Melancholy – Edvard Munch
بااینحال، نکتۀ واپسین مشکل جدیدی به وجود می آورد. اجازه دهید برای چند لحظه بهجای عاطفۀ اضطراب، عاطفۀ دیگری، یعنی درد را در نظر بگیریم. برای یک دختر کاملاً طبیعی است اگر در چهارسالگی عروسکش خراب شود، یا در ششسالگی پرستارش او را سرزنش کند، یا در شانزدهسالگی از سوی مرد جوانی مورد بی توجهی قرار گیرد، یا در بیستوپنجسالگی فرزندش بمیرد، به شکل دردمندانه ای بگرید. تنها تعیین کننده های قطعی و نهایی در طی زندگی میمانند. اگر این دختر وقتی در جایگاه همسر یا مادر قرار گرفت و برای شکستن زیور بی ارزشی اینگونه گریه کرد، باید تعجّب کنیم. بااینحال، این طرز رفتار رواننژند است. اگرچه همۀ عوامل لازم برای چیرگی بر محرّک، پیشتر در محدودیت های گستردۀ دستگاه روان شکل گرفته اند و برای ارضای نیازهایش بهتنهایی، بهقدر کافی بزرگ شده است و مدّتهاست که فهمیده اختگی دیگر بهعنوان تنبیه به کار گرفته نمیشود، بااینحال طوری رفتار میکند که انگار موقعیّت های خطر پیشین هنوز وجود دارند و به تمام تعیین کننده های پیشین اضطراب چنگ میزند.
چرا این باید به پاسخی بلند منتهی شود. در ابتدا، باید واقعیّت ها را سبکسنگین کنیم. در موارد زیادی تعیین کننده های قدیمی اضطراب، پسازآنکه واکنش های رواننژندانه به وجود آورده اند، واقعاً بازمیگردند. فوبیاهای کودکان خیلی کوچک، ترس از تنها شدن یا در تاریکی بودن یا بودن با غریبه ها-فوبیاهایی که میتوانند تقریباً طبیعی خوانده شوند-در ادامه از بین میروند؛ کودک آنها را پشت سر میگذارد، همانطور که دربارۀ اختلالهای دیگر دوران کودکی چنین میگوییم. فوبیاهای حیوانی، که شیوع بالایی دارند، سرنوشت مشابهی را از سر میگذرانند و بسیاری از هیستریهای تبدیلی سالهای نخست در ادامۀ زندگی حضور ندارند. اَعمال تشریفاتی در دورۀ نهفتگی بهکرات ظاهر میشوند. ولی تنها درصد اندکی از آنها بعداً به شکل رواننژندی وسواسی تحوّل پیدا میکنند. در کل، تا جایی که ما بر مبنای مشاهدات خود در مورد کودکان شهری سفیدپوستی که بر اساس معیارهای فرهنگی سطح بالا زندگی میکنند، میتوانیم بگوییم، رواننژندی کودکی ماهیتاً دوره های منظّمی در تحوّل کودک است، هرچند که تاکنون توجه کمی بدانها شده است. نشانه های رواننژندی کودکی بدون استثنا در تمام بزرگسالان رواننژند دیده میشود؛ امّا تمام کودکانی که این نشانه ها را نشان میدهند، در ادامۀ زندگی به رواننژندی دچار نمیشوند. بنابراین با بزرگتر شدن فرد، تعیین کننده های خاصی کنار گذاشته میشوند و موقعیّت های خطر خاصی اهمیّت خود را از دست میدهند. بهعلاوه، برخی از این موقعیّـت های خطر از طریق تعدیل تعیین کننده های اضطراب به زمانهای بعد وارد شده و بهروز میشوند. بنابراین، برای مثال، ممکن است فرد پسازاینکه فهمید که دیگر مرسوم نیست افراد را به خاطر افراط در شهوت جنسی اخته کنند ولی ممکن است بیماریهای وخیم شخصی را که به رانه هایش زیادی مجال میدهد، مبتلا کند، ترس از اختگی به شکل فوبیای سفلیس ادامه پیدا میکند. تعیین کننده های دیگر اضطراب، مانند ترس از سوپرایگو بههیچوجه به سرنوشت نابودی دچار نمیشوند و در طول زندگی فرد او را همراهی میکنند. در این مورد ارادۀ رواننژند ازاینجهت با فرد بهنجار متفاوت است که واکنشهای او به خطرات پیشگفته بی جهت نیرومند است. درنهایت، بزرگ شدن نمیتواند هیچ محافظت مطلقی در برابر بازگشت موقعیّت اضطرابی تروماتیک ابتدایی به عمل آورد. درهرحال، هر انسان محدودیتی دارد که فراتر از آن دستگاه روانش نمیتواند کارکرد چیرگی بر مقادیری از تهییج که باید از آن رها شود، به انجام برساند.
اصلاحات جزئی بههیچوجه نمیتواند واقعیّت موردبحث را تغییر دهد؛ این واقعیّت که بسیاری از افراد رفتارهایشان در ارتباط با خطر کودکانه میماند و بر تعیین کننده های اضطراب که از دور خارج شده اند، غلبه نمیکنند. انکار این انکار رواننژندی است، زیرا دقیقاً چنین افرادی هستند که رواننژند میخوانیمشان. امّا چطور چنین چیزی امکانپذیر میشود؟ چرا همۀ دوره های رواننژندانه در جریان تحوّل فرد، با فرارسیدن مرحلۀ بعدی تمام نمیشوند؟ عنصر تداومبخش این واکنشها در برابر خطر از کجا می آید؟ چرا عاطفۀ اضطراب بر تمام دیگر عواطف برانگیزانندۀ واکنش هایی که وچه متمایزکنندۀ آنها نابهنجار بودن است و باوجود غیرضروری بودن، مقابل جریان زندگی می ایستند، تفوّق پیدا میکند؟ بهعبارتدیگر، ما بار دیگر در برابر چیستان پیش رو سردرگم میشویم: رواننژندی از کجا می آید-سرچشمۀ نهایی و ویژۀ آن کجاست؟ پس از ده ها سال کار روانکاوی، ما همانند آغاز کار در رابطه با این موضوع سردرگم هستیم.
(۱۰)
اضطراب واکنش به خطر است. بااینهمه کسی نمیتواند شک نکند که دلیل اینکه عاطفۀ اضطراب در اقتصاد ذهن جایگاه منحصربه فردی دارد، به ماهیّت بنیادی خطر مربوط میشود. بااینحال، خطرات بخش متداولی از [زندگی] بشر هستند؛ آنها برای همگان همساناند. آنچه ما نیاز داریم و نمیتوانیم از آن خلاص شویم، عواملی هستند که چرایی این موضوع که برخی افراد عاطفۀ اضطراب را علیرغم کیفیّت خاص آن، تحت فرمان کارکرد طبیعی ذهن درمی آورد و کسانی در به انجام رساندن این تکلیف با شکست مواجه میشوند. برای یافتن چنین عاملی دو تلاش صورت گرفته است؛ و طبیعی است که چنین تلاشهایی باید با پذیرش گرمی مواجه شوند، زیرا آنان نویدبخش کمک به رفع نیازی رنج آور هستند. دو تلاش موردنظر بهصورت دوطرفه مکمل هم هستند؛ آنها از دو طرف مخالف به موضوع روی می آورند. تلاش نخست بیش از ده سال پیش توسط آلفرد آدلر انجام شد[۱]. جوهرۀ مدعای او این بود کسانی که در تکلیف مقررشده بهواسطۀ خطر به مشکل میخورند، کسانی هستند که کهتری ارگانیکی به طور جدی آنها را بازداشته است. اگر این درست باشد که سادگی مُهر حقیقت است[۲]، باید از این راهحل بهعنوان راه نجات استقبال کنیم. امّا در طرف مقابل، مطالعات انتقادی طی ده سال گذشته نابسندگی چنین توضیحی را بهطور مؤثری نشان داده است؛ توضیحی که غنای کل موادی را که توسط روانکاوی کشف شده است، به کناری می نهد.
دوّمین تلاش در سال ۱۹۲۳ توسط اُتو رنک در کتابش با عنوان ترومای تولّد انجام شد. منصفانه نیست اگر تلاش او را با آدلر همسطح بدانیم، جز در مورد موضوع موردبحث ما در اینجا؛ چه او از دایرۀ روانکاوی خارج نشد و مسیر فکری روانکاوی را دنبال کرد، بهگونهای که باید آن را کوششی بهحق برای حلّ مشکلات تحلیل در نظر گرفت. رنک پیرامون موضوع ارتباط فرد با خطر از مسئلۀ نقص ارگانیک دور میشود و بر درجۀ تغییرپذیر شدّت خطر تأکید مینماید. فرایند تولّد نخستین موقعیّت خطر است، و دگرگونی اقتصادی ناشی از آن به الگوی ابتدایی واکنش اضطرابی تبدیل میشود. ما پیشتر مسیر تحوّلی که نخستین موقعیّت خطر و تعیین کنندۀ اضطراب را با تمام موارد بعدی پیوند میدهد ردگیری کردیم، و مشاهده نمودیم که همۀ آنها تا جایی که بر حس مشخّص جدایی از مادر دلالت داشته باشند، ویژگی همگانی دارند؛ ابتدا ازنظر زیستی، و سپس در قالب از دست دادن مستقیم ابژه و در ادامه در قالب از دست دادن ابژه بهصورت غیرمستقیم. کشف این زنجیرۀ گسترده مزیت انکارناپذیر سازۀ رنک است. ترومای تولّد اکنون با شدّت متفاوتی هر شخص را دربرمیگیرد، و وخامت این واکنش اضطرابی با نیرومندی تروما تغییر میشود؛ و از نظر رنک میزان ابتدایی اضطراب تولیدشده تعیین میکند که آیا او کنترل آن را می آموزد یا خیر، اینکه رواننژند میشود یا بهنجار.
کار ما در اینجا این نیست که فرضیّۀ رنک را بهتفصیل نقد کنیم. تنها این موضوع را مدنظر قرار میدهیم که آیا به حل مشکل ویژۀ ما کمک میکند یا خیر. فرمول او-افرادی به رواننژندی دچار میشوند که ترومای تولّد در آنان بهقدری نیرومند بوده که هرگز نتوانسته اند بهطور کامل آن را برونریزی کنند-از چشمانداز نظری بسیار اعتراض پذیر است. ما بهدرستی نمیدانیم که منظور او از برونریزی تروما چیست. در سطح عینی به این اشاره دارد که هرچه فرد رواننژند بیشتر و شدیدتر عاطفۀ اضطراب را بازتولید کند، به سلامت روان نزدیکتر میشود؛ نوعی نتیجه گیری ناپذیرفتنی. این به خاطر این واقعیّت ها نیست که من نظریّۀ برونریزش را که در روش پالایشی نقش مهمی دارد، کنار گذاشته ام. تأکید بسیار زیاد بر تغییرپذیری قدرت ترومای تولّد فضایی برای مدعیات برحقّ سرشت زیستی در جایگاه یک عامل سبب شناسانه باقی نمیگذارد. زیرا این تغییرپذیری یک عامل ارگانیک است که در مورد سرشت بهصورت بیقاعده عمل میکند و خود بر تأثیرات فراوانی متّکی است که شاید تصادفی خوانده شوند؛ برای مثال، کمک بهموقع هنگام تولّد نوزاد. نظریّۀ رنک عامل سرشتی و همچنین فیلوژنی را بهکلی نادیده میگیرد. باوجوداین، اگر ما کوشیده باشیم که با توجیه موقت و مشروط عقیدۀ او مبنی بر اینکه مسئلۀ مهم گستره ای است که فرد در آن به شدّت متغیر ترومای تولّد پاسخ میدهد، جایی برای عامل سرشتی پیدا کنیم، درواقع اهمیّـت نظریّۀ او را گرفته ایم و باید عامل جدید معرفی شده توسط او را در جایگاه بی اهمیّت تری قرار دهیم: عاملی که تعیین میکند که رواننژندی ظاهر شود یا در حوزۀ متفاوت و ناشناخته تری وارد شود.
بهعلاوه این واقعیّت که باوجود همانندی فرایند تولّد میان انسان و دیگر پستانداران، انسان به خاطر داشتن آمادگی خاصی برای رواننژندی بهسختی با نظریّۀ رنک سازگار می افتد. امّا مخالفت عمده این است که این موضوع بر مشاهدات قطعی استوار نبوده و بی اساس است. تاکنون شواهدی گردآوری نشده است که نشان دهد تولّد دشوار و درنگیده درواقع با پدیدآیی رواننژندی تناظر داشته باشد، یا حتّا کودکانی که اینگونه به دنیا آمده اند، پدیدۀ بیمناکی ابتدای نوزادی را طولانیتر و قویتر از بقیه نشان دهند. ممکن است در پاسخ گفته شود که زایمان و تولّدهایی که برای مادر ساده به نظر میرسد، ممکن است ترومای شدیدی برای کودک ایجاد کند. ولی ما هنوز میتوانیم بیان کنیم که تولّدهایی که به کمبود اکسیژن می انجامند، شواهدی آشکار برای نتایجی به دست میدهند که دنبال آن هستیم. این باید یکی از مزیت های نظریّۀ سبب شناسانۀ رنک باشد که عاملی را مفروض میگیرد که وجود آن را میتوان بهواسطۀ مشاهده تأیید کرد. بنابراین تا زمانیکه چنین تلاشی برای تأیید [این نظریّه] صورت نگیرد، دستیابی به ارزش آن ناممکن است.
از طرف دیگر من نمیتوانم خودم را به این دیدگاه راضی کنم که نظریّۀ رنک با اهمیّت سبب شناسانۀ رانه های جنسی که پیشتر توسط روانکاوی شناخته شده، در تعارض است. چون نظریّۀ او تنها به ارتباط فرد با موقعیّت خطر اشاره دارد، به شکلی که این امکان را برای ما کاملاً آزاد میگذارد که اگر فرد نتوانسته باشد بر نخستین موقعیّـت خطر چیره شود، در موقعیّت های بعدی هم که خطر جنسی را دربردارد، توفیقی حاصل نمیکند و به رواننژندی دچار میگردد.
بنابراین من باور ندارم که تلاش رنک مشکل علیّت رواننژندی را حل کرده باشد؛ حتّا باور ندارم که بتوان گفت که چقدر در دستیابی به راهحل نقش نداشته است. اگر بررسی تأثیرات تولّد دشوار بر آمادگی در برابر رواننژندی نتایج منفی به دست دهد، باید اهمیّت نظرات او را کم بدانیم. این نگرانی وجود دارد که نیاز ما به یافتن یک «علّت نهایی» واحد و روشن ناکام بماند. راهحل آرمانی که پزشکان هنوز در آرزوی آن هستند، شناسایی باسیلهایی[۳] است که بتوان آنها را جدا و در کشت پرورش داد و پس از تزریق آن به شخص حتماً همان بیماری شکل بگیرد؛ یا به شکل غیرافراطی تر، نشان دادن مواد شیمیایی خاصی که بهکارگیریشان رواننژندی های خاص را به طور کامل به وجود آورد. امّا احتمال حصول چنین راهحلی ناچیز به نظر میرسد.
روانکاوی به استنتاج هایی با سادگی و رضایت بخشی کمتری منجر میشود. آنچه باید در این مورد بگویم از مدّتها پیش آشناست و من چیز جدیدی برای افزودن ندارم. اگر ایگو در حفاظت از خویش در برابر تکانۀ رانه ای خطرناک موفّق شود، برای مثال از طریق فرایند پس رانش، به طور واضحی موجب بازداشتگی و تخریب بخش خاصی از اید میشود؛ امّا درعین حال میزانی استقلال بدان میبخشد و بخشی از سلطۀ خود را انکار میکند. این با توجه به ماهیّت پس رانش که در اصل تلاشی جهت گریز است، حتمی مینماید. به عبارتدیگر، اکنون پس رانده قانونگریز است؛ پس رانده از سازمانبندی عظیم ایگو کنار میگیرد و تنها زیر بار قوانینی میرود که بر حیطۀ ناآگاه حاکم اند. حال اگر موقعیّت خطر بهگونهای تغییر کند که ایگو دلیلی برای دفع تکانۀ رانه ای جدیدِ مشابه با پس رانده پیدا نکند، پیامد محدودیّتی که بر ایگو اِعمال شده بود، آشکار میشود. تکانۀ جدید مسیر خود را زیر تأثیری خودکار-یا اینگونه که من ترجیح میدهم بگویم، زیر تأثیر اجبار به تکرار طی میکند. آن از همان مسیر تکانۀ پس راندۀ سابق پیروی میکند، انگار که موقعیّت خطرِ سپری شده هنوز وجود دارد. پس عامل تثبیت کنندۀ پس رانش اجبار به تکرار ناآگاهانۀ اید است؛ اجباری که در شرایط طبیعی تنها با کارکرد آزادانه در جریان ایگو به انجام میرسد. ایگو ممکن است گاهی به شکستن موانع پس رانشی دست بزند که خودش وضع کرده و تأثیر آن بر تکانۀ رانه ای را تجدید و مسیر تکانۀ جدید را همسو با موقعیّت خطر تغییریافته هدایت میکند. امّا واقعیّت این است که ایگو بهندرت در این کار موفّق میشود: ایگو نمیتواند پس رانش هایش را خنثا کند. امکان دارد که چگونگی پیشرفت این نزاع بر روابط کمّی وابسته باشد. ممکن است در برخی موارد تصوّر شود که نتیجه یک نتیجۀ اجبارشده است: کشش واپس روانۀ اِعمال شده از سوی تکانۀ رانه ای و قوّت پس رانش بهقدری شدید است که تکانۀ جدید انتخابی جز پیروی از اجبار به تکرار ندارد. ما در موارد دیگر نقش دیگر نیروها را میبینیم: کشش اِعمال شده از سوی الگوی ابتدایی پس رانده، بهواسطۀ پسزدگی برخاسته از جانب مشکلات زندگی واقعی بر سر راه مسیرهای متفاوتی که تکانۀ رانه ای جدید سپری میکند، تقویت میشود.
این تبیینی درست در مورد پس رانش و تداوم موقعیّت خطرهایی است که امروزه دیگر وجود ندارند و توسط واقعیّت درمان تحلیلی تأیید میشود؛ واقعیّتی که خود بهقدر کافی روشن است ولی بهسختی میتواند از چشم انداز نظری بیشبرآورد شود. وقتی ما طی تحلیل به کمک ایگو برمی آییم تا بتواند در جایگاه برداشتن پس رانش ها قرار گیرد، قدرتش در برابر ایدِ پس رانده را بازمی یابد و میتواند به تکانه های رانه ای کمک کند تا مسیرشان را به طریقی طی کنند که دیگر موقعیّت های خطر پیشین وجود نداشته باشد. آنچه بدین طریق میتوانیم انجام دهیم با دستاوردهای رشته های دیگر پزشکی متناظر است؛ زیرا بهطور قاعده درمان ما باید در مقایسه با شرایط مطلوبی که خودبهخود حاصل میشود، با دستیابی سریعتر و وثیقتر و با صرف انرژی کمتر به نتیجۀ مطلوب دست یابد.
بر مبنای آنچه گفته شد، میبینیم که روابط کمّی-روابطی که بهطور مستقیم مشاهده پذیر نیستند ولی میتوان آنها را استنباط کرد-تعیین کنندۀ تداوم یا زوال موقعیّت های خطر قدیمی، پایداری پس رانش های ایگو و ادامه پیدا کردن رواننژندی کودکی است. در میان عواملی که در علّتشناسی رواننژندیها نقش دارند و شرایطی را به وجود می آورند که در آن نیروهای ذهنی علیه یکدیگر میشورند، سه مورد برجسته ظاهر میشوند: عوامل زیستی، فیلوژنیایی و تماماً روانی.
عامل زیستشناسانه دورۀ زمانی طولانی ای است که طی آن گونۀ خردسال انسانی در وضعیّت درماندگی و وابستگی قرار دارد. هستی درونرحمی او از بیشتر پستانداران کوتاه تر است، و در حالت ناتمامتری به دنیا فرستاده میشود. درنتیجه، تأثیر جهان واقعی بیرون بر آن تشدید میشود و تمایز ابتدایی میان ایگو و اید بالا میگیرد. بهعلاوه، خطرات جهان بیرون برای او مهمتر است، بهطوریکه ارزش ابژه ای که بتوان او را در برابر خطرات محافظت کند و جای زندگی درونرحمی پیشین او را بگیرد، خیلی بیشتر است. پس عامل زیستشناسانه موقعیّت های خطر ابتدایی را برقرار میکند و نیاز به محبوبی که کودک را در ادامۀ زندگی همراهی کند، به وجود می آورد.
وجود عامل دوّم، عامل فیلوژنیایی، تنها بر استنباط متّکی است. یک ویژگی قابل توجه در تحوّل لیبیدو ما را به وجود آن سوق داده است. ما دریافته ایم که زندگی جنسی انسان، خلاف بیشتر پستانداران شبیه به او، پیشرفت مداومی را از زمان تولّد تا بالیدگی پشت سر نمیگذارد، بلکه پس از شکوفایی ابتدایی تا پنجسالگی، دچار گسستگی بسیار روشنی میشود؛ و سپس هنگام بلوغ مسیر خود را دنبال میکند و آغازی را که در کودکی متوقّف شده بود، از سر میگیرد. این موضوع ما را بدین فرض سوق داد که لاجرم در سرنوشت گونۀ انسان[۴] اتّفاق مهمی رخ داده است که این گسستگی در تحوّل جنسی فرد را بهعنوان یک بازماندۀ تاریخی برجای گذاشته است. این عامل اهمیّت فیلوژنیایی خود را مرهون این واقعیّت است که ایگو با بیشتر تقاضاهای رانه ای حیات جنسی کودکانه همانند خطر برخورد میکند و دست به دفع آنها میزند، بهطوریکه تکانه های جنسی بلوغ که در سیر طبیعی رشد باید مقبول ایگو[۵] باشند، خطر تسلیم شدن در برابر کشش الگوهای ابتدایی دورۀ کودکی را به راه می اندازند و آنها را متحمّل پس رانش میکنند. ما در اینجا به سرراست ترین علّت رواننژندی برمیخوریم. جالب است که تماس ابتدایی با تقاضاهای حیات جنسی باید دارای همان تأثیری بر ایگو باشد که بهواسطۀ تماس پیش از موعد با جهان بیرونی پدید می آید.
عامل سوّم، عامل روانی، به خاطر نقص دستگاه روان ما است که دقیقاً به تمایز آن نسبت به اید و ایگو مربوط میشود و بنابراین درنهایت به تأثیر جهان بیرونی اسنادپذیر است. با نگاه به خطرات واقعیّت [بیرونی]، ایگو مجبور به حفاظت در برابر تکانه های رانه ای مشخّص در اید و برخورد کردن با آنها بهسان خطر است. امّا نمیتوان به همان اندازه ای که در برابر پارهای واقعیّت های بیرون از خود بهطور مؤثری به دفاع برمیخیزد، در برابر خطرات رانۀ درونی از خود دفاع کند. درنهایت، به خاطر پیوندی که با اید دارد، تنها میتواند با محدود کردن سازمانبندی خود و قبول شکلگیری علایم در ازای از کار انداختن رانه، خطر آن را دفع کند. اگر رانۀ ردشده حملۀ خود را تجدید کند، ایگو دچار مشکلاتی میشود که ما آنها را ناخوشی های رواننژندانه میشناسیم.
من باور دارم که دانش ما در مورد ماهیّـت و علّت رواننژندی تاکنون نتوانسته است از این پیشتر برود.
(۱۱)
پیوست ها
طی این بحث درونمایه های مختلفی، پیش از اینکه بهطور کامل واکاوی شوند، به کناری گذاشته شدند. من آنها را در این فصل گرد آورده ام تا توجه درخوری بدانها شود.
پیوست الف
اصلاح دیدگاه های ابتدایی
(الف) مقاومت و پادتصرّف
یک مؤلفۀ مهم در نظریّۀ پس رانش این است که پس رانش رخدادی نیست که یکبار اتّفاق افتد بلکه نیازمند صرف مداوم [انرژی] است. اگر این صرف [انرژی] متوقّف شود، تکانۀ پس رانده که همیشه از منابعش تغذیه کرده است، در فرصت بعدی از مجراهایی که پیشتر رانده شده بود، به جریان می افتد و پس رانش یا شکست میخورد یا باید بهدفعات بیشماری تکرار شود[۶]. این بدان خاطر است که ماهیّت رانه ها پیوسته است که این ایگو را به دست زدن به کنش دفاعی ایمن از طریق صرف مداوم [انرژی] وادار میکند. کنش انجامشده برای حفاظت از پس رانش در درمان تحلیلی در قالب مقاومت[۷] دیده میشود. مقاومت مستلزم وجود چیزی است که من آن را پادتصرّف[۸] میخوانم. پادتصرّفِ اینگونه به طور واضح در رواننژندی وسواسی دیده میشود. به نظر میرسد نوعی دگرگونی در ایگو، در قالب نوعی واکنشسازی وجود دارد و از تقویت نگرشی تأثیر میپذیرد که خلاف گرایش رانه ای پس رانده است؛ برای مثال در دلسوزی، وجدانمندی و پاکیزگی. این واکنش سازی ها در رواننژندی وسواسی در اصل اغراقشدۀ صفات منشی بهنجاری هستند که طی دورۀ نهفتگی به وجود آمده اند. شناسایی وجود پادتصرّف در هیستری خیلی دشوارتر است، چون به لحاظ نظری به همان اندازۀ چارهناپذیر است. در هیستری هم میزان مشخّصی از دگرگونی در ایگو از طریق واکنش سازی وجود دارد و در برخی مواقع بهقدری پرُرنگ میشود که توجه ما را بهعنوان علامت اصلی به خود جلب میکند. برای مثال، تعارض ناشی از دوسوگرایی در هیستری بدین طریق حل میشود. نفرت فرد از شخص موردعلاقه از طریق محبّت و دلنگرانی بیشازحد نسبت به او بازداشته میشود. امّا تفاوت میان واکنش سازی های رواننژندی وسواسی و هیستریایی در این است که در هیستری آنها از عمومیّت یک ویژگی منشی برخوردار نیستند بلکه به روابط خاصی محدود میشوند. برای مثال، زنان هیستریایی نسبت به فرزندانی که در نهان مورد نفرت هستند، بسیار مهربان ظاهر میشوند؛ امّا او ازاینجهت نسبت به زنان دیگر عشق ورزتر نیست و حتّا نسبت به فرزندان دیگر نیز محبّت بیشتری نشان نمیدهد. واکنش سازی هیستری با ابژۀ خاصی پیوند محکمی دارد و هرگز به سرشت عمومی ایگو کشانده میشود، درحالیکه آنچه مشخّصۀ رواننژندی وسواسی است دقیقاً کششی ازایندست است؛ سست شدن روابط با ابژه و تسهیل جابه جایی در انتخاب ابژه.
با وجود این، نوع دیگری از پادتصرّف وجود دارد که با منش خاص هیستری مناسبتر است. تکانۀ رانه ای پس رانده میتواند از دو طریق فعّال شود (دچار تصرّف تازه شود): از درون، از طریق تقویت منابع درونی تهییج، و از بیرون، از طریق ادراک ابژهای که مورد اشتیاق است. پادتصرّف هیستریایی عمدتاً به بیرون، به سمت ادراکهای خطرناک معطوف است. آن شکل نوع خاصی احتیاط به خود میگیرد که از طریق محدودسازی ایگو، موجب اجتناب از موقعیّت هایی میشود که چنین ادراکهایی دربردارند یا اگر اتّفاق افتاده باشند، موجب پسگیری توجه فرد از آنها میشود. روانکاوان فرانسوی، بهخصوص لفورق [۱۹۲۶] بهتازگی این کنش هیستری را با نام ویژۀ «کورشدگی[۹]» خوانده اند[۱۰]. این فنّ پادتصرّف هنوز در فوبیا مشاهده پذیر است که توجه آن بر دور کردن فرد از احتمال وقوع ادراک ترس آور به هر طریق ممکن متمرکز است. این واقعیّـت که پادتصرّف در هیستری و فوبیا مسیر مخالفی در مقایسه با رواننژندی وسواسی دارد-هرچند این تمایز یک تمایز مطلق نیست-مهم به نظر میرسد. این نشان میدهد که نوعی ارتباط نزدیک میان پس رانش و پادتصرّف بیرونی از یکسو، و میان پس رانش و پادتصرّف درونی از سوی دیگر (دگرگونی ایگو از طریق واکنشسازی) وجود دارد. تکلیف دفاع در برابر ادراک خطرناک به طور اتّفاقی در تمام رواننژندیها شایع است. دستورها و ممنوعیت ها در رواننژندی وسواسی در این دیدگاه دارای هدف مشابهی است.
ما پیشتر در جایی[۱۱] مشاهده کردیم که مقاومتی که باید در تحلیل مغلوب شود، از ایگو برمیخیزد و به پادتصرّفهای آن میچسبد. برای ایگو دشوار است که توجهاش را به برداشتها و اندیشه هایی معطوف کند که بهمرور اجتناب را وضع میکند یا میپذیرد که تکانه هایی از آن او هستند با تکانه هایی که از خود میشناخت، به طور کامل در تضاد باشند. نبرد با مقاومت در تحلیل بر اساس این واقعیّـت ها انجام میشود. اگر مقاومت خود ناآگاه باشد، همانطور که اغلب به خاطر پیوندش با مادۀ پس رانده چنین میشود، ما آن را آگاه میکنیم. اگر آگاه باشد، یا زمانی که آگاه شود، ما استدلال های منطقی علیه آن را پیش میکشیم؛ به ایگو پاداشها و مزایایی برای کنار گذاشتن مقاومتش وعده میدهیم. در مورد وجود این نوع مقاومت از جانب ایگو تردید یا اشتباهی وجود ندارد. امّا باید از خودمان بپرسیم که آیا این تمام وضعیّت های تحلیل را پوشش میدهد. زیرا دریافته ایم که حتّا پسازاینکه ایگو تصمیم میگیرد که مقاومت هایش را رها کند، از کار انداختن پس رانش ها هنوز دشوار است؛ و به دورۀ تلاشی جدی وارد میشویم که به دنبال تصمیم ستودنی اش به دست می آید؛ مرحلۀ «کارپردازی[۱۲]». عامل پویشی که چنین کارپردازی ای را ضروری میسازد و قابلفهم باشد، بهسختی یافت میشود. باید چنین باشد که پس از برداشته شدن مقاومت ایگو، غلبه بر نیروی اجبار به تکرار-کشش اِعمالشده از سوی الگوی نخستین ناآگاهانۀ فرایند رانه ای پس رانده-هنوز انجام نشده است. توصیف این عامل با عنوان مقاومت ناآگاه هم هیچ مخالفتی به همراه ندارد. این تصحیح ها نباید موجب دلسردی شود. اگر به دانشمان بیافزایند، مورد استقبال قرار میگیرند و تا زمانی که بهجای از اعتبار انداختن دیدگاه های پیشین موجب غنای بیشتر آنها شوند-از طریق محدود کردن برخی اظهارات، شاید آنهایی که خیلی کلی هستند، یا از طریق بسط اندیشه هایی که موشکافانه فرمولبندی شده اند.
نباید فرض شود که این تصحیحها مرور کاملی از انواع مقاومتهایی که در تحلیل با آنها روبه رو میشویم، در اختیارمان میگذارد. پژوهش بیشتر در این موضوع نشان میدهد که روانکاو باید با پنج نوع مقاومت بجنگد که از سه مجرا، اید، ایگو و سوپرایگو سرچشمه میگیرند. ایگو منبع سه نوع مقاومت است که هرکدام ماهیّت پویای متفاوتی دارند. نخستین مقاومت ایگو مقاومت پس رانش است که ما پیشتر در مورد آن بحث کردیم و چیز جدید زیادی نداریم که بدان اضافه کنیم. مورد بعدی مقاومت انتقال است که دارای ماهیّت مشابه ولی تأثیرات متفاوت و روشنتر در تحلیل است، زیرا در برقراری نوعی ارتباط با موقعیّت تحلیل یا شخص روانکاو توفیق مییابد و پس رانشی را که تنها باید به یاد آورده شود، دوباره زنده میکند[۱۳]. مقاومت سوّم هم با اینکه به ایگو مربوط است ولی ماهیّت بهکل متفاوتی دارد. این مورد برخاسته از منفعت حاصل از بیماری است و بر جذب علایم در ایگو متّکی میباشد. این مقاومت بیانگر بیمیلی نسبت به چشمپوشی از هرگونه ارضا یا تسکینی ست که بهدستآمده است. مورد چهارم از اید ناشی میشود و مقاومتی است که همانطور که دیدیم نیازمند «کارپردازی» است. مقاومت پنجمی که از سوپرایگو برمیخیزد و پس از همه شناسایی شد، مبهمترین نوع است، هرچند همیشه ضعیفترین مقاومت نیست. به نظر میرسد که آن از احساس گناه یا نیاز به تنبیه نشئت بگیرد؛ و با هر حرکتی بهسوی موفّقیت، ازجمله بهبود یافتن در جریان تحلیل به مقابله برمیخیزد[۱۴].
(ب) اضطراب ناشی از دگرگونی لیبیدو
این دیدگاه در مورد اضطراب که من در این صفحات بیان کردم، با دیدگاهی که تاکنون درست میپنداشتم، تا حدی ناسازگار است. من پیشتر اضطراب را واکنش عمومی ایگو در شرایط نالذّتی میدانستم. من همواره دنبال توجیه ظهور اضطراب بر مبنای اصل اقتصادی[۱۵] بودم و بر پایۀ پژوهشهای قوی ام در مورد رواننژندی «کنونی» فرض میکردم که لیبیدو (تهییج جنسی) که رد شده یا توسط ایگو استفاده نمیشود، در قالب اضطراب تخلیۀ مستقیمی پیدا میکند. نمیتوان انکار کرد که این مدعاهای مختلف نمیتوانند کنار هم قرار بگیرند یا به میزانی لزوماً از یکدیگر تبعیت نمیکنند. بهعلاوه آنها این برداشت را فراهم کردند که ارتباط نزدیک و ویژه ای میان اضطراب و لیبیدو وجود دارد و این با منش عمومی اضطراب بهعنوان واکنش به نالذّتی سازگار نیست.
مخالفت با این دیدگاه در این موضوع ریشه دارد که ما ایگو را تنها مسند اضطراب در نظر میگیریم. این یکی از نتایج تلاش برای تقسیم ساختاری دستگاه روان بود که من در ایگو و اید بدان دست زدم. بااینکه دیدگاه قدیمی این فرض را طبیعی میداند که اضطراب برخاسته از لیبیدوی متعلّق به تکانه های رانه ای پس رانده است، دیدگاه جدید در مقابل، ایگو را منبع اضطراب میداند. بنابراین مسئله پرسش از اضطراب رانه ای (اید) یا اضطراب ایگو است. بااینکه انرژی به خدمت گرفته شده توسط ایگو جنسی زدوده است، دیدگاه جدید میخواهد که پیوند نزدیک میان اضطراب و لیبیدو را ضعیف کند. امیدوارم دستکم در توضیح این تناقض و به دست دادن تصوّر روشنی از موضوع موردتردید موفّق باشم.
موضع رنک-که در اصل مال من بود-در این مورد که عاطفۀ اضطراب پیامد رخداد تولّد و تکرار موقعیّت تجربه شده است، مرا به بازبینی دوبارۀ مسئلۀ اضطراب وادار کرد. امّا من نمیتوانم با اندیشه او موافقت نشان دهم که تولّد یک تروما، و حالتهای اضطرابی واکنشی به تخلیۀ آن بوده و تمام عواطف اضطرابی بعدی تلاشی در راستای «برونریزش» کامل و کامل تر آن است. من مجبورم شدم که از واکنش اضطرابی به موقعیّت خطر که پشت آن قرار دارد، بازگردم. معرفی این مؤلفه ابعاد جدیدی از این پرسش را گشود. تولّد الگوی ابتدایی تمام موقعیّـت های خطر بعدی در نظر گرفته شد که فرد را در شرایط جدید ناشی از تغییر شیوۀ زندگی و تحوّل ذهنی فزاینده دربرمیگیرند. از طرف دیگر اهمیّت خود آن به این رابطۀ ابتدایی با خطر کاهش داده شد. اضطراب احساس شده موقع تولّد الگوی ابتدایی حالت عاطفی ای شد که سرنوشتی مشابه با دیگر عواطف پیدا میکند. چه حالت اضطرابی خود را در موقعیّت های مشابه با موقعیّـت اصلی بهصورت خودکار بازتولید کند و دیگر مانند موقعیّت ابتدایی خطر پاسخی مقتضی نباشد؛ و چه ایگو بر این عاطفه استیلا پیدا کند، با ابتکار خویش آن را بازتولید میکند و آن را بهعنوان هشداری برای خطر و روشی برای به راه انداختن سازوکار لذّت-نالذّتی به کار میبرد. بنابراین ما با شناسایی اضطراب بهعنوان واکنش عمومی به موقعیّت های خطر برای جنبۀ زیستی عاطفۀ اضطراب اهمیّـت قایل شدیم؛ درحالیکه با اختصاص دادن کارکرد تولید عاطفۀ اضطراب بر مبنای نیازهای ایگو، نقش ایفاشده توسط ایگو بهعنوان مسند اضطراب را تصدیق کردیم. بنابراین ما دو منشأ برای اضطراب در زندگی بعدی قایل شدیم. یک منشأ ناخواسته، خودکار و همواره بر پایۀ اصل اقتصادی است و هر زمان که موقعیّـت خطری مشابه با تولّد رخ دهد، پدیدار میشود. مورد دوّم بهمحض اینکه تهدید وقوع موقعیّتی اینگونه به وجود آید، از طرف ایگو تولید میشود تا اجتناب از آن را فراخوانی کند. در مورد دوّم ایگو خود را بهعنوان نوعی تلقیح دچار اضطراب میکند و برای فرار از بیماری تمامعیار خود را تسلیم میزان اندکی از آن میکند. بهعبارتدیگر، ایگو موقعیّت خطر را با هدف صحیح محدودسازی آن تجربۀ پریشانکننده به شاخصی واحد، در قالب یک هشدار تصویرسازی میکند. ما پیشتر بهتفصیل دیده ایم که چطور موقعیّـت های خطر مختلف یکی پس از دیگری سربرمی آورند و درعینحال پیوند ژنتیکی را تداوم میدهند.
شاید ما بتوانیم وقتی به مسئلۀ رابطۀ میان اضطراب رواننژندانه و اضطراب واقعگرا برمیگردیم، اندکی بیشتر در فهم اضطراب پیش برویم.
فرضیّۀ پیشین ما در مورد تبدیل مستقیم لیبیدو به فرایندهای اضطرابی دیگر مثل قبل برایمان جالب نیست. امّا بههرحال اگر آن را در نظر بگیریم، لازم است که نمونه های مختلف را از هم متمایز کنیم. با توجه به اینکه اضطراب از سوی ایگو در نقش یک هشدار فعّال میشود، این موضوعیتی ندارد؛ بنابراین در هیچکدام از موقعیّـت های خطری که ایگو را به اعمال پس رانش وامیدارد نیز مطرح نیست. تصرّف لیبیدویی تکانۀ رانه ای پس رانده بهجای تبدیلشدن به اضطراب و تخلیه شدن بدین طریق، به شیوۀ دیگری به کار گرفته میشود؛ همانطور که آشکارا در هیستری تبدیلی دیده میشود. از طرف دیگر، بررسی بیشتر در مورد موضوع موقعیّـت خطر نمونه ای از تولید اضطراب را به ذهنمان می آورد که من فکر میکنم لازم است به شیوۀ متفاوتی تبیین شود.
(ج) پس رانش و دفاع
هنگام بحث در مورد مسئلۀ اضطراب یک مفهوم، یا به بیان فروتنانه تر، اصطلاحی را مرور کردم که سی سال پیش، موقع آغاز مطالعه در مورد موضوع بهطور انحصاری از آن استفاده کردم و سپس کنارش گذاشتم. به اصطلاح «فرایند دفاعی» اشاره دارم[۱۶]. سپس واژۀ «پس رانش» را جایگزین آن کردم ولی ارتباط این دو روشن نبود. فکر میکنم که بی تردید به میان کشیدن مفهوم قدیمی «دفاع» مزیّتی دارد که موجب میشود ما آن را برای تمام فنونی که ایگو در تعارضهای منجر به رواننژندی به کار میرود، بهطور کلی استفاده کنیم، درحالیکه واژۀ «پس رانش» را برای روش دفاعی خاصی به کار میبریم که مسیر مطالعاتی مان موجب شده با نمونۀ نخست بهتر آشنا شویم.
حتّا نوآوری کاملاً واژه شناسانه هم در پی توجیه پذیرش آن است؛ این نوآوری به دنبال بازتاب دیدگاه های جدید یا بسط دانش است. استفادۀ دوباره از مفهوم دفاع و محدود کردن مفهوم پس رانش این واقعیّت را که از مدّتها پیش شناخته شده ولی به دلیل پاره ای کشفهای جدید اهمیّـت بیشتری پیدا کرده است، در نظر میگیرد. مشاهدات نخستین ما در مورد پس رانش و شکلگیری علایم، پیرامون هیستری انجام شد. ما دریافتیم که محتوای ادراکی تجارب تهییج برانگیز و محتوای اندیشگانی ساختارهای آسیب زای افکار فراموش شده و بازتولید شدن در حافظه منع میشود، و لذا نتیجه گرفتیم که دورنگهداری از آگاهی خصیصۀ اصلی پس رانش هیستریایی است. در ادامه، زمانی که به مطالعۀ رواننژندی وسواسی روی آوردیم، متوجه شدیم که رخدادهای آسیب زا در این بیماری فراموش نمیشوند. آنها آگاه میمانند ولی به طریقی «جداسازی» میشوند که در دسترس قرار ندارند، بهطوریکه نتیجۀ مشابهی با فراموشی هیستریایی به دست می آید. با وجود این، تفاوت بهقدری بارز هست که این باور را توجیه کند که فرایندی که در رواننژندی وسواسی تقاضاهای رانه از طریق آن کنار زده میشوند، نمیتواند با هیستری مشابه باشد. پژوهشهای بیشتر نشان داده است که در رواننژندی وسواسی واپسروی تکانه های رانه ای به مرحلۀ لیبیدویی پیشین از طریق مخالفت ایگو وقوع مییابد، اگرچه این موجب غیرضروری شدن پس رانش نمیشود، و به شیوه ای مشابه با پس رانش عمل میکند. ما همچنین مشاهده کرده ایم که پادتصرّفهای رواننژندی وسواسی که در هیستری هم فرض میشوند، از طریق تأثیرگذاری بر دگرگونی واکنشی در ایگو نقش خاصی در حفاظت از آن بازی میکند. افزون بر این، توجه مان به فرایند «جداسازی» (فنّی که تاکنون روشن نشده است) که جلوه های علامتی مستقیمی پیدا میکند و نیز فرایندی که ممکن است جادویی خوانده شود، یعنی «محوسازی» آنچه انجام شده است؛ جریانی که در مورد هدف دفاعی آن نمیتوان تردید کرد ولی شباهتی با فرایند پس رانش ندارد. این مشاهدات دلایل کافی برای معرفی دوبارۀ مفهوم قدیمی دفاع که میتواند تمام این فرایندها را که هدف مشابهی دارند-یعنی حفاظت از ایگو در برابر تقاضاهای رانه- پوشش دهد-و در نظر گرفتن آن بهعنوان یک دفاع خاص فراهم میکند. اگر این احتمال را در نظر بگیریم که پژوهشهای بیشتر ممکن است پیوند نزدیکی میان اشکال خاص دفاع و بیماریهای خاص، برای مثال میان پس رانش و هیستری نشان دهد، آنگاه اهمیّت این نامگذاری برجسته تر میشود. همچنین ما میتوانیم به دنبال کشف احتمالی همبستگی مهم دیگری برآییم. دستگاه روان پس از تقسیم شدن دقیق به ایگو و اید و پیش از شکلگیری سوپرایگو روشهای دفاعی متفاوتی را در مقایسه با زمانیکه این مرحلۀ از سازمانبندی [روانی] شکل میگیرد، به کار میبرد.
پیوست ب
نظرات تکمیلی در مورد اضطراب
عاطفۀ اضطراب پاره ای ویژگیها دارد که مطالعۀ آنها موضوع را روشن میکند. اضطراب [angst] ارتباط محکمی با انتظار دارد: انتظار در مورد[۱۷] چیزی است. اضطراب دارای کیفیّت نامتعیّن بودن و نبود ابژه است. اگر ابژه ای پیدا کند ما در گفتار بهجای «اضطراب» [Angst] از واژۀ «ترس» [Furcht] استفاده میکنیم. افزون بر این، اضطراب علاوه بر ارتباطاش با خطر، با رواننژندی ای ارتباط دارد که دیرزمانی است میخواهیم آن را توضیح دهیم. این پرسش مطرح میشود: چرا تمام واکنشهای اضطرابی رواننژندانه نیست؛ چرا بسیاری از آنها را طبیعی میدانیم؟ و درنهایت مسئلۀ تفاوت میان اضطراب واقعگرا و اضطراب رواننژندانه نیازمند بررسی دقیق است.
با مسئلۀ آخر شروع میکنیم. پیشرفتی که ما به دست آورده ایم این است که از واکنشهای اضطرابی به موقعیّت های خطر فراتر رفتیم. اگر در رابطه با اضطراب واقعگرا هم همین کار را بکنیم، در پاسخ به این پرسش مشکلی نخواهیم داشت. خطر واقعی خطری است که شناخته شده است و اضطراب واقعگرا اضطراب در مورد خطر شناخته شدۀ اینچنین است. اضطراب رواننژندانه در مورد خطری ناشناخته است. بنابراین خطر رواننژندانه خطری است که هنوز شناسایی نشده است. تحلیل نشان داده است که آن نوعی خطر رانه ای است. با پیش کشیدن این خطر که در آگاهی برای ایگو شناخته نیست، روانکاو میان اضطراب رواننژندانه و اضطراب واقعگرا تفاوتی قایل نمیشود، بهطوریکه به همان شیوه با آن هم برخورد مینماید.
دو واکنش به خطر واقعی وجود دارد. یکی واکنش عاطفی، یعنی ظهور اضطراب است. دیگری کنش دفاعی است. بهاحتمال این قضیه در مورد خطر رانه ای هم صادق است. ما میدانیم که این دو واکنش میتوانند به طرز مقتضی با هم همکاری کنند و یکی هشداری را برای ظهور دیگری صادر کند. امّا همچنین میدانیم که آنها میتوانند به شیوه ای نامقتضی هم عمل کنند: ممکن است فلج شدن ناشی از اضطراب به وجود آید و یک واکنش به بهای واکنش دیگر گسترش پیدا کند.
در برخی موارد ویژگیهای اضطراب واقعگرا و اضطراب رواننژندانه قاتى میشوند. خطر شناخته و واقعی است ولی اضطراب معطوف به آن خیلی شدید است، شدیدتر از میزان متناسب. این مازاد اضطراب است که به حضور مؤلفۀ رواننژندانه خیانت میکند. بااینحال، این موارد هیچ اصل جدیدی را معرفی نمیکنند؛ زیرا تحلیل نشان میدهد که یک خطر رانه ای ناشناخته به خطر واقعی میچسبد.
ما هنوز میتوانیم چیزهای بیشتری در این مورد بفهمیم و با رضایت ندادن به ردگیری اضطراب در خطر، به بررسی اساس و معنای موقعیّت خطر ادامه دهیم. روشن است که برآورد فرد از توانایی خود در مقایسه با قوّت خطر و تسلیم درماندگی شدن در مواجهه با آن-درماندگی جسمانی اگر خطر واقعی باشد و درماندگی روانی اگر خطر رانه ای باشد-را شامل میشود. او در جریان این، بهوسیلۀ تجارب واقعی ای که از سر گذرانده است، هدایت میشود. (اینکه در برآوردش اشتباه کند یا نه در نتیجۀ نهایی بی اهمیّت است.) اجازه دهید چنین موقعیّت درماندگی را که در واقع مثل یک موقعیّت تروماتیک تجربه شده است، شاهد آوریم. پس ما برای تمایز موقعیّت تروماتیک از موقعیّت خطر مبنای محکمی داریم.
اگر فرد بهجای اینکه منتظر بمانند تا موقعیّت تروماتیک حاملِ درماندگی رخ دهد، بتواند آن را پیشبینی کند، تواناییاش در صیانت خود پیشرفت مهمی به خود میبیند. اجازه دهید موقعیّتی را ذکر کنیم که تعیین کنندۀ چنین انتظاری برای موقعیّت خطر را شامل میشود. در چنین موقعیّتی است که هشدار اضطراب صادر میشود. هشدار اعلام میکند: «من وقوع یک موقعیّت درماندگی را پیشبینی میکنم» یا «موقعیّت فعلی یادآور یکی از تجارب تروماتیکی است که پیشتر داشته ام. لذا من چشم انداز تروما هستم و طوری رفتار میکنم که انگار قبلاً رخ داده است، بااینکه هنوز زمان برای دور کردن از آن وجود دارد». بنابراین اضطراب از یک سو انتظار تروما است و از سوی دیگر تکرار آن به شیوه ای تخفیفشده بهحساب می آید. بنابراین این دو ویژگی اضطراب که بیان شد، ریشه های مختلفی دارند. پیوند آن با انتظار به موقعیّت خطر مربوط است، درحالیکه نامتعیّن بودن و نبود ابژه به موقعیّـت تروماتیک درماندگی متعلّق میباشد؛ موقعیّتی که در موقعیّت خطر پیشبینی میشود.
ما اکنون با پیگیری این توالی، اضطراب-خطر-درماندگی (تروما) میتوانیم آنچه را گفته شد، خلاصه کنیم. موقعیّت خطر نوعی موقعیّت درماندگی شناسایی شده، یادآوری شده و موردانتظار است. اضطراب واکنش ابتدایی به درماندگی تروما است و بعداً در موقعیّت خطر به عنوان هشداری برای کمک بازتولید میشود. ایگو که تروما را منفعلانه تجربه کرده است، اکنون فعّالانه آن را به طرزی خفیف تکرار میکند، با این امید که بتواند خود مسیر آن را هدایت کند. روشن است که کودکان در برابر تمام برداشتهای پریشان کننده ای که دریافت میکنند، بدین شیوه، با بازتولید کردن آن در بازیشان رفتار مینمایند. بنابراین آنان با تغییر از انفعال به فعّالیت در تلاش برای چیرگی روانی بر تجاربشان هستند[۱۸]. اگر این همانی باشد که از «برونریزی تروما» منظور میشود، ما دیگر دلیلی برای پافشاری بر این عبارت نداریم. امّا آنچه اهمیّت مهمی دارد، جابه جایی نخستین واکنش اضطرابی از منشأ آن در موقعیّت درماندگی به انتظارِ این موقعیّـت، یعنی موقعیّت خطر است. پسازآن جابه جایی های بعدی، از خطر به تعیین کنندۀ خطر رخ میدهد؛ از دست دادن ابژه و اصلاحاتی در این فقدان، که ما پیشتر با آن آشنا شده ایم.
نتیجۀ ناخواستنی «تباه شدن[۱۹]» یک کودک خردسال، فزونی گرفتن اهمیّـت خطر از دست دادن ابژه (ابژه حفاظی در برابر تمام موقعیّت های درماندگی است) در مقایسه با همۀ خطرات دیگر است. بنابراین کودک را به ماندن در وضعیّت کودکی تشویق میکند، دوره ای از زندگی که درماندگی حرکتی و روانی مشخّصۀ آن است.
تاکنون فرصتی برای در نظر گرفتن اضطراب واقعگرا از منظری متفاوت با اضطراب رواننژندانه نداشته ایم. ما میدانیم که تمایز چیست. خطر واقعی خطری است که فرد را با ابژۀ بیرونی تهدید و خطر رواننژندانه او را با تقاضای رانه تهدید میکند. تا زمانی که تقاضا رانه چیزی واقعی باشد، میتواند پذیرفت که اضطراب رواننژندانۀ او هم دارای مبنایی واقعی است. ما دیده ایم که دلیل وجود ارتباط نزدیک ویژه میان اضطراب و رواننژندی این است که ایگو با کمک واکنش اضطرابی، درست همانند دفاع در برابر خطر واقعی بیرونی، از خود دفاع میکند، ولی این مسیر فعّالیت دفاعی به دلیل نقصان دستگاه روانی به رواننژندی می انجامد. ما همچنین به این نتیجه رسیده ایم که تقاضای رانه تنها به این دلیل به خطر (درونی) تبدیل میشود چون ارضای آن یک خطر بیرونی را به وجود می آورد؛ یعنی بدین خاطر که خطر درونی بیانگر یک خطر بیرونی است.
از طرف دیگر، خطر (واقعی) بیرونی اگر برای ایگو مهم تلقی گردد، باید درنهایت درونی شود. این موضوع با توجه به ارتباطاش با برخی موقعیّت های درماندگی تجربه شده باید دانسته شده باشد[۲۰]. به نظر میرسد که انسان از این موهبت برخوردار نشده باشد، یا میزان کمی از آن را در اختیار داشته باشد که خطرهایی که او را از بیرون تهدید میکنند بهطور غریزی شناسایی کند. کودکان خردسال همواره با به خطر انداختن زندگیشان این کار را انجام میدهد و دقیقاً به همین خاطر است که نمیتوانند بدون یک ابژۀ محافظ دوام بیاورند. در رابطه با موقعیّت تروماتیک که در آن فرد درمانده است، خطرات بیرونی و درونی، خطرات واقعی و رانه ای همگرایی دارند. چه ایگو از دردی رنج ببرد که متوقّف نمیشود و چه انباشتی از نیازهای رانه ای را تجربه کند که ارضا نمیشوند، موقعیّت اقتصادی یکسان است و درماندگی حرکتی ایگو در درماندگی روانی جلوه گر میشود.
در این مورد شایسته است که فوبیاهای ابهام انگیز ابتدای کودکی بار دیگر بیان شود. ما توانسته ایم برخی از آنها همانند ترس از تنها شدن یا در تاریکی ماندن یا با غریبه بودن را بهعنوان واکنشهایی به خطر از دست دادن ابژه توضیح دهیم. موارد دیگر مثل ترس از حیوانات کوچک، رعدوبرق و… شاید بهعنوان رد بهجای مانده از استعداد مادرزادی برای رویارویی با خطرهای واقعی ای تبیین شوند که در حیوانات دیگر به طرز محکمی شکل گرفته اند. در انسان تنها این بخش از میراث کهن مناسب است که به از دست دادن ابژه اشاره داشته است. اگر فوبیاهای کودکی تثبیت شود و رشد کنند و در سالهای بعد ادامه پیدا کند، تحلیل نشان میدهد که مضمون آنها با تقاضاهای رانه ای پیوند میخورد و به بازنمایی برای خطرات درونی هم تبدیل میشود.
پیوست ج
اضطراب، درد و سوگپردازی
ازآنجاکه در مورد روانشناسی فرایندهای هیجانی ای که من در این مبحث اشارات ابتدایی بدان کردم، چیز زیادی نمیدانیم، ممکن است این موضوع قضاوت سهل گیرانه ای بطلبد. مشکلی که نتیجه گیری بهدستآمده در اینجا پیش میکشد، این است که اضطراب واکنشی به خطر از دست دادن یک ابژه حساب میشود. حال ما از قبل یک واکنش به از دست دادن ابژه را میشناسیم و آن سوگپردازی است. بنابراین این پرسش مطرح میشود که فقدان چه زمانی به اضطراب و چه زمانی به سوگپردازی منجر میشود؟ من پیشتر در بحث پیرامون موضوع سوگپردازی فهمیدم که یکی از ویژگیهای آن کاملاً تبیین نشده مانده است. این ویژگی دردناکی ویژۀ آن است[۲۱]. همچنین به نظر میرسد که جدا شدن از ابژه هم دردناک باشد. بنابراین مشکل باید پیچیده تر باشد: جدایی از ابژه چه زمانی اضطراب تولید میکند، چه زمانی سوگپردازی می آفریند و چه زمانی تنها به آفرینش درد منجر میشود؟
باز هم نقطۀ شروع ما موقعیّتی است که فکر میکنیم برایمان فهمپذیر است؛ موقعیّـتی که در آن نوزاد بهجای روبه رو شدن با مادر با یک غریبه روبهرو میشود. ممکن است در این موقعیّت اضطرابی را نشان دهد که آن را به خطر از دست دادن ابژه منسوب کنیم. امّا اضطراب آن بدون تردید از این پیچیده تر و شایستۀ بحث دقیقتری است. وجود اضطراب در اینجا تردیدناپذیر است، ولی جلوۀ چهره و واکنش گریستن نشان میدهد که حس درد هم وجود دارد. به نظر میرسد در اینجا چیزهای مشخّصی به هم پیوسته اند که بعداً باید جدا شوند. [در آن سن] هنوز نبود موقّتی و از دست دادن دایمی از هم متمایز نیست. بهمحض اینکه مادر از معرض دیدش خارج شود طوری رفتار میکند که انگار هرگز او را دوباره نمیبیند؛ و تا زمانی که یاد بگیرد نبود مادر اغلب با ظهور دوبارۀ او همراه میشود، تجارب تسلّیبخش مداوم ضروری است. مادر با انجام این بازی آشنا که صورتش را با دست بپوشاند و سپس آن را به طور لذّتآفرینی آشکار سازد، این دانش را تشویق میکند[۲۲]. بهعبارتدیگر، در این شرایط حس اشتیاق میتواند بدون همراهی ناپدید شدن احساس شود.
پیامد بدفهمی این واقعیّت ها از سوی نوزاد این است که موقعیّت رفتن مادر نه یک موقعیّت خطر بلکه یک موقعیّت تروماتیک است. یا اگر صحیحتر بگوییم، اگر [غیبت] در زمانی اتفاق بیافتد که نوزاد نیازی را احساس میکند که مادر باید ارضاگر آن باشد، تروماتیک میشود. اگر در آن زمان چنین نیازی وجود نداشته باشد، به موقعیّت خطر تبدیل میشود. بنابراین نخستین تعیین کنندۀ اضطراب که ایگو خودش شناسایی میکند، نبود برداشت ابژه است (که با نبود خود ابژه برابر میشود). در اینجا هنوز مسئلۀ از دست دادن عشق مطرح نیست. در ادامه تجربه به کودک می آموزد که ابژه میتواند حاضر، ولی از او خشمناک باشد؛ و ازآنپس از دست دادن عشق ابژه به یک خطر جدید و سرسخت تر و به تعیین کننده ای برای اضطراب تبدیل میشود.
موقعیّت تروماتیک غیبت مادر با موقعیّت تروماتیک تولّد یک تفاوت مهم دارد. موقع تولّد هیچ ابژه ای وجود ندارد و در نتیجه ابژه ای از دست نمیرود. اضطراب تنها واکنشی است به آنچه رخ داده است. ازآنجاکه موقعیّت های تکراری ارضا از مادر یک ابژه میسازد، این ابژه هرگاه که نوزاد نیازی احساس کند، تصرّف شدیدی را دریافت میکند که میتواند به شکل «اشتیاق[۲۳]» تجربه شود. واکنش درد به این جنبۀ جدید از ماجرا ارجاعپذیر است. بنابراین درد واکنش واقعی به از دست دادن ابژه است، درحالیکه اضطراب واکنش به خطری است که از دست دادن دربردارد و از طریق یک جابه جایی بیشتر، واکنشی به خطر از دست دادن خود ابژه.
به هر حال ما خیلی کم در مورد درد میدانیم. تنها واقعیّـت مشخّص در این مورد آن است که درد در مورد نخست اتّفاق می افتد و هر زمان که محرّک نفوذکننده در محیط از مواضع سپر محافظ در برابر محرّک عبور کند و بهمثابۀ محرّک رانه ای به کنشورزی ادامه دهد-که کنش عضلانی که قاعدتاً با پسگیری محل تحریک از محرّک مؤثر واقع میشود، در مقابل آن بی اثر است-به طور مرتّب دوباره رخ میدهد. اگر درد نه از طریق بخشی از پوست بلکه از طریق اندام داخلی پیشروی کند، موقعیّت همسان است. آنچه رخ میدهد این است که بخشی از محیط درونی جای محیط بیرونی را میگیرد. روشن است که کودک فرصت از سر گذراندن تجارب دردناک اینگونه را دارد که از تجارب نیازمندی او مستقل هستند. باوجوداین، به نظر میرسد که تعیین کنندۀ تولید درد با از دست دادن ابژه شباهت خیلی کمی داشته باشد. تحریک محیطی، مؤلفۀ اساسی در درد، در موقعیّت اشیاق ورزی کودک بهکل غایب است. بنابراین چندان دشوار نیست که گفتار عامیانه تصوّر ذهنی درد را در درون آفریده و با احساس از دست دادن ابژه همانند درد جسمانی رفتار کرده باشد.
وقتی درد جسمی وجود دارد، میزان زیادی از آنچه تصرّف نارسیسیستیکِ مکان دردآور نامیده میشود، اتّفاق می افتد[۲۴]. این تصرّف فزونی میگیرد و به عبارتی اغلب ایگو را تهی میکند[۲۵]. بهخوبی میدانیم وقتی اندامهای درونی دچار درد میشوند، بازنمودهای فضایی و بازنمودهای دیگری را از بخشهایی از بدن دریافت میکنیم که بهطورمعمول هرگز در اندیشه پردازی آگاهانه ورود پیدا نمیکنند. این واقعیّت قابل توجه که وقتی به دلیل علایق دیگر، تغییر توجه در روان رخ میدهد، حتّا شدیدترین دردهای روان شدّت نمیگیرند (در این مورد نباید بگویم «ناآگاه میمانند») و این میتواند بهواسطۀ تمرکز تصرّف بر بازنمایی روانی این بخش از بدن تبیین شود. من فکر میکنم اینجاست که ما باید قیاسی پیدا کنیم که بُردن حسهای درد به میدان ذهنی را ممکن سازد. ازآنجهت که تصرّف شدید اشتیاق ورزی که بر ابژۀ غایب یا ازدسترفته متمرکز است (تصرّفی که بهآرامی فزونی میگیرد چون نمیتواند فرونشانده شود) شرایط اقتصادی مشابهی با شرایط آفریده شده توسط درد به وجود می آورد که بر بخش آسیبدیدۀ بدن متمرکز است. بنابراین این واقعیّت که علیّت محیطی درد جسمانی میتواند از تبیین کنار گذاشته شود. یک بازنمود ابژه که به شدّت زیر تصرّف نیاز رانه ای قرار گرفته است همان نقشی را بازی میکند که بخشی از بدن که زیر تصرّف افزایش تحریک قرار دارد، بر عهده میگیرد. ماهیّت ادامهدار فرایند تصرّف و ناممکن بودن بازداری آن همان وضعیّت درماندگی روانی را به وجود می آورد. اگر احساس نالذّتی که بعداً ظاهر میشود، بهجای اینکه خودش را در قالب واکنشی اضطراب نشان دهد، دارای خصیصۀ ویژۀ درد باشد (خصیصهای که نمیتواند بهطور دقیق توصیف شود)، ما میتوانیم بهدرستی آن را به عاملی نسبت دهیم که در تبیین هایمان بهطور مناسبی لحاظاش نکرده ایم؛ سطح بالایی از تصرّف و «محدودسازی» که موقع رخ دادن فرایندهای سببساز احساس نالذّتی رواج پیدا میکنند[۲۶].
ما واکنشی هیجانی دیگری به از دست دادن ابژه را میشناسیم و آن سوگپردازی است. ولی دیگر در تبیین آن مشکلی نداریم. سوگپردازی زیر تأثیر واقعیّتآزمایی رخ میدهد؛ زیرا این کارکرد تقاضای قاطعی از شخص داغدیده دارد مبنی بر اینکه خویش را از ابژه ای که دیگر وجود ندارد، جدا کند[۲۷]. سوگپردازی با تکلیف کناره گرفتن از ابژه در تمام موقعیّت هایی به انجام میرسد که در آنها ابژه دریافت کنندۀ میزان زیادی از تصرّف بوده است. این جدایی که دردآور است، با آنچه در مورد تصرّف سطح بالا و ارضانشدۀ اشتیاق متناسب است که بر ابژه ای که فرد داغدیده باید طی بازآفرینی موقعیّـت هایی که در آنها باید پیوندهای وصلکننده با ابژه را بگسلد، متمرکز است.
ضمیمۀ الف
«پس رانش» و «دفاع»
تبیینی که فروید در مورد سابقۀ استفاده از این دو اصطلاح به دست داد، شاید قدری گمراهکننده به نظر برسد و بههرحال شایستۀ پرداخت بیشتر است. هر دو در دورۀ برویر به طور آزادانه وضع شدند. نخستین بیان «پس رانش (Verdrangung)» در «گفتوشنید نخستین» (a1893)، مجموعه آثار؛ ۲، ۱۰ و «دفاع (Abwehr)»[۲۸] در صفحۀ نخست «رواننژندی های دفاعی» (a1894) بود. در مطالعاتی پیرامون هیستری (d1895)، «پس رانش» چندین بار آمده و «دفاع» با تناوب نسبتاً بیشتری بیان شده است. بااینحال، به نظر میرسد که تمایزهایی میان استفاده از این دو واژه وجود داشته باشد: «پس رانش» به نظر توصیفکنندۀ فرایندی واقعی است و «دفاع» انگیزۀ آن است. باوجوداین، به نظر میرسد که مؤلفان در پیشگفتار ویراست نخست مطالعاتی پیرامون هیستری این دو مفهوم را برابر گرفته اند، زیرا آنان با بیان دیدگاهشان میگویند که «به نظر میرسد حیات جنسی بهعنوان انگیزه ای برای «دفاع» نقش مهمی بازی کند؛ یعنی برای پس راندن اندیشه ها از آگاهی». فروید در پاراگراف نخست مقالۀ دوّمش در مورد «رواننژندیهای دفاعی» (b1896) بهطور دقیقتری به «فرایند روانی» دفاع یا پس رانش اشاره میکند.
پس از دورۀ برویر-یعنی از حوالی ۱۸۹۷ به بعد-در تناوب استفاده از «دفاع» کاهشی اتّفاق افتاد. باوجوداین بهطورکامل ناپدید نشد و چندین بار، برای مثال در فصل هفتم ویراست نخست آسیبشناسی روانی زندگی روزمره (b1901) و بخش هفتم فصل هفتم کتاب پیرامون شوخیها (c1905) ظاهر شد. امّا پس رانش پیشتر چیرگی خود را آغاز کرده بود و بهطور تقریباً انحصاری در تاریخچۀ مورد «دورا» (c1905) و سه رساله (d1905) استفاده شد. سپس به فاصلۀ کمی، در مقاله ای پیرامون حیات جنسی در رواننژندیها (a1906) به تاریخ ژوئن ۱۹۰۵ توجه آشکارا به این تغییر جلب شد. فروید موقع مرور تحوّل تاریخی دیدگاه هایش و وارد شدن به دورۀ پس از برویر فرصت ذکر این مفهوم را به دست آورد و نوشت: «… «پس انش» (همانطور اکنون من استفاده از آن بهجای «دفاع» را شروع میکنم»…) (مجموعه آثار؛ ۷، ۲۷۶).
اشتباه جزیی ای که در این جمله شروع شد، در یک عبارت همسو در «تاریخچۀ جنبش روانکاوی» (d1914)، مجموعه آثار؛ ۱۴، ۱۱ برجسته تر شد. در اینجا فروید بار دیگر با نوشتن پایان دورۀ برویر، اظهار میکند: «من دونیمگی روانی را تأثیر فرایند پسزدنی در نظر میگیرم که در آن زمان «دفاع» و بعداً «پس رانش» خواندم».
پس از ۱۹۱۵ استیلای «پس رانش» افزایش پیدا کرد، برای مثال، ما در تحلیل «موشمرد» (d1909) متوجه میشویم (مجموعه آثار؛ ۱۰، ۱۹۶) که فروید از «دو نوع پس رانش» صحبت میکند که به ترتیب در رواننژندی هیستریایی و وسواسی استفاده میشود. این بهطور ویژه در مثالی در این طرح بازبینی شده در اثر حاضر روشن میشود، جایی که فروید از «دو نوع دفاع» سخن میگوید.
امّا زیاد طول نکشید که سودمندی «دفاع» بهعنوان اصطلاح فراگیرتری نسبت به «پس رانش» به طور بارزی نمایان شد؛ بهخصوص در مقالات مابعدروانشناسی. بنابراین «پس رانش» تنها یکی از «سرنوشت های» رانه ها است که تحت عنوان «شیوه های دفاعی» در برابر آنها (مجموعه آثار؛ ۱۴، ۱۲۷، ۱۳۲ و ۱۴۷) در نظر گرفته شد و همچنین «برونفکنی» (همان منبع؛ ۱۸۴ و ۲۲۴) را یک «سازوکار» یا «شیوه های دفاعی» توصیف کرد. باوجوداین، ده سال نگذشته بود که در کتاب فعلی، سودمندی تمایز نهادن میان این دو اصطلاح به طرز آشکاری مشخّص شد.
ضمیمۀ ب
فهرست نوشتارهایی از فروید که به طور عمده یا بهتفصیل به اضطراب میپردازند
[موضوع اضطراب در تعداد زیادی (شاید اکثر) نوشتارهای فروید بیان میشود. بههرحال فهرست زیر میتواند در کار مفید باشد. تاریخ آغاز هر مدخل سالی است که بهاحتمال اثر موردنظر در آن سال نوشته شده است. تاریخ پایانی تاریخ چاپ اثر است. آثار داخل کروشه پس از مرگ مؤلف چاپ شده اند.]
[۱۸۹۳ پیشنویس B. «سبب شناسی رواننژندی»، بخش دوّم. (a1950)]
[۱۸۹۴ پیشنویس E. «اضطراب از کجا نشئت میگیرد». (a1950)]
[۱۸۹۴ پیشنویس F. «مجموعۀ سوّم»، شمارۀ ۱. (a1950)]
[۱۸۹۵(؟) پیشنویس (J. (a1950]
۱۸۹۵ «وسواسها و فوبیاها»، بخش دوّم. (c1895)
۱۸۹۵ «در مورد جدا کردن یک سندرم خاص از نوراستنی زیر عنوان رواننژندی اضطرابی». (b1895)
۱۸۹۵ «پاسخی به انتقادات واردشده به مقالۀ من در مورد رواننژندی اضطرابی» (f1895).
۱۹۰۹ «تحلیل فوبیا در یک پسربچۀ پنجساله» (b1909)
۱۹۱۰ «روانکاوی بیقاعده». (k1910)
۱۹۱۴ «از تاریخچۀ یک رواننژندی کودکانه» (b1918)
۱۹۱۷ سخنرانیهای مقدماتی در مورد روانکاوی، سخنرانی بیست و پنجم (۱۹۱۶-۱۷)
۱۹۲۵ بازداریها، علایم و اضطراب. (d1926)
۱۹۳۲ سخنرانیهای
مقدماتی جدید در مورد روانکاوی، سخنرانی سی و دوم (بخش نخست). (a1933).
پیوست:
[۱]. [برای مثال، آدلر، ۱۹۰۷ را ببینید].
[۲]. [ simplex sigillum veri ]
[۳]. Bacillus
[۴]. [فروید در فصل سوّم ایگو و اید (b1923) توضیح میدهد که عصر یخبندان در زمینشناسی در ذهنش بوده است. این اندیشه پیشتر توسط فرنزی (۱۹۱۳) مطرح شد]
[۵]. Ego-syntonic
[۶]. [مقالۀ پیرامون «پس رانش» (d1915)، مجموعه آثار؛ ۱۴، ۱۵۱ را هم نگاه کنید]
[۷]. Resistance
[۸]. Anticathexis
[۹]. Scotomization
[۱۰]. [فروید این اصطلاح را در مقالۀ بعدی خود پیرامون «فتیشیم» (e1927) در رابطه با مفهوم استنکاف (verleugnung) مفصل به بحث گذاشته است.]
[۱۱]. [پایان فصل یکم ایگو و اید (۱۹۲۳)]
[۱۲]. Working-through به مقالۀ «یادآوری، تکرار و کارپردازی» (۱۹۱۴)، مجموعه آثار؛ ۱۲، ۱۵۵-۶ نگاه کنید. فروید در فصل ششم واپسین مقالۀ فنّی او، «تحلیل پایانپذیر و پایانناپذیر»، (۱۹۳۷) به این موضوع بازمیگردد.
[۱۳]. [ به مقالۀ «یادآوری، تکرار و کارپردازی» (۱۹۱۴)، مجموعه آثار؛ ۱۲، ۱۵۱ هم نگاه کنید]
[۱۴]. [این موضوع در بخش ابتدایی فصل پنجم ایگو و اید بحث شده است.]
[۱۵]. [«Okonomisch» این واژه تنها در ویراست نخست (۱۹۲۶) ظاهر شد. تردیدی نیست که در تمام ویراستهای بعدی به طور اتّفاقی حذف شده است.]
[۱۶] به «رواننژندیهای دفاعی» (a1894) نگاه کنید.
[۱۷]. [در آلمانی «vor»، در لفظ به معنای «پیش». به بحثهای مشابه در آغاز فصل دوّم آنسوی اصل لذّت (g1920)، مجموعه آثار؛ ۱۸، ۱۲؛ و سخنرانی ۲۵ از سخنرانیهای آغازین (۱۹۱۶-۱۷) نگاه کنید. در ترجمه امکان این وجود ندارد که «angst» را کاملاً با «anxiety» برابر گرفت. در این متن و در سراسر مجموعه آثار این واژه گاهی به «fear» یا عبارتهایی که «afraid» را دربردارند، ترجمه شده است، جایی که کاربرد انگلیسی میطلبد و جایی که سردرگمی ناممکن به نظر میرسد. اظهاراتی در مورد این موضوع در مقدمۀ کلی جلد نخست دیده میشود.]
[۱۸]. [به آنسوی اصل لذّت (۱۹۲۰)، مجموعه آثار؛ ۱۸، ۱۶-۱۷]
[۱۹]. Spoiling
[۲۰]. خیلی این اتّفاق رخ میدهد که با وجود درست تخمین داده شدن موقعیّت خطر، میزان مشخّصی از اضطراب رانه ای به اضطراب واقعگرا افزوده میشود. در این مورد، تقاضای رانه ای که ایگو پیش ارضای آن پا پس میکشد از نوع خودآزارکامانه است: رانۀ ویرانگری به خود فرد معطوف میشود. شاید این افزوده مواردی را توضیح دهد که در آنها واکنشهای اضطرابی اغراقشده، نامقتضی یا فلجکننده، هستند. فوبیای بلندی (پنجره، برج، پرتگاه و غیره) میتوانند منشأ اینچنین داشته باشند. اهمیّت زنانۀ پنهان آن با خودآزارکامی ارتباط نزدیکی دارد. [همچنین به «رؤیاها و تله پاتی» (۱۹۲۲)، مجموعه آثار؛ ۱۸، ۲۱۹ نگاه کنید.]
[۲۱]. «سوگپردازی و مالیخولیا (۱۹۱۷)، مجموعه آثار؛ ۱۴، ۲۴۴-۵».
[۲۲]. [همچنین به بازی توصیفشده در فصل دوّم آنسوی اصل لذّت، مجموعه آثار؛ ۱۸، ۱۴-۱۶ هم نگاه کنید.]
[۲۳]. Longing
[۲۴]. [به «پیرامون نارسیسیزم» (c1914)، مجموعه آثار؛ ۱۴، ۸۲ هم نگاه کنید.]
[۲۵]. [آن سوی اصل لذّت، همان منبع و متنی مبهم در بخش ششم پیشنویسG (پیرامون مالیخولیا) در نامه به فلیس، احتمالاً به تاریخ ژانویه ۱۸۹۵ (فروید، a1950).]
[۲۶]. [آن سوی اصل لذّت، همان منبع و «پروژه» فروید، (a1950)، بخش یکم، قسمت ۱۲ را ببینید.]
[۲۷]. [«سوگپردازی و مالیخولیا» (e1917)، مجموعه آثار؛ ۱۴، ۲۴۴-۵.]
[۲۸]. فعل متناظر که در ویراست فعلی استفاده شد، «دفع کردن» است.