هانا سگال۱ ، روانکاو ۹۰ ساله، دهه ها از عمرش را صرف کاویدن زوایای تاریک و مبهم روان انسان کرده است. او دربارۀ جست وجوی واقعیت، قدرت شفابخش هنر و آموخته هایش از کار بالینی در باب زندگی با جان هنلی۲ گفتگو کرده است.
وقتی برای بار دوم زنگ در را زدم، هانا سگال در را گشود. او دو روز پیش ۹۰ سالگی اش را جشن گرفته بود. سگال کم جثه بود و قامت خمیده و موهای سفید پریشانی داشت. او چشمان نافذ و گیرایی داشت ولی شوری در طرز نگاهش دیده نمی شد. البته در این سن طبیعی است.
او گفت: « واقعا که این هم مثل بقیۀ وجودم»
مدّت دو سال است که کار تحلیل را کنار گذاشته ام، ولی دوست دارم برای کنار آمدن با بدنی که مثل یک نوزاد روان پریش رفتار می کند، قدری کمک دریافت کنم. بدنم مثل کودکی نارسیسیستیک است. از نظر او هیچ چیز بهاندازۀ کافی خوب نیست. حتی هیچ چیز کاملاً درست نیست».
سگال یکی از برجسته ترین روانکاوانی است که تاکنون در بریتانیا کار کرده اند. جالب است که علی رغم ۷۰ سال زندگی در این کشور، زبان انگلیسی را با لهجۀ درون حلقی اروپای میانه صحبت می کند. جالب تر اینکه، او با وجود منع شدن اجباری از پیپ محبوبش، هرچند دقیقه یک بار مقداری تنباکو از قوطى زیر آرنجش برمی دارد و دزدکی در دهانش می گذارد و می جود. چه کسی در این سن این کار را انجام می دهد؟ واقعاً نمی توان از گرم گرفتن با او دست کشید.
به هرحال، حرفه او حرفۀ عجیبی است. همۀ فعّالیتش کنکاش زوایای تاریک و دسترس ناپذیر ذهن انسان ها و کشف ریشه های رفتارهای عجیب بزرگسالی در رخدادهای مبهم دوران کودکی است؛ رفتارهایی که همیشه به مسائلی مانند پستان های مادر و توالت مرتبط می شوند.
سگال واقعاً این کار را انجام می دهد. او گفت: «آنچه بیش تر ذهنم را درگیر خود می کند، دروغ های مهم در فرایند واقعیّت جویی است. منظورم در دست داشتن حقیقت [ او به Truthبا حرف ابتدایی بزرگ اشاره می کند] به معنای دانستن همه چیز نیست، بلکه منظورم حقیقتی است که به امور واقعی و عینی مربوط می شود. تمام آنچه ما در ضمیر بیمار درازکشیده بر روی کاناپه می جوییم، تمایز میان دروغ و واقعیّت است.
سگال دیگر از کاناپه استفاده نمی کند، هرچند که اتاق او در طبقۀ همکف خانۀ بزرگی در شمال لندن، به خوبی نورپردازی شده و پرُ از کتاب است. او دو سال است که دیگر مراجع نمی پذیرد، اگرچه به صورت تلفنی بر کار افراد مختلفی از سراسر جهان نظارت دارد.
سگال در رابطه با افرادی که نزدش مراجعه می کنند، می گوید که آنان عموماً افرادی هستند که «به دنبال اجتناب از واقعیّت هستند و لذا به هذیان زدگی دچار می شوند. آنچه در درمان دنبال می شود، آفرینش تغییری در مسیر ذهنی و چرخش به سوی واقعیّت است. بااینکه تمام علوم در پی واقعیّت هستند، روانکاوی در فهم و تصدیق این موضوع که جست وجوی واقعیّت به خودی خود اثر درمانی دارد، از جایگاه منحصربه فردی برخوردار است».
عبارت پیشین به قلم سگال و همکارانش در مرثیه نامۀ ملانی کلاین نگاشته شد. به خاطر همین نوشتار بود که سگال به عنوان برجسته ترین مفسّر کلاین در دوران بعد از جنگ شناخته شد. روانکاوان کلاینی پیروان یکی از دو مکتب اصلی در انجمن روانکاوی بریتانیا هستند. مکتب دیگر، مکتب فرویدی است (پیروان آنا، دختر زیگموند فروید).
تفاوت های ظریف این دو مکتب برای مخاطب غیرحرفه ای بهآسانی مشخّص نمی شود. اگر از سگال بپرسید که چرا سال ها پیش مکتب نخست را به مکتب دوم ترجیح داد، او پاسخ می دهد که شاهکار فروید با عنوان ایگو و سازوکارهای دفاعی را مانند یک کتاب مرجع خواندم. من بههیچوجه از تصوّرات خودم صحبت نمی کنم. از طرف دیگر، کتاب روانکاوی کودکان کلاین انقلابی در روانکاوی بود و جهان جدیدی را پیش روی روانکاوان گشود.
سگال این دو کتاب را به توصیۀ روانکاو برجستۀ ایندبورگ ، رونالد فربرن۳ دقیقاً پس از شروع جنگ جهانی دوم در آیدنبورگ مطالعه کرد. او به پاریس گریخت، جایی که والدینش در آن می زیستند و با بی میلی تصمیم گرفت که سال سوم تحصیلات پزشکی را به پایان برساند. هجوم نازی ها به لهستان در ۱۹۳۹ اخذ مدرک از دانشگاه ورشو را ناممکن کرد.
«من و تعدادی از دوستانم می خواستیم که بازگردیم و با متجاوزان بجنگیم. امّا نتوانستم؛ قطار دیگری وجود نداشت. بنابراین با خوش اقبالی جان سالم به در بردم. اگر امکان بازگشتن برایم فراهم می شد، به طورقطع امروز اینجا نبودم».
سگال در سال ۱۹۱۸ در خانوادۀ یهودی مرفّه ای در لودز۴ لهستان به دنیا آمد: «لهستان مانند منچستر بود. مکانی صنعتی و شلوغ». پدرش وکیل موّفقی بود. اگرچه در سن ۱۲ یا ۱۳ سالگی، خانواده اش به جنوا رفتند، جایی که مسئولیت ویرایش آثار منتشرشدۀ اتّحاد ملّت ها۵ را عهده دار شد. مدرسه بین المللی ای که به عضویت آن درآمد، برایش بسیار روشنگر بود. «حضور در آنجا خیلی برایم مفید بود. من قبلاً خیلی میهن پرست بودم، ولی آموختم که لهستان مرکز دنیا نیست. از این مدرسه سپاس گزارم، من سنّت مذهبی خاصی نداشتم که موجب تغییر شود یا جهان بینی مرا شکل دهد. همۀ آنها از وجودم پاک شده بود. حضور در این مدرسه بسیار سازنده و فوق العاده کمک کننده بود».
سگال در جنوا برای نخستین بار آثار فروید را مطالعه کرد. او گفت: «من پیش از فروید، مارسل پروست خواندم. فکر کنم به سرعت متوجه شدم که هیچ چیز جالب تر و هیجان انگیزتر از ماهیّت انسان و روابط او نیست».
بنابراین، موقع انتخاب شغل، انتخاب حرفۀ روانکاوی خیلی طبیعی بود. روانکاوی، علاقۀ او به ماهیّت انسان را ارضا و وجدان اجتماعی اش را راضی می کرد «فکر می کردم که باید کار مفیدی انجام دهم. کاری که برای دیگران سودمند باشد». هم چنین به او اجازه می داد که سوّمین علاقه مندی عمدۀ زندگی اش، یعنی هنر را دنبال کند. نقش عمدۀ سگال در جهان روانکاوی بیش تر به حوزۀ زیبایی شناسی و نمادسازی مربوط می شود. رؤیا، خیال پردازی و هنر، و هذیان و خلّاقیت هنری دو مورد از بهترین کتاب های او هستند.
او توضیح داد که «ما به شیوه های نمادین با اضطراب ها و امیال مان کنار می آییم. همۀ ما نیازمند نوعی ظرفیّت برای شکل دهی نماد یا نمادسازی هستیم: خوشبختانه ما سعی می کنیم که فردی مثل مادرمان را برای ازدواج کردن پیدا کنیم، نه اینکه واقعاً با مادر ازدواج کنیم. هنرمندان در مرز اضطراب های روان پریشانۀ شدید قرار دارند: اگر بتوانند این اضطراب ها را نمادین کنند، اثر هنری بزرگی می آفرینند و اگر نتوانند دچار مشکل خواهند شد».
او یک نقّاشی را بر دیوار نشانم داد که تصویر گلدانی پُر از گل بود، بنفشه های وحشی، ارغوان و گل قرمز. او گفت: «با دقّت نگاه کن. می توانی صورت یک سگ را ببینی؟» چهرۀ سگی دیده می شد؛ سگی غمگین با چانۀ افتاده و چشمان ترسیده. سگال گفت: «این آفرینش یک بیمار است؛ اثری که او را از دیوانه شدن نجات داد».
احتمالاً من گیج به نظر می رسیدم، چون او با داستان ون گوک۶ ادامه داد. سگال مورد دیگری را نقل کرد که از راه های زیادی او را در فهم امکانات و قابلیت های روانکاوی راهنمایی کرده بود: سال ها پیش، هنگام تخلیۀ قطار قبل از شروع جنگ، دختری که سایکوتیک به نظر می رسید، شروع به فریاد زدن کرد، رفتاری که شبیه رفتارهای عجیب هیستریک بود.
او فریاد می زد که معشوقم را در توالت بیرون انداختم. معشوقم را در توالت بیرون انداختم». سگال گفت: «بعداً پس از مطالعۀ کلاین فهمیدم که درواقع حرف های آن دختر معنای خیلی روشنی داشت. شما می توانید آنها را بفهمید. او یکی از کسانی بود که هنگام تخلیۀ قطار بیرون انداخته شد ولی در ذهنش ماجرا وارونه جلوه می داد: او کسی بود که تخلیه کرد. فهمیدم که این زبان خیال پردازی پیش آگاه۷ است».
من هنوز حیرت زده بودم. واقعاً روانکاوان چطور می توانند واقعیّت را بفهمند. او گفت: «ما نمی توانیم. هیچ شفای فوری یا قطعیّت مطلقی وجود ندارد. حقیقت به ندرت حقیقت باقی می ماند؛ حقیقت دیروز، امروز دیگر حقیقت نیست. کاری که انجام می شود گردآوری شواهد است. شما نباید متمرکز شوید یا بکوشید چیزی را یادآوری کنید امّا در لابه لای ارتباط با بیمار، می توانید با ذهنی گشوده واقعیّت راستین را انتخاب کنید. همچنین باید اطمینان حاصل کنید که واقعیّت انتخاب شده، اندیشه ها یا واقعیّت خودتان نباشد. این کار دشواری است».
سگال رئیس انجمن روانکاوی بریتانیا، استاد روانکاوی فرویدی در دانشگاه لندن و نایب رئیس انجمن بین المللی روانکاوی بوده است. او برای مدّتی طولانی از مسائل سیاسی-اجتماعی دوری می کرد، تا اینکه در سال ۱۹۸۳ گروه فشاری۸ را تشکیل داد که روانکاوانی برای پیشگیری از جنگ هسته ای خوانده شد. او اکنون از موضوعات مختلفی، ازجمله واقعۀ ۱۱ سپتامبر و اِشغال عراق سخن می گوید. او گفت: «همیشه به ما گفته می شد که با جامعه مثل بیمار درازکشیده بر روی کاناپه رفتار نکنید امّا روان شناسی گروهی فهم پذیر است، زیرا به گروهی از انسان ها مربوط می شود».
او مدعی است که کارکرد گروه به طور مشخص همکاری می باشد ولی نقش مخزنی برای برون فکنی تمام چیزهای بدی که نمی توانیم در خودمان تحمّل کنیم را نیز بازی می کند. او می گوید: «گروه اضطراب های روان پریشانه و هذیان های ما را دربرمی گیرد» (در مقالۀ مهمی با عنوان «۱۱ سپتامبر» دربارۀ آن استدلال می کند).
«درحالت کلی، ما نمایندۀ آن چیزی هستیم که ممکن است کارکردهای «دیوانگی» خوانده شود، جنگیدن در برابر زیرگروه هایی مثل ارتش یا کلیسا. بااین وجود، این زیرگروه ها باید تحت کنترل بخش کارآمد گروه باشند. به نظرم وقتی اتّفاقات دیوانه وار رخ می دهد، زیرگروه ها از کنترل خارج شده اند، بهویژه زمانی که زیرگروه ها ترکیب می شوند: بویژه ترکیب کشنده خدا، پول و نیروی نظامی ». سگال ادعا می کند که جنگ عراق به خاطر «نیاز به وجود یک دشمن و تعصّبات مذهبی ای بود که این غارت گری عظیم را پوشیده نگه داشت».
سگال اعتقاد دارد که امروزه خرد جمعی ما بهوسیلۀ «جهان هذیانیِ همه توانی۹ ، شرارت مطلق و قداست مآبی درونی انسان» تهدید می شود. متأسفانه ما باید با دیو حرص و دنیاپرستی دست وپنجه نرم کنیم و ازآنجاکه اغلب تسلیم استبداد گروه هایمان می شویم، «گفتن آنچه در ذهن داریم شجاعت می خواهد، چون گروه مخالفانِ باصراحت را نمی پسندد». نبرد کنونی بین «دیوانگی مبتنی بر برون فکنی های دوجانبه و خردمندی مبتنی بر حقیقت» در جریان است. همۀ ما به عنوان شهروند می توانیم «برای افشای دروغ ها بکوشیم و در صیانت از ارزش های نیکوی انسانی کوشا باشیم».
سگال مطمئن نیست که بتواند پایان این نبرد را ببیند (او با خرسندی گفت: «این واپسین مصاحبۀ من است. شما بهتر می توانید به خاتمۀ این نبرد کمک کنید»). بااین وجود، موضوع مهمی که او بر آن پافشاری می کرد، پذیرش نماد روشن و ارزشمندی بود که نخستین بار در افسانۀ آخرالزمانی مطرح شده در کتاب مسیر۱۰ ، نوشتۀ کورناک مک کارثی۱۱ خوانده بود. این افسانه می گوید که «مقداری از شعلۀ آتش را روشن بگذار، هرچند کوچک، هرچند پنهان. من این تعبیر را فوق العاده سودمند می دانم: ما در جهان دیوانه واری زندگی می کنیم؛ ولی برای ما که به پاره ای ارزش های انسانی اعتقاد داریم، حفاظت از این شعلۀ لرزان اهمیت خیلی زیادی دارد. این مستلزم اعتماد به قضاوت خویش و نیروی عشق ورزی است؛ اندکی اعتماد و اندکی مراقبت».
– دیروز، امروز و فردا، مجموعه نوشته های هانا سگال که از سوی انتشارات راتلج چاپ شده است.
پی نوشت:
- Hanna Segal
- Jon Henley
- Ronald Fairbairn
- Lodz
- League of Nations
- Van Gogh
- Subconscious
- Pressure group
- Omnipotence
- The Road
- Cormac McCarthy