ملانی کلاین فرض کرد که اگر نوزاد در یک محیط مراقبت کننده پرورش یابد، به طور طبیعی دارای “ذهن” می‌شود، شبیه گیاهی که در حضور نور، خاک، مواد مغذی و آب کافی از برنامه ژنتکیش پیروی می‌کند و به طور طبیعی شکوفا می‌شود. ویلفرد بیون این ایده را اصلاح کرد. از نظر بیون مادر کار بیشتری از فراهم کردن محیط، برای ظهور استعدادهای ژنتیکی دارد.

بیون معتقد بود که مادر در ابتدا نقش حیاتی‌ای در کمک به نوزاد در شکل‌گیری “دستگاه ذهن” دارد. بدین معنی که، بدون تعامل با مادر (یا شخصی با نقش مادرانه)، در نوزاد به هیچ وجه ذهنی شکل نمی‌گیرد (حداقل نه چیزی که ما به عنوان یک ذهن با کارکرد درست می‌شناسیم).

مدل مادر-نوزاد بیون

در مدل بیون، نوزاد حالت‌های ذهنی خام، بی‌ثبات و غیر قابل تفکری دارد، که از حالت‌های بدنی جدایی ناپذیر هستند. این ممکن است معادل خاطراتی باشد که به صورت “احساسات” در سطح مغز میانی در “آمیگدالا” ذخیره شده اند. او این‌ها را “عناصر بتا [۱]” نامید. نوزاد این حالتهای ذهنی/بدنی خام و غیرقابل تفکر را از طریق گریه کردن و غیره به مادر انتقال می‌دهد. سپس در پاسخ به نوزاد، مادر سعی می‌کند، تصور کند چه اتفاقی در حال رخ دادن است تا مطابق آن پاسخ دهد. در اصل، مادر با تجربه خام کودک، چهار کار انجام می‌دهد.

  1. حالت ذهنی نوزاد را به داخل فضای ذهنی‌اش می‌برد.

  2. او تماس با نوزاد را تاب می‌آورد، یعنی تجربه او را “دربرمی‌گیرد [۲]“. همچنین مادر، از طریق تاب آوردن تماس با نوزاد و فکرکردن به او و تجربه اکنون، کیفیت غیر قابل تحمل عناصر بتا را می‌گیرد، در نتیجه این تجربه را “سم زدایی” می‌کند.

  3. او در ذهن خودش این تجربه (آنچه این تجربه ممکن است باشد) را سامان می‌دهد تا به آن “معنی” دهد.

  4. سپس او با کودک به روشی مناسب این “معنی” رفتار می‌کند، بنابراین این تجربه را به چیزی قابل “تفکر” در آینده تبدیل می‌کند.

در اساس، مادر حالا یک تجربه خام، غیرقابل تفکر، و بی‌ثبات که فقط برای “تخلیه” مناسب بوده است (یعنی به عنوان عنصر بتا) را تبدیل به تجربه‌ای کرده است که حالا دارای “معنی” است و می‌تواند به صورت بالقوه در آینده برای فکرکردن استفاده شود.

بیون این حالت تغییریافته تجربه را، به دلخواه “عنصر آلفا” نامید. او تاب آوردن مادر در تماس با حالت‌های ذهنی نوزاد را، reverie مادرانه نامید. کل فرآیند تبدیل “عنصر بتا”‌ی خام غیرقابل تفکر به “عنصر آلفا” قابل تفکر، از طریق فکرکردن مادر را “فرآیند آلفا” نامید.

خلاصه

بطور خلاصه، نوزاد یک حالت بدنی/ذهنی غیرقابل تفکر و خام دارد و آن را به بیرون پرتاب می‌کند. مادر تجربیات نوزاد را می‌گیرد و به صورت ذهنی و از طریق “دربرگرفتن”، (reverie) و “فرآیند آلفا” پردازش می‌کند، او معنی‌ای را خلق می‌کند (عنصر آلفا) که اکنون نوزاد می‌تواند آن را تاب بیاورد و خودش درباره آن فکر کند.

این فرآیند که احتمالا صدها بار در روز تکرار می‌شود، به نوزاد کمک می‌کند، به آرامی یک “دستگاه ذهن” با ظرفیت “فکرکردن” درباره تجربیات بسازد و به آن‌ها “معنی” بدهد.  

یک مثال

نوزادی را در نظر بگیرید که از خواب بیدار شده است و شروع می‌کند به گریه کردن. مادر می‌آید و پوشک بچه را چک می‌کند تا در صورت لزوم آن را تعویض کند وقتی می‌بیند پوشک بچه تمیز است، در نهایت احتمال می‌دهد که کودک گرسنه است. سپس نوزاد را بلند می‌کند و سعی می‌کند در حالی‌که شیر را آماده می‌کند، او را آرام کند و بعد به او شیر می‌دهد. نوزاد به تدریج آرام می‌شود و شروع به شیر خوردن می‌کند و بعد از کمی، از شیر خوردن دست می‌کشد و به مادرش نگاه می‌کند. اگر نوزاد می‌توانست صحبت کند، احتمالا چنین چیزی می‌گفت: “مامان، وقتی من بیدار شدم احساس کردم اتفاق وحشتناکی دارد، می‌افتد. اما به نظر نمی‌رسید که تو فکر کنی موضوع مهمی است، قضیه این بود که من فقط گرسنه بودم. بنابراین گرسنگی این شکلی است و تو من رو سیر می‌کنی.”

شکست خوردن فرآیند آلفا و پیامد بالقوه فاجعه بار آن:

پیامد نسبتا ترسناک همه این‌ها این است که نوزادی که کسی چنین کارکردهای ذهنی‌ای را برایش انجام نداده است، یک دستگاه ذهنی مناسب برای فکر کردن نمی‌سازد. او تمایل دارد به جای دستگاه ذهنی مناسب، یک “عضله بیش از اندازه بزرگ” بسازد، که فقط برای عمل کردن تکانشی بدون فکر مناسب است.

کیفیت “تفکر” در چنین موقعیت‌هایی، به شدت “انعطاف ناپذیر” است که منجر به فعالیت‌های ذهنی‌ای می‌شود که بیشتر شبیه ادعای همه توانی و دانای کل بودن در حین “تخلیه” هر گونه حالت ذهنی ناخواسته است. در عمل، حالت‌های ذهنی ناخواسته و بالقوه دردناک نوزاد، بالافاصله به دنیای بیرون “برون‌فکنی” می‌شوند، به صورتی که کاملا خارج از حیطه خودآگاه کودک و به عنوان سبک زندگی ماندگار عمل می‌کنند.

این نوعی از فعالیت‌های ذهنی مثل “من تصمیمم را گرفته‌ام؛ من را با بیان حقایق گیج نکن” و “چیزی که من می‌دانم، همه چیزی است که من نیاز دارم” را به بار می‌آورد. چنین مانورهای ذهنی “انعطاف ناپذیر” و حالت‌های ذهنی همراه آن، بیشتر تابع فرآیندهای فکری سایکوتیک هستند تا تفکر سالم.

چنین نوزادی در معرض خطر این است که در بزرگسالی به اختلال‌های شخصیت جدی و در شرایط حاد (در صورت داشتن آمادگی خاص ژنتیکی) به اسکیزوفرنیا مبتلا شود.

Chris L. Minnick

منبع:

پیوست:


[۱] . Beta elements

[۲] . Contain