پسربچه ای هفت ساله در مارس ۱۹۵۵ توسط مادر و پدرش به بخش روان‎شناسی بیمارستان کودکان پدینگتون گرین[۱] آورده شد. دو عضو دیگر خانواده هم آمده بودند: یک دختربچۀ ده سالۀ دچار نقص ذهنی که به یک مدرسۀ کودکان استثنایی می‎رفت، و یک دختربچۀ چهار سالۀ معمولی. این بیمار به علت مجموعه علائمی که نشانگر وجود اختلال منش در پسربچه بودند، توسط دکتر خانواده ارجاع شده بود. نظر به دنبال کردن اهداف گزارش، جزئیاتی که ارتباط مستقیمی به مضمون اصلی مقاله نداشتند، حذف شدند. آزمون هوش نمرۀ بهرۀ هوشی ۱۰۸ را برای این پسربچه به دست داد.

ابتدا مصاحبه ای طولانی‎ با والدین داشتم و آن‎ها تصویری روشن از مسیر تحولی پسربچه و انحرافات آن ارائه دادند. بااین‎حال آن‎ها یک موضوع را جا انداختند که در مصاحبه با پسربچه مطرح شد.

فهمیدن این‎ موضوع که مادر فردی افسرده است کار دشواری نبود، و خود او هم عنوان کرد که مدتی به علت افسردگی بستری شده است. از اظهارات والدین دریافتم که مادر تا پیش از به دنیا آمدن خواهر کوچک‎ در سه سال و سه ماهگی پسربچه به او اهمیت می‎داده است. این اولین جدایی مهم بود، و دومی در سن سه سال و یازده ماهگی پسربچه رخ داد که در آن زمان مادر تحت یک عمل جراحی قرار گرفت. وقتی پسربچه چهار سال و نٌه ماه داشت، مادر به مدت دو ماه در یک بیمارستان روانی بستری شد، و طی این مدت به خوبی توسط خاله اش از او مراقبت شد. در این برهه، هرکس که از این پسربچه مراقبت می‎کرد، قبول داشت که او علی‎رغم ویژگی های خوب بسیار، کودکی دشوار است. او ناگهان تغییر می‎کرد و با گفتن چیزی مثل این‎که خاله اش را تکه تکه می‎کند، دیگران را می‎ترساند. او علائم عجیب و غریب زیادی مثل اجبار وسواسی به لیسیدن اشیا و افراد از خود نشان می‎داد؛ او به صورت اجبارگونه صداهایی از گلویش درمی آورد؛ او اغلب به حرف دیگران گوش نمی‎داد و بعد خراب‎کاری می‎کرد. او به وضوح نگران نقص ذهنی خواهر بزرگترش بود، اما به نظر می‎رسد انحراف مسیر تحولی او پیش از این‎ها اهمیت یافته باشد.

پس از مصاحبه با والدین، یک مصاحبۀ فردی با پسربچه ترتیب دادم. دو مددکار اجتماعی روان‎پزشکی و دو بازدیدکننده نیز حضور داشتند. پسربچه درابتدا هیچ برداشت نابهنجاری از خود بر جای نگذاشت و خیلی زود شروع به خط بازی[۲] با من کرد (در این بازی خطوط درهم و برهمی روی کاغذ می‎کشم و از کودک می‎خواهم آن را به چیزی تبدیل کند، و سپس او خطوط درهم و برهمی می‎کشد تا من آن را به چیزی تبدیل کنم).

خط بازی در این مورد به خصوص نتیجۀ عجیبی به دنبال داشت. بطالت کودک بلافاصله نمایان شد، و تقریباً هر چه من کشیدم برایش به معنای چیزی مربوط به ریسمان بود. در میان ده نقاشی او موارد زیر ظاهر شدند:

  • کمند[۳]، شلاق[۴]، سرشاخه زن[۵]،
  • نخ یویو،
  • نخ گره،
  • سرشاخه زنی دیگر،
  • شلاقی دیگر.

پس از مصاحبه با پسربچه مصاحبۀ دیگری با والدین داشتم و از آن‎ها دربارۀ دل مشغولی او با ریسمان پرسیدم. آن‎ها از این‎که این موضوع را پیش کشیدم ابراز خوشحالی کردند، و به این خاطر اشاره ای به آن نکرده بودند که دربارۀ اهمیت آن چندان مطمئن نبودند. آن‎ها بیان کردند که پسربچه با هرچیز مربوط به ریسمان مشغولیت ذهنی پیدا کرده است، و درواقع به هر اتاقی که می‎روند با این صحنه مواجه می‎شوند که او میزها و صندلی ها را به هم وصل کرده است؛ یا مثلاً کوسنی را پیدا می‎کنند که با ریسمانی به شومینه بسته شده است. سپس گفتند که دل مشغولی پسربچه با ریسمان به تدریج مشخصۀ جدیدی یافته که آن‎ها را بیش از حد معمول نگران کرده است. او اخیراً ریسمانی را به دور گردن خواهرش بسته بود (خواهری که با تولدش موجب اولین جدایی پسربچه از مادر شده بود).

می‎دانستم در این مورد به خصوص فرصت محدودی برای اقدام دارم: امکان ملاقات والدین یا پسربچه بیش از یکبار در شش ماه وجود نداشت، چرا که این خانواده خارج از شهر زندگی می‎کردند. بنابراین بدین ترتیب عمل کردم. به مادر توضیح دادم که مسئلۀ پسربچه ترس از جدایی است و با استفاده از ریسمان سعی در انکار جدایی دارد؛ همان‎طور که یک دوست با استفاده از تلفن، دوری دوستش را انکار می‎کند. او تردید داشت، ولی به او گفتم که باید راهی برای درک آن‎چه گفتم بیاید و از او خواستم که موضوع را در یک زمان مناسب با پسربچه درمیان بگذارد، و او را از نظر من آگاه کرده، و سپس موضوع جدایی طبق واکنش پسربچه را دنبال کند.

دیگر خبری از آن‎ها نداشتم، تا این‎که حدود شش ماه بعد برای ملاقات من آمدند. مادر از آن‎چه انجام داده بود چیزی به من نگفت، ولی وقتی از او پرسیدم آن‎چه بعد از ملاقات من اتفاق افتاده بود را بیان کرد. او احساس می‎کرد آن‎چه می‎گویم احمقانه است، اما در یک بعدازظهر موضوع را با پسربچه در میان گذاشت و او را مشتاق صحبت دربارۀ ارتباطش با مادر و ترس از عدم تماس با او یافت. با کمک خودش تمامی جدایی‎هایی که به ذهنش می‎رسید مرور کرد، و خیلی زود متقاعد شد که با توجه به واکنش‎های پسربچه، آن‎چه گفته بودم درست است. به علاوه، بعد از آن گفتگو، با ریسمان بستن پایان یافت. دیگر خبری از وصل کردن اشیا به یکدیگر به شیوۀ گذشته نبود. او به دفعات دربارۀ احساسات جدایی پسربچه از خود با او گفتگو کرد، و این اظهار نظر بسیار مهم را داشت که به نظرش مهم ترین جدایی فقدان او در زمان افسردگی جدی اش بوده است: او گفته بود که فقط رفتنش مطرح نبوده و این عدم تماسش با پسربچه به خاطر دل مشغولی کاملش با دیگر مسائل بوده که اهمیت داشته است.

در مصاحبۀ بعدی مادر عنوان کرد که یک سال پس از اولین گفتگوی او با پسربچه، او مجدداً به بازی با ریسمان‎ها و وصل کردن اشیای خانه به یکدیگر بازگشت. درواقع او در شرف بستری در بیمارستان برای یک عمل جراحی بود، و به او گفته بود: «می‎تونم از بازی کردنت با ریسمان‎ها بفهمم که نگران رفتن منی، ولی این دفعه فقط چند روز نیستم، و عمل جراحیم هم خیلی جدی نیست». بعد از این گفتگو، دورۀ جدید بازی با ریسمان‎ها متوقف شد.

من ارتباطم با این خانواده را حفظ‎ و در موارد مختلفی در ارتباط با تعلیم و تربیت و دیگر مسائل پسربچه به آن‎ها کمک می‎کردم. اکنون، چهار سال پس از مصاحبۀ اولیه، پدر دورۀ جدیدی از دل مشغولی با ریسمان را مطرح می‎سازد که با افسردگی اخیر مادر مرتبط است. این دوره دو ماه ادامه داشته و زمانی پایان یافته که خانواده به تعطیلات رفته بودند و همزمان شرایط خانه نیز بهبود یافته بود (پدر پس از مدتی بیکاری کار پیدا کرده بود). همراه با آن شرایط مادر نیز بهتر شده بود. پدر مسئلۀ جالب توجهی دیگری نیز در ارتباط با موضوع مورد بحث مطرح ساخت. پسربچه طی دورۀ اخیر کنش ورزی[۶]‎ خاصی با طناب داشت که به عقیدۀ پدر بسیار مهم بود، چراکه نشان می‎داد همۀ این مسائل چه ارتباط نزدیکی با اضطراب مرگ مادر دارند. یک روز که پدر به خانه بازگشته بود پسر را درحالی یافت که وارونه از طنابی آویزان بود. او کاملاً لمس به نظر می‎رسید و خیلی خوب نقش مرده را بازی می‎کرد. پدر متوجه شد که نباید اعتنایی به او کند و بنابراین نیم ساعتی در باغ چرخید و به کارهای متفرقه پرداخت. پس از آن پسربچه خسته شد و دست از بازی برداشت. این آزمون نشانگر عدم اضطراب پدر بود. بااین‎حال، در روز بعد، پسربچه همان کار را روی درختی انجام داد که به راحتی از پنجرۀ آشپزخانه قابل دیدن بود. مادر که شدیداً شوکه شده بود و گمان می‎کرد پسربچه خود را به دار آویخته، به بیرون شتافت.

جزئیات اضافی پیش رو می‎تواند در درک بهتر این بیمار ارزشمند باشد. اگرچه این پسربچه اکنون یازده ساله، به نظر سرسخت می‎آید، ولی درواقع او خیلی خجالتی بود و زود سرخ و سفید می‎شد. او چند عروسک خرسی داشت که مثل بچه هایش بودند. هیچ کس جرأت نداشت بگوید آن‎ها اسباب بازی هستند. او به آن‎ها وفادار بود، محبت زیادی صرف آن‎ها می‎کرد، و به دقت شلوارهایی برایشان می‎دوخت. پدرش می‎گوید انگار او با این شکل از مادری کردن، به نوعی از این خانواده احساس امنیت می‎گیرد. اگر مهمانی به خانه می آمد او سریعاً آن‎ها را روی تخت خواهرش می‎گذاشت، چون هیچ کس خارج از خانواده نباید می‎فهمید که او چنین خانواده ای دارد. در کنار این مسئله، یک اکراه نسبت به دفع، یا میل به نگه داشتن مدفوع در پسربچه وجود داشت. بنابراین حدس این مسئله دشوار نیست که پسربچه به خاطر ناامنی در رابطه با مادرش یک همانندسازی مادرانه داشته است، و این می‎توانسته به هم‎جنس‎گرایی منتهی شود. همان‎طور که دل مشغولی با ریسمان می‎توانست به انحراف[۷] منتهی شود.

نظرات

اظهار نظرات پیش رو مناسب به نظر می‎رسند.

۱.

می‎توان با ریسمان بستن را به مثابۀ بسط تمامی دیگر تکنیک‎های ارتباطی دانست. ریسمان متصل می‎سازد، درست همان‎طور که به بستن اشیا به یکدیگر و نگه‎ داشتن چیزهای از هم پاشیده کمک می‎کند. بر این اساس، ریسمان معنای نمادینی برای همۀ ما دارد؛ اغراق در استفاده از ریسمان می تواند مربوط به شروع احساس ناامنی یا اندیشۀ فقدان ارتباط باشد. در این مورد به خصوص، می‎توان نابهنجاری رخنه کرده در استفادۀ پسربچه از ریسمان را تشخیص داد، و مهم است که راهی برای درک تغییر آن بیابیم که ممکن است انحراف آمیز شدن استفاده از آن باشد.

اگر این را مد نظر قرار دهیم که کارکرد ریسمان از متصل کردن به انکار جدایی تغییر کرده، رسیدن به چنین درکی امکان‎پذیر است. ریسمان به عنوان انکار جدایی، خود به چیزی تبدیل می‎شود که واجد ویژگی های خطرناکی است که باید بر آن‎ها تسلط یافت. در این مورد مادر توانست پیش از آن‎که خیلی دیر شود به استفادۀ پسربچه از ریسمان رسیدگی کند؛ زمانی که استفاده از آن هنوز هم با امید همراه بود. اگر امیدی نباشد و ریسمان بازنمایی‎کنندۀ انکار جدایی باشد، مجموعه امور بسیار پیچیده تری پیش می‎آید؛ یکی از آن‎ها سختی درمان به علت منافع ثانوی خواهد بود که از مهارتی برمی آید که هرگاه با ادارۀ یک ابژه جهت تسلط بر آن روبروییم، شکل می‎گیرد.

از این رو، اگر این بیمار امکان مشاهدۀ فرآیند شکل گیری انحراف را فراهم سازد، می‎تواند ارزش خاصی داشته باشد. 

۲.

می‎توان استفادۀ بالقوۀ کودک از والدین را نیز در این محتوا دید. امکان استفاده از والدین می‎تواند منافع بسیاری داشته باشد؛ به ویژه با در ذهن داشتن این موضوع که هرگز رواندرمانگران کافی جهت درمان افراد محتاج به آن وجود ندارد. در این‎جا با خانوادۀ خوبی روبرو بودیم که به خاطر بیکاری پدر دوران سختی را پشت سر می‎گذاشتند. خانواده ای که باوجود اشکالات بسیار بزرگ اجتماعی و خانوادگی آن، قادر به پذیرفتن مسئولیت کامل یک دختر دچار نقص ذهنی بودند؛ و از دوره های سخت بیماری افسرده وار مادر از جمله یک بستری جان سالم به در برده بود. این خانواده می‎بایست بسیار قدرت‎مند می‎بوده و بر همین اساس هم تصمیم به دعوت والدین به مشارکت در درمان فرزندشان گرفته شد. آن‎ها خود در این راه چیزهای زیادی آموختند، اما لازم بود از آن‎چه در حال انجامش بودند نیز آگاه شوند. همچنین نیازمند این بودند که از پیشرفت شان قدردانی شده و تمامی این فرآیند به کلام درآید. این‎که قادر به درک بیماری پسرشان بودند به آن‎ها دربارۀ توانایی شان در ادارۀ سختی گاهی گاه و بی‎گاه اعتماد به نفس بخشید بود.

خلاصه

جهت نمایش اجبار وسواسی یک پسربچه در استفاده از ریسمان، ابتدا در تلاش جهت برقراری ارتباط نمادین با مادر باوجود کناره گیری او طی دوره های افسرده وار، و سپس به مثابۀ انکار جدایی از وی، به طورخلاصه به این مورد پرداخته شد. ریسمان به عنوان نماد انکار جدایی تبدیل به چیزی ترسناک شد که خود نیاز به تسلط داشت، و استفاده از آن انحراف آمیز گشت. در این مورد، مادر خود به کمک توضیح وظایفش توسط روان‎پزشک، روان‎درمانی را انجام داد.

منبع:

The Maturational Processes and the Facilitating Environment: Studies of the Theory of Emotional Development
String: A Technique of Communication

D. W. Winnicott

پیوست:


[۱] Paddington Green

[۲] Squiggle Game

[۳] lasso

[۴] whip

[۵] crop

[۶] act-out

[۷] perversion