نویسنده : کیت باروز
ترجمه: مریم خدادادی
پارهای از متن کتاب:
کلاین همانند فروید در اواخر عمر متقاعد شده بود رشک امری فراگیراست و در مورد آن در مقالهی تاثیرگذاری با عنوان “رشک و سپاسگزاری” مطلب نوشت. او به رشک به چشمِ نمادی از غریزهی مرگ نگاه میکرد؛ مفهومی که در میان روانکاوان به موضوعی برای مباحثات داغ و پرشور بدل شده است. خواه فکر کنیم غریزهی مرگ فینفسه وجود دارد و خواه صرفاً بگوییم نیروهای مخربی در طبیعت انسان نهفتهاند، رشک بردن، آشکارا، نمودی از این نیروهاست.
کلاین به دل موضوع رفت و گفت:”قابلیت دادنِ حیات و حفظ آن همچون موهبتی بزرگ، بزرگتر از هر موهبتی دیگری، احساس میشود و از این رو قدرتِ آفرینندگی، عمیقترین علت رشکورزی است”.
کلاین توصیف کرد چطور “ناخوشی و رنج و درگیریهایی که بیمار از سر میگذرانَد در تقابل با آرامشِ ذهنیِ روانکاو-در واقع درایتِ او-قرار میگیرد و این علت خاصِ رشکورزیِ او میشود”.
بیمار وارد جلسهی روانکاوی میشود و زبان به شکوه باز میکند که آنچه ندارد و بیش از همه میخواهد “ذهنی آرام” است. بعد از آن، نقنقکنان و با لحنی از سرِ رشک شروع میکند به انتقاد کردن از همهی آن آدمهایی که به او کمک کردهاند و از اینجا روشنمیشود او نمیخواسته آنها، یا روانکاوش، ذهنی آرام داشته باشند، بلکه میخواسته همهشان دربارهی اینکه نکند کارشان را درست انجام ندهند، مشوش باشند.
کلاین هم مثل آبراهام، تصور میکرد آن رابطهی اتکایی روزهای نخست زندگی با مادر و پستانِ او یا بطریِ شیر، اولین رابطهای است که رشک ورزی در آن نقش دارد. او این فرضیه را مطرح میکند که:
“…نخستین ابژهی خوب، یعنی پستان مادر، هستهی اگو را شکل میدهد و در رشد آن سهم حیاتی دارد…همهی امیالِ غریزی و فانتزیهای ناآگاه[نوزاد] به پستان ویژگیهایی میدهند که به مراتب از صِرفِ تامین غذا فراتر میرود[و] چنان به این نخستین ابژه پر و بال میدهند که مبنایی برای امید، اطمینان و باور به خوبی باقی میماند”.
ملانیکلاین
قدرتِ آفرینندگی، عمیقترین علتِ رشکورزی است.
کیت باروز، روانکاو و عضور انجمن روانکاوی بریتانیا است.
رشک بسیار پیشتر از پیدایش روانکاوی، یکی از بزرگترین مسائل بشر تلقی میشد. هر چه باشد، رشک یا حسد، یکی از هفت گناه کبیره و در نگاه برخی، بدترین آنهاست؛ درواقع، بدترین آنهاست چراکه میتوان هرکدام از شش گناه کبیره دیگر را در تقابل با یک فضیلت خاص دید، اما رشک، برخلاف آنها، در تقابل با همه فضایل و همۀ خوبیهاست … و به شیطان میمانَد، همو که از زیانی که به آدمی میرساند به وجد میآید.
اغلب اوقات، شخصیتهای منفی ادبیات، بیشتر از چیزها و افراد ستودنی که این شخصیتها به آنها رشک میورزند و قصد نابودیشان را دارند، علاقه و حس تفاهم ما را برمیانگیزند؛ چرا چنین است؟ به این دلیل که در وجود تک تک ما شخصیتی منفی وجود دارد که پذیرش آن و مواجه شدن با آن برای ما بسیار دشوار است. به نظر نویسنده، شاید رشکورزیِ ویرانگر همان احساسی باشد که شناختش در وجودمان سختترین کار ممکن است.
یادداشتی از زهرا اسدی