این مقاله، رواندرمانی را در مبارزهای، دربرابر احساس تنهایی، که یک تقلای اصلی انسان است، قرار میدهد. انسان در تلاش برای شفای درد تنهایی، به سیستمهای گوناگونی متوسل شده است..
مهم است که در ابتدا درباره دیدگاه خاص رواندرمانی و رابطهاش با احساس تنهایی بیشتر بدانیم. در رواندرمانی، رابطه بین درمانگر و مراجع موجب کاهش احساس تنهایی میشود. برای کنکاش در نقش رواندرمانی در کاهش احساس تنهایی، ابتدا باید ببینیم هدف رواندرمانی چیست. میتوانیم با پرسیدن این سوال که از دید یک درمانگر، هدف یا نقطه نهایی رواندرمانی چیست، موضوع را بهتر درک کنیم. میتوان رواندرمانی را به عنوان یک فرآیند درنظرگرفت که فرد در مواقعی که تضادهای روانشناختی و تنشهایش افزایش مییابد، به سراغ آن میرود. بنابراین یک فرد میتواند دورههای مختلف رواندرمانی را داشته باشد که هر کدام هدف مخصوص به خود را دارند. از این رو میتوان رواندرمانی را به عنوان یک فرآیند در نظر گرفت که یک مقصد و نقطه پایانی دارد. اینکه این نقطه پایانی چگونه تعریف میشود بسیار پیچیده است و در رویکردهای مختلف رواندرمانی متفاوت است. اگر بخواهیم این موضوع را خیلی ساده کنیم، شاید بتوانیم بگوییم این نقطه پایانی، جایی است که فرد بتواند پذیرای زندگی خود باشد و همچنین مرگ خود را بپذیرد. چنین فردی باید بتواند با چنین پارادوکسی کنار بیاید، در حال زندگی کند، و هم زندگی و هم مرگ خود را با کمال میل بپذیرد.
نقشه تحولی
اول ببینیم منظور از اینکه فرد نیاز دارد که زندگی خودش را بپذیرد، چیست؟ در اینجا تحول فرد را از دید وینیکات بررسی میکنیم. وینیکات، خود بالقوه نوزاد را ضعیف و نیازمند حمایت میدید، زیرا بر خلاف سایر حیوانات، نوزاد انسان در حالتی آسیبپذیر و نارس به دنیا میآید. به نظر میرسد، چیزی که تا حدودی انسجام و درک خود را شکل میدهد، وهم اولیه نوزاد است، که در آن نوزاد خود را قدرتمند مطلق میبیند (یک دژ محکم در برابر وضعیت ناتوانش).
در این وهم قدرت، نوزاد تجربه شیر خوردن یا برآورده شدن سایر نیازهایش را خیال پردازی میکند و هنگامی که این وهم توسط مادری “به اندازه کافی خوب” تایید میشود، نوزاد احساس امنیت و همهتوانی میکند. در اینجا، بذر خلاقیت در فرد کاشته میشود. چنین حضور قابل اعتماد یک دیگری، میتواند برای نوزاد حس انعکاس داده شدن را فراهم کند. کیسمنت[۱] از این صحبت میکند که اعتماد به نفس در کودک وقتی ایجاد میشود که با نگریستن به چشمان مادر، میفهمد که توانایی خوشحال کردن او را دارد. بنابراین، احساس اینکه دوست داشتنی است، میتواند در آینده، ادراک فرد از خودش را تقویت کند. البته، بر خلاف این، احساس ارزشمند نبودن، در دوران نوزادی و کودکی، میتواند اساس خود سرزنشگری و اعتماد به نفس پایین در آینده باشد.
مرحله رشدی بعدی از دیدگاه وینیکات، شامل فرآیند وهمزدایی است. هرچند که این مراحل مناسب دوران کودکی هستند، ما نیز به عنوان بزرگسال در سطوح مختلف با این مسائل ابتدایی درگیر هستیم. در توهمزدایی، نوزاد تنها ماندن را برای مدت کوتاهی تجربه میکند. وینیکات از لزوم چنین توهم زداییای صحبت میکند زیرا بدون آن نوزاد در وضعیت نارسیستیک باقی میماند. با “دربرگرفته شدن” به اندازه کافی منسجم، چنین توهم زداییای قابل تحمل میشود، میتوان در برابر آن خشمگین شد و سوگواری کرد. در این فرآیند تدریجی میتوان مشاهده کرد که فرد میتواند تنها بودن را بدون غرق شدن در احساس وجود نداشتن، تحمل کند. در این بافت میتوان، احساس تنهایی را به عنوان رنج کشیدن به خاطر احساس کامل نبودن دید، که در آن فرد نمیتواند منابع درونی کافی برای دوام آوردن تا تماس بعدی (تغذیه شدن) را داشته باشد.
رواندرمانی به عنوان “دربرگرفتن”[۲]
رواندرمانی را میتوان به عنوان فراهم کردن “دربرگرفتنی” دانست که در فرآیند تحول برای رشد هیجانی و روانی لازم است. هنگامی که این تجربه به اندازه کافی در حیطه روانی و هیجانی تجربه نشده باشد، در فرآیند تحول وقفه ایجاد میشود. رواندرمانی با فراهم کردن تجربه “دربرگرفته شدن” میتواند فرآیند رشد را به سیر تحول طبیعی آن بازگرداند. رواندرمانی با فراهم کردن یک ساختار قابل اعتماد و قابل اتکا میتواند محیطی را برای فرد ایجاد کند که در آن منابع درونی برای تنها بودن که اغلب در درمانجوها وجود ندارد را در خود ایجاد کند. علاوه بر این حضور قابل اعتماد، به رواندرمانی میتوان از جنبههای مختلف با هدف فراهم کردن تغییرات اساسی در ساختار خود که به فرد اجازه تحمل تنها بودن در دنیا را میدهد، نگاه کرد. برای مثال کارل راجرز[۳] در صحبت از نتایج رواندرمانی، جستجو برای تغییر در ساختار خود را مطرح میکند:
- خود فرد با خود ایدهآلش بیشتر همخوان است. از این جمله میتوان این برداشت را کرد که نگاه فرد به خودش به صورتی تعدیل میشود که با خود زیستهاش کمتر در تضاد باشد. این به شرط دوم منجر میشود.
- به دلیل افزایش همخوانی خود با خود ایدهآل و همخوانی بیشتر خود و تجربه، هرگونه تنشی (از جمله تنش روانی و نوع خاصی از تنش روانزاد که به آن اضطراب گفته میشود) کاهش مییابد.
میتوان چنین هدفی را در کنار هدف وینیکات در حیطه پذیرا بودن زندگی که قبلا به آن اشاره کردیم، قرار دهیم. مفهوم راجرز را میتوان مشابه مفهوم وینیکات از وهم در نظر گرفت. فرد میتواند احساس امنیت کند تا بدون اضطراب در دنیایی زندگی کند که دائم در حال تغییر و اغلب خطرناک است.
مواجه شدن با مرگ خود
در کنار این هدف راجرز و مدل تحولی وینیکات، مفید است که نقطه پایانی رواندرمانی را از منظر مواجهه فرد با مرگ خود، دید. مفهموم لکانی از پایان رواندرمانی میتواند این دیدگاه را به خوبی نشان دهد. این دیدگاه را همانطور میتوان دید که دوناند[۴] در جایی شرایط پایانی رواندرمانی را اینگونه شرح داده است:
- نابودی فانتزی اولیه
- همانندسازی با نشانهها
- ضعیف کردن سوژه
در اینجا، این مفاهیم را به ترتیب به طور مختصر شرح میدهیم. میتوانیم مفهوم تخریب فانتزی اولیه را به دست برداشتن از داستان بنیادی فرد ربط دهیم. این موضوع به این مربوط میشود که فرد چگونه خودش را به عنوان شخصیت اصلی داستان زندگیش میبیند، برای مثال (به عنوان قربانی همیشگی، یا برنده مطلق و غیره). چنین داستانی، تلاش ما برای شکل دادن موقعیت-ایگو است که از آنجا با دنیا ارتباط برقرار کنیم و آن را مدیریت کنیم و اینکه از ناتوانی خودمان و در نهایت دربرابر ناتوانیمان در مواجهه با مرگ از خود دفاع کنیم. به طور مشابه به نظر میرسد که مفهموم همانندسازی با نشانه ها درباره تمایل ما به تحمل کردن و گوش دادن به نشانههای بیماریمان، به جای عدم تحمل نقصهایمان بر پایه ایگو است. در این ما سعی میکنیم که به حکمتی که ممکن است در نشانههایمان پنهان شده باشد، پی ببریم. بنابراین رواندرمانی برنامه ای فراتر از حذف نشانههای اختلال دارد، هرچند که در عمل معمولا مسئلهای که فرد به خاطر آن برای رواندرمانی مراجعه میکند، حذف نشانهها است. در حقیقت کشمکش بین موقعیت ایگو، جایی که ما میخواهیم تحت کنترل باشیم و نشانههای خارج از کنترل ما، تعارضی است که به خاطر آن از رواندرمانگر برای فرونشاندن “شورش درونی” کمک میگیریم. این تعارض از طریق درک پیام هایی که این نشانه ها در خود دارند، کاهش مییابد، و دلیلی برای پابرجا ماندن این نشانه ها باقی نمیگذارد.
در نهایت معیار نهایی دوناند یعنی ضعیف کردن سوژه، ما را به لزوم ترکاندن حباب نارسیسیم آگاه میکند. نارسیسیسمی که اینجا دربارهاش صحبت میشود بر اساس چیزی است که سیمینگتون[۵] مطرح کرده است، که در آن او حق انتخاب نارسیسیتیک را در برابر حق انتخاب، برای انتخاب کردن قرار میدهد که آن را “بخشیدن زندگی” مینامد. حق انتخاب نارسیستیک میتواند به صورت موقعیتی دیده شود که در آن ما به شدت درگیر خودمان هستیم به صورتی که دیگران را کاملا حذف میکنیم یا به زبان فروید جایی که ایگو خودش را به عنوان ابژه اروتیک میبیند. چنین انتخابی معمولا حاصل تجربیات بد اولیه است که در آن یادگرفتهایم که از شکنندگیمان در برابر سوگ و فقدان دفاع کنیم، اما در فرآیندی که خارج از دیگ جوشان زندگی است. این غالبا به صورت احساس مردگی درونی تجربه میشود که در آن ما فاقد ظرفیت اولیه برای ایجاد تغییر در زندگیمان هستیم. برای چنین کاری نیاز داریم خودمان را به درون زندگی پرت کنیم که این به معنی پذیرش محدودیتها، پایان پذیری و مرگمان است.
در دیدگاه لکانی، پذیرش میرایی و مرگ خودمان و تسلیم شدن در برابر فقدان و تغییر مطرح شده است. به نظر میرسد، چنین دیدگاهی در ترکیب با دیدگاه وینیکات و دیدگاه راجرز در پذیرش زندگیمان، را میتوان هدف نهایی رواندرمانی دانست. چنین مفهوم یکپارچه کنندهای از رواندرمانی با مفهوم سازی فروید در مقاله (Analysis, Terminable and interminable) (1938)، در جایی که نظریه خودش را با دیدگاه یونان باستان از امپدوکلس[۶] که حول محور احترام گذاشتن به عشق و نفاق به عنوان دوقطبی که فرد باید به آن چنگ بزند، میچرخد. در حالیکه فرد میتواند رواندرمانی را هر موقعی متوقف کند، از نظر من تمام کردن یا پایان دادن به رواندرمانی، به معنی چنگ زدن به دو قطب مرگ و زندگی است که متناوبا توسط وینیکات، راجرز، دوناند، لکان و بسیاری دیگر به وضوح بیان شده است.
احساس تنهایی
حالا به پرسش درباره تنهایی برگردیم. رواندرمانی برای حل این مسئله، باید دو کار انجام دهد:
- کمک کردن به فرد در رسیدن به آگاهی درونی کافی از خود، برای بدست گرفتن زندگیش، از جمله به حرکت درآوردن نیروی خلاق درونی، به منظور پرداختن به دنیای خود و همزمان تحمل تنهایی لازمه آن
- کمک کردن به فرد در پذیرفتن مرگ خودش و خیلی مرگهای دیگر در طول زندگی
در کمک کردن به مدیریت و تحول این دو ظرفیت، رواندرمانی میتواند عمیقا بر وضعیت تنهایی درونی که توسط خیلی افراد تجربه میشود، تاثیر بگذارد. میتوان تجربه احساس تنهایی را به عنوان یک خواسته برای اینکه شرایط متفاوت باشند، یا خواسته برای تغییر دورنمای ثابت از این لحظه خاص در زندگی فرد، دید. اصرار برای تغییر و عدم پذیرش میتواند بر رنج تنهایی بیفزاید. وقتی ما در این موقعیت گیرکردهایم، خیلی از موضعی که الیوت[۷] در این متن معروفش از آن صحبت میکند، فاصله داریم:
“من به روحم گفتم، ساکن باش
و بدون امیدواری انتظار بکش،
زیرا که امید، امید
به چیز اشتباهی است.
بدون علاقه ای انتظار بکش،
زیرا که عشق، عشق به
چیز اشتباهی است:
هنوز باور هست
اما باور و
عشق و امید
همه در انتظار هستند.”
فرد باید آنچه را که من هوشیاری از مرگ و در آغوش کشیدن زندگی مینامم، داشته باشد. چنین آگاهی مرکب و متناقضی، در فرآیند تجربه در حال، مجسم میشود. اساسا در زندگی در لحظه حال، فرد میتواند، لازمه مرگ گذشته را بپذیرد و تنها لحظه ای را که اکنون در دسترس است یعنی حال را زندگی کند. احتمالا این توانایی بودن در حال، ملاک خوبی برای اتمام رواندرمانی و پادزهر خوبی برای احساس تنهایی است. فرآیند رواندرمانی اگر موفقیت آمیز باشد، میتواند در کاهش اضطراب و احساس تنهایی کمک کند.
دگرگونی
از اینجا ما میتوانیم نظری اجمالی به احتمال فرارفتن از چرخه امید و ناامیدی، و توهم و توهم زدایی بیندازیم. البته برای اینکه از این حد فراتر رویم، نیاز به تمرینهای بیشتر مدیتیشن و سکوت داریم تا بتوانیم به رضایت و شعف برسیم. در اینجا میتوان گفت تنها پاسخ کامل به تنهایی را جایی میتوان یافت که فرد فراتر از دوگانگی خود و دنیا بیندیشد.
به نظر مناسب
میرسد که برای آخرین کلام درباره تنهایی نقل قولی از هاروی کوهن داشته باشیم:
“تو اینجا نیستی که تنها باشی. تو اینجا هستی که شکوه خودت را کشف کنی، قدر
منحصر به فرد بودنت را بدانی و به حضور جاودانه ای که از آن هستی، عشق بورزی و از
کشف خود، خود ارزشمندی و عشق به خود، تنهایی به صمیمیت تغییر میکند.”
Ger Murphy
منبع:
پیوست
[۱] . Casement
[۲] . Holding
[۳] . Carl Rogers
[۴] . Dunand
[۵] . Symington
[۶] . Empedocles
[۷] . Eliot