بلوغی برای عمیق شدن بدست آورد).
این نظریه بر آنچه در رابطه با سببشناسی [بیماریهای] روانیعصبی یا درمان بیماران روانیعصبی باور داریم تاثیری نمیگذارد؛ و حتی با نظریه ساختاری فروید از ذهن به لحاظ ایگو، اید و سوپرایگو مغایرتی ندارد. آنچه میگویم بر دیدگاه ما درباره این مسئله اثر میگذارد: زندگی درباره چیست؟ شما ممکن است بیمارتان را درمان کنید اما ندانید چیزی که او را وادار به ادامه زندگی میکند چیست. برای ما تصدیق آشکار اینکه غیاب بیماری روانیعصبی میتواند سلامت باشد اما زندگی نباشد، بالاترین اهمیت را دارد. بیماران روانپریش که بین زندگیکردن و زندگینکردن معلق هستند ما را مجبور به دیدن این مسئله میکنند، [مسئلهای] که فقط متعلق به روانیعصبی بودن نیست بلکه به همه انسانها تعلق دارد. من ادعا دارم که چنین پدیدههای مشابهی که برای بیماران اسکیزوئید و مرزیمان [مسئله] زندگی و مرگ میباشند، در تجربیات فرهنگی ما ظاهر میشوند. چنین تجربیات فرهنگی است که تداومی در نسل انسانی ایجاد میکند که فراسوی تجربه شخصی میرود. من فرض میکنم که تجربیات فرهنگی در استمرار مستقیمی با بازی میباشد، بازی کسانی که هنوز چیزی از بازیهای[۱۹] [رقابتی و سرگمکننده] نمیدانند
رساله اصلی
بنابراین این بیانیهی اصلی من است. من ادعا میکنم:
۱. مکانی که تجربه فرهنگی در آن قرار داد در فضای بالقوه[۲۰] بین فرد و محیط (در اصل ابژه) میباشد. در مورد بازیکردن هم میتوان مشابه همین را گفت. تجربه فرهنگی با زندگیکردنی خلاق که ابتدا در بازی تظاهر مییابد آغاز میشود.
۲. برای هر فرد استفاده از این فضا توسط تجربیات زندگی که در مراحل ابتدای وجودِ این فرد اتفاق افتاده تعیین میشود.
۳. از آغاز کودک بهطور حداکثری تجربه شدیدی در فضای بالقوه بین ابژه ذهنی (سابجکتیو) و ابژهای که بهطور عینی (آبجکتیو) ادراک میشود، بین بسطی-از-من و غیرمن، دارد. این فضای بالقوه در میانهی تاثیر متقابل این است که اینجا چیزی غیر از من نیست و اینکه اینجا ابژهها و پدیدهها خارج از کنترل همهتوانی هستند.
۴. هر کودکی در اینجا تجربه مطلوب و نامطلوب خودش را دارد. وابستگی حداکثر است. فضای بالقوه فقط در رابطه با احساس اطمینان داشتن از سمت کودک رخ میدهد، یعنی اطمینانی مرتبط با قابلیت اتکا به چهره-مادر یا عناصر محیطی، اطمینان شاهدی بر قابلیت اتکایی است که درونفکنی میشود.
۵. به منظور مطالعه بازی و سپس زندگی فرهنگی یک فرد باید سرنوشت فضای بالقوه بین هر یک کودک و چهره-مادرِ انسان (و بنابراین جایزالخطا) که اساسا بهخاطر عشق تطابقپذیر است را مطالعه کرد.
میبینیم که اگر این حوزه بهعنوان بخشی از سازماندهی ایگو درنظر گرفته شود، اینجا بخشی از ایگو است که یک ایگوی-بدنی نیست، که نه بر الگوی کارکردی بدنی بلکه بر تجربیات بدنی بنیاد نهاده میشود. این تجربیات به رابطه-با-ابژهای از نوع غیر-شورمندانه تعلق دارد یا چیزی که میتواند رابطهمندی-ایگو[۲۱] نامیده شود، در جایی که میتوان گفت که همتنیدگی[۲۲] جایش را به هممرزی[۲۳] میدهد.
بحثی ادامه دار
این بیانیه بررسی سرنوشت این فضای بالقوه را ضروری میکند که ممکن است بهعنوان ناحیهای حیاتی در زندگی روانی فرد در حال تحول، به امتیازی تبدیل بشود یا نشود.
چه اتفاقی میافتد اگر مادر بتواند به تدریج از موضعی کاملا منطبق شروع به شکست در انطباق نماید؟ این اصل مطلب است و مسئله نیاز به مطالعه دارد زیرا تکنیک ما را به عنوان روانکاو وقتی بیمارانی داریم که به لحاظ وابسته بودن واپسروی میکنند تحت تاثیر قرار میدهد. در تجربهای متوسط خوب در این عرصه مدیریت (که خیلی زود آغاز میشود، و آغاز میشود و دوباره آغاز میشود) نوزاد با لذتی شدید و حتی دردناک که با بازی خیالانگیز همبستگی دارند مواجه میشود. هیچ بازی تنطیم شدهای وجود ندارد بنابراین همه چیز خلاق است، و بااینکه بازیکردن بخشی از رابطه-با-ابژه است، هر چیزی که رخ دهد برای کودک شخصی است. هر چیز فیزیکی بهطور خیالی شرح و بسط مییابد، و با کیفیتی نوظهور سرمایهگذاری میشود. آیا میتوانم بگویم این معنایی است که قصد داریم به واژه ’نیروگذاری روانی[۱]‘ اختصاص دهیم؟
میتوانم ببینم که در قلمرو مفهوم ’جستجوی-ابژه[۲]‘ (در مقابل جستجوی-خشنودی[۳]) فربرن (۱۹۴۱) قرار دارم.
بهعنوان شاهدین متوجه میشویم که هر چیزی در بازی قبلا انجام شده، قبلا احساس شده، قبلا بوییده شده، و در جایی که نمادهایی ویژه از اتحاد نوزاد و مادر (ابژههای گذاری) ظاهر میشود این ابژهها پذیرفته شدهاند نه اینکه خلق شوند. بااینحال برای نوزاد (اگر مادر بتواند شرایط مناسب را فراهم کند) هر جزئی از زندگی نوزاد مثالی از زندگیکردنی خلاق میباشد. هر ابژهای یک ابژه ’یافته شده‘ است. اگر این فرصت به نوزاد داده شود او خلاقانه زندگیکردن و استفادهکردن از ابژههای واقعی برای خلاق بودن نسبت به آنها و با آنها را آغاز میکند. اگر به نوزاد این فرصت داده نشود هیچ ناحیهای وجود ندارد که نوزاد بتواند در آن بازی کند یا تجربه فرهنگی داشته باشد؛ بعد این امر به این شکل ادامه مییابد که هیچ پیوندی با میراث فرهنگی وجود ندارد و هیچ مشارکتی در مخزن فرهنگی وجود نخواهد داشت.
’کودک محروم‘ آشکارا بیقرار و ناتوان از بازی کردن است و در ظرفیت تجربه در عرصه فرهنگی فقیر است. این مشاهده [ما را] به سمت مطالعه تاثیر محرومیت در زمان ازدست دادن آنچه بهعنوان چیزی قابل اعتماد پذیرفته شده بود هدایت میکند. مطالعهای درباب تاثیرات ازدست دادن در هر مرحله ابتدایی ما را درگیر در ملاحظه این ناحیه میانجی یا فضای بالقوه بین سوژه و ابژه میکند. شکست در قابلیت اتکا یا ازدست دادن ابژه برای کودک به معنای ازدست دادن ناحیه بازی است، از دست دادن نمادی معنادار. در وضعیتهای مطلوب فضای بالقوه توسط محصولات تخیل خلاق خود کودک پر می شود. در وضعیتهای نامطلوب استفاده خلاقانه از ابژه مفقود میشود یا بهطور نسبی مورد تردید قرار میگیرد. من در جای دیگری (وینیکات، ۱۹۶۰) روشی را توصیف کردهام که در آن دفاع شکایت خویشتن کاذب ظاهر میشود، همراه با پنهان شدن خویشتن حقیقی که پتانسیل برای استفادهی خلاق از ابژهها را دارد.
در مواردی که شکست نابالغی در قابل-اعتماد-بودن محیط وجود دارد خطر دیگر این است که این فضای بالقوه ممکن است توسط چیزی پر شود که توسط فردی غیر از خود نوزاد به درون وارد شده است. بهنظر میرسد هرآنچه در این فضا است، که از کسی دیگری آمده، محتوای آزارگریست و نوزاد هیچ وسیلهای برای طرد کردن آن ندارد. روانکاوها لازم است مواظب باشند که مبادا احساس اطمینان و ناحیهای میانجی را خلق کنند که بازی میتواند در آن اتفاق بیافتد و سپس تعبیرهایی که از تخیلات خلاق خودشان است به درون آن وارد کنند یا آن را با این تعبیرها متورم سازند.
فرد پلات[۴] که یک روانکاو یونگی است مقالهای نوشته است که از آن نقل میکنم:
ظرفیت شکل دادن به تصویرها و استفاده کردن از آنها بهطور سازنده ازطریق دوباره ترکیب کردن آنها به شکل الگوهایی جدید – برخلاف رویاها و فانتزیها – به توانایی اعتماد کردن فرد بستگی دارد.
واژه ’اعتماد[۵]‘ در این بافتار نشان دهندهی فهم از آن چیزیست که منظور من از ساختن احساس اطمینان برپایه تجربه است، زمانیکه وابستگی در حداکثر است، و قبل از لذت و بهکارگیری جدایی و استقلال.
به نظرم میرسد که زمان آن برای نظریه روانکاوانه رسیده که به این ناحیه سوم[۶] احترام بگذارد، ناحیهای مربوط به تجربه فرهنگی که مشتقی از بازی است. روانپریشها بر اینکه ما درباره آن بدانیم اصرار دارند و این موضوعی پراهمیت برای ارزیابیمان از زندگیست تا سلامت انسان. (دو ناحیه دیگر واقعیت روانی درونی یا شخصی و دنیای واقعی همراه با افراد زنده در آن است).
خلاصه
من تلاش کردهام که توجه را هم به اهمیت نظری و هم عملی یک ناحیه سوم جلب کنم، [ناحیه] بازی، که به سمت زندگیکردنی خلاق و کل زندگی فرهنگی بشر گسترش مییابد. این ناحیه سوم با واقعیت روانی درونی و شخصی و با دنیای واقعی که افراد در آن زندگی میکنند و میتواند بهطور عینی (آبجکتیو) ادراک شود در مغایرت گذاشت شده است. من این ناحیه مهم تجربه را در فضای بالقوه بین فرد و محیط قرار دادهام که در آغاز نوزاد و مادر را هم متصل و هم منفصل میکند، زمانیکه عشق مادر بهعنوان قابلیت اطمینان انسان آشکار شده یا ظهور مییابد و در واقع به نوزاد احساسی از اعتماد یا اطمینان نسبت به فاکتور محیطی را میدهد.
متوجه این واقعیت شدیم که فضای بالقوه یک فاکتور بسیار متغیر (از هر فردی به فرد دیگر) است، درحالیکه دو محل دیگر – واقعیت روانی یا شخصی و دنیای واقعی – بهطور نسبی ثابت است، یکی بهطور زیستشناختی تعیین میشود و دیگری دارایی مشترک میباشد.
فضای بالقوه بین نوزاد و مادر، بین کودک و خانواده، بین فرد و اجتماع یا دنیا، وابسته به تجربهای است که منجر به اعتماد میشود. این موضوع میتواند بهعنوان چیزی مقدس برای فرد درنظر گرفته شود به این علت که در آنجاست که فرد زندگی کردن خلاق را تجربه میکند.
درمقابل استثمار این ناحیه منجر به موقعیت آسیبشناختی میشود که در آن فرد توسط عناصر آزارگر درهم ریخته میشود، [عناصری] که فرد وسیلهای برای خلاصکردن خودش از آنها ندارد.
احتمالا از این امر ملاحظه میشود که برای روانکاو چقدر میتواند مهم باشد که وجود این مکان را بازشناسی کند، [یعنی] تنها مکانی که بازی میتواند در آن شروع شود، مکانی که در لحظهی همتنیدگی-هممرزی قرار دارد، جایی که پدیدههای گذاری آغاز میشوند.
امیدم این است که شروع به پاسخدادن به سوال خودم کرده باشم: تجربه فرهنگی کجا قرار دارد؟
منبع
فصل ۷ از کتاب بازی و واقعیت، دونالد وینیکات، ۱۹۷۱
پیوست:
[۱] Cathect
[۲] Object-seeking
[۳] Satisfaction-seeking
[۴] Fred Plaut
[۵] Trust
[۶] Third area
[۷] James Strachey
[۸] Sublimation
[۹] Transitional phenomena
[۱۰] Mental representations
[۵] Projection
[۶] Interojection
[۷] The Capacity to be Alone
[۸] Regressive
[۹] Conceived
[۱۰] لازم است که موضوعها را با ارجاع به استفاده از ابژهها ساده کنیم اما عنوان مقاله اصلی من «ابژه های گذاری و پدیدههای گذاری» بود
[۱۱] Unthinkable anxiety
[۱۲] Recovery
[۱۳] مرل میدلمور (۱۹۴۱) غنای نوزادانه را در تکنیکهای درهم پیچیدهی زوج مراقبتکننده میدید. اون به آن چیزی که من دراینجا تلاش دارم آن را بیان کنم نزدیک بود. محتوایی غنی برای مشاهده و لذت بردن ما در زمینه رابطهمندی بدنی فراهم است که ممکن است بین کودک و مادر وجود داشته باشد (اگرچه ممکن است وجود نداشته باشد) بهویژه اگر در مشاهداتمان (چه مستقیم و چه در روانکاوی) فقط به لحاظ شهوت دهانی همراه با ارضا یا ناکامی و غیر فکر نکنیم. هافر (۱۹۴۹، ۱۹۵۰) را هم ملاحظه کنید.
[۱۴] Marion Milner
[۱۵] Electricity
[۱۶] Psychoneurotic
[۱۷] Buffon
[۱۸] Le style est I’homme meme
[۱۹] Games
[۲۰] Potential space
[۲۱] Ego-relatedness
[۲۲] Continuity
[۲۳] Contiguity
[۱] Tagore