مجلۀ بین المللی روانکاوی، ۴۱، ۴۲۴-۴۱۸، ۱۹۶۰
از کتاب مقالات کلاسیک در باب فن روانکاوی تألیف رابرت لانگز
بیشتر روانکاوان باتجربه موافقند که برای پیشبرد یک روان درمانی مؤثر، دانش نظری روانکاوی و درک عقلانی بیمار کافی نیست. برای یاری رساندن، باید بیمار را طور دیگری بشناسیم – به طور هیجانی. به جز با این “شناخت هیجانی”، نمیتوان احساسات ظریف و پیچیدۀ افراد را واقعاً درک کرد. منظور از اصطلاح همدلی همین “شناخت هیجانی۱“، یعنی تجربۀ احساسات دیگری است. این حالت بسیار خاصی از ادرک است. ظرفیت همدلی مشخصاً برای روان درمانی یک پیشنیاز ضروریست. اگرچه معتقدم این نکات پیش پا افتاده ای است، تعجب آور است که چه پیشینۀ روانکاوی اندکی در ارتباط با موضوع همدلی وجود دارد. فروید (۱۱، ۱۲)، فرنزی (۸)، گلوور (۱۳)، شارپ (۲۳)، و فنیشل (۶) در مقالات فنی خود، اظهارنظرهای صرفاً کوتاهی دربارۀ این مبحث مبهم داشته اند. به نظر تحلیلگران تمایل دارند همدلی را امری بدیهی فرض نموده و یا آن را دستکم بگیرند. همچنین به نظر می رسد میان نظریۀ روانکاوی و همدلی ضدیتی۲ وجود داشته باشد. نظریه پردازان ساختارمند۳ نسبت به این حوزه غفلت ورزیده و بالینگران همدل نیز نظریات اندک و بنابراین بی ساختاری از آن نگاشته اند (ریک، ۲۱ و ۲۲). سرانجام اینکه، مرتباً این جمله را می شنویم که همدلی را نمی توان یاد داد یا یاد گرفت؛ فرد یا آن را دارد یا ندارد. شاید تمامی این عناصر، در ابهام نسبی این فصل مهم دخیل باشند.
پیش از ادامۀ بحث، می خواهم تعریفی مقدماتی از همدلی، در معنای روانکاوی آن ارائه دهم. همدلی کردن یعنی سهیم شدن، یعنی تجربۀ احساسات فرد دیگر. این سهیم شدن احساس موقتی است. ما در کیفیت و نه کمیت احساسات، نوع و نه درجۀ آنها سهیم می شویم. این در درجۀ اول یک پدیدۀ پیش آگاه۴ است. انگیزۀ اصلی همدلی رسیدن به درکی از بیمار است.
همدلی می بایست از همدردی افتراق داده شود، چرا که دربرگیرندۀ عناصر تسیلت۵، توافق۶، یا ترحم۷ لازم برای همدردی نیست. تجارب نیابتی دیگری نیز گذشته از همدلی مطرح هستند، که به واسطۀ آنها در لذتها و اندوه های دیگران، مثلاً در تئاتر، شریک می شویم؛ اما هدف آنها کاملاً متفاوت است. تقلید و ادابازی نیز شباهتهایی با همدلی دارند، اما آنها پدیده هایی آگاه و محدود به ویژگیهای رفتاری بیرونی دیگری هستند. سرانجام اینکه، اگرچه رابطۀ نزدیکی میان همدلی و همانندسازی۸ وجود دارد، لازم است آنها را از یکدیگر متمایز سازیم. همانندسازی الزاماً یک پدیدۀ ناآگاه و دائمی است، درحالیکه همدلی پیش آگاه و موقتی است. هدف از همانندسازی غلبه بر احساس اضطراب، گناه، یا فقدان ابژه است، درحالیکه همدلی برای درک بکار میرود (اولدن، ۱۹). شاید رابطۀ میان همدلی و همانندسازی متعاقباً مشخص تر شود.
آسیب شناسی همدلی
توجهم زمان به دشواری های همدلی جلب شد که خطاهای موجود در زمینۀ حدود۹، زمانبندی۱۰، و درایت۱۱ تفسیر، که فرصت مشاهدۀ آن را در کار بالینی خود و نیز کار نظارت بر دانشجویان روانکاوی داشتم، مورد بررسی قرار دادم. پرسش اصلی دربارۀ حدود و زمانبندی تقریبی به این شکل مطرح میشود: چگونه بینشی ارائه دهم که به قدرکافی برای بیمار معنادار بوده و درعین حال تروماتیک نباشد. ضرورتاً باید ظرفیتهای ایگوی بیمار در هر لحظۀ مشخص را مورد ارزیابی قرار داده و سپس تأثیر هر تفسیر به خصوص را بر ساختار ایگوی بیمار متصور شویم. حقیقت دارد که نبود تجربۀ بالینی، گاهی مسئول خطاهای حدود، زمانبندی، و درایت میشود. بااین حال به عقیدۀ من مشکل در همدلی معمولاً عامل تعیین کننده است. من مبتدیانی را دیده ایم که از قبل مهارت قابل ملاحظه ای در این زمینه داشته اند؛ و تحلیلگرانی با تجربۀ بالینی طولانی مدت دیده ام که مرتباً مرتکب خطا میشوند. معتقدم میتوان میان دو نوع متفاوت مشکل در ظرفیت همدلی را از یکدیگر افتراق داد.
۱- بازداری همدلی
برخی دانشجویان هستند که مرتباً در بازشناسی عواطف و انگیزه ها، به خصوص عواطف ظریف و انگیزه های ناهشیار بیمارانشان به مشکل برمیخورند (این فقط دربارۀ دانشجویان صدق نمیکند؛ بلکه از آنجاییکه بیشتر مشاهدات بالینی قابل بیان۱۲ من از تجاربم با دانشجویان بدست آمده، در این نوشته از اصطلاح دانشجو برای اشاره به آنهایی استفاده خواهم کرد که مشکلاتی در این زمینه دارند). دریافته ام این مشکل در افراد باهوش، زیرک، و به هرروی دانا و فهیم نیز وجود دارد. کاملاً معمول است که چنین دانشجویانی در کار با بیمارانشان به شدت ساکت و منفعل باشند. آنها گویی مصمم به گردآوری اطلاعات بیشتر و بیشتر، و پیش از مواجهه دادن به بیمار، در انتظار شواهد اضافی هستند. آنها علی رغم وضوح داده های بیمار، نسبت به آنها بی توجه باقی می مانند. برای مثال، دانشجویی تعریف میکرد که چگونه یک بیمار خانم برای اولین بار در تحلیلش از تسلیم شدن دربرابر وسوسۀ خودارضایی صحبت کرده و سپس در سکوت فرو رفته است. دانشجو به توصیف رفتار وی بر روی کاناپه ادامه داد، به طوری که من توانستم احساس خجالت و شرمزدگی بیمار را تصور کنم؛ بااینحال، دانشجو اصلاً نمیدانست که جریان چیست. او به دنبال محتوای کلامی و سرنخ های بیشتر در سکوت به انتظار نشسته بود و سعی داشت رویاها و دیگر مسائل گذشتۀ بیمار را به یاد آورد. بیمار در ادامۀ آن جلسه و چندین جلسۀ پس از آن به صحبت از مسائل بی اهمیت پرداخت، با این حال، این دانشجوی باهوش و وارد به نظریۀ روانکاوی کاملاً در گمراهی به سر می برد. او نتوانست متوجه این شود که بیمار در جلسۀ پیشین به چیزی در برابر او اعتراف کرده است، و سپس از ارتباط واضح میان خودارضایی و سکوت پس از آن غافل ماند. او به این خاطر واکنش شرم بیمار را ندید که در آن زمان مشخص و در ارتباط با آن موضوع خاص قادر به احساسِ همراه با بیمار و همدلی با او نبود.
من دانشجویانی را دیده ام که در ابتدای تحلیل تفسیرهای بسیار دردناکی به بیماران می دهند، و سپس وقتی بیمار ترومازده می شود، تعجب میکنند. چنانچه در سمیناری از آنها بپرسیم “اگر تفسیر به شدت دردناکی به بیمار بدهیم چگونه واکنش نشان میدهد؟” به درستی پاسخ خواهند داد. با این حال آنها به لحاظ بالینی مرتکب این خطا میشوند، زیرا قادر به احساسِ همراه با بیمار نیستند. آنها عواقب یک بینش دردناک را به واسطۀ همدلی پیشبینی نمیکنند.
چنین بازداری هایی در ظرفیت همدلی با بیمار میتوانند گذرا یا پایا، کلی یا محدود باشند. این بازداری ها می توانند در خلال مرحلۀ خاصی از تحلیل خود دانشجو و در نتیجۀ مشکلات روانرنجوری موقتی درون آنها روی دهند. بازداری های گذرا و محدود در همدلی پیش آگهی خوب، ولی بازداری های پایا و کلی پیش آگهی ضعیفی دارند. دومی به کرات در آنهایی دیده میشود که در یک حالت مزمن و متزلزلِ هم ارزی روانی، یا بی اعتمادی عمیق نسبت به احساسات، تکانه ها، و ناآگاه خویش قرار دارند. مشخص شده که این افراد اغلب شخصیت های خشک و به شدت وسواسی-اجباری یا اسکیزوئیدی دارند که در تقلای حفظ ارتباط با واقعیت هستند.
۲- از دست دادن کنترلِ همدلی
در انجام کار نظارت و نیز با بررسی گذشته نگر کار بالینی خودم، اغلب به شکل دیگری از اختلال در ظرفیت همدلی برخورده ام. در این شرایط، درمانگر با توانایی همدلی با بیمارش شروع میکند، ولی این همدلی منجر به درک و فهم، و بنابراین مواجهۀ مناسب بیمار نمی شود. واکنش دیگری به میان آمده، و درک مسدود شده، بد بکار گرفته میشود، یا صرفاً پس از انحراف از مسیر اصلی بدست می آید. بگذارید مثالی بزنم.
دانشجویی در حال تحلیل بیماری دشوار بود و طی یکی از جلسات تحلیلی متوجه شد که بیمار اشارۀ غیرمستقیمی به زیاده روی در رفتار جنسی اغواگرانۀ خود در ارتباط با فرزندش دارد. بیمار نه آن را به طور آشکار بیان، و نه کاملاً از آن گریخته بود؛ او صرفاً این موضوع را به طور ضمنی رسانده بود، تا واکنش دانشجو را بسنجد. دانشجو به راحتی این رفتار بسیار ظریف را متوجه شد، زیرا ارتباط همدلانۀ خوبی با بیمار داشت. بیمار ناگهان نوع بیانش را تغییر داد مستقیماً از او پرسید که اگر مادری نسبت به پسربچه اش ابراز احساسات جنسی کند، به کودک آسیب میزند؟ او به بیمار اطمینان بخشید که احساسات جنسی یک والد نسبت به کودکش طبیعی و حتی برایش خوب است. وقتی او این تجربۀ بالینی را گزارش میکرد، متوجه شدم که او معذب و ناراحت است. وقتی درستیِ اقدام او را زیر سوال بردم، او به راحتی پذیرفت که از رفتار خویش وامانده و نمیتواند بفهمد که چرا این کار را کرده است. من قصد تبیین خطای او را نداشتم، بلکه صرفاً اشاره کردم که ممکن است این موضوع در تحلیل خودش مطرح شده باشد. هفتۀ بعد، خودش گفت که حالا دلیل اقدامش را درک میکند. ظاهراً او نقشی را که آرزو داشت تحلیلگر خودش در ارتباط با وی اختیار کند – مشخصاً مبرا کردن او از احساس گناه خویش به خاطر تکانه ها و احساسات جنسی نسبت به فرزندش – با بیمار خود کنش نمایی کرده است۱۳. در این مورد همدلی نه به درک، بلکه به واکنش انتقال متقابل منجر شده است.
موارد بسیار دیگری هست که به عنوان نمونه هایی از از دست دادن کنترلِ همدلی به ذهن میرسد. شاید معمول ترین موقعیت ها آنهایی باشند که در آن تحلیلگری جوان به واسطۀ همدلی احساسات نهفتۀ جنسی یا خصمانه را در بیمارش متوجه میشود ولی به خود اجازه می دهد واکنش به بیمار را به تعویق بیندازد، که این با ظرفیت او برای عینیت و درک تداخل پیدا میکند. یا دانشجو مقاوت ظریفی را در بیمار تشخیص میدهد و به جای روشن ساختن آن برای بیمار، با همدردی با این مقاومت همانندسازی میکند.
لازم به ذکر است که اغلب ترکیبی از هر دو مشکل مطرح شده در ظرفیت همدلی را مشاهده میکنیم.
مبانی مقدماتی
بر اساس داده های بالینی خلاصه و اشاره شده در بالا، معتقدم اکنون میتوانیم برخی مفهوم بندی های مقدماتی در رابطه با کارکرد ظرفیت همدلی را مطرح سازیم.
۱- از آنجاییکه همدلی به معنای سهیم شدن، به معنای مشارکت نسبی و موقتی است، درمانگر می بایست درگیر تجارب هیجانی بیمار شود. این به معنای دونیمسازی و تغییر در کارکرد ایگوی تحلیلگر است. در این فرآیند، تحلیلگر می بایست از نقش مشاهده گر به مشارکت کننده جابجا شود و مجدداً به نقش مشاهده گر بازگردد (استربا، ۲۳). درواقع، نقش مشاهده گر کوتاه شدۀ کارکردهای مختلف تحلیل، یعنی مشاهده، یادآوری، قضاوت، تفکر و غیره است.
۲- فردی با همدلی بازداری شده از درگیر شدن با بیمار می هراسد. او ناآگاهانه نسبت به ترک انزوایِ موجود در جایگاه مشاهده گر غیر دخیل، بی میل است. او قادر به تفکر، یادآوری، و مشاهده است، اما از احساس کردن عواطف، تکانه ها، یا حس های بیمار می ترسد، و از این رو تمامی تبادلات ظریفِ غیرکلامی و معانی آنها را از دست میدهد.
۳- فردی با همدلی کنترل نشده در تجارب هیجانی بیمارانش سهیم میشود، اما اغلب بیش از حد درگیر شده و بنابراین نمیتواند به راحتی جدا شود. آنها انتقال از نقش مشاهده گر به مشارکت کننده را صورت داده ولی در بازپس گیری جایگاه مشاهده کننده یا تحلیل کننده با مشکل مواجه می شوند. آنها میل به همانندسازی یا کنش نمایی یا واکنشهای غریزی نیرومند دارند، که همگی با توانایی آنها برای مشاهده و تحلیل تداخل دارند.
۴- هدف همدلی در روانکاوی فهمیدن بیمار است. هنگامی که بیمار تبدیل به ابژه ای میشود که احساسات نیرومند جنسی، پرخاشگری، گناه یا اضطراب را تحریک میکند، احتمالاً تبدیل به نگارۀ انتقالی برای درمانگر می شود. درمانگران دستۀ (۱) از انتقال متقابل خود میترسند و واکنشهای خود را بازداری می کنند. درمانگران کنترل نشده به جای بکارگیری واکنشهای انتقال متقابل در جهت کار تحلیلی، تسلیم آنها شده و بر روی آنها کنش نمایی میکنند.
۵- آرزوی فهمیدن مشتقی از اهداف درون فکنانۀ دهانی۱۴، شهوانیت پوستی۱۵، تسلط مقعدی۱۶، کنجکاوی جنسی۱۷، و تکانه ها و رانه های تماشاگری است۱۸ (فنیشل، ۷). فهیدن در شرایط ایده آل، یک کارکرد خنثی شده و خودمختار ایگوست۱۹ (هارتمن، ۱۵). در نمونه های بالا، آرزوی فهمیدن توسط مقدمین تکوینی۲۰ خود مورد هجوم مجدد قرار گرفته است. رفتار بازداری شده در یک دسته و رفتار کنترل نشده در دستۀ دیگر نشان میدهند که فرآید غریزی شدن مجدد۲۱ روی داده است. فهمیدن به واسطۀ همدلی تبدیل به اغوایی غریزی میشود؛ خطری که باید از آن دوری نمود، یا لذتی که باید از آن بهره جست. در هر صورت، ظرفیت همدلی مختل خواهد شد.
۶- به نظر می رسد برای رشد بهینۀ ظرفیت همدلی، لازم است درمانگر بتواند در رابطه با بیمار خویش جدا و درگیر، مشاهده گر و شرکت کننده، عینی و ذهنی باشد. از همه مهم تر، درمانگر باید اجازۀ گذر و جابجایی میان این دو دسته جایگاه را بدهد. فروید (۱۲) از توجه و گوش دادنِ معوق و برابر معلق۲۲ صحبت میکند که برای تحلیلگر ارجح و ضروری است. این به نقش هر دو جایگاه جدا و درگیر و جابجایی میان آنها اشاره دارد. تنها از یک جایگاه برابر معوق میتوان به راحتی از نقش مشاهده گر به شرکت کننده و برعکس جابجا شد. به طور معمول، این به طور خودکار و پیش آگاه روی میدهد، اما این جابجایی ها میتوانند آگاهانه آغاز یا متوقف شوند. فرنزی (۸)، شارپ (۲۲)، ریک (۲۱)، و فلیس (۹) نیز از نیاز به جابجایی میان مشاهده و درون نگری صحبت کرده اند.
روانشناسیِ همدلی
تمامی مطالب بیان شده، بیشتر توصیفی از برخی یافته های آشکارتر در زمینۀ اختلالات همدلی بود، و حالا میخواهم پدیدۀ همدلی درمانگر را کمی عمیق تر مورد کاوش قرار دهم. احتمالاً باید از یک نمونۀ بالینی برای روشن ساختن نکاتی مورد نظرم استفاده کنم، اما پیدا کردن نمونۀ بالینی مناسب کار آسانی نیست. ازآنجایی که طبق تجربۀ من، همدلیِ دیگران را صرفاً به نحوی پراکنده میتوان مورد بررسی قرار داد و چون این موضوع مخالف با وظیفۀ درمانی من با بیمارانم است، مجبور خواهم بود از خود به عنوان مثال استفاده کنم. صرف نظر از مثالی که انتخاب میکنم، از آنجاییکه فرآیند همدلی ضرورتاً فرآیندی خودکار بوده و صرفاً با درون نگری قابل مشاهده است، به هر حال مقداری تحریف در آن وجود خواهد داشت. علاوه بر این، جهت روشن ساختن مسائل گوناگون، مجبوریم وقفه ها را افزایش داده و گامها را از یکدیگر جدا کنیم، که به نظر در عمل خیلی سریع و شاید همزمان روی میدهند. سرانجام، بهترین و واضح ترین مثالهای همدلی آنجاست که دشواری هایی در همدلی مطرح باشد. در بکارگیری رویکرد مورد انتخاب من، فوراً دو پرسش پیش می آید: آیا این شرایط دربارۀ همۀ تحلیلگران صدق میکند؟ آیا این شرایط دربارۀ همدلی در معنای کلی آن صحیح است یا فقط در کار روانکاوی؟
مثال بالینی که انتخاب کرده ام، موقعیتی نسبتاً ساده و امن است:
چندین سال خانمی را معمولاً با درک همدلانۀ خوبی درمان میکردم. او در جلسه ای رویدادهای یک آخر هفته را بازگو کرد و به طور خاص بر روی جشن یکشنبه شب متمرکز شد. ناگهان شروع به گریه کرد. سردرگم شده بودم. “با آن” نبودم – از این گریه متأثر نشدم- نمیتوانستم درکش کنم. متوجه شدم که حواسم تا حدی پرت چیزی شده که کمی پیش گفته بود. او به حضور یک تحلیلگر خاص در جشن اشاره کرده بود و من متعجب از چرایی این حضور از بحث منحرف شدم. فوراً وقایعی که تعریف کرده بود مرور کردم ولی هیچ سرنخی نیافتم. سپس از گوش دادن از “بیرون” به گوش دادن مشارکت کننده تغییر موضع دادم. طوری که انگار به جای بیمار هستم به آن جشن رفتم. حالا چیزی دستگیرم شد – یک تجربۀ “آها”. رویداد زودگذری به من گفته شد که بعنوان نفر بیرونی از من گریخته بود؛ حالا با همدلی، این رویداد چرایی گریه را روشن ساخت. در جشن خانمی با عطوفت با مقدار زیادی غذا از بیمار پذیرایی کرده بود. این رویداد برای من به عنوان مشاهده گر بی معنا بود. اما این خانم برای من به عنوان تجربه کننده، فوراً تصویر پرستار کودکی بیمار با قلبی مهربان و سینه های بزرگ را بالا آورد. “آهایی” که تجربه کرده بودم، بازشناسی ناگهانی این نگارۀ پیش از این ناشناس بود. حالا به جایگاه مشاهده گر و تحلیلگر بازگشتم. بله، اشتیاق پرستار قدیمی در واپسین لحظات بالا آمده بود. در این حین، خود بیمار شروع به صحبت کردن از این پرستار کرد. کشف همدلانۀ من به نظر معتبر بود. هنگامیکه تداعی تحلیگر مقدم یا همزمان با تداعی بیمار روی میدهد، نشان میدهد که تحلیلگر در مسیر درست قرار دارد.
زنجیرۀ رویدادها
۱- گوش دادن، مشاهده، و تفکر دربارۀ محتوای بیمار ناکافی بود. متوجه عدم تماس هیجانی، غیرکلامی مناسب شدم – احساس “در باغ نبودن”.
۲- تغییر موضع دادم – از گوش دادن و مشاهده از بیرون به گوش دادن و احساس کردن از درون. به بخشی از خودم اجازه دادم که به جای بیمار قرار گیرد.
۳- ازآنجایی که روز به روز با این بیمار کار میکردم، به آرامی الگوی کاری بیمار را در درون خود ساختم. این دربرگیرندۀ ظاهر فیزیکی، عواطف، تجارب زندگی، سبک های رفتاری، نگرشها، دفاعها، ارزشها، خیالات، و غیرۀ او بود.این الگوی کاری برابر با کپی دقیقی از بیمار بود که آن را ساخته و از مشاهدات و بینش های جدیدم به آن افزوده بودم. این الگوی کاری بود که در گوش دادنم به آن تغییر موضع دادم. من به واسطۀ این الگو گوش فرا دادم.
به طور دقیق تر: من به کلمات بیمار گوش فرا دادم و کلمات او را به تصاویر و احساسات موجود در خاطرات او و تجارب او مطابق با شیوه های او تبدیل کردم. به بیان دیگر: رویدادها، کلمات، و اعمالی که بیمار توصیف کرد، حالا اجازۀ ورود به این الگوی کاری را داشتند. این الگو به احساسات، اندیشه ها، خاطرات، تداعی ها و غیره واکنش نشان داد. در مثال بالا، الگوی کاری بیمار تداعی برجست های از پرستار ایجاد کرد.
۴- با به پس زمینه آوردن الگوی کاری بیمار، باقیِ من نسبتاً بی اهمیت شده و دور افتاد. صرفاً آن تجارب و واکنشهای شخصیِ مشابه با بیمارِ من بود که نزدیک به این الگو باقی مانده یا برای پر کردن آن بکار گرفته شدند. همۀ آنچه منحصراً و مشخصاً من بودم به پیش زمینه فرستاده شد.
۵-اگر همدلی موفقیت آمیز باشد، تماس هیجانی با بیمار را احساس کرده و تبادلات او احتمالاً موجب نوعی تجربۀ “آها” خواهند شد. من از اصطلاح تجربۀ آها برای ادای حس ناخواسته و خوشایند درک و فهم ناگهانی چیزی تاکنون نامفهوم استفاده میکنم (گاهی با گوش دادن به بیماران تجارب “اوه۲۳” یا “آخ۲۴” داریم).
۶- تجربۀ “آها” نشان میدهد که یک تداعی در الگوی کاری، به ایگوی تحلیل کنندۀ من که نسبتاً از جریانات در حال روی دادن دور بوده، هشدار داده است. این ایگوی تحلیل کننده اکنون میتواند پیش آمده و معنای جریانات رویداده در الگو را مشخص کند.
7- ایگوی تحلیل کننده اکنون میتواند برای مشخص ساختن مطلوبیتِ برخی تبادلات با بیمار از طریق آزمودن تأثیر مداخلۀ مطرح شده بر الگوی کاری بکار گرفته شود. مجدداً انتقال و جابجایی میان نقش مشاهده گر و شرکت کننده مطرح است. واکنش الگوی کاری حدود، زمانبندی، و درایت تفسیر را مشخص میسازد.
همۀ اینها معمولاً به طور خودکار، پیش آگاه، و سریع روی می دهند. این گام ها با توالی مستقیم صورت نمیپذیرند، بلکه جابجایی ها، دگرگونی ها، و همزمانی هایی روی می دهند.
برخی ضمایم توصیف کننده
۱- الگوی کاری بیمار در درون منصرفاً یک کپی از بیمار نیست. اگر اینگونه بود، این الگو همان مقاومت های بیمار را می داشت و سرنخی به من نمیداد. این الگو مقاومت ها و دفاع هایی مشابه در کیفیت اما خفیف تر به لحاظ شدت دارد. آنقدری نزدیک که تحریف نشده باشد، و آنقدری متفاوت که کمک کنند باشد.
یادداشت بالینی: برای همدلی مقتضی لازم است تقریباً همچون بیمار فراموش و باز-واپس رانی۲۵ کنیم. خواندن یادداشت هایی دربارۀ بیمار و به خاطر سپردن آنها در فرآیند همدلی تداخل ایجاد میکند. اطلاعات گردآوری شده از منابع خارجی نیز مانع مشابهی ایجاد میکند.
۲- الگوی کاری از این لحاظ با بیمار همسان نیست که این الگو همچنین دربردارندۀ انتظارات و پیش بینی های ما از پتانسیل های بیمار است (۴). ما با آگاهی درونی از واکنش های جایگزین احتمالی که بیمار می توانست داشته باشد، به نحوۀ واکنش او گوش میدهیم – اغلب یک تجربۀ “اوه”. این پتانسیل های بیمار بر تفسیرهای ما و تغییر در طی دورۀ روانکاوی تأثیر میگذارند.
۳- الگوی کاری همچنین دربردارندۀ بینش ها و تفسیرهایی استکه هنوز ارائه نشده اند اما نزدیک به آگاهی بیمار هستند. دانش نظری و تجارب بالینی پیشین ما نیز خیلی کمرنگ بر این الگو نقش می بندند.
۴- بنابراین الگوی کاری شامل:
(الف) هر آنچه راجع به بیمار میدانم: تجارب، سبک های رفتاری، خاطرات، خیالات، مقاومت ها، دفاع ها، رویاها، تداعی ها و غیره. همۀ اینها اسکلت و ساختار زیربنایی هستند.
(ب) از میزان مقاوت می کاهم.
(ج) درک خود از پتانسیل های او را می افزایم.
(د) دانش نظری و تجربۀ بالینی خود را می افزایم.
(ه) به علاوۀ تمامی تجارب من با افراد و موقعیت های مشابه – واقعی یا خیالی.
تمامی این ضمایم الگو را پر میکنند و یک شکل سه بعدی به آن می بخشند. تجارب منحصر به فرد من دور می افتند؛ فقط در مواقع اضطراری بکار گرفته می شوند. مهم است که میان آنچه بیمار است، آنچه الگوست، و آنچه من هستم را از یکدیگر افتراق داد.
۵- همدلی تا حدودی یک رابطۀ دوجانبه است (باند، ۱). ظرفیت همدلی یکی تحت تأثیر مقاومت یا آمادگی دیگری در برابر درک همدلانه قرار گیرد. بیمارانی هستند که آگاه و ناآگاه میخواهند نافهمیده باقی بمانند؛ آنها از فهمیده شدن وحشت دارند. فهمیده شدن برای آنها میتواند حکم نابود شدن، بلعیده شدن، درمعرض قرار گرفتن و غیره را داشته باشد. تلاش های تحلیلگر برای همدلی او را ناکام و بیمار را دست نخورده باقی میگذارد. در یکی از این موارد، تعجب کردم که از تلاش برای همدلی امتناع میکنم؛ آزرده شده بودم. وقتی متوجه آن شدم، به ذهنم خطور کرد که شاید بیمار پیش آگاهانه همین را میخواهد. او میخواست نافهمیده باقی بماند – بیشتر میخواست رازی بسیار هولناکی را پنهان کند که گمان میکرد فاش شدنش باعث خواهد شد او را بیرون اندازم.تفسیر من از این موضوع تأیید شد.
بیماران مشتاق درک همدلانه، همدلی درمانگر را بالا میبرند.بیماران همچنین عدم همدلی تحلیلگر را میفهمند. من این نوع واکنش را میان سخنران ها و شنوندگان، بازیگران و بینندگان، و هنرمندان و حضار دیده ام (تید،۲۴). این همچنین در کارآموزان تحت نظارت و یا در گزارش موارد بالینی دیده میشود: ترس از فهمیده شدن، آشکار شدن، در کارآموز باعث دشواری همدلی در ناظر میشود.
۶- در کار نظارت دشواری های خاصی در زمینۀ همدلی وجود دارد، چراکه لازم است هم با کارورز و هم با بیمارش همدلی شود. درواقع، در درمان روانکاوی نه تنها با بیمار همدلی میشود، بلکه باید با دیگر افراد مهم زندگی بیمار نیز همدلی شود؛ فقط به این ترتیب است که میتوان به دیدگاهی رسید و رفتار بیمار را مورد ارزیابی قرار داد.
۷- از همان موقع که بیمار در را باز میکند، حتی پیش از ملاقات او، همدلی با او آغاز میشود. این میتواند توضیحی برای ظاهر دل مشغول خاص تحلیلگران باشد که بیماران متوجه آن میشوند. ممکن است بیمار گمان کند که تحلیلگر دل مشغول دیگر بیماران است، درحالیکه بخشی از او دل مشغول الگوی کاری بیمار حاضر است. از این رو تحلیلگر هم به بیمار و هم به الگوی کاری توجه دارد. این همچنین ممکن است توضیحی برای واکنش جا خوردن خاص تحلیلگران با دیدن بیمار اشتباه در اتاق انتظار باشد. این واکنش چیزی بیشتر از سرگشتگی به دلیل یک ملاقات غیرقابل انتظار است؛ چیزی سردرگم کننده دربارۀ آن وجود دارد، که معتقدم ناشی از نیروگذاری بر الگوی کاری درونی است۲۶.
برخی ملاحظات فراروان شناسی
۱- همدلی در کاربرد تحلیلی آن مستلزم ظرفیت واپس روی های کنترل شده و بازگشت پذیر در کارکرد ایگوست. طبق مفهوم پردازی کریس (۱۷) ابتدایی سازی۲۷ و پیشروی۲۸ ایگو در ایجاد الگوی کاری، شباهتی آشکار با تجربۀ خلاق یک هنرمند دارد.
۲- مفهوم الگوی کاری بیمار به نوع خاصی از بازنمایی ابژۀ درونی۲۹ اشاره دارد. نوعی بازنمایی درونی که در خود ادغام نشده و در عین حال با آن غریبه نیست (۱۴). با نیروگذاری۳۰ بر الگوی کاری به عنوان عامل کمکی۳۱ بیمار بیرونی، به سوی فرآیند های همانندسازی پیش میرویم۳۲. همدلی میتواند یک پیش درآمد باشد، شکلی ابتدایی و شهودی از همانندسازی (فنیشل، ۵؛ گلدبرگ، ۱۴؛ اکشتین، ۲).
به نظر می رسد ظرفیت همدلی وابسته به قابلیت تنظیم نیروگذاری بر تصویر خود۳۳فرد باشد. نیرو زدایی۳۴ موقتی تصویر خود که برای همدلی امری ضروری است، فقط برای آنهایی به راحتی صورت می پذیرد که به لحاظ هویتی ایمن هستند. تحلیل گرانی که هویتی بیش ازحد محدود یا هویتی بی سازمان یا چندگانه دارند، احتمالاً همدلی بازداری شده یا نامطمئنی دارند (اریکسون، ۴).
۳- همدلی از رابطۀ غیرکلامی، پوستی، لمسی، و آوایی مادر و کودک آغاز میشود (کتان، ۱۶؛ اُلدن، ۱۸). مادر به واسطۀ احساس یا لمس کردن، و از راه دور با نشانه های دیداری و شنیداری در تجارب کودک سهیم می شود. کودک یاد می گیرد از طریق ادراک های ابتدایی، که ادراک و تقلید خیلی نزدیک به یکدیگرند، احساسات مادر را بازشناخته و در آنها سهیم شود (فنیشل،۷). مادران کم حرفتر بیشتر مستعد همدلی هستند؛ و همچنین مادران با محبت.
۴- این اندیشه های بالینی را می توان در قالب روانشناسی ایگو بیان کرد؛ یعنی خنثی سازی و کارکردهای خالی از تعارض و خودکار ایگو (هارتمن،۱۵).
برخی پرسشهای باقیمانده
۱- آیا فرضیۀ شکل گیری الگوی کاری درونی تنها ابزار تبیین همدلی است؟ اندیشه های فلیس (۹) دربارۀ همانندسازی های گذرا خط فکری دیگری را دنبال میکنند.
۲- همدلی و شهود به یکدیگر مرتبط اند. هر دو شیوه های خاصی از رسیدن به درک سریع و عمیق هستند. ما برای رسیدن به احساسات همدلی، و برای رسیدن به پندار شهود می کنیم. همدلی با عواطف و تکانه ها صورت می پذیرد و شهود با افکار. همدلی اغلب به شهود می انجامد. واکنش “آها” شهود شده است. از طریق همدلی به احساسات و تصورات میرسیم، اما شهود این سیگنال را در ایگوی تحلیلی راه می اندازد که “بهش رسیدی۳۵“. شهود سرنخ هایی را که همدلی جمع کرده برمیدارد. همدلی ضرورتاً کارکرد ایگوی تجربه کننده است، درحالیکه شهود از ایگوی تحلیل کننده می آید. با این حال، تضادهایی نیز میان این دو هست. افراد همدل همواره شهودی نیستند، و افراد شهودی اغلب همدلان غیرمطمئنی هستند. ممکن است افراد شهودی برای اجتناب از همدلی، یعنی درگیر شدن شهود کنند. این زحمت هیجانی کمتری دارد. شهود میتواند هشداری برای عدم همدلی باشد.
شهود و همدلی هر دو استعداد روان درمانی به افراد میدهند؛ به نظر میرسد بهترین درمانگران هر دو را دارند. همدلی الزام اساسی تری است؛ شهود یک امتیاز ویژه است.
۳- آیا همدلی قابل آموزش است؟ شاید بتوان بازداری و بکارگیری نادرست همدلی را از میان برداشت – اختلال شاید رفع شود – اما ظرفیت همدلی نمیتواند آموزش داده شود. اگر قابل دسترسی باشد، میتوان یاد گرفت که چطور به طرز مناسبی بکارگرفته شود.
۴- ازآنجاییکه همدلی ریشه در تبادلات غیرکلامی اولیۀمادر-کودک دارد، قالب زنانۀ مسلمی دارد (اِی. کتان، ۱۶). برای اینکه مردان همدل باشند، باید با بخش مادرانۀ خود به صلح درآیند.
۶- همدلی و افسردگی. افراد برای تماس مجدد با ابژه ای گریزان، همدلی میکنند. هنگامی به همدلی پناه میبریم که ابزارهای پیچیده تر برقراری تماس ناکام بمانند، و بخواهیم تماس با ابژۀ گمشده را بازیابیم. عدم فهمیدن شکلی از طرد کردن یا از دست دادن ابژه است. فرد یک الگو می سازد، یک ابژۀ درونی، نوعی درون فکنی. این منطبق با نگاه فروید دربارۀ فرآیند سوگ و عزاداری دررابطه با فقدان ابژۀ عشق است (۱۰). این مفهوم بندی همچنین مشابه با اندیشه های راپاپورت دربارۀ تحقق متوهمانه میل۳۶ به واسطۀ نیروگذاری بر خاطرات ابژه های ارضاکنندۀ گمشده است (۲۰).
برای فرد همدل، بیمار نافهمیده همچون ابژۀ عشق ارضاکنندۀ گمشده است. از این رو همدلی میتواند تلاشی برای جبران از دست دادن تماس و ارتباط باشد. همسو با این مفهوم بندی، تصور میکنم که افراد با گرایش به افسردگی بهترین همدلی کنندگان باشند.
پی نوشت :
- Emotional knowing
- Antagonism
- Systematic
- Preconscious
- Condolence
- Agreement
- Pity
- Identification
- Dosage
- Timing
- Tact
- Quotable
- Acted out
- Oral introjective aims
- Skin eroticism
- Anal mastery
- Sexual curiosity
- Scoptophilic impulses and drives
- Neutralized and autonomous
- Genetic predecessors
- Reinstinctualization
- suspended and evenhovering
- oi weh
- Ach
- re-repress
- cathexis
- primitivization
- progression
- internal object representative
- cathecting
- supplement
- by cathecting the working model as a supplement to the external patient one approaches the identificatoty processes
- self-image
- de-cathexis
- you have hit it
- hallucinatory wish-fulfillment