من به شیوۀ خودم خلاصه می کنم. فکر می کنم بسیاری از سخنرانانِ این جلسات که عضو حلقۀ صمیمی دوستان و همکارانم هستند، طی یکی دو سال گذشته برخی از نوشته هایم که هنوز چاپ نشده و به شکل نهایی مدنظرم درنیامده اند – من در مورد این موضوعات بسیار نکته سنج هستم – را جمعآوری کردهاند. بااین وجود، معتقدم که در میان موضوعاتی که در کتاب روانکاوی چگونه شفا می دهد؟ از آنها نوشته ام، رساله ای ۱۵۰ صفحه ای در مورد مفهوم دفاع ها و مقاومت ها از دیدگاه روان شناسی خود۱ ، و اظهارات گسترده در مورد مسائل مربوط به همدلی در سطوح معنایی مختلف این اصطلاح، مهم ترین مباحث هستند. و علی رغم اینکه حدود دو سال پیش دائماً می گفتم که دیگر از این موضوع خسته شده ام، خودم به مسئلۀ همدلی خواهم پرداخت. به نظر می رسد [این رویّه] بی فایده باشد. من مجدداً مخالفت های مشابهی را می شنوم، که با معنای مدنظرم [از همدلی]، خیلی دور و بیگانه هستند، و این احساس به من دست می دهد که فقط زمان، اشتیاق و انرژی ام را هدر داده ام، درحالیکه می توانستم آنها را صرف اندیشه ها و کارهای جدیدی بکنم. اما باوجود عمر نسبتاً طولانی، و خوشبختانه کسب قدری خرد، احمقم که هنوز نفهمیدهام وقتی دیگران یک پرسش لعنتی را مدام می پرسند، حتماً یک جای کار می لنگد.
یک جای کار می لنگد ولی آن، نکاتی نیست که در سال ۱۹۵۹ در مقالۀ کلیدی خود با عنوان «درون نگری و همدلی۲»، پژوهش یا کنکاشی در رابطۀ میان شیوۀ مشاهده و نظریّه، بیان کردم. این مقاله [همانطور که از عنوانش پیداست] دربارۀ همدلی و همدل بودن به عنوان یک عمل نبود؛ [بلکه] تنها به همدلی به عنوان تعریفکنندۀ یک رشته می پرداخت؛ رشتۀ روان شناسی محض۳ ، رشته ای که به زندگی درونی انسان و حالت های پیچیدۀ ذهنی مربوط می شود – تعریفی از روانکاوی که در سال های خیلی دور ارائه دادم. فکر می کنم حتی در یکی از خطابه های مشهورم، زمانی که هنوز روانکاوی بزرگ و محور جنبش روانکاوی بودم، حتی همان موقع هم گفتم [روانکاوی] علم حالت های ذهنی پیچیده است، [تعریفی] که این نظریّۀ خاص یا آن نظریّۀ خاص، هرچند هم که نظریّههای خوبی باشند، را وا می نهد. فهم [ضرورت حذف نظریّه های خاص در تعریف حوزۀ] کنکاش هایمان همان قدر اهمیّت دارد، [که در ارتباط با امر تعریف]، در به عبارتی علوم مادی۴ اهمیت دارد که با نظریّه های علّیت، زمان و مکان سروکار دارند. بهطورقطع، [وارد کردن آشکار نظریّه های خاص در تعریف] ضرورتی ندارد. علوم مادی ای نیز وجود دارند که با نظریّه های علّیت، زمان و مکان کاری ندارند و همچنان علوم مادی قلمداد می شوند. این قضیه در مورد روانکاوی نیز صدق می کند.
دلیل دیگری هم دارد که می خواهم به موضوع همدلی بازگردم – درواقع، به خاطر استفادۀ نابجا از این مفهوم احساس مسئولیت می کنم. اینکه دیگران طوری رفتار می کنند که انگار من از این اصطلاح استفادۀ نابجا کرده ام باعث می شود از دایرۀ ادب و فروتنی خارج شوم و بگویم: «این ابلهان نوشته های من را نمی خوانند!» امّا مجدداً می گویم که باید گوش می دادم. اگر آنان دچار کژفهمی شده اند (بیتردید انگیزه های نامعقول، شاید انگیزه های نارسیستیک و رقابت جویانه نیز وجود دارند. خدا می داند. من نمی خواهم این تفسیرهای ابلهانه را داشته باشم)؛ نکته اینجاست که اگر آنان دچار کژفهمی شده اند، قطعاً دیگران نیز باید دچار کژفهمی شوند. آنان ادعا می کنند که همدلی شفا می دهد. آنان ادعا می کنند که درمانگر تنها باید با بیمارش «همدل» باشد، و بدین ترتیب کارشان را خوب انجام داده اند. من بههیچوجه چنین باوری ندارم. باور من چیست؟
پیش از آنکه سراغ اظهارات کاربردی دقیق تری بروم که اندکی مرهم تحریف های احساسی در روان درمانی به مثابۀ شفا از طریق عشق، همدلی، مهربانی، شفقت، فقط حضور داشتن و خوب بودن، و «بله، می فهممت» باشد؛ پیش از پرداختن به آنها، اگر بخواهم شما را جدی بگیرم و فکر می کنم که باید بگیرم، گمان می کنم کاری که لازم است انجام دهم، تعریف همدلی در سطوح مختلفی است که می تواند در آنها به کار گرفته شود. معتقدم که با انجام این کار می توانم گامی به عقب بردارم و گفته هایم در آخرین نوشته هایم را روشن تر کنم.
اجازه دهید ابتدا به طور کاملاً مختصر، همدلی را از نگاهی به بحث بگذارم که در سال ۱۹۵۹ از دیدگاه معرفت شناختی۵ بهکار برده بودم. در سال ۱۹۵۹ همدلی را در معنای خوش بینانۀ معمول آن به کار بردم (پیشتر شانزده بار در فرهنگ لغت به آن نگاه انداختم ولی هیچگاه کاملاً آن را درک نکردم: فکر می کنم حالا آن را فهمیده باشم). بهبیاندیگر، من همدلی را در نظریّه محورترین شکل آن (اینها واژگان من هستند و من همیشه واژگان عینی و ملموس را دوست دارم)، و به دورترین شکل ممکن از تجربه به کار بردم؛ نظریّه پردازی کاملاً به دور از تجربه دربارۀ یک علم. بدین لحاظ، فهم همدلی شاید برای بسیاری از افراد آسان نباشد و من به دلایل آن فکر کرده ام. بدین لحاظ، همدلی چیزی جز تعریف کنندۀ یک رشته نیست. واقعیّت های بیرونی و علومی که به واقعیّت های بیرونی می پردازند با موضع عملیاتی۶ مشاهده گر، یعنی برون نگری۷ تعریف می شوند، و من به دلایل نظری (اگرچه در علوم مادی نقش بسیار کمی دارد)، از برون نگری جانشینی۸ صحبت می کنم که متناظر با همدلی است. بهعبارتدیگر، ما نه تنها از بُعد نظری به امور نگاه می کنیم، بلکه همچنین به حرف های افراد گوش می دهیم. افرادی که مسائلی را دیده اند که ما، چون آنجا نبوده ایم، نمی توانستیم آنجا باشیم، یا آنجا بودن کلاً یا برای همیشه ناممکن است، نمی توانیم ببینیم. مثلاً بگذارید بگوییم، دانشمندان، فضانوردان غیردانشمند را راهنمایی می کنند که بر سطح کرۀ ماه به دنبال چه بگردند، چشمان شان به دنبال چه باشد، و چه چیزهایی را مشخصاً به روشنی گزارش کنند. وقتی فضانوردان بازمی گردند، گزارش هایشان را ارائه می دهند (تداعی آزاد۹ که در اینجا گزارش دهی۱۰ خوانده می شود)، و دانشمندان ارزیابی می کنند که اکنون باید با این یافته ها چه کنند. این برون نگری جانشینی است. در دنیای دیرین، در رابطه با وقایع، منظورم مثلاً وقایع فیزیکی است، مجبور بودیم بر گزارش شاهدان عینی تکیه کنیم. فوران کوه های وزوویس۱۱ چه زمانی بود؟ دو گزارش مختلف با تفاوت جزئی در تاریخ هست که می توان از آنها استنباط کرد. اکنون می توان اندیشید که «شواهد محکم تر کجاست؟».
از نظر من، این شیوه بسیار شبیه درون نگری جانشینی روانکاو برای بیمارش است. ما نمی توانیم ببینیم درون بیمار چه می گذرد، ولی به او می آموزیم که آنچه در زندگی درونی اش می گذرد، گزارش کند. یعنی درون نگری که به شیوه ای کاملاً منحصربه فرد، و به مدت طولانی، در جهت توجه به موانع مختلف سد راه گزارش تجربه های ناخوشایند دنبال می شود. تاریخ دانان، مثلاً تاریخ دانان یونانی مانند هرودتس۱۲ ، زنِفون۱۳ و زوسددیس۱۴ ، هر یک گرایش خاصی داشتند. می دانید یکی محافظه کار، اسپارتایی، و یکی آزادی خواه، آتنی بود. باید این را بدانیم و آنگاه با قدری تردید آنچه می خوانیم و واقعاً باور داریم، تصدیق کنیم. ازاین رو بیماران ما نیز هر یک گرایش خاصی دارند. امّا به یاد داشته باشید که من نمی خواهم مقایسه های افراطی انجام دهیم. می دانم که تفاوت های فاحشی نیز وجود دارند. من به این خاطر که باید به عنوان روانکاو به بیمارم گوش دهم، ناگهان تمام زندگیم را که فراموش نمی کنم. من می دانم که چگونه به بیماران گوش دهم. بنابراین این مقایسه ها [نباید بیشازحد] جدی گرفته شود. بااین وجود، فکر می کنم آنها اعتباری اساسی دارند. بنابراین، درون نگری و همدلی در این معنا، واقعاً تعریف کننده های این رشتۀ هستند. این بدان معناست که درون نگری و همدلی تعریف کنندۀ رشتۀ ما به عنوان زندگی درونی انسان و ما به عنوان روانشناس هستند.
با اینکه تلاش های زیادی صورت گرفته است، امّا من باور ندارم که امکان دست زدن به تلفیق نامناسبی مانند روان زیست شناسی، زیست روان شناسی یا چیزی شبیه به این وجود داشته باشد. چنین تلاش هایی صورت گرفته و ثمرۀ این تلاش، بدترین تحریف ها در برداشت انسان بوده که روانکاوی به آن محکوم شده است: معرفی رانه۱۵ (نه تجربۀ رانده شدن، نه شهوت و میل به کشتن – آن روانشناسی است)؛ بلکه «خود رانه»، پردازش شدن توسط یک دستگاه۱۶ ، رام شدن توسط تأثیرات تمدّن بر ایگویی که رانه را پالایش می کند. می دانید، من تحلیل کلاسیک را به خوبی می شناسم؛ و این … [صدای خندۀ چندی از حضار می آید که موجب قطع شدن سخنان کوهات می شود ولی او بدان پاسخ می دهد] … نه، جدی می گویم، چون واقعاً فکر نمی کنم همکارانم آن را به خوبی بشناسند. آنان حتی چیزی از موضوع مورد بحث من نمی دانند، ولی به شیوۀ سربسته ای مصالحه کرده اند. من دیگر این کار را نمی کنم، دیگر هرگز اینگونه نمی اندیشم. من به همۀ اینها باور دارم، ولی هیچ کس تاکنون چنان که شایستۀ این موضوع است، با آن روبرو نشده است. فروید نابغه بود. این طرز برخورد با فروید نیست – اینکه او را دور بزنیم. فروید به خاطر آنچه به ما داد و کاستی هایی که از چشمانداز برتر در کارش می بینیم، شایسته احترام و توجه است. و من فکر می کنم که این نگرشی احترام آمیز نسبت به نابغۀ سال های پیشین است.
دوماً، مایلم بگویم که درون نگری و همدلی باید به عنوان ملاک۱۷ عمل مناسب در نظر گرفته شود. به بیان دیگر، اگر شما به فهمی دست پیدا کنید، «با کفش های [مراجع] گام بردارید». خود را به شکل متناسبی در زندگی درونی دیگری تصوّر کنید، آنگاه می توانید از این دانش برای رسیدن به اهداف تان بهره ببرید. نمی دانم چندبار تأکید کرده ام که این اهداف می توانند در خدمت عطوفت یا در خدمت خصومتی آشکار باشند. اگر بخواهید به شخصی صدمه بزنید و بخواهید بدانید پاشنۀ آشیل او کجاست، لازم است پیش از ضربه زدن وی را بشناسید. این خیلی مهم است. هنگامیکه نازی ها به بمب افکن های خود سایرن[وسیله ای که موقع انفجار صدای مهیبی تولید می کرد] وصل می کردند، آنان با [بهره گیری از] نوعی همدلی شیطانی می دانستند واکنش مردم با اضطرابی مخرب همراه خواهد بود. این همدلیْ همدلی واقعی، ولی نه با اهداف دوستانه بود. قطعاً، درمجموع اینطور فرض می کنیم که وقتی مادری با فرزندش، و وقتی روانکاوی با بیمارش تعامل می کند، همدلی صحیح، ملاک کنش تحلیلیِ متناسب مادرانه و درمان بخش از جانب مادر و روانکاو خواهد بود. بنابراین [همدلی]، صرف نظر از اینکه چه نیّت هایی در کار باشد، ملاک کنش مناسب است. این موضوع خیلی روشن است و فکر نمی کنم نیاز به شرح بیشتری داشته باشد. مطمئنم.
پس به سطح بعدی بررسی همدلی گام می گذاریم. همدلی همچنین – این دشوارترین بخش [مبحث] است – علی رغم همۀ چیزهایی که گفتم، به خودی خود کنشی درمانی در گسترده ترین معنای آن است؛ کنشی سودمند در گسترده ترین معنای این واژه. به نظر این با تمام آنچه تاکنون گفتم تناقض دارد، و ای کاش می توانستم بهسادگی از کنار آن بگذرم. امّا ازآنجاکه صحت دارد و من می دانم که صحت دارد و شواهدی هم برای صحت داشتنش یافته ام، باید آن را بیان کنم. درواقع، وجود همدلی در پیرامون، چه برای اهداف درمانی مشفقانه و نیک خواهانه، و چه در راستای اهداف مخرب مورد استفاده قرار گیرد، درهرصورت آمیزه ای از کیفیت های خوب است. بهعبارتدیگر، بین نفرت توأم با همدلی که قصد نابودی شما را دارد؛ و محیطی ناهمدل که کاملاً وجود شما را نادیده گیرد، تفاوتهای زیادی وجود دارد. تجارب وحشتناک اقامت طولانی مدت در اردوگاه های کار اجباری، در هنگام سلطۀ نازی ها بر آلمان از همین دست بود. درمجموع، شرایط ظالمانه ای در کار نبود (نازی ها در اردوگاه های پیش گفته آزارگر و ظالم نبودند. البته استثناهایی وجود داشت. نمی توانست غیرازاین باشد. همواره استثناهایی وجود دارد؛ امّا واضحاً با این کار برخورد و مخالفت می شد۱۸ ). آنها انسانیت قربانیان شان را به کل پایمال می کردند. زندانیان به طور کامل یا تا حدود زیادی انسان نبودند (فکر می کنم، در این زمینه تفاوت هایی میان یهودی ها و لهستانی ها یا چیزی مثل این بود)، و این از همه بدتر بود.
این داستان تأثیربرانگیز است – دوباره به مثال فضانوردان بازمی گردم، آن را به یادآورید – تصور کنید سفینۀ آنها پیش از فرود بر ماه با یک شهاب سنگ برخورد می کند. فرض برا این است. به نظر می رسد آنها کنترلشان بر سفینه را از دست داده اند. اگر واقعاً کنترلشان را از دست داده باشند، می توانند انتخاب کنند که هفته ها با استفاده از آذوقه هایشان [در فضا] سرگردان باشد، یا به زمین بازگردند – و ازآنجاکه نمی توانند از سرعت شان بکاهند – حین ورود [به زمین] آتش گرفته و بسوزند. وقتی این مسئله را بین خودشان به بحث می گذارند – هیچ تردیدی در ذهنشان باقی نمی ماند: «ما هرگز نمی خواهیم بقایایمان تا ابد در یک سفینۀ خالی سرگردان باشد. حتا اگر بسوزیم، این زمین، خانۀمان است». و به عقیدۀ من، این مصداق محیط همدلانۀ انسانی است. نمونه های بسیار دیگری نیز هست که می توانم بیان کنم، ولی نمی کنم.
اکنون می خواهم که قدری از موضوع اصلی دور شوم و دربارۀ آن جنبه از کتابم سخن بگویم که آن را بسیار مهم می دانم. یعنی تمایزگذاری میان اضطراب اختگی۱۹ و اضطراب از هم پاشیدگی۲۰ ؛ بین [ترس از] از دست دادن بخش ارزشمندی از بدن و [ترس از] محو شدن [تمام] خود است. از اضطراب اختگی صحبت نخواهم کرد، همه می دانند که آن چیست. امّا [درک] اضطراب ازهم پاشیدگی ساده نیست. اضطراب از هم پاشیدگی به معنای نبود همدلی، نبود محیطی همدلانه، نبود محیطی درک کننده، و نه صرفاً نبود کنش صحیح، بلکه نبود هرگونه درکی است. کودکانی هستند که مادران و پدران خیلی بدی دارند، والدینی که فرزندشان را درست نمی فهمند، به شیوه های هولناکی بدان ها واکنش نشان می دهند (البته آنها زخم هایی که خورده اند را وقتی بزرگ می شوند، نمایش می دهند)؛ ولی بدترین رنجهایی که من در بیماران بزرگسال دیده ام ریشه در غیاب های ظریف مادر دارد که پرده برداشتن از آنها دشوار است – زیرا شخصیّت مادر غایب است. چیزی از آن گفته نمی شود، زیرا بیمار فرض می کند این محیطی است که همه در آن بزرگ می شوند. او همۀ عمرش به خاطر آرزوی چیزی دیگر و به خاطر تقاضا کردن احساس گناه می کند. و دقیقاً این مادر است که باعث احساس گناه در او می شود، زیرا تقاضای چیزی را داشته، که مادر نداشته که عرضه کند. این روان پریشی۲۱ پنهان مادر است؛ شرایط اولیۀ بسیار شایع تری نسبت به شرایطی که [توسط کودک] درک می شوند. این روان پریشی مادر است که کافکا به خوبی در رمان قصر۲۲ – تلاش برای نزدیک شدن و درعین حال دریافت نکردن هیچ پاسخی؛ یا در رمان محاکمه۲۳ – میل به فهمیدن اینکه گناه چه را بر دوش می کشد، وصف کرده است. گناهی در کار نیست، او فقط نادیده گرفته شده، دشنه به حرکت درآمد و او – این پایان کار او بود. در رمان مسخ۲۴ تبدیل شدن به حشرهای زشت، به این خاطر که والدین در اتاق کناری با ضمیر سوم شخص مفرد از او سخن می گویند – او فلان کار را می کند، او بسار کار را می کند، به وضوح او را حذف می کردند. گاهی پیام ها آنقدر ظریف هستند که شما برای دریافت آنها باید خیلی خیلی تیزهوش باشید. در یکی از بیمارانم، این پیام در پنهان شدن مادر در پشت ورق های بازی نهفته بود. هروقت که بیمار می آمد، ورق ها بین او و مادرش بودند. ولی مادر چیزی نداشت که به او عرضه دارد. همین تهی بودن به بدترین رنج ها در زندگی آینده منجر می شود.
خب همۀ اینها چگونه با احتمالاً مهم ترین نکتۀ کتابِ «روانکاوی چگونه شفا می دهد» من، جور درمی آید؟ معتقدم مهم ترین موضوعی که در این کتاب مطرح کردم این بود که روانکاوی از طریق توضیح دادن – مداخلاتی در سطح تفسیر – شفا می دهد؛ نه از طریق «درک کردن»، نه از طریق تکرار و تأیید گفته ها و احساس های بیمار، که صرفاً گام نخست است. در ادامه [روانکاو باید] کار را ادامه داده و یک تفسیر ارائه دهد. در روانکاوی، تفسیر به معنای توضیح آنچه در جریان است، به زبان تکوینی، پویشی و روانی اقتصادی۲۵ است. من به دلایلی، نمی خواهم الآن دیدگاه انطباقی پردردسر هارتمن۲۶ را باز کنم؛ دیدگاهی که معتقدم وصلۀ ناجور برای روانکاوی است. هرچندکه این مفهوم رابط می تواند برای جامعه شناسی فوق العاده باشد. امّا معتقدم که حرکت از درک کردن به تبیین کردن، از تأیید اینکه روانکاو می داند بیمار چه احساس ، اندیشه و تصوّری دارد (اینکه با زندگی درونی بیمار همسو است)، به دادن تفسیرهایی در گام بعدی، پیشروی از شکل ابتدایی تر همدلی به شکل پیشرفته تر آن است. تفسیرها سازه های عقلانی نیستند. اگر اینگونه باشند مؤثر واقع نمی شوند. شاید به طور اتّفاقی [مؤثر واقع شوند]، ولی نه طبق یک قاعده. یک روانکاو خوب با ارتباطی گرم، با درک شدت احساسات، و با درک مناسب انواع تعارضات فرعی که در ارتباط با ابراز این [آرزوها و نیازهای کودکی] به میان می آیند، گذشتۀ کودکی را در قالب پویایی های انتقال فعلی بازسازی می کند. این پارادایم – یا به جای آن (که به دلایل نامعقولی واژهای با بار معنایی خاص است)، باید بگویم این الگوی اصلی۲۷ ، الگوی اصلی این جابجایی – این حرکت دو مرحله ای از درک کردن به تبیین کردن – موقعیت خاصی در دوران کودکی است که خوشبختانه به شکلی احساسی، در کتاب جدیدم «روانکاوی چگونه شفا می دهد؟» توصیف کرده ام. من در این کتاب مثال کودکی با مادرش در پارک را نقل کرده ام. کودک، همچون هر کودکی خردسال دیگری، به مادرش چسبیده بود. اما آفتاب می درخشید و کبوترها در اطراف حرکت می کردند. کودک ناگهان شادابی و شهامت تازه ای احساس کرد و از مادر دور شد و به سوی کبوترها رفت. همین که سه چهار قدم پیش رفت، به عقب نگاهی انداخت. تفسیر عمومی آن این است که کودک مضطرب است. او می خواهد اطمینان یابد که می تواند برای مجدداً جای گرفتن در آغوش مادر، بغل شدن و غیره، نزد او بازگردد. فکر می کنم همۀ اینها درست باشد. امّا چیز مهم تری هم صحت دارد. او می خواهد که لبخند غرورآمیز مادر به خاطر این پیشرفت فرزندش را ببیند. او می خواهد سرفرازی مادر را ببینید، «نگاه کن داره برای خودش میره، خودش تنها، شگفت انگیز نیست؟» و در این لحظۀ اتّفاق بسیار مهمی اتفاق افتاده است. شکل سطح پایین همدلی، شکل وابسته به بدن همدلی که در قالب بغل کردن و لمس کردن و لبخند زدن جلوه گر می شد، اکنون صرفاً از طریق جلوه های چهره و احتمالاً بعدها در قالب کلمات ابراز می شود، «بهت افتخار می کنم پسرم». این یک تفسیر است. یا دست کم با تفسیر در روانکاوی موازی است. چطور؟ پیش تر بیان کردم – فهمی وجود دارد که تاحدودی شبیه نگهداشتن بدنی۲۸، نوعی ادغام، و سپس دست کشیدن [از این ادغام] است (در برخی افراد بیمار شاید مدّت زیادی طول بکشد تا فرد واقعاً بتواند گام دوّم را بردارد). زمانی که این گام برداشته شد، فرد به سطح بالاتری از همدلی وارد می شود، همدلی به شیوهای پیچیده، با [توضیح] گذشته و چگونگی تکرار آن در زمان حال، و تمام نیروهای تأثیرگذار – و باوجود بیان محتاطانه، این همچنان همدلی است. این همچنان در روان است (و در آن معنا، در سطح بالاتر)،[اکنون] به معنای درک کردن پیام است. فکر می کنم این موضوع خیلی مهم است و به شما نشان می دهد چیزی که واقعاً لازم است به دقّت بررسی کنید، همان است که من مسیر تحوّلی همدلی می دانم – از اشکال ابتدایی آن، تا چنین سطوح بالاتری که بهندرت لمس کردن را به همراه داشته، و به ندرت نشانی از نگهداشتن اوّلیۀ دال بر درک همدلانه دارد. پس ضرورتاً این مسیر اندیشه های من در باب همدلی را برای شما روشن می کند. این همان موضوعی است که می توانم مدتها از آن سخن بگویم.
بااین وجود، همان طور که گفتم و اکنون می خواهم با آن بحث را به پایان برسانم، به دلایل بسیار زیادی این مسئله را به بحث گذاشتم. یکی از دلایل اصلی احساس مسئولیت من در قبال این بود که نباید مفهوم همدلی را به عنوان اقدامات حمایتی مبهم سوءبرداشت کرد، بلکه لازم است که معنا و مفهوم همدلی در سطوح مختلف تحوّل آن فهمیده شود. من قطعاً آدم کهنه گرایی نیستم و فکر می کنم انسان هرچه بیشتر بداند، آزادی اش بیشتر است. هرچه بیشتر بدانی، اهمیت برخی مناسک که مجبوری مضطربانه بدان بچسبی کمتر میشود، زیرا هیچ کس نمی داند که چه چیزی مناسب و چه چیزی نامناسب است. فکر میکنم همواره این پرسش مطرح بوده است که با افرادی که به آشفتگی های بسیار جدیِ خود دچار هستند و احتمالاً نمیتوانند از تفسیر سودی ببرند، چگونه برخورد کنیم.[اقدامات تفسیری برای آنها] خیلی زود است، و آنان برای سال های متمادی به درکی همدلانه در نزدیک ترین سطحی که می توانیم فراهم کنیم، نیاز دارند. و این بدان معنا نیست که فرد نمی تواند خیلی بعدتر به طور طبیعی، به آرامی و بهتدریج به سمت اشکال پیشرفته تر همدلی و توضیح دادن پیش برود.
داستانی را به خاطر دارم که فکر می کنم با اشاره بدان اظهارات امروز صبحم را به پایان برسانم. حدود پانزده سال پیش، درگیر تحلیل بسیار طولانی زنی به شدت آسیب پذیر بودم. نخستین باری که مراجعه کرد، روی کاناپه دراز کشید. تحلیل قبلیاش را به طور ناگهانی پایان داده بود. او احساس می کرده که در تابوتی دراز کشیده است و اکنون درِ تابوت با صدای تیزی بسته میشده است. من به این طریق برای شما بیانش می کنم، زیرا آنچه او احساس می کرد را به خوبی روشن می کند. او عمیقاً احساس افسردگی میکرد و من گاهی احساس می کردم که او را از دست خواهم داد – که او سرانجام برای رهایی از رنج راهی یافته و خودکشی خواهد کرد. اما او را از دست ندادم. در مقطعی که بدترین لحظات تحلیل او بود، در سال نخست یا یک ونیم سال نخست تحلیلش، وقتی در شرایط بسیار بدی بود، ناگهان این حس به من دست داد [و گفتم]: «اگر اجازه دهم همچنان که صحبت میکنی، برای لحظاتی انگشتانم را بگیری چه احساسی خواهی داشت؟ شاید این کار کمکت کند». راهبرد تردیدبرانگیزی بود. آن را توصیه نمی کنم، ولی [آن زمان] درمانده بودم. خیلی نگران شده بودم. بنابراین دو انگشتم را به او دادم. کمی روی صندلی جلو آمدم و دو انگشتم را به او دادم. و اکنون به شما می گویم که چه چیز این ماجرا آنقدر خوب بود. چون روانکاو همیشه روانکاو می ماند. من دو انگشتم را به او دادم. او آنها را در دستش گرفت و من بلافاصله پیش خودم یک تفسیر تکوینی دادم. این لثه بدون دندان یک نوزاد بسیار کوچکی بود که بر نوک پستانی خالی فشار می آورد. این جریان چنین احساسی داشت. چیزی نگفتم. نمی دانستم که [این تفسیر] صحیح است یا نه. امّا آن لحظه بدان واکنش نشان دادم، واکنش به خودم به عنوان یک روانکاو. [پس از آن یک بار] این کار دیگر ضرورتی نداشت. نمی گویم این کار ورق را برگرداند، ولی در آن لحظۀ خطرناک بر مانع بسیار سختی غلبه کرد، و این زمان را در اختیارمان قرار داد که سال ها با موفقیتی رضایت بخش و قابل ملاحظه به کارمان ادامه دهیم.
خب با این عرایضم را به پایان می رسانم. خیلی خوشحالم که به من گوش دادید. کاملاً مطمئنم که این آخرین نشست روان شناسی خود است که در آن شرکت می کنم، ولی می خواستم همۀ تلاشم را برای عملی کردن وعده ام بکنم. خب، بیایید برای اندیشه های آمیخته در روان شناسی خود آیندۀ خوبی آرزو کنیم. خدا نگه دارتان.
پی نوشت :
*- یادداشت ویراستار: این مقاله متن رونویسی شدۀ بیاناتِ از پیش برنامه ریزی نشدۀ هاینز کوهات در پنجمین هم اندیشی پیرامون روان شناسی خود بود که در اکتبر ۱۹۸۱ در برکلی کالیفرنیا ایراد شد. این سخنرانی، واپسین سخنرانی عمومی کوهات بود که چند روز پیش از مرگش ایراد شد. بدون شک این بیانات بعداً توسط او به دقّت ویرایش شده است تا کیفیت لازم جهت انتشار را به دست آورد. در اینجا ویرایش های جزئی ای انجام شده است تا با حذف برخی عبارت های تکراری و افزودن نکات فرعی روشنی متن بیشتر شود و معیارهای دستوری مناسب حفظ گردد. ویراستاری متن به شکل حداقلی انجام شد، به گونه ای که بی واسطگی، غیررسمی بودن و تأثیر هیجانی نطق کوهات، و حتا در جاهایی سبک «بی ظرافت» او پاراسته شود. نخستین رونویسی متن که در سپتامبر ۱۹۸۳ توسط رابرت جی. لیدر آماده شده بود تا در کارگاه روان شناسی خود در انجمن روانکاوی شیکاگو مورداستفاده قرار گیرد، در آماده سازی این نسخه از سخنرانی مفید واقع شد.
- Self psychology
- Introspection and Empathy
- Pure psychology
- Physical sciences
- Epistemological
- Operational
- Extrospection
- Vicarious extrospection
- Free association
- Debriefing
- Vesuvius
- Herodotus
- Xenophon
- Thucydides
- Drive
- Apparatus
- Informer
- یادداشت ویراستار: جست وجو در مدارک و گزارش های شاهدان عینی هیچ یک مؤید نبود آزارگری یا برخورد با چنین رفتارهایی نیستند. درواقع، تمام شاهدان عینی وجود همیشگی وحشیانهترین اعمال آزارگرانه را گزارش می کنند بدون اینکه شواهدی برای تلاش در جهت جلوگیری از این اعمال یا برخورد با خاطی وجود داشته باشد. با این حال، این فرض اساسی کوهات که نازی ها پیش از کشتارجمعی زندانیان اردوگاه و درحین انجام این جنایت، می کوشیدند تا از آنان انسانیت زدایی کامل کنند، تفاوتی نمیکند.
- Castration anxiety
- Disintegration anxiety
- Psychosis
- The Castle
- The Trial
- Metamorphosis
- Psychoeconomic
- Hartmann
- Prototype
- Holding