یادداشت از دکتر مهرناز یکتا
از گذشته تا کنون، خشم یکی از بارزترین هیجانات موجودات مختلف از جمله انسان ها بوده است. در زندگی روزمره خود با انواع و اقسام ابراز خشم رو به رو می شویم. این روزها با خشم واکنشی در گوشه و کنار شهر بسیار دست به گریبان هستیم. خشم واکنشی، در واقع یک نوع واکنش تکانهای، خشونت آمیز، احساسی و یا بیانی است که معمولا در راستای مراقبت از خود در برابر تهدیدهای احتمالی رخ میدهد. این تهدیدهای احتمالی میتوانند درونی و یا بیرونی باشند؛ از جمله تهدیدهای درونی میتوان به ترس ها و اضطرابهای درون روانی فرد اشاره کرد و ادراک حملات بیرونی از سوی دیگران را میتوان به عنوان تهدیدهای بیرونی مطرح کرد. در سوی دیگر نوع متفاوتی از خشم که در راستای بدست آوردن قدرت و سلطه بکار می رود نیز از سوی افراد بالاخص آنان که در جایگاه قدرت قرار می گیرند بهره گرفته می شود که بدان خشم ابزاری گویند. با نگاه به وقایع امروزه در سطح فردی و اجتماعی شاهد در هم آمیختگی این دو نوع خشم غریزی با اهداف مختلف می باشیم.
در گذشته، وقتی پویایی فرهنگی به کندی پیش میرفت و افراد در گروهها و جماعتهای کوچکی که دارای باورها و عقاید و رفتارهای مشترک بود، زندگی میکردند. چنین فرهنگ بستهای بعنوان یک سیستم امنیتی و دفاعی برای حفظ انسجام و پذیرفته شدن بهکار گرفته میشد و نسل به نسل منتقل میشد و اینگونه به نظر میرسید که تبعیت از چنین قوانینی به معنای خوب بودن و نقض آن بعنوان بد بودن میباشد بنابراین تابوها قویا به قوت خود باقی میمانند. در هر فرهنگی شاهد کنترل فرزندان توسط والدین (افرادی که در جایگاه قدرت هستند) چه در سطح خانواده و چه در سطح اجتماع از طریق تقویت حس شرم و طرد می باشیم.
حال به خانواده که تحت حکمرانی نسل های پیشین است، برمیگردیم، در آنجا نیز حس شرم و طردشدگی برای کنترل والدین و سپس فرزندان استفاده میشود. فرهنگ تابو همانند کرونا ویروس بهطور نامحسوس و حتی بدون علائم در روان افراد رخنه می کند و نه تنها آن فرد بلکه تمام اطرافیان وی را بدون آگاه شدنشان درگیر میسازد. به راستی تابو و ممنوعه ها در تعامل والدین و فرزندان چگونه میباشد؟ هر کدام از ما چندین بار با چنین جملاتی رو به رو شده ایم و یا به کار برده ایم؟ “دست نزن”، ” برو اتاقت”، ” این ساعت باید خانه باشی وگرنه….”. انگار همیشه پشت سر خود سایهی فردی را میبینیم که هر آن ممکن است ما را بازخواست و تنبیه کند و یا به عبارت دیگر در هر شرایطی اضطراب قضاوت شدن و برچسب زدن به سراغ فرد میآید. بنابراین کودک تصمیم میگیرد برای مراقبت از خود در همان مسیر قابل پیشبینی گام بردارد حتی به قیمت از دست دادن هویت خود؛ و یا انتخاب می کند برای هویت سازی و حس درونی “من” به هر قیمتی به خواسته های خود برسد و چه فاجعه آمیز خواهد شد وقتی والدین تحمل این حجم از استقلال و تمایز را نداشته باشند.
در هر کودکی احساس تعلق و امنیت و پذیرفته شدن مسئلهای حائز اهمیت از نوع مرگ و زندگی است، بنابراین برای حفظ رابطه و حس تعلق، به هر قیمتی زیر سایهی افراد مهم زندگی خود قرار میگیرد چون در غیر این صورت، حس عدم تعلق ویران کننده همراه با حس طرد و رهایی تجربه میشود.
خانواده محیطی است که انتظار میرود تا کودکان در آن احساس امنیت کنند و از هر گونه آسیبی به دور باشند، اما برخلاف این انتظار گاهی خانواده میتواند محلی نا امن و خطرناک برای کودک باشد. معمولا وقتی با اخبار فرزندکشی روبهرو میشویم به سرعت توجه و تمرکز بر روی آسیب شناسی والد مرتکب میرود و این ادراک در ذهن افراد نقش میبندد که بدون شک فرد مرتکب دیوانه بوده است، اما آنچه سبب میشود این اتفاق رخ دهد و همچنان بعد از قرنها حتی با مدرن شدن جوامع ادامه یابد نادیده گرفتن عوامل دخیل و صرفا برچسب زدن میباشد. وقتی به گذشتگان مینگریم به نظر میآید این جمله که در خانهی من، قانون و مدل بودن همانگونه باید باشد که من ( پدر یا مادر) میگویم هستهی اصلی تعامل والدین و فرزندان بوده است؛ گویی فرزندان نباید و نمیتوانند موجودیت، خواسته، نیاز، آرزو، چارچوب مختص به خود را داشته باشند و ابراز دارند بلکه محکوم به “زیرسایهی دیگری بودن” میباشند تا هرچند بیمارگونه اما خوب دیده شوند و حتی در راستای آرامش و انسجام روانی والدین گام بردارند. حال زمانی که فرزند انتخاب میکرد تا نوع متفاوتی از بودن را برای خود اتخاذ کند انگار به عنوان فردی دیده می شود که بر علیه والدین قیام کرده است و قصد در نابودی و آسیب زدن به آنها را دارد. اما آیا در عالم واقع و حقیقتا فرزند به دنبال آسیب رساندن به والدین خود می باشد؟ شاید بهتر است برای جواب به این سوال ابتدا بیان دارم که خشم می تواند همانند سایر احساسات فردی دو بعد سازنده و تخریب کننده داشته باشد. در فضایی که والدین جایی برای ابراز حس تمایز فرزند از خودشان قائل نیستند، هرگونه رفتار که به معنای بهم ریختن ثبات و انسجامی که نسل به نسل منتقل شده باشد بعنوان تعدی از مرزها و قانون شکنی تلقی میشود و به فردی که خود را در جایگاه قدرت میبیند اجازهی رفتارهای خشونت آمیز واکنشی و در نطفه خفه کردنِ حسِ بودن، خواستن، آرزو، سرزندگی و در نهایت رهایی را می دهد تا برای خود امنیتی هرچند کاذب فراهم آورد. به عبارت دیگر، گویی فرزند موجودی برای برآورده کردن نیازها، خواسته ها و همچنین حفظ انسجام والدین دیده میشود. در واقع در فضایی که تحمل حضور دیگری با خواسته ها و آرزوها و چارچوب های متفاوت از خود نباشد فرد به مانند خانهای است کاغذی که هر بادی آن را به لرزه در میآورد و تصویری از ویرانگی و از هم پاشیدگی و در نهایت نیستی از خود در روان فرد به جای میماند. به زبان دیگر هر محرک و هر آنچه برای فرد غیرقابل انتظار باشد وی را دچار اضطراب فروپاشی میکند و به خود اجازهی ابراز خشم به صورت واکنشی میدهد. شاید این سوال مطرح شود که این اجازه و محق بودن از کجا نشات میگیرد؟ تعامل بین هر کودک و والد دربرگیرندهی خشم، ناکامی، و یا احساسات عمیق وابستگی میباشد. در حوالی ۳ سالگی کودک این قابلیت را دارد که دیگران را به صورت یکپارچه و شامل خوبی ها و بدی ها بنگرد، به عبارت دیگر می تواند به این سطح از درک و آگاهی برسد که آن فردی که نیازهای وی را برآورده کرده است میتواند گاها ناکام کننده باشد. بنابراین با پیش روی در این روند رشدی فرد به قابلیت همدلی و درک دیگری دست مییابد. حال اگر این اتفاق در مسیر رشدی وی تا بزرگسالی نیفتد آن کودک در بزرگسالی تبدیل به فردی میشود که دیگری متمایز و فردی مجزا و مستقل از او دیده نمیشود بلکه بعنوان بخشی از هویت و موجودیت وی دیده میشود و فردگرایی معنایی ندارد بنابراین هر نوع تخطی و اشتباه و متفاوت بودن از سوی آن فرد برای شخص قابل تحمل نیست و انگار گوی بلورین خودبزرگ بینی وی زخمی میشود و با از دست دادن حس کنترل، دینامیت های خشم و پوچی و از هم فروپاشی در راستای حفظ و انسجام و رسیدن به اهداف خود به صورت واکنشی منفجر می شوند ( فیلم خانه پدری، شبی که ماه کامل شد اشاره به این موضوع دارند).
در فرهنگی که تمام داربستهای آن بی چون و چرا و براساس پیش فرضهای ثابتی بنا نهاده شده است، جایی برای تفکر و رشد و در نهایت تمایز باقی نمیماند و همه اتفاقات زندگی به صورت عادت تجربه میشوند ، در چنین شرایطی کمتر شاهد تجربهی زیستهی جدید میباشیم و هر آنچه خارج از آن پیش فرضها باشد بعنوان مضمونی ممنوعه و تخطی محسوب میشود و در صورت بروز واکنشی متفاوت از پیشینیان، فرد دچار احساس شرم و تحقیر می شود، انگار که در چنین فرهنگی فرد بر سر دوراهی سختی قرار میگیرد یا باید از خود مراقبت کند و از حس شرم و تحقیر رهایی یابد و به قدرت کاذب خود ادامه دهد و یا شنونده و پذیرندهی خواستهها و اعتراضهای آشکار و نهان دیگری باشد و تعامل سازندهای رقم زند. در چنین فرهنگی گویی فرزندان همانند موجودات در بند کشیده شدهای هستند که والدین مالک آنها می باشند و بروز چنین رفتارهای خشونت آمیز واکنشی را ناشی از تعصب و اقتدار میبینند و در نهایت در کمال تاسف بعنوان بزرگسالان در بند کشیده شده در جامعه حضور مییابند ( سریال unorthodox نمونهای دیگر میباشد).
حال که تاثیر فرهنگ و نوع بودن والدین در ایجاد حس تمایز و بیان خواستهها مطرح شد در اینجا قصد دارم با طرح یک سوال ذهنمان را به تفکر وا داریم. آیا فرزندکشی تنها به گزارشات عیان و آشکاری محدود میشود که میشنویم؟ اگر اینگونه به این مسئله بنگریم بنابراین کشتن حس فردیت و موجودیت متفاوت و متمایز از دیگری در جامعهای کوچک همانند خانواده و همچنین جامعهی بزرگ مادری چه میشود؟ آیا خلق موجوداتی بیهویت و درمانده و ناامید و سردرگم نوعی از فرزندکشی و بروز خشم ابزاری نیست؟ آیا مهاجرت فرزندان سرزمینمان نه برای رشد و گسترش فردیت بلکه برای یافتن فضایی در راستای بروز فردیت خود را نمیتوان در همین زمره قرار داد؟ آیا زمان آن رسیده است که در برابر چنین اتفاقات ظالمانه و اسفناکی راهبردی غیر از انکار پیش گیریم؟ شاید همانند بسیاری از تغییرات قانونی به علت رشد و تغییر جوامع، تغییرات قانونی در این زمینه نیز نیاز میباشد. آیا قانونی برای حمایت از کودکانی که از سوی خانواده تهدید میشوند وجود دارد؟ شاید باید کمی به این موضوع فکر کرد، تا کجا میخواهیم آیندگان و امیدها را قربانی گذشتگان و تجارب پیشینیان کنیم؟
مهرناز یکتا
روانشناس بالینی