این مقاله به شرح دقیق هویت روانکاوانه میپردازد که هستۀ این هویت، بازنمایی روانی روانکاوی در دنیای درونی آنالیست یا به عبارت دیگر، روانکاوی به عنوان یک اُبژۀ درونی است. بدیهی است که آموزش روانکاوی برای شکلگیری هویت روانکاوانه ضروری است، اما به دلیل دوسوگرایی، هویت روانکاوانه هم در دوران آموزش و هم بعد از آن مستعد کمرنگ شدن است. این فرآیند کمرنگ شدن، با توجه به روند جهانی پذیرش بیماران کمتر توسط آنالیستها، تشدید شده است. به اصطلاح بحران روانکاوی، که معمولاً به مشکل تعداد بسیار کم بیماران تحلیلی و همچنین تعداد بسیار کم کاندیدهای آموزش تحلیلی اشاره دارد، در وهلۀ اول بحرانی در درون خود ما و به ویژه در هویت روانکاوانۀ ماست. نویسندۀ این مقاله، نمونهها و علل یک هویت روانکاوانۀ بیثبات را به همراه پیشنهادهایی برای اقدامات اصلاحی ارائه می دهد.
درست همانطور که یک روانکاوی فرآیندی همراه با رشد است، به همین ترتیب، فرآیندی است که طی آن یک فرد به یک آنالیست تبدیل می شود. هر دو فرآیند یک پایان رسمی دارند، اما در شرایط مطلوب، پایان روانی ندارند. این فرآیندها منجر به یک رشد ماندگار میشوند که در صورت خوب پیش رفتن، در طول زندگی ادامه دارد. در تلاشهای مداوم برای تبدیل شدن به یک روانکاو و ماندن در این جایگاه، اهمیت هویت روانکاوانه برای من به طور فزاینده ای روشن شده است. از نظر من، هویت روانکاوانه، یا به عبارت دیگر احساسی که ما به طور آگاهانه و ناآگاه نسبت به خود به عنوان آنالیست داریم، یک مفهوم مرکزی در روانکاوی است که بر تکنیک روانکاوی، آموزش به عنوان یک آنالیست و همچنین بر روانکاوی به عنوان یک جنبش تأثیر می گذارد.
تفاوت های بین آنالیستها از نظر نحوۀ انجام روانکاوی و میزان به کاربردن آن ، بسیار زیاد است. برای مثال، قابل ذکر است که ممکن است آنالیستها با داشتن اطلاعات بالینی یکسان در مورد یک بیمار، دیدگاه های بسیار متفاوتی در مورد مناسب بودن یک تحلیل برای او داشته باشند. این اغلب به دلیل درک متفاوت از ویژگیهای روانی بیمار نیست، بلکه به دلیل ارزیابیهای متفاوت از مناسب بودن این ویژگیها برای تصمیمگیری درمورد تجویز یا عدم تجویز تحلیل است. در حالی که یک آنالیست ممکن است تحلیل را توصیه کند، دیگری ممکن است درمانی با فرکانس کمتر را پیشنهاد دهد. همچنین، در حالی که ممکن است برنامۀ یک آنالیست کاملاً پُر باشد، دیگری ممکن است بیماران بسیار کمی داشته باشد یا اصلاً نداشته باشد و این وضعیت را به عوامل خارجی نسبت دهد. تفاوتهای مشابهی در مورد خاتمۀ تحلیل نیز مشاهده میشود؛ یک آنالیست ممکن است به فکر خاتمۀ فعالانه تحلیل باشد، در حالی که دیگری تمایل داشته باشد صبر کند و اجازه دهد فرآیند، مسیر خود را طی کند، به این امید که پیشرفت بیشتری ممکن شود.
بنابراین، آنالیستها درمورد بهترین رویکرد برای یک بیمار یکسان، نظرات بسیار متفاوتی دارند. به نظر من، این تفاوتها در بین آنالیستها، اغلب چندان به دلیل ساختار درونروانی بیمار نیست، بلکه به تفاوت در اعتماد هر آنالیست به پتانسیل روش روانکاوی و به خود به عنوان یک ابزار تحلیلی بستگی دارد. من بر این باورم که تا حدودی باید به این تفاوتها در بین آنالیستها، به عنوان تفاوتهایی در هویت روانکاوانۀ آنها نگاه کرد.
مروری بر مکتوبات مرتبط
جالب توجه است که مکتوبات ما تا کنون توجه کمی به مسئلۀ هویت روانکاوانه داشته است. مرتبطترین مطالب در دو سمپوزیوم انجمن بینالمللی روانکاوی یافت میشود. اولین سمپوزیوم در سال ۱۹۷۶ با مشارکت جوزف[۱]، ویدلوکر[۲] و گرینبرگ[۳] برگزار شد.
جوزف (۱۹۸۳) هویت روانکاوانه را اینگونه توصیف میکند: ظرفیت احساس کردن و تفکر به گونهای که مشاهده و تأمل در عملکرد روانی فرد دیگر را تسهیل کند. این شامل آگاهی آنالیست از هرگونه احساس و پیشداوری خود است که ممکن است روند درمان را مختل کند. جوزف همچنین احساس تعلق به جامعۀ روانکاوی را به عنوان جزء مهمی از هویت روانکاوانه ذکر میکند. ویدلوکر (۱۹۸۳) نیز در مقالۀ خود به ظرفیت مشاهدۀ عملکرد روانی و در عین حال، معطوف کردن توجه به محتوای پنهان آن اشاره میکند.
گرینبرگ (۱۹۹۰) مجموعهای از ویژگیها را ارائه میدهد که با هم «عملکرد روانکاوانۀ شخصیت» (ص ۱۱۸) را تشکیل میدهند. این ویژگیها عبارتاند از:
کنجکاوی در مورد عملکرد روانی انسان که فراتر از کنجکاوی درموردعملکرد خود فرد است؛
ظرفیت دروننگری و خودکاوی؛
ظرفیت خلاقیت؛
ظرفیت تفکر در شرایط نامساعد (برای مثال، در حین یک توفان هیجانی)؛
ظرفیت رازداری، رفتار اخلاقی و اجتناب از کنشنمایی هیجانات؛
ظرفیت تحمل ناکامی ناشی از انزوا، عدم دستیابی به نتایج سریع و گاهی نیز عدم درک موضوعات؛
ظرفیت صبر کردن و گوش دادن با توجه بیطرفانه و منعطف؛
توانایی تحمل ابهام، تردید و حقیقتهای ناقص، بدون نیاز به جستجوی مداوم برای یافتن توضیحات و واقعیتها.
به گفتۀ گرینبرگ، همۀ این ویژگیها در کنار هم هویت تحلیلی را تشکیل میدهند؛ او همچنین اضافه میکند که شرط ضروری دیگر، این است که آنالیست بتواند احساس کند که با وجود این که در حال تغییر است اما همچنان همان فرد قبلی یا همان آنالیست قبلی است.
کرنبرگ(۱۹۸۷) در سمپوزیوم بعدی انجمن بینالمللی روانکاوی، بر اساس کار گرینبرگ، ویژگی دیگری را اضافه میکند: اعتماد به امکان استفاده از دروننگری و بینش برای دستیابی به درک و تغییر جدید، به همراه نگرش والدینی در مورد نگهداشتن[۶] یا دربرگیریِ ماهیت آشفتۀ تعارضات درونروانی. کرنبرگ همچنین به سه مؤلفه مهم «سوپرایگو» در هویت تحلیلی اشاره میکند: درجهای از بلوغ در حد همانندسازی با ایدئولوژیهای اجتماعی، سیاسی یا مذهبی؛ ظرفیت مقاومت در برابر واپسروی زمانی که آنالیست در معرض فرآیندهای گروهی قرار میگیرد؛ و ظرفیت وفادار ماندن به نظام ارزشهای خود، در مقابل تسلیم شدن در برابر عُرف.
این قسمت انتخابشده از مکتوبات مرتبط، عمدتاً به توصیف ظرفیتها و ویژگیهای مختلفی میپردازد که یک آنالیست باید برای تبدیل شدن به یک آنالیست «خوب» داشته باشد. من سعی خواهم کرد تا هویت تحلیلی را تا حد امکان به طور خاص توصیف کنم؛ و این توصیف را با این ایده شروع خواهم کرد که هستۀ هویت تحلیلی از بازنمایی روانی تحلیل در دنیای درونی آنالیست تشکیل شده است. به عبارت دیگر، هستۀ هویت تحلیلی توسط نحوۀ درونیسازی روانکاوی توسط ما و نحوۀ فکر و احساس آگاهانه و ناآگاه ما در مورد روانکاوی تعیین میشود.
در نتیجۀ فرآیند طولانی و فشردۀ رشد یک آنالیست، که طی آن بسیاری از جنبههای روانکاوی درونی میشوند، مجموعهای از درونفکنیها و همانندسازیها شکل میگیرد که منجر به رشد یک ساختار درونی میشود که فراتر از مجموعهای از کارکردهای ایگو یا سوپرایگو است. من سعی خواهم کرد توصیف کنم که چگونه از طریق اعتماد روزافزون به روش تحلیلی و به طور خاص به فرایند ناآگاه و محیط تحلیل[۸] و همچنین درک عمیقتر از ارزش درمانی و شخصی روانکاوی، یک رابطۀ عمیق با این ساختار درونی شکل میگیرد. بدین ترتیب، روانکاوی به یک همراه درونی در زندگی ما تبدیل میشود که رابطهای با آن داریم و این رابطه، شبیه به تمام روابط دیگر، با طیف وسیعی از هیجانات همراه بوده و همیشه پویا است. روانکاوی به یک «ابژۀ درونی[۹]» تبدیل میشود که کیفیت آن، به همراه رابطهای که با آن داریم، هستۀ هویت تحلیلی را تشکیل میدهد. در حالی که ابژۀ درونیِ شکل گرفته توسط روانکاوی عمدتاً میتواند حمایت و اعتماد را در اختیار فرد قرار دهد، اما همچنین ممکن است مشکلاتی را نیز به همراه داشته باشد؛ که این مسأله در بخش بعدی این مقاله مورد بحث قرار خواهد گرفت.
برای تأکید بر این موضوع که تحلیل بخشی از دنیای درونی ماست و رابطۀ هیجانی ما با آن هویت تحلیلی ما را تعیین میکند، به طوری که وجه اصلی در این امر یک نظریه یا تکنیک خارج از خود ما نیست، من روانکاوی را به عنوان یک ابژۀ درونی و پیوند ما با روانکاوی را به عنوان یک رابطۀ اُبژهای در نظر خواهم گرفت. ممکن است اُبژۀ روانکاوانۀ درونی را دوست داشته باشیم، از آن متنفر باشیم، آن را ایدهآلسازی کرده و یا بیارزش بدانیم، اما به هر طریقی که باشد، این اُبژۀ درونی نقشی کلیدی در نحوۀ بودن و احساس ما نسبت به خودمان به عنوان یک آنالیست خواهد داشت.
کیپر (۱۹۹۷) به طور بسیار واضح اهمیت مفهوم تحلیل به عنوان یک ابژۀ درونی را توصیف میکند:
اعتقاد دارم که ابژۀ درونیای که به آنالیست کمک میکند تا سد درونی خود را در برابر فرافکنیهای بیمار حفظ کند، خودِ روانکاوی به عنوان نوع خاصی از کاوش تجربی است. روانکاوی تنها زمانی چنین کارکردی دارد که برای آنالیست یک ابژۀ درونی باشد و تنها در صورتی برای آنالیست به ابژۀ درونی تبدیل میشود که او آن را دوست داشته باشد. این عشق به روانکاوی از طریق تحلیل خودِ آنالیست به دست میآید و تقویت میشود و به نظر میرسد وجود آن معیار خوبی برای آن حالت مبهمی است که «قابلیت تحلیلپذیری» یا «قابلیت آنالیست بودن» نامیده شده است.
مفهوم روانکاوی به عنوان یک اُبژۀ درونی علاوه بر اینکه از نظر ما به عنوان یک سد درونی در برابر فرافکنیهای بیمار ارزشمند است، همچنین به ما این امکان را میدهد که تفاوتهای بین آنالیستها را تا اندازهای ناشی از دنیای درونی هر آنالیست و به ویژه رابطه آنالیست با تحلیل بدانیم به جای اینکه این تفاوت ها را صرفاً به عوامل بیرونی نسبت دهیم. هر چقدر هم که این موضوع بدیهی به نظر برسد، به نظر من در واقع دیدگاهی بحث برانگیز در میان آنالیستها است.
شکل گیری روانکاوی به عنوان یک اُبژۀ درونی
شفر (۱۹۷۹) اشاره میکند که ما در واقع دائماً درگیر فرآیند تبدیل شدن به یک آنالیست هستیم و تکمیل دوره آموزشی تنها یک مرحله گذرا در یک سفر بی پایان است. موضوع این نیست که ما آنالیست هستیم، بلکه موضوع این است که ما بی وقفه درگیر فرآیند تبدیل شدن به یک آنالیست هستیم.
هویت پیشتحلیلی
بنیانهای این فرآیندِ تشکیل هویت تحلیلی، مدت ها قبل از آموزش روانکاوی گذاشته میشود. در کودک ویژگیهایی مانند کنجکاوی و اشتیاق به یادگیری، علاقه و حساسیت هیجانی رشد میکند که عناصر زیربنایی بسیار مهمی برای هویت تحلیلی در آینده هستند. بدیهی است، همانطور که در شکلگیری هر هویتی اتفاق میافتد، همانندسازی با نقشهای والدینی و گاهی اوقات با خواهر و برادرهای بزرگتر، نقش مهمی در شکلگیری این عناصر اولیۀ هویت تحلیلی ایفا میکند.
اگرچه من با مطالعات سیستماتیک در این زمینه آشنایی ندارم، اما برداشت من این است که در سابقۀ خانوادگی بسیاری از آنالیستها و کاندیدهای این رشته، حداقل یک نقش والدینی وجود داشته که از یک سو فضایی از گرما و صمیمیت هیجانی به اندازه کافی خوب و از سوی دیگر کنجکاوی و جاه طلبی فکری را تقویت میکرده است. گاهی اوقات نوعی ذهنیت روانشناختی به طور واضح وجود دارد. یک آنالیست به من گفت که در خانه پدریاش، بشقاب دیواری با پند اخلاقی “درک کردن بهتر از شکایت کردن است” وجود داشت که پدربزرگش آن را نقاشی کرده بود.
مسلماً بخش دیگری از این موضوع، نحوۀ آشنایی کودک با تعارضات درونی و دردهای هیجانی و چگونگی تحمل آنهاست. یک یافتۀ دیگر این است که به نظر میرسد (و البته این برداشت شخصی من است)، در پیشینهۀ خانوادگی آنالیستها، اغلب شاهد اختلال جدی در حداقل یکی از والدین هستیم. کودکی همراه با استرس هیجانی مزمن و تهدید دائمی میتواند منجر به حساسیت شدید نسبت به ارتباطات هیجانی ناآگاه شود که این حساسیت شکلی از سازگاری ضروری برای بقای روانی است. علاقه یا شیفتگی نسبت به چیزهایی که واضح نیستند (پنهان یا حتی ممنوع) نیز ممکن است نقش مهمی در این امر داشته باشد اگرچه اکثر کودکان، اگر نگوییم همه، چنین علایق و شیفتگیهایی دارند. حکایتی به ذهنم میرسد که در آن آنا فروید در حین پیادهروی عصرانه به پدرش میگوید که شیفتۀ تمام خانه های وین است که به زیبایی چراغانی شدهاند. فروید با دخترش موافقت کرده اما اضافه می کند که آنچه واقعاً جذاب است اتفاقاتی است که پشت آن نمای ظاهری خانهها رخ میدهد.
ویژگیهای یک هویت روانکاوانۀ آتی بیشتر در طول آموزش فردی و تحصیلات آکادمیک فرد، رشد یافته و درونی میشود. در این دوره از رشد فکری، کنجکاوی رونق میگیرد و تفکر انتقادی و خلاق به شدت تحریک میشود. بسیاری از آنالیستهای آینده در این زمان با کسی (که اغلب، اما نه همیشه، یک استاد است) ملاقات میکنند که این فرد علاقهای به زندگی هیجانی درونی را تحریک کرده و کمک میکند که فرد نسبت به این زندگی هیجانی درونی، کنجکاوی فکری داشته باشد. به این ترتیب، علاقه به فرآیندهای هیجانی به وجود میآید. گاهی اوقات این امر با پیشنهاد مستقیم به خواندن متون روانکاوی اتفاق میافتد و گاهی از طریق هنر یا ادبیات.
در مورد آشنایی خودم با تفکر روانکاوانه، از استاد ادبیات دوران دانشگاهم سپاسگزارم که مهارت فوقالعادهای در تفسیر متون ادبی به شیوۀ روانکاوانه داشت. به یاد میآورم که چقدر از کشف چیزی کاملاً جدید و هیجانانگیز لذت میبردم و شگفتزده میشدم و بلافاصله در من اشتهای سیریناپذیری برای دانستن بیشتر ایجاد میکرد. به نظر من، اگر چنین علاقهای به روانکاوی در دوران دانشگاه بیدار شود، فرد به خواندن متون روانکاوی روی میآورد و به دنبال کسانی میگردد که بتوانند دانش و تجربه تحلیلی عرضه کنند. برخی در سخنرانیهای تحلیلی شرکت میکنند یا استادان آگاه به روانکاوی را انتخاب میکنند. برخی نیز برای حل مشکلاتی که در این مرحله از زندگیشان با آن مواجه هستند، به دنبال کمک تحلیلی خواهند بود.
به این ترتیب، مدتها قبل از آغاز آموزش تحلیلی، تمایل به روانکاوی رشد میکند و رؤیای تبدیل شدن به یک آنالیست به بخشی از ایدهآل ایگوتبدیل میشود. تمام شخصیتهای مهم برای همانندسازی (مانند والدین، خواهر و برادر، معلمان و احتمالاً درمانگران) در شکلگیری فعلی یک هویت پیشتحلیلی نقش دارند. پارسونز(۱۹۹۵، ص ۸۳) چنین پیشهویتی را «خون حیات» روانکاوی مینامد و خاطرنشان میکند که این هویت، کاندیدهای روانکاوی را در ابتدای آموزش به اعماق روان خودشان سوق میدهد و باید در طول دوره آموزشی تحریک شده و رشد یابد.
بنابراین، کاندید تحلیلی که تازه شروع کرده است با بیخبری وارد دورۀ آموزشی نمیشود. او اغلب از قبل دانش قابل توجهی دارد و مطمئناً درمورد محتوای دورۀ آموزشی تحلیلی، فانتزیهای آگاهانه و ناآگاهی دارد. برای برخی، این به معنای انتظار پیوستن به گروهی منتخب از اَبَردرمانگران برگزیده خواهد بود. برخی دیگر ممکن است انتظارات جادویی داشته باشند که تحلیل، پاسخی برای تمام مشکلات شخصی آنها داشته باشد. ماهیت فانتزیهای مختص به این موضوع، هر چه که باشد، به طور مداوم بر آموزش تأثیر خواهد گذاشت.
شکلگیری هویت روانکاوانه در دوران آموزش
در دوره آموزشی روانکاوی، احتمالا مهمترین مکانیسم، همانندسازی است و از نظر من، شکلگیری یک هویت تحلیلی مستحکم و پایدار، هدف اصلی به شمار میرود. آرلو(۱۹۷۲) بیان میکند که نگرشها و آرمانهای حرفهای ضروری برای این حرفه، تنها از طریق آموزش شناختی قابل انتقال نیستند. بنابراین، آرلو مینویسد: «یک مکانیسم هیجانی مورد نیاز [است]؛ همانندسازی با چهرههای برجستهای که با ایدهآلایگوی جمعی مطابقت دارند، وسیلۀ اصلی این مکانیسم هیجانی است » (ص ۵۵۹). از نظر او، «هدف آموزشی در آموزش روانکاوان، پرورش نوعی از همانندسازی است که در برابر درگیری مجددِ واپسرونده با تعارض، پایدار و ایمن و مقاوم باشد» (ص ۵۶۲). اگرچه دستیابی به همانندسازی پایدار و ایمن، البته که مطلوب و هدفی برای تلاش است اما درک این نکته مهم است که همانندسازیها، شکلهایی از مصالحه هستند و به همین دلیل، همانطور که اسمیت(۲۰۰۱) اشاره میکند، همواره درگیرِ تعارضاند. این بدان معناست که همانندسازیها هرگز نمیتوانند کاملاً پایدار یا در برابر واپسروی، مقاوم باشند. آنها همیشه دوسوگرا بوده، یعنی گاهی اوقات مهربان و تسهیلکننده و گاهی اوقات بیش از حد انتقادی و بازدارنده هستند.
چندین نویسنده به خطرات مرتبط با «همانندسازی» اشاره میکنند. هایمان(۱۹۵۴) اشاره میکند که کاندیدها ممکن است تعابیر تحلیلی را برای دفع خصومت و تردید بپذیرند و به این ترتیب، از «همانندسازی» به صورت دفاعی استفاده کنند. در همان مقاله، هایمان توجه را به «همانندسازی» تشخیص داده نشدۀ خودِ آنالیست آموزشی با کاندید آموزش روانکاوی جلب میکند، که میتواند منجر به درگیری هیجانی بیش از حد شدید آنالیست با کاندید شود.
گریناکر(۱۹۶۶الف) به خطری اشاره میکند که کاندید به جای «همانندسازی» با آنالیست، از او تقلید کند. در نتیجه، کاندید معنای تعابیر را به طور کامل درک نمیکند، بلکه صرفاً با اطاعت آنها را میپذیرد. او مینویسد که این خطر به ویژه برای کاندیدهای نارسیستیک بسیار زیاد است، اما همچنین مؤثرترین عامل در این امر، واکنشهای آنالیست است. به نظر میرسد هر چه گرایش یک آنالیست به نارسیسیزم بیشتر باشد، این خطر نیز بیشتر است که او از این فرآیند آگاه نباشد و نتواند به شیوهای تحلیلی با آن برخورد کند. گریناکر فکر میکند این خطر زمانی حتی بیشتر میشود که آنالیست فردی دارای اعتبار نسبی در گروه تحلیلی خود باشد، زیرا در آن صورت کاندید تمایل بیشتری دارد که فکر کند حتماً حق با این آنالیست مشهور است.
در این زمینه، تمایز بین مفاهیم تقلید و همانندسازی که توسط مایسنر(۱۹۷۳) شرح داده شده است، اهمیت پیدا میکند. تقلید به عنوان شکلی از یادگیری، به کپی کردن رفتار آشکار و قابل مشاهده، بدون درونی کردن این رفتار اشاره دارد. درحالی که، همانندسازی، درونی کردن ویژگیهای روانشناختی انتزاعی مانند انگیزهها، نگرشها، ارزشها و حالات عاطفی است. مایسنر، همانندسازی را به عنوان «یک اصلاح ساختاری داخلی در درون ایگو یعنی یک تغییر اساسی در ساختار شخصیت» توصیف میکند(ص ۸۰۰). اگر هدف آموزش روانکاوی تحریک تفکر آزاد و خلاق و همچنین توسعه یک هویت تحلیلی مستقل باشد، واضح است که باید برای همانندسازی تلاش کرد و از تقلید اجتناب کرد. (البته همیشه نمیتوان از تقلید اجتناب کرد و حتی گاهی ممکن است به عنوان مرحلهای میانی در حرکت به سمت همانندسازی عمل کند.)
آنالیستهای آموزشی، سوپروایزرها، سخنرانان و آنالیستهای برجسته در داخل و خارج از کشور، و همچنین سایر کاندیدها، افراد یا بخشی از افرادی هستند که کاندیدها با آنها همانندسازی میکنند و آنها هستند که واحدهای سازندۀ هویت تحلیلی هر کاندید را فراهم میآورند. از میان تمام این اُبژههای بالقوهی همانندسازی، احتمالاً آنالیست آموزشی بیشترین تأثیر را بر او میگذارد. چندین نویسنده (گریناکر ۱۹۶۶آ؛ هایمان ۱۹۵۴؛ لامپلده گروت ۱۹۵۴) بر شرایط خاصی تأکید میکنند که در آن، در طول تحلیل کاندید، او نه تنها ارتباط تحلیلی، بلکه انواع دیگری از ارتباطها را نیز با آنالیست خود در انواع مختلفی از موقعیتهای اجتماعی مانند سمینارها، جلسات و مهمانیها دارد. هر دوعضو این زوج تحلیلی [یعنی کاندید و آنالیستش] به این ترتیب به اعضای یک گروه رقابتی نیز تبدیل می شوند(گریناکر، ۱۹۶۶الف) که این موضوع بر انتقال و انتقال متقابل تأثیرات مختلفی دارد.
علاوه بر این، این ارتباطات خارج از تحلیل بر فرایند همانندسازی تأثیر میگذارد زیرا کاندید اطلاعات بسیار بیشتری در مورد آنالیست خود دریافت میکند تا بیماری که کاندید آموزش روانکاوی نیست. کاندید، آنالیست خود را در موقعیتها و نقشهای مختلف مشاهده میکند و داستانهای مربوط به او را، چه درست و چه غلط، میشنود. این وضعیت برای کاندید میتواند پیچیده و گیجکننده شود زیرا ممکن است مسائل رقابتی و نارسیستیک را برانگیزد که میتواند با فرآیند همانندسازی تداخل داشته باشد.
هایمان (۱۹۵۴) بر این عقیده است که «اگر به عوامل خارج از تحلیل در یک تحلیل آموزشی اجازه داده نشود که به پناهگاههایی برای مقاومت تبدیل شوند، آنها برای کار تحلیلی، سودمند خواهند بود» (ص ۱۶۴). بنابراین، مشکلات را میتوان به ابزاری برای پیشبرد تحلیل تبدیل کرد. با این حال، گریناکر (۱۹۶۶الف) این دیدگاه را «خوشبینانه و آمیخته با منطقیسازی» (ص ۵۵۱) میداند. او در این مورد میگوید هنگامی که مطالب جدیدی در تحلیل به دلیل تماس واقعی با آنالیست ایجاد میشود، این خطر وجود دارد که این موضوعات گویی درمحفظهای حبس شده و بنابراین مورد تحلیل قرار نگیرد. به نظر او، «چنین مشکلات انتقالیِ خفه شدهای ممکن است منبع بسیاری از نگرشهای دوسوگرای آنالیستها نسبت به خود تحلیل باشد» (ص ۵۵۱).
در مقاله دیگری، گریناکر (۱۹۶۶ب) در مورد خطر ایدهآلسازی بیش از حد آنالیست و تحلیل هشدار میدهد. آرلو(۱۹۷۲) بیان میکند که کاندید، در نتیجهی همانندسازی با آنالیست آموزشی خود، اغلب هدف تبدیل شدن به یک آنالیست آموزشی را برای خود در نظر میگیرد؛ در نتیجه، تبدیل شدن به «فقط» یک آنالیست قابل قبول نیست. اگر هدف تبدیل شدن به یک آنالیست آموزشی به دست نیاید، نتیجۀ آن میتواند جراحت نارسیستیک و رویگردانی از تحلیل باشد.
کاندید آموزش روانکاوی نه تنها با شخصِ آنالیست آموزشی به عنوان یک «اُبژه» بلکه با کارکرد تحلیلی او نیز همانندسازی میکند (شِنگولد ۱۹۸۵) و بدین ترتیب، بخشهایی از تکنیک آنالیست آموزشی خود را درونی میکند. در ایدهآلترین حالت، این همانندسازی با آنالیست آموزشی و کارکرد تحلیلی او با مرحلهای از «عدم همانندسازی» دنبال میشود، که در این مرحله کاندید ظرفیت خودتحلیلی را در خود رشد میدهد و بدین ترتیب میتواند با یک هویت تحلیلی منحصر به فرد، آنالیست خودش شود.
در سالهای اولیۀ آموزش، همانندسازیها (که امیدواریم بیشتر تسهیلکننده و فقط گاهی اوقات بازدارنده باشند)، قوی و برجسته خواهند بود. در کاندیدهای پیشرفتهتر، همانندسازیها احتمالاً کمرنگتر شده و به پسزمینه منتقل خواهند شد.
این پیشرفت عمدتا در طول فرآیند پس از تحلیل اتفاق میافتد و تا حد زیادی به این بستگی دارد که آنالیست آموزشی تا چه حد بتواند پس از پایان تحلیل، پرهیز و فاصله خود را برای مدت زمان به اندازه کافی طولانی، حفظ کند. دوستیهای عجولانه یا ارتباطهای آنالیست با آنالیست ممکن است بیش از حد تحت تأثیر پدیدههای انتقال و انتقال متقابل قرار گیرند و فرایند دستیابی به استقلال تحلیلی را مختل کنند. این موضوع در مورد سوپروایزرها و اساتید تحلیلی نیز صادق است، هرچند معمولاً به میزان کمتری.
کاندید نه تنها با افراد، بلکه با نهادها، مانند جامعۀ روانکاوی، زیرگروههای این جامعه، نظریۀ روانکاوی و کلیت روانکاوی، همانندسازی میکند. چندین نویسنده در مورد شرایط روانشناختی بسیار پیچیدهای که کاندید تحت آن آموزش میبیند، نظر دادهاند. بیبرینگ(۱۹۵۴) از «کاندیدهای به هم پیوسته» صحبت میکند که «گروهی بسیار رقابتی را تشکیل میدهند که تمایل به کنشنمایی جمعی دارند» و همچنین «تمایل دارند که واکنشهای انتقالی خود را دوپاره کرده[۲۴] و آنها را به سایر مدرسان روانکاوی جابجا کنند» (ص ۱۶۹). بیبرینگ این موضوع را با عنوان «جریانهای متقاطع بیماریزای مؤسسات آموزشی» خلاصه میکند(ص ۷۰).
رنگل(۱۹۸۲) به تجربیات گروهی کاندید در طول سالهای آموزش به عنوان یکی از دو جنبهای اشاره میکند (جنبهی دیگر تحلیل آموزشی است) که «تأثیر تعیینکنندهای بر روابط آینده او با روانکاوی، چه در رابطه با نظریۀ روانکاوی و چه در رابطه با زندگی گروهی روانکاوی، دارد» (ص ۴۵). همانطور که رنگل مینویسد، «خانوادۀ تحلیلی» «ساختار اجتماعی پویایی را تشکیل میدهد که تقریباً به صورت یک به یک با ساختار سلسلهمراتبی خانوادهی اصلی مطابقت دارد» (ص ۴۶). آرلو (۱۹۷۲) بیان میکند که آموزش تحلیلی «اغلب به عنوان یک مراسم پاگشایی طولانی تجربه میشود» (ص ۵۶۰) که منجر به ایدهآلسازی یا خصومت میشود. اگر این واکنشها در تحلیل شناخته نشده و به درستی با آنها برخورد نشود، میتوانند به «روانکاوی به عنوان یک روش یا مجموعهای از دانش، منتقل شوند»(ص ۵۶۱).
در طول دوره تحلیل آموزشی، خودِ فرآیند روانکاوی نیز درونی سازی می شود. بدین ترتیب، کاندید تصویری درونی از تحلیل شکل میدهد که در این تصویر،تحلیل فرآیندی الزاماً طولانی و بدون ساختار بوده که رضایتهای سریع را به ارمغان نمیآورد و به جای ارائۀ راهحلهای مربوط به دنیای واقعی، تغییر و بینش و دیدگاهی کلی ارائه میدهد. اگر این فرایند روانکاویِ خودِ کاندید، با تجربهای همراه شود که در آن فرصتی منحصر به فرد برای کسب بینشی عمیق نسبت به عملکرد درونی خود، به کاندید ارائه شود و چنین بینشی همچنین فرصتی منحصر به فرد برای رشد خودمختاری و تغییر را فراهم کند، هستۀ حیاتی هویت تحلیلی شکل گرفته است. تجربهای که کاندید از تحلیل بیماران خود به دست میآید ( با درک این نکته که فرآیند روانکاوی این فرصت منحصر به فرد را برای دیگران نیز فراهم میکند و بنابراین میتواند درمانی مؤثر باشد) سهم مهم دیگری در هویت تحلیلی به شمار میرود.
هویت تحلیلی پس از آموزش
همانطور که قبلا ذکر شد، شکلگیری هویت تحلیلی با پایان یافتن آموزش رسمی به اتمام نمیرسد. به دلیل فرآیندهای همانندسازی متعدد و گوناگونِ درگیر در این امر، یکی از عوارض جانبی ناخواسته (اما اجتنابناپذیر) آموزش تحلیلی این است که آنالیست تازهکار هنوز تا حد زیادی تحت کنترل درونی اُبژههای همانندسازی تحلیلی خود قرار دارد. کمرنگ شدنِ همانندسازیهای مختلف به این معنا نیست که آنها در نهایت به طور کامل ناپدید میشوند یا غیرفعال و بدون تغییر باقی میمانند. اسمیت (۲۰۰۱) بیان میکند که «در حالی که همانندسازیها در طول زمان و بر اساس یک مسیر رشدی قابل پیشبینی تغییر میکنند، آنها همچنان بخش فعالی از زندگی درونی آنالیست باقی میمانند» (ص ۷۸۶ن). به عبارت دیگر، آنالیست، به قول اسمیت، «صدای» اُبژههای درونی همانندسازی خود را همچنان «میشنود». از آنجایی که این صداها همیشه به یک زبان صحبت نمیکنند و ممکن است پیامهای تعارضآمیزی را منتشر کنند،اسمیت از «نبرد صداها» (ص ۷۹۹) به عنوان بخشی از رشد خودمختاری آنالیست یاد میکند.
کلاوبر[۲۷] (۱۹۸۶) معتقد است که آنالیست جوان ناچار است سالها با یک خودِ تحلیلی کاذب عمل کند. بسیاری از نویسندگان (فوگل و گلیک ۱۹۹۱؛ جوزف ۱۹۸۳؛ کلاوبر ۱۹۸۶) تأکید میکنند که هویت تحلیلی مستقل تنها مدتها پس از پایان آموزش رسمی شکل میگیرد. شکلگیری یک هویت تحلیلی مستقل، سالها کار تحلیلی فشرده و بدون نظارت سوپروایزر، پس از اتمام آموزش را میطلبد. این موضوع با گفتۀ مشهور کلاوبر (۱۹۸۶) نشان داده میشود که او بیان میدارد برای اینکه به جایی برسد که بتواند بدون احساس گناه و اضطراب بیماری را برای تحلیل بپذیرد، به ده سال پرداختن به تحلیل بیماران به صورت تماموقت نیاز داشت.
حتی پس از گذشت ده سالِ کلاوبر و فروکش کردن «نبرد صداها»ی اسمیت، هویت تحلیلی به یک فرم نهایی نمیرسد. آنالیستها انسانهایی هستند که با گذشت زمان تغییر میکنند و هویت تحلیلی آنها نیز با آنها تغییر میکند. در طول دوران حرفهای یک آنالیست، عرصه روانکاوی نیز دستخوش تغییر میشود، به این معنی که دیدگاه آنالیست نسبت به روانکاوی و همچنین هویت همراه با آن در طول سالها تغییر میکند. کریس (چاپ نشده) اشاره میکند که گاهی اوقات برای تطابق با نظریههای جدید و ایدههای جدید در مورد تکنیک، «فراموش کردن آنچه در روانکاوی یاد گرفتهشده» ضروری است. کریس به عنوان بخشهای کلیدی از این فراموش کردن، به «بازنگری همانندسازیها و فرآیندهای سوگواری» (ص ۶) اشاره میکند. باید به خاطر داشته باشیم که شکلگیری هویت تحلیلی یک فرآیند همیشگی است.
اُبژههای تحلیلی درونی
از ابتدای کودکی تا بزرگسالی، فرد هویتی را شکل میدهد که شامل بسیاری از عناصری است که بعدها پایه و اساس هویت روانکاوی او را تشکیل میدهند؛ بنابراین، هویت تحلیلی بر مبنای هویت کلی فرد ساخته میشود. هویت تحلیلی، در طول آموزش تحلیلی، در نتیجۀ تمامی همانندسازیها(ی جزئی) با افراد، با کارکرد تحلیلی، محیط و فرآیند تحلیلی، به تدریج و به طور قطع تثبیت میشود. هستۀ این هویت تحلیلی، اُبژۀ تحلیلی درونی است. این اُبژه شامل تمامی جنبههای شناختی و هیجانی، هم آگاهانه و هم ناخودآگاه موقعیت درونی فرد نسبت به روانکاوی است. این یک اُبژۀ درونی کاملاً جدید نیست زیرا به شدت بر اساس اُبژههای درونی مختلفی که از دوران کودکی شکل گرفتهاند، ساخته شده و تحت تأثیر آنها قرار دارد. جنبههایی از ایدهآلایگوی والدینی و ارزشها، نگرشهای درونی و الگوهای عملکرد هیجانی افراد مهم زندگی، همگی در این اُبژۀ درونی گنجانده شدهاند. بخشهایی از آن، بازتابها یا جایگزینهای روابط با اُبژههای درونی اولیه خواهند بود؛ بخشهای دیگر جدیدتر یا کاملاً نو هستند.
با نگاهی به روند رشد شخصی خودم ،به عنوان نمونه، میتوانم کنجکاوی و علاقهام به عملکرد درونی روان را به خانه پدری و تحصیلات بعدیام نسبت دهم. درونیسازی ارزشهایی که در پس نگرش تحلیلی من هستند، به ویژه در نیمۀ دوم آموزش تحلیلی من و بعد از آن اتفاق افتاد. همانطور که اشاره شد، هویت روانکاوانه و هویت عمومی در کنار هم وجود داشته و همپوشانی دارند و همچنین بر یکدیگر تأثیر متقابل میگذارند.
به نظر من، سه عنصر، ماهیت اُبژۀ تحلیلی درونی را تشکیل میدهند. این عناصر مستقل از یکدیگر نیستند، بلکه در عین همپوشانی، قابل تمایز هستند. این عناصر عبارتند از: (۱) یک نگرش پرسشگر و جستجوگر در جهت شناخت دروننگرانه و تعاملی به عنوان منبعی برای تغییر درونی؛ (۲) اعتماد به یک فرآیند ارتباطی ناآگاه و بدون ساختار؛ و (۳) اعتماد به محیط تحلیلی (تعداد جلسات در هفته و وضعیت قرار گرفتن بیمار در جلسات) به عنوان مناسبترین شرایط برای تغییر درونی. این سه جنبه از اُبژۀ تحلیلی درونی، هستۀ هویت تحلیلی را تشکیل میدهند (که البته اگر به طور کلی به آن نگاه کنیم، البته که به این سه مورد محدود نمیشود).
ما آنالیستها بدون شک در بسیاری از تکنیکها و نگرشهای خود با رواندرمانگران و سایر متخصصان سلامت روان اشتراک داریم. با این حال، به نظر من، نگرش پرسشگر ما و اعتماد ما به فرآیند ناآگاه و همچنین محیط تحلیلی، منحصر به روانکاوی است و بنابراین هستۀ اصلی هویت روانکاوانه را تشکیل میدهد. بخشهایی یا مشتقاتی از این جنبههای اصلی ممکن است تا حدودی توسط درمانگران تحلیلی یا سایر متخصصان آگاه به تحلیل مورد استفاده قرار گیرد، اما نه به طور کامل یا منسجم مانند روانکاوی.
شکی ندارم که بسیاری از آنالیستها با دیدگاه من در مورد ماهیت اُبژۀ تحلیلی درونی که توصیف میکنم، موافق نخواهند بود. برخی حتی با مفهوم ابژۀ تحلیلی درونی مخالفت خواهند کرد و برخی مجموعۀ متفاوتی را به عنوان جنبههای اصلی ماهیت اُبژۀ تحلیلی، انتخاب خواهند کرد.
اما اگرچه تصورات بسیاری دربارۀ روانکاوی وجود دارد، فکر میکنم آنالیستها در برخی عناصر اساسی در هویت خودشان، مشترک هستند.
در ادامه، آنچه را که من به عنوان سه عنصر اصلی هویت روانکاوانه میبینم، تشریح خواهم کرد.
یک نگرش پرسشگر و جستجوگر در جهت شناخت درونی
اولین جنبۀ خاص هویت تحلیلی، اساساً یک موضعگیری فلسفی اساسی است که با تمرکز اولیه بر جستجو، پرسش و عنصر شگفتی مشخص میشود، که در آن تلاش برای دستیابی به اهداف درمانی به پسزمینه رانده میشود. اثربخشی، کارایی، رهایی از علائم و کاهش درد روانی در درجه دوم اهمیت قرار میگیرند و عمق تجربۀ هیجانی، خودشناسی، فانتزی و تماس با لایههای عمیقتر شخصیت اولویت دارند. پذیرش و تحملِ ندانستن (آگدن، ۱۹۹۲)، عدم قطعیت، ناتوانی، محدودیتهای خود و درد اجتنابناپذیرِ وضعیت انسانی (به طور خلاصه، تصدیق بیقید و شرط واقعیت) بر تمایل به سرپوش گذاشتن، ترمیم و کنترل اولویت دارد.
بیون (۱۹۷۰)، با اقتباس از کیتس، مفهوم قابلیت منفی را برای توصیف آنالیست به عنوان کسی که «قادر به بودن در عدم قطعیتها، اسرار، شکها بدون هیچ گونه تلاش آشفتهوار برای رسیدن به حقیقت و خِرَد است» (ص ۱۲۵) به کار برد. از سوی دیگر، بوش (۲۰۰۱) هسته اصلی هر تحلیل را با اصل کانت یعنی «جرأت دانستن» تعریف میکند که به معنای تجربه جسارت در شناخت آنچه نمیخواهیم درباره دنیای درونی خود بدانیم است. بلوم[۳۰] (۱۹۸۱) وقتی «پایبندی به پرس و جوی نامحدود» و «پافشاری بر حقیقت و ممنوعیت دروغ گفتن به دیگران و خودفریبی» (ص ۵۴۷) را به عنوان پیششرط عملکرد سوپرایگو در خدمت بینش، توصیف میکند، به همین جهت اشاره دارد. بلوم این را «ایدهآل تحلیلیِ بینش» مینامد که به نظر او «نتیجه آموزش تحلیلی، تجربه، همانندسازیها و ظرفیت نگهداری یک نگرش و هویت تحلیلی است» (ص ۵۵۲).
بنابراین، تحلیل مسألهای در مورد جسارت دانستن و از سوی دیگر، تحمل ندانستن آنچه نمیتوانیم یا هنوز نمیتوانیم بدانیم، است. پولند (۲۰۰۲) با اصطلاح «نگرش تعبیرگر»، یعنی حالتی از کنجکاوی تحلیلی که همیشه در جهت بینش و درک است، بسیار به نگرش پرسشگر و جستجوگر نزدیک است. کینگ[۳۱] (۱۹۷۸) جنبۀ دیگری از نگرش تحلیلی را در یکی از نظراتش روشن میکند. او میگوید که یک آنالیست باید قادر باشد در لحظات بیشترین تنش، هیچ کاری نکند. از این دیدگاه، آنالیست بودن، بیشتر به توانایی هیچ کاری نکردن و انتظار کشیدن مرتبط است تا مداخله فعال؛ یعنی اولویت با تجربه است نه فرمولبندی.
عنصر اساسی نگرش پرسشگر، دیالکتیک بین دو موقعیت داخلی است که توسط آنالیست به رسمیت شناخته میشود. در حالی که آنالیست با همدلی با یکی از این دو موقعیت ارتباط برقرار میکند، در عین حال خود را خارج از این ارتباط هیجانی مستقیم قرار میدهد و آن را از یک موقعیت سوم بررسی میکند. از منظر این موقعیت سوم، آنالیست همیشه با کنجکاوی بدون پیشداوری به آنچه از دیدگاه موقعیت دیگر کاملاً بدیهی به نظر میرسد، نگاه میکند. آنالیست با فرکانس بالا بین این دو موقعیت نوسان میکند. ارتباط زیاد در یک تحلیل پیششرطی برای وقوع این دیالکتیک و به ویژه برای توانایی استفاده از آن است. آنالیست به عنوان یک ناظر شرکتکننده، بیمار، خود و تعامل بین خود و بیمار را در چندین سطح مختلف مشاهده میکند.
نگرش پرسشگر و جستجوگر آنالیست با بسیاری دیگر از متخصصان مراقبتهای سلامت روان که هویت درمانی یا پزشکی بیشتری دارند، در تضاد است. این افراد بیشتر به سمت درمان، بهبود و رفع رنج و رهایی از آن گرایش دارند و تاکید بیشتری بر حذف منطقی و موثر ( مبتنی بر شواهد) علائم و آسیبشناسی مشخص دارند.
فرایند ارتباطی ناخودآگاه
دومین جنبۀ خاص اُبژۀ تحلیلی درونی، اعتماد به فرایند ارتباطی ناآگاه بین آنالیست و بیمار است که بر اساس تجربه تحلیلی شکل میگیرد (جیکوبز ۲۰۰۱؛ کانترویتز ۲۰۰۱). لازمۀ اعتماد به این فرایند، اعتماد به عملکرد ضمیر ناآگاه هر فرد (پارسونز ۱۹۹۵) و همچنین خوکاوی مداوم چنین عملکردی توسط فرد است. این خودکاوی ضروری است زیرا اگرچه آنالیست میتواند به خودی خود به فرایند ناآگاه اعتماد کند، اما نمیتواند کورکورانه به معنایی که در ابتدا برای او آشکار میشود، اعتماد کند. اگر آنالیست متوجه احساس تهی بودن در خود شود، ممکن است این را بهعنوان احساسی از بیمار که از طریق همانندسازی فرافکنانه به او منتقل شده است، استنباط کند؛ اما ممکن است این تهی بودن تا حدودی ناشی از خود آنالیست نیز باشد؛ باید به یاد داشت که احساسات همیشه بخشی از فرایند ارتباطی ناآگاه هستند و بنابراین هرگز مختص یک طرف نبوده، بلکه همیشه تا حدی مشترک هستند.
بنابراین آنالیست به فرایند ارتباطی ناآگاه اعتماد میکند و در هر لحظه به معنایی که در ابتدا به آگاهی او راه پیدا میکند، شک میکند. به عبارت دیگر، اگر آنالیست به این اعتماد کند که آنچه در یک لحظه معین احساس میکند نتیجه ارتباط ناآگاه است، پس باید به درک اولیه خود از معنی و منبع این تأثیر بیاعتماد باشد و آن را به خودکاوی انتقادی بسپارد.
اعتماد به فرایند نآگاه به طرق مختلف در تحلیل خود را نشان میدهد. اگر کسی اهمیت زیادی به معنای یک ایده خودجوش Einfall) به آلمانی) بدهد که در آن زمان هیچ توجیه منطقی برای آن نمیتوان یافت، او این نگرش را بر اساس چنین اعتمادی به فرایند ناآگاه، قرار داده است. مثال دیگر، تصمیم آنالیست برای عدم رسیدگی به مطالب خاص، بر اساس اعتماد او به این موضوع است که این مطالب دیر یا زود دوباره مطرح خواهند شد زیرا بخشی از فرایند ناآگاه را تشکیل میدهند.
موارد بالینی زیر اهمیت اعتماد به فرایند ناآگاه را در شرایط فشار هیجانی بالا نشان میدهد.
بیمار من، خانم پ، در سال چهارم تحلیل خود است. خصومت، سرزنش و پارانویا از مشخصههای انتقال در این بیمار است ؛ من بر دوش او بار میگذارم و افکار او را مختل میکنم به جای اینکه به او کمک کنم. او مرا طردکننده و متهمکننده میبیند. اکنون مدت زیادی است که او هر بار دیرتر و دیرتر به جلسات خود میآید، یا اصلاً نمیآید، و وقتی میآید، بیشتر اوقات ساکت میماند. هر چه میگویم تحریف و مسخره شده یا به سادگی نادیده گرفته میشود.
یک پنجشنبه، او دیر میآید، مدتی طولانی ساکت میماند، و سپس با عصبانیت ادعا میکند که من سعی میکنم او را مجبور به ایفای نقش یک بیمار کنم اما میگوید نمیخواهد در مورد آن صحبت کند زیرا از واکنش من میترسد. او زودتر جلسه را ترک میکند.
خانم پ برای لغو جلسه جمعه خود تماس میگیرد. دوشنبه بعد، چند دقیقه قبل از پایان وقت تعیین شده میرسد. او اعلام میکند که نمیخواهد چیزی بگوید؛ چند دقیقه ساکت میماند؛ میگوید: «باشه، من رفتم» و میرود.
او در جلسه سه شنبه خود بدون اطلاع قبلی حاضر نمیشود. در چند جلسه بعدی، او یا خیلی دیر میرسد یا اصلاً حاضر نمیشود. وقتی هم که حاضر میشود، تقریباً چیزی نمیگوید، به سوالات پاسخ نمیدهد و من را نادیده میگیرد.
این الگو برای ماههای زیادی ادامه مییابد. به نظر میرسد که تقریباً هیچ چیز بین ما باقی نمانده است که بتوان آن را تحلیل نامید، و وسوسه پایان دادن به تحلیل (و به بیان دیگر، نجات هر دو از بدبختی) در من شدید است. با این حال، چارچوب تحلیل کم و بیش دست نخورده باقی میماند، بنابراین من وقتهای قرار ملاقات خانم پ را آزاد نگه میدارم؛ من منتظر او هستم (که معمولاً بینتیجه است)؛ و هزینۀ تمام جلسات را از او میگیرم و او نیز پرداخت میکند. مکرراً به او فکر میکنم. احساس کنارگذاشته شدن، دور انداخته شدن، ناتوانی و اغلب خشم میکنم. گاهی اوقات او در خوابهای من ظاهر میشود. من فکر میکنم که آیا او به تحلیل و به من فکر میکند. آیا من هنوز برای او وجود دارم؟ در طول ساعات زیادی که او نیست، سعی میکنم حواسم را با چیزهای دیگر پرت نکنم، بلکه روی او و غیبتش تمرکز کنم.
پس از مدتی، پ دوباره جلسات بیشتری حاضر میشود و مدت طولانیتری در جلسه میماند. او میگوید که برای ماهها من و تحلیل تقریباً برای او وجود نداشتهایم. با این حال، اخیراً او به طور خودانگیخته بیشتر و بیشتر به تحلیل فکر کرده است و ناگهان چیزهایی را که من به او گفتهام به یاد آورده است. او میگوید: «انگار که در اعماق وجودم بدون اینکه خودم متوجه باشم به صحبت با تو ادامه دادهام. اگرچه ماهها تقریباً اصلاً اینجا نبودهام، اما چیزی ادامه داشته است. این خیلی عجیب است؛ ما از هم جدا شدهایم، اما با این وجود با هم مرتبط بودهایم».
در طول عدم حضور بیمار، ترکهای زودهنگام و سکوتهای طولانی، من هرگز احساس نکردم که هیچ ارتباطی بین ما وجود ندارد. اگرچه کلمات بسیار کمی رد و بدل میشد و گاهی اوقات تماس ما بسیار ضعیف احساس میشد اما برای من واضح بود که نوعی ارتباط ادامه دارد. این تصور با این واقعیت تقویت شد که من اغلب متوجه میشدم که در حال فکر کردن به پ هستم، همچنان احساساتی نسبت به او تجربه میکردم و او در خوابهای من ظاهر میشد. البته اینکه صورتحساب من را پرداخت میکرد (و بخشی از چارچوب تحلیل را دست نخورده نگه داشت) در تصور من نقش داشت.
با نگاه به گذشته، فکر میکنم که پ به طور ناآگاه و غیرکلامی به من منتقل میکرد که او کاملاً من را حقیر میداند و از من نفرت دارد اما با این وجود میخواهد با من بماند و تحلیل خود را ادامه دهد. پیام ناآگاه من به او این بود که میتوانم نفرت و سادیسم او را تحمل کنم و زنده بمانم و او را از درمان اخراج نکنم. من هنوز آنالیست او بودم و اگر او میخواست قصد داشتم آنالیست او بمانم. این واقعیت که او پس از مدتی بیشتر به جلسات میآمد و مدت طولانیتری میماند، برای من مانند تأییدی بر این بود که چیزی واقعاً ادامه داشته است.
به نظر من، نظر بیمار مبنی بر اینکه “انگار در اعماق وجودم بدون اینکه خودم متوجه باشم به صحبت با تو صحبت ادامه دادهام” فرایند ارتباطی ناآگاه را بسیار خوب نشان میدهد. اگر به ادامه فرایند ارتباطی ناآگاه بین خودم و پ اعتماد نداشتم، نمیتوانستم این دوره از تحلیل او را تحمل کنم. چنین اعتمادی امکان خودداری از مداخله فعال و ارائۀ تعبیر را فراهم میکند و صبر کردن را ممکن میکند. وضعیت انتظار، فضایی را ایجاد میکند که در آن ارتباط ناآگاه میتواند برقرار شود، و به نظر من، این نمونهای از فرایند تحلیلی است.
محیط روانکاوی: فرکانس جلسات و وضعیت خوابیدۀ بیمار
قابل دیدترین و ملموسترین جنبههای خاصِ اُبژۀ تحلیلی درونی آنالیست، فرکانس ثابت جلسات و وضعیت خوابیده بیمار به عنوان اجزای محیط هستند. البته، وضعیت خوابیده روی کاناپه به نمادی از روانکاوی تبدیل شده است؛ فروید و بسیاری از نویسندگانی که از او پیروی کردند، در مورد وضعیت خوابیدۀ بیمار دلیلهایی آوردهاند(برای بررسی این موارد، به وایل ۱۹۹۲مراجعه کنید). استدلالهای آنها در مورد جنبههای مثبت ناشی از قرار گرفتن بیمار در این وضعیت را میتوان به سه دستۀ گسترده تقسیم کرد: محرومیت بصری (ندیدن و دیده نشدن)؛ آرامش عضلانی؛ و تقویت واپسروی.
فرکانس بالای جلسات تحلیلی شدت فرآیند تحلیلی را افزایش میدهد و همراه با وضعیت خوابیده، واپسروی را تقویت میکند. جلسات روزانه باعث تداوم میشود، بنابراین آشکارسازی فرایند ناآگاه را تسهیل کرده و ردیابی آن را آسانتر میکند. این تداوم نحوۀ گوش دادن آنالیست به بیمار و به خودش و نحوۀ گوش دادن بیمار به آنالیست را تسهیل میکند (فایمبرگ ۱۹۹۶). در نتیجه، ارتباط و درک، عمیق میشود که این عمق باعث میشود بیمار حرفهای متنوعتر و بیشتری را به جلسه بیاورد. اگر بیش از یک روز وقفه وجود داشته باشد، ناپیوستگیها و وقفه ایجاد میشود و در نتیجه، حفظ فرآیند هماهنگی مناسب با بیمار، دشوارتر میشود. همچنین فرکانس بالا به سادگی زمان بیشتری را برای انجام کار تحلیلی فراهم میکند.
جنبۀ مهمی از محیط تحلیلی این است که برای بیمار و آنالیست به یک اندازه، محیطی برای نگهداری و دربرگیری، مهیا میکند که در آن هر دو میتوانند به اندازۀ کافی احساس امنیت کنند و تا حدی تسلیم عملکرد واپسروی شوند که اساس تعامل ناخودآگاه است. نداشتن ارتباط بصری از تبدیل شدن رابطه تحلیلی به یک تعامل اجتماعی معمولی جلوگیری میکند. همانطور که فروید گفت، خیره نشدن، نه تنها برای آنالیست آرامشبخشتر است بلکه فضای بیشتری برای فکر کردن و واپسروی ایجاد میکند.
آنالیست، همچنین فضای بیشتری برای تفکر و واپسروی ایجاد میکند. البته میزان بهینۀ چنین واپسروی، در مراحل مختلف تحلیل متفاوت است و همیشه از طریق یک موقعیت مشاهدهگری متعادل میشود.
اعتماد به این محیط به عنوان بهترین محیط برای دستیابی به تغییر روانی بخشی از اساس یک اُبژه تحلیلی درونی قابل اطمینان ست. این بدان معنا نیست که یک محیط تحلیلی همیشه بهترین محیط برای هر بیمار است، بلکه از دیدگاه تحلیلی، این محیط، در صورت امکان، اولین انتخاب است.
به طور خلاصه، نگرش پرسشگر و کاوشگر و همچنین اعتماد به فرایند ناآگاه و محیط، هستۀ اصلی اُبژه روانکاوانۀ درونی و در نتیجه هستۀ اصلی هویت تحلیلی را تشکیل میدهند. یک هویت تحلیلی باثبات مستلزم آن است که این سه عنصر نه تنها از حیث نظری تأیید شوند، بلکه همچنین به طور کامل در سطح هیجانی تجربه شوند و از نظر ذهنی درست به نظر برسند. اگر اینطور باشد، آنالیست دارای یک مبنای درونی است که بر اساس آن میتواند به خود به عنوان یک ابزار تحلیلی و به روانکاوی به عنوان درمان انتخابی اعتماد کند. سپس میتوان تحلیل را بهعنوان مناسبترین درمان برای تعداد بسیار بیشتری از بیماران، نسبت به آنچه اغلب تصور میشود، در نظر گرفت. من معتقدم که این اعتماد به روانکاوی، به عنوان یک مؤلفه از هویت تحلیلی و بر پایۀ تجربۀ تحلیلی طولانی، سهم عمدهای در اثربخشی آنالیست دارد.
بدیهی است که همه چیز میتواند در طول فرآیند طولانی و ظریفی که هویت تحلیلی در آن کسب میشود، اشتباه پیش برود. عمل کردن به عنوان یک آنالیست نیازمند ویژگیهایی است که ما به طور طبیعی در اختیار نداریم. ما با تلاش زیاد این ویژگیها را در خودمان رشد میدهیم و باید برای حفظ و نگهداری آنها تلاش کنیم. در بخش بعدی مقاله، برخی از تلههایی را که در این فرآیند در انتظار آنالیست هستند، مورد بحث قرار میدهم.
اُبژهای روانکاوانۀ درونی بیثبات
ملاحظات پیشین، وجود یک اُبژه تحلیلی درونی باثبات و خودمختار را فرض میکند. این اُبژۀ باثبات، از طریق وحدت، خودمختاری و کمبود نسبی دوسوگرایی مشخص میشود. بسیاری از چیزها میتوانند در طول سالهای طولانی رشد این اُبژه روانکاوانۀ درونی اشتباه پیش بروند و در نتیجه، ممکن است یک اُبژه با ثبات کمتر یا حتی بیثبات ایجاد شود.
البته، ثبات یا بیثباتی اُبژه روانکاوانۀ درونی را نمیتوان به طور عینی قضاوت یا اندازهگیری کرد، زیرا مانند چیزهای دیگر، به درک کاربردی تحلیل و آنچه هستۀ اصلی آن را تشکیل میدهد، بستگی دارد. آنالیستهایی که به مفاهیم متفاوتی از روانکاوی پایبند هستند ممکن است به نتایج متفاوتی برسند. به عنوان مثال، اکثر آنالیستهای فرانسوی فرکانس جلسات چهار تا پنج بار در هفته را به عنوان یک جنبه اصلی روانکاوی نمیپذیرند. طبیعتاً این بدان معنا نیست که همه آنالیستهایی که اینگونه فکر میکنند هویت تحلیلی بیثباتی دارند؛ هر انحرافی از آنچه من هسته اصلی هویت تحلیلی میدانم به طور خودکار منجر به یک هویت بیثبات نمیشود. علاوه بر این، وجود هویت تحلیلی نسبتاً باثبات یا بیثبات، موضوع سیاه و سفید نیست، بلکه دارای درجاتی است. از سوی دیگر، من متقاعد شدهام که نقطهای وجود دارد که سطل دیگر یک سطل نیست و به اَلَک تبدیل میشود.
همانطور که یک اُبژه تحلیلی درونی بیعیب برای حل همه مشکلات تحلیلی یک داروی معجزهآسا نیست، یک اُبژه تحلیلی درونی بیثبات نیز البته که عامل اصلی همۀ دوسوگراییها، دوپارهسازیها، نارسیسیزم و سایر مشکلاتِ مزاحم حرفۀ ما نیست. در همه موارد، عوامل دیگری وجود خواهند داشت که با این مشکلات همراهی میکنند؛ مانند تفاوت در دیدگاههای نظری، تفاوت در فرهنگ تحلیلی و عوامل شخصی که بخشی از هویت تحلیلی نیستند. گاهی اوقات اُبژه تحلیلی درونی نقش اصلی را ایفا میکند؛ در مواقع دیگر، ممکن است تأثیر آن کمتر باشد. با این وجود، یک اُبژه تحلیلی درونی بیعیب میتواند کمک مهمی به حل برخی از مشکلاتی کند که ما به عنوان آنالیست با آن مواجهیم؛ مثلاً با پل زدن بر روی شکافهایی که نظریه و تکنیک ما را دوپاره میکنند یا با کاهش و دربرگیری دوسوگرایی و نارسیسیزم که ما اغلب در روانکاوی با آن مواجه میشویم.
در این مقاله، میخواهم بر اختلالات کلی بسیار مهم از درون، یعنی از دنیای درونی خود آنالیست، که منجر به اشکال مختلف اُبژههای تحلیلی درونی (عمدتاً ناآگاه) بیثبات میشوند، تمرکز کنم. در زیر سه مورد از این موارد را شرح خواهم داد: اُبژه آغشته به دوسوگرایی شدید؛ اُبژه دوپاره شده؛ و اُبژه نارسیستیک.
اُبژۀ آغشته به دوسوگرایی شدید
هر آنالیستی نسبت به روانکاوی دوسوگرایی دارد. روانکاوی همبستر بیدردسری نیست. اگرچه بسیار جذاب است، اما تقاضاهای سنگینی را تحمیل میکند. به عنوان آنالیست، ما باید نه تنها طوفانهای هیجانی، تحقیر و خصومت بیمارانمان را تحمل کنیم، بلکه باید اضطراب، حسادت و نفرت خودمان را نیز تحمل کنیم.
ما به دلیل فرکانس زیاد ارتباط تحلیلی، با بیمارانی که ممکن است نه تنها یک بار هیجانی بلکه یک بار واقعی نیز بر دوش ما بگذارند، پیوند شدیدی ایجاد میکنیم. تحلیل، تعهدی برای یک دورۀ چند ساله است که تداوم آن نمیتواند برای مدت زیادی مختل شود. بنابراین ما را مجبور میکند که یک برنامۀ زمانی دقیق اتخاذ کنیم. ما به عنوان آنالیست، نمیتوانیم هر وقت که خواستیم یک روز مرخصی بگیریم یا به مرخصی یک ساله برویم یا در کوتاه مدت خانهمان را عوض کنیم. پیوند هیجانی بین بیمار و ما، موانع زیادی را بر استقلال و ثباتمان تحمیل میکند. بیماران ممکن است تا حدی به ما نزدیک شوند که حتی بسیار بعد از زمان اصلی جلسات نیز تحت فشار هیجانی باشیم. فرآیند طولانی و گاهی طاقتفرسای تحلیل، نیاز به صبر زیادی دارد.
بخش ضروری روش تحلیلی، رسیدگی به پرخاش توسط آنالیست است. همانطور که میدانیم، تکنیک تحلیلی محدود به همدلی، دربرگیری و نگهداری نیست، بلکه دارای جنبه مخربتری نیز هست که ویژگیهای آن شامل پرهیز، رویارویی و تعبیر است. این ویژگیهای اخیر نیازمند این است که آنالیست دارای درجهای از سرسختی یا پایداری باشد که من آن را «ظرفیت تحمیل درد» نامیدهام (وایل ۲۰۰۶). این تحمیل ضروری درد هیجانی، باعث اضطراب در آنالیست میشود و اغلب واکنشهای انتقال منفی شدیدی را به دنبال دارد که آنالیست باید آن را تحمل کند. آنالیست بیشتر پیامآور اخبار بد است تا شفابخشی که راه حل و تسکین ارائه میدهد که بتواند برای آن ستایش، سپاسگزاری و احترام کسب کند. برای آنالیست، رضایت باید در درجه اول از جذابیت مشاهدۀ عملکرد روانی آشکار شده، از چالش فکری و از عمق هیجانی ارتباط به دست آید. وضعیت اجتماعی آنالیست به طور کلی پایین است. دولت و ارائه دهندگان بیمه سلامت بودجه کمی برای روانکاوی در نظر گرفتهاند و در واقع، روانکاوی در بسیاری از بخشهای دنیای مراقبتهای سلامت روان به عنوان یک کهنگرایی تلقی میشود.
بنابراین، دلیل بیشتری برای داشتن احساسات دوسوگرا، هم آگاهانه و هم ناآگاه وجود دارد. اینها ویژگی ذاتی شغل تحلیل هستند و باید به طور کامل در تحلیل خود فرد مورد بررسی قرار گیرند، حتی اگر انتظار نداشته باشید که آنها در تحلیل شخصی کاملاً حل شوند. دوسوگرایی هر فرد، یک همراه همیشگی است و باید موضوع خودکاوی مداوم باقی بماند. چنانچه این دوسوگرایی در حیطۀ آگاهی باشد، ثبات اُبژه تحلیلی درونی را تهدید نمیکند.
با این حال، در مورد دوسوگرایی شدید، احساسات خصمانه نسبت به روانکاوی آنقدر قوی است که اُبژه تحلیلی بیثبات شده و بنابراین، تخریبکنندهتر میشود، به ویژه اگر خصومت، ناآگاه باشد. این خصومت منابع مختلفی دارد: ناامیدی از آموزش روانکاوی، به طور کلی، و ناامیدی از نتیجۀ تحلیل فردی خود، به طور خاص (رنگل ۱۹۸۲)، یک منبع از دوسوگرایی ناآگاه است که کم درمورد آن صحبت شده اما بسیار رایج است. هدایت تحلیلهای آموزشی کاندیدها یک فرآیند انسانی است که هر اشتباهی در آن ممکن است رخ دهد. یک غفلت ممکن در یک تحلیل آموزشی، شکست آنالیست در رسیدگی جامع به دوسوگرایی ناآگاه کاندید نسبت به آموزش، تحلیل، خود آنالیست و کلیت تحلیل است (گریناکر ۱۹۶۶ب). هرچه آنالیست آموزشی خود کمتر نسبت به دوسوگرایی خود آگاه باشد، این خطر بیشتر خواهد بود. کاندید و آنالیست سپس باید به طور فزاینده یکدیگر را با احساسات مثبت و گاهی ایدهآلیستی خود تأیید کنند تا بتوانند خصومت انتقادی خود نسبت به یکدیگر و نسبت به تحلیل را از بین ببرند.
عدم رضایت از این واقعیت که تغییرِ ساختاری، کار و صبر و زمان زیادی میبرد، منبع مهمی از دوسوگرایی ناآگاه شدید است که اغلب در یک دوره طولانی رشد مییابد. در آغاز آموزش، این امر هنوز با اشتیاق به روش تحلیلی و حمایت سوپروایزران جبران میشود. زمانی که تازگی از بین رفت و آنالیست در حال آموزش باید بیشتر روی خود حساب کرده و بدون سوپرویژن ادامه دهد، بیصبری و تردید افزایش مییابد. نیاز به نتایج سریعتر، تکنیکهای فعالتر، فرکانس پایینتر و مدت زمان درمان کوتاهتر دائماً بیشتر میشود و همراه با تمایل فزاینده به چیزی سادهتر، کمتر طاقتفرسا و رضایتبخشتر است.
در نهایت، تحمل ناکافی برای رویارویی مداوم با احساسات و تعارضهای اولیه فرد میتواند عملکرد به عنوان یک آنالیست را به عذاب تبدیل کند. همچنین این اتفاق زمانی رخ میدهد که آنالیست ظرفیت کافی برای تحمل فشار هیجانیِ گاهی بسیار زیاد در رابطه شدید بین بیمار و آنالیست نداشته باشد. آنالیست ممکن است به طور ناآگاه متوجه نشود که تمایز هیجانی، انعطافپذیری و حساسیت او برای شروع و حفظ یک فرآیند تحلیلی واقعاً عمیق کافی نیست تا زمانی که چندین سال به تحلیل بیماران مشغول باشد. هر آنالیستی محدودیتهایی دارد، اما این محدودیتها گاهی آنقدر گسترده هستند که مانع از تبدیل شدن او به یک آنالیست “به اندازه کافی خوب” میشوند. اگر آنالیست به این واقعیت آگاه شود ،که گاهی تنها سالها پس از پایان آموزش به این نقطه میرسد، این کشف ممکن است بسیار دردناک باشد. فرآیند پذیرشِ این وضعیت گاهی اوقات بسیار دشوار است، بنابراین منجر به انکار میشود؛ یک نتیجۀ ممکن در چنین شرایطی، خصومت ناآگاه نسبت به روانکاوی است.
منبع چهارم دوسوگرایی ناآگاه شدید، همانطور که قبلا ذکر شد، وضعیت پایبندی به هویتی حرفهای است که از برخی جهات با هویت تحلیلی ناسازگار است. پزشک سوگند خورده است که شفا دهد و از رنج بکاهد؛ بنابراین او با مادرِ مراقبتکننده که از پرخاش اجتناب میکند، همانندسازی کرده است (مکلالین ۱۹۶۱) در بافت این همانندسازی، انتقال منفی، یعنی نفرت بیمار از آنالیست، ممکن است غیرقابل دسترس شود و در نتیجه به طور ناآگاه تشدید شود. همین امر احتمالاً با شدت بیشتری در مورد نفرت در انتقال متقابل ، یعنی نفرت آنالیست از بیمار، صدق می کند. پزشکان اغلب به نقش خود به عنوان شفابخش و پزشک پایبند هستند و رابطۀ خود را با بیماران بر این اساس تعریف می کنند و روانشناسان نیز به دلیل موقعیت معمول خود به عنوان محقق علمی و حلال مشکلات این تمایل را نشان می دهند. محققان اغلب به دنبال نشانههایی برای رد یا تأیید موضوعی هستند. این امر ممکن است منجر به دو قطبی شدن دادهها شود و در نتیجه، ادراک تحلیلی از طریق توجه بیطرفانه و منعطف را محدود کند. از آنجایی که ترکیب موفقیتآمیز این هویتهای متضاد دشوار است، هم پزشکان و هم روانشناسان باید هویت حرفهای اصلی خود را به میزان قابل توجهی کنار بگذارند تا بتوانند یک هویت روانکاوی ایجاد کنند. این انتخاب آنقدر دشوار است که اغلب از آن اجتناب میشود. سپس مخالفت، توجیه یا انکار میشود، به طوری که دوسوگرایی ناآگاه تقویت و عمیقتر میشود.
خصومت ناشی از دوسوگرایی شدید نسبت به روانکاوی، چه آگاهانه و چه ناآگاه، ممکن است شکلهای مختلفی به خود بگیرد که برخی از آنها را در زیر مورد بحث قرار خواهم داد. همۀ این تظاهرات ممکن بوده، اما لزوماً بیانگر خصومت نیستند.
یک مثال از خصومت ناشی از دوسوگرایی، تمایل به کوتاه کردن مدت تحلیلها، کاهش فرکانس جلسات و استفاده از تکنیک فعالتر است. این الگو به قدمت خود روانکاوی است، اما به نظر میرسد در چند دهۀ گذشته رایجتر شده است. بدون شک این امر به افزایش محبوبیت روان درمانی با فرکانس پایین و متمرکز بر علائم بیماری، مرتبط است. باز هم، روان درمانی تحلیلی با فرکانس دو یا سه جلسه در هفته ممکن است جایگزین جذابی برای فشار و استرس تحمیل شده بر آنالیست توسط یک تحلیل کامل باشد. در چنین شرایطی، تمایز بین روان درمانی و روانکاوی، مبهم می شود و این ممکن است به نوبۀ خود منجر به انکار تفاوت های بین آنها شود. سپس ممکن است روانکاوی به راحتی منسوخ تلقی شود؛ همانطور که در اصطلاحات با بار منفی مانند تحلیل کلاسیک یا تحلیل روی کاناپه بیان میشود. در اینجا وانمود میشود که اشکال دیگری از روانکاوی نیز وجود دارد، در حالی که احتمالاً به اشکال دیگری از روان درمانی تحلیلی اشاره میشود، به طوری که تفاوت بین این دو نادیده گرفته میشود.
مثال دیگر این دیدگاه است که روانکاوی به خودی خود یک رشته و یک درمان نیست و بنابراین نمیتواند روی پای خود بایستد. آنالیستهایی که این دیدگاه را دارند، در مورد روانکاوی طوری صحبت میکنند که گویی گونهای در معرض خطر است که برای بقا به مراقبت ویژه نیاز دارد. بنابراین تحلیل به یک شیء موزه تبدیل میشود که باید به دلیل شایستگیها و ارزشهای گذشتهاش گرامی داشته شود. به این ترتیب، وضعیت فعلی آن، اگرچه به طور پنهانی، بیارزش میشود. در این مورد گاهی تأکید بر شیوع نسبتاً کم درمانهای روانکاوی است و بنابراین نتیجه گرفته میشود که تحلیل تنها برای تعداد بسیار کمی از بیماران، مناسبترین درمان است و بنابراین میتوان عملاً آن را نادیده گرفت. دوسوگرایی نسبت به تحلیل همچنین به وضوح در این ایده ظاهر میشود که آیندۀ آن در کاربرد آن در روان درمانی نهفته است؛ در این دیدگاه تحلیل آنقدر پیر و ناتوان شده است که دیگر نمیتواند به تنهایی بایستد، بلکه باید توسط یکی از نوادگانش حمایت شود.
یک پیامد منفی رایج و خودتقویتکنندۀ دوسوگرایی ناآگاه این است که آنالیست به طور کامل درگیر شیوۀ تحلیل نشود یا به سختی این کار را انجام دهد. در سراسر جهان، تحلیل به طور فزایندهای به یک شغل پاره وقت تبدیل شده است و اغلب به نظر میرسد که به تدریج به یک سرگرمی تبدیل میشود، «که به صورت جانبی بکار میرود زیرا حداقل، سرگرمکننده است». علاوه بر آنالیستهایی که اصلا تحلیل نمیکنند، بسیاری هستند که یک یا حداکثر دو کیس دارند. بسیار کم پرداختن به تحلیل، نه تنها نتیجه بلکه علت دوسوگرایی نیز هست زیرا تجربۀ تحلیلی کافی معیار مهمی برای شکلگیری و حفظ یک اُبژه تحلیلی درونی قابل اطمینان است. یکی از نتیجهگیریهای بروئر (۱۹۹۳) از بررسی اعضای انجمن روانکاوی آمریکا از این ایده حمایت میکند که: «همانندسازی با روانکاوی و رضایت از حرفه با افزایش زمان پرداختن به روانکاوی، افزایش مییابد و هم همانندسازی و هم رضایت در صورتی که آنالیست، چهار بیمار یا بیشتر داشته باشد بسیار زیاد است.»
اُبژه دوپاره شده
مورد دوم از اُبژۀ تحلیلی درونیِ بیثبات، اُبژۀ تحلیلی دوپاره شده است. در اینجا تصویر درونی روانکاوی دیگر تحلیل را به صورت یک کل، بازنمایی نمیکند، بلکه به دو یا چند قسمت تقسیم میشود.
بارزترین شکل دوپارهسازی، دوپارهسازی بین نظریه و عمل است. آنالیستهایی که روش روانکاوی را منسوخ و ناکارآمد میدانند، ممکن است همچنان نظریۀ آن را مهم و معتبر بدانند؛ به این ترتیب، نظریۀ روانکاوی به عنوان یک بستر ارزشمند برای رواندرمانی و سایر کاربردهای غیر بالینی دیده میشود؛ اما این دوپارهسازی بین نظریه و عمل، پیوند ذاتی بین این دو را نادیده میگیرد. نظریۀ تحلیلی، به ویژه نظریۀ بالینی، عمدتاً برگرفته از عمل تحلیل بوده و نمیتوانست از چیز دیگری جز عمل تحلیل ناشی شود. بدون خوراکِ بینشهای جدیدِ به دست آمده از عمل، نظریۀ تحلیلی نمیتواند رشد کند و پژمرده میشود. از این نظر، عمل و نظریۀ تحلیلی غیرقابل جدایی هستند.
دوپارهسازیهای درونِ نظریه یا درونِ عمل، ظریفتر هستند. میتوان مثالهای زیادی ذکر کرد. تاریخ روانکاوی با تمایل مداوم این رشته به تجزیه شدن به نظریهها و مکاتب ناهمساز مشخص میشود. روانشناسی ایگو، نظریۀ روابط اُبژه، نظریۀ فرویدی و نظریۀ کلاینی تنها چند مورد از نظریهها و مکاتب روانکاوی امروز هستند که اغلب از طریق آنچه رد میکنند یا آنچه قبول دارند از یکدیگر متمایز میشوند. در این موارد، هویت تحلیلی بیشتر با مکتب مربوطه گره خورده است تا با کلیت روانکاوی. پاین (۱۹۹۰) به این دلیل که توجه را به ارتباط متقابل نظریههای تحلیلی مختلف جلب کرد که در واقع میتوانند یکدیگر را تکمیل و غنی کنند، سزاوار تقدیر است.
دوپارهسازیها در عمل روانکاوی نیز رایج است. به عنوان مثال، برخی گروهها تأکید میکنند که جوهر تحلیل در اینجا و اکنونِ انتقال نهفته است و آنالیستها باید تا حد امکان بر روی آن تمرکز کنند. برخی دیگر انتقال را تکرار گذشته میدانند و روی ساختدهیهای مجددِ روایتها تمرکز میکنند. این ضدیت منجر به دو روش تحلیلی میشود که ظاهراً جدای از یکدیگر هستند، در حالی که در واقع همه این جنبهها میتوانند در یک تحلیل مهم باشند. همانطور که روث (۲۰۰۱) اشاره میکند، سطوح مختلف انتقال را میتوان تشخیص داد که همه آنها بخشی از روانکاوی هستند و در کنار هم وجود دارند.
دوپارهسازیِ دیگر، مربوط به تضاد بین روانکاوی به عنوان نوعی درمان مبتنی بر یک مدل پزشکی که باید تا حد امکان مبتنی بر شواهد باشد، از یک سو، و از سوی دیگر، روانکاوی به عنوان یک رویارویی بیناذهنی بین دو نفر است. این تضاد نیز بر اساس یک دوپارهسازی در اُبژه تحلیلی درونی است. روانکاوی هم درمان است و هم رویارویی؛ روانکاوی شامل هر دو عنصر است. انتخاب یک جنبه در برابر جنبۀ دیگر، به معنای انکار یک ویژگی مهم و در نتیجه دوپارهسازی کل به دو بخش است. این تناقض ظاهری، یعنی روانکاوی به عنوان درمان و به عنوان رویارویی، یک امر ذاتی است و آنالیستها باید آن را پذیرفته و تحمل کنند تا روانکاوی به عنوان یک کل منسجم باقی بماند و به صورت دفاعی دوپاره نشود.
پارسونز (۲۰۰۰) به همین نکته اشاره میکند که:
اصالت کشف فروید به گونهای است که هویت روانکاو نمیتواند با نقشهایی که به وضوح قابل تشخیص هستند، وفق پیدا کند. روانکاو در حین کار باید همزمان دو کار انجام دهد. او باید یک روش تکنیکی را تا حد امکان صحیح اجرا کند و همچنین با یک انسان دیگر در ارتباط باشد.[صفحه ۱۰]
پس از توصیف این “قطبیت اساسی” به عنوان “اصلاحکننده یا شفابخش”، پارسونز میگوید: «روانکاوی هر دو است و قطبیت بین آنها بخش ضروری طبیعت آن است. این کار دشوار و پارادوکسیکال است و وسوسهای برای فرار به سمت تأکید بر یک جنبه به قیمت از دست دادن جنبۀ دیگر وجود دارد» (صفحه ۱۰).
یک مثال نهایی از دوپارهسازی اُبژه تحلیلی درونی مربوط به محیط تحلیل است. فرکانس بالا و وضعیت درازکشیدۀ بیمار دو عنصر از محیط تحلیل هستند که کاملاً به هم مرتبط اند و هر یک پیشفرض دیگری است. این دو عنصر جداگانه نیستند، بلکه ترکیب آنها است که امکان پیدایش یک فرایند تحلیلی واپسروی را فراهم میکند. اگرچه درمانها گاهی با فرکانس یک یا دو جلسه در هفته با بیمار درازکشیده روی کاناپه انجام میشود و درمانهای رو در رو ممکن است در سه یا چهار جلسه در هفته انجام شود. قابل توجه است که تکنیکی که در چنین شرایطی اعمال میشود اغلب کاملاً تحلیلی باقی میماند، به طوری که در واقع یک دوپارهسازی وجود دارد: بین تکنیک و محیط تحلیل، و بین موقعیت درازکشیده و فرکانس جلسات در محیط تحلیل.
همانطور که قبلاً گفته شد، مفهوم اُبژه تحلیلی درونی همۀ اختلافات در روانکاوی را توضیح نمیدهد و وجود آن یک نوشدارویی نیست که به همه تنوعها پایان دهد. از سوی دیگر، یک اُبژه تحلیلی درونی منسجمتر و کمتر دوپارهشده ممکن است به وضعیتی کمک کند که فضای بیشتری را برای رویکردهایی باقی بگذارد که ظاهراً از نظر تکنیک، نظریه و محیط تحلیل با یکدیگر متناقض هستند.
اُبژه نارسیستیک
آرزوی روانکاو شدن همیشه شامل عنصری از انگیزۀ نارسیستیک است. در برخی موارد، مقدار نارسیسیزم ناآگاه به قدری زیاد است که اُبژه تحلیلی درونی را بیش از حد تحت تأثیر قرار میدهد. از نظر کرنبرگ (۱۹۸۷)، آسیبشناسی شخصیت نارسیستیک بزرگترین تهدید برای رشد هویت تحلیلی باثبات در کسی است که میخواهد در آینده آنالیست شود. والرشتاین (۱۹۸۷) مینویسد که در گذشته، برخی از کاندیدهای آموزش روانکاوی، بیشتر با نگاه به وضعیت و پیشرفت حرفهای، آموزش تحلیلی را انتخاب میکردند تا بر اساس علاقه درونی واقعی؛ از نظر او، چنین کاندیدهایی تنها از نظر اسمی آنالیست شدند و در بهترین حالت دوستان دوسوگرای تحلیل بودند. از این نظر، این واقعیت که تحلیل در چند دهۀ گذشته بخشی از جایگاه و اعتبار خود را از دست داده است، ممکن است اثر مفیدی داشته باشد که حداقل برخی از انگیزههای نارسیستیک برای آموزش تحلیلی کاهش یافته باشد. انگیزههای دیگر همچنان در انتخاب نارسیستیک نقش خواهند داشت؛ نیاز به ایدهآل شدن یا دستیابی به موقعیت قدرت، و امکان پُر کردن خلاء هیجانی و رابطهای خود (کرنبرگ ۱۹۸۷)، نمونههایی از چنین انگیزههای نارسیستیک هستند.
پاتولوژی نارسیستیک اغلب در طول انتخاب کاندیدهای آموزش روانکاوی و در طول آموزش آنها به دلیل علاقه فکری آشکار کاندیدها مورد توجه قرار نمیگیرد. با این حال، آنچه ممکن است مورد توجه قرار نگرفته باشد، بلوغ فکری و به ویژه بلوغ هیجانی است: یعنی کاندید انواع دانش و تجربه را جمعآوری میکند، اما اینها نتوانستهاند او را از نظر درونی تغییر دهند. همین اتفاق میتواند در تحلیل آموزشی در صورتی رخ دهد که کاندید یک همانندسازی ایدهآلسازیشده با آنالیست خود تشکیل دهد و شیوه تعبیر آنالیست را تقلید کند بدون اینکه به خودش اجازه دهد یک فرآیند واقعی تغییر درونی را تجربه کند. سپس ممکن است همانندسازی نارسیستیک با بلوغ و رشد واقعی اشتباه گرفته شود.
هر چه عملکرد آنالیست آموزشی بیشتر توسط آسیبشناسی نارسیستیک مختل شود، احتمال کار کردن روی این آسیبشناسی در تحلیل آموزشی کمتر است. آنالیست آموزشی نارسیستیک (کرنبرگ ۱۹۸۷) نه تنها با نقاط کور خود در رابطه با آسیبشناسی نارسیستیک، بلکه با ظرفیت محدود خود برای تسهیل و تحمل انتقال منفی نیز محدود میشود. در نتیجه، کاندید قادر به تشخیص دوسوگرایی و پرخاش خود نسبت به تحلیل و آنالیستش نیست. انکار این دوسوگرایی و پرخاش حتی نیاز به ایدهآلسازی بیشتر دارد که گاهی با جابجایی پرخاش به یک گروه یا مکتب تحلیلی دیگر همراه است. اُبژۀ تحلیلی درونی به یک اُبژه ایدهآل تبدیل شده است که فضای کمی برای یادگیری از تجربیات جدید در اختیار فرد قرار میدهد و در نتیجه، رشد و بلوغ کمی را تجربه کرده و انعطافناپذیرتر و بیثباتتر میشود.
دیر یا زود، این امر منجر به ناامیدی و خستگی آنالیست از کار تحلیلی میشود. آتش تحلیلی خاموش میشود. تحلیل درخشندگی ایدهآل خود را از دست میدهد، انتظارات بالای نتایج درمانی محقق نمیشود و ثابت میشود که اصول نظریه تحلیلی به اندازهای که آنالیست فکر میکرد به طور غیرقابل انکاری صحیح نیستند. بیماران به اندازه کافی تغییر نمیکنند و انتقاد آنها بیش از حد دردناک است. تحمل عدم قطعیت فرایند تحلیلی به تدریج سختتر و سختتر میشود و تحلیل را به یک کار دشوارتر تبدیل میکند. علاوه بر این، آنالیستی که اکنون آموزشدیده است متوجه میشود که مشکلاتی که قبل از شروع آموزش داشت هنوز هم وجود دارد.
ویلز (۱۹۵۶) بیان میکند که یک آنالیست در این موقعیت ممکن است سعی کند بحران هویت تحلیلی را توجیه یا انکار کند، اما در نهایت هیچ فراری از آن وجود ندارد. انکار کامل و دائمی ممکن است منجر به فرار به سمت اصول سرسختانه و متعصبانه شود، که در آن آنالیست مجبور است به شدت به وضعیت قدیمی بچسبد. این فرار همچنین ممکن است در جهت مخالف باشد و به این صورت خود را نشان دهد که آنالیست تمایلی اغراقآمیز نسبت به پذیرش دیدگاههای جدید داشته، که در آنها هیچ نشانی از دیدگاه قدیمی وجود نداشته باشد. هر دو نوع فرار نامعقول و انعطاف ناپذیر هستند.
در برخی افراد، ایدهآلسازی به تحقیر خصمانۀ روانکاوی تبدیل میشود. این فرایند گاهی آگاهانه و آشکار است، که در این صورت آنالیست این حوزه را رها میکند. در موارد دیگر، این فرایند ناآگاه است و به صورت خصومت پنهان بیان میشود.
برخی از آنالیستها یک هویت کاذب تحلیلی شکل میدهند و مشتاقانه از سبکها و روندهای رایج تحلیلی استقبال میکنند، اما در سطحی نسبتاً ناآگاه، کار تحلیلی خود را بیمعنی و خالی میبینند. برعکس، آنالیستهای دیگری هستند که میتوانند راه برگشت خود را پیدا کنند و اغلب از طریق تحلیل مجدد، یک اُبژه تحلیلی درونی واقعبینانهتر ایجاد میکنند.
سخنان پایانی
هویت روانکاوی ارزشمندترین دارایی ما به عنوان آنالیست است (دو سوسور ۱۹۸۷) و بنابراین چیزی است که باید آن را گرامی بداریم. علاوه بر استعداد شخصی، این آموزش تحلیلی است که به طور قطعی شکل هویت روانکاوی فرد را تعیین میکند. طبق گفتۀ ویدلوکر (۱۹۸۳)، بیهوده نیست که بیشتر اختلافات در گروههای تحلیلی حول آموزش تحلیلی متمرکز است. در نهایت، آموزش، هویت کاندیدها و در نتیجه شکلِ آیندۀ روانکاوی را مشخص میکند. تحلیل شخصی هر آنالیست احتمالاً مؤلفهای است که بیشترین کمک را به شکلگیری هویت تحلیلی میکند.
علاوه بر آشنایی با عملکرد ناآگاه و همانندسازی با عملکرد آنالیست و رشد یک عملکرد خودکاوی، شناخت آگاهانه خصومت خود نسبت به روانکاوی، بسیار مهم است؛ بحث در مورد این خصومت یکی از تفاوتهای اصلی بین تحلیل آموزشی و تحلیل درمانی است. این امر بار زیادی بر دوش آنالیست آموزشی است. بر این اساس، تعدادی از نویسندگان (به عنوان مثال، پارسونز ۱۹۹۵؛ دو سوسور ۱۹۸۷) بر نیاز به انتخاب دقیق آنالیستهای آموزشی تأکید میکنند؛ آنالیستهایی که لازم است هویت تحلیلی کاملاً بالغ و باثباتی داشته باشند.
بنابر آنچه گفته شد، آموزش بسیار تعیینکننده است و از آنجا که اساساً ماهیت هیجانی و ذهنی دارد، همچنین بسیار آسیبپذیر است. خطر همیشگی که روانکاوی از همان سالهای اولیۀ خود متحمل شده است، کمرنگ شدن تدریجی آموزش است که میتواند رشد یک هویت تحلیلی قابل اطمینان را در جوانه خفه کند. در چند سال گذشته، این فرایند توسط روند جهانی که در آن آنالیستها روز به روز کمتر به کار تحلیل میپردازند، تقویت شده است. این امر منجر به فرسایش هویت تحلیلی و توخالی شدن جوامع تحلیلی از درون میشود.
اگرچه انتخاب کاندیدها و آنالیستهای آموزشی و کیفیت آموزش به طور کلی بسیار مهم است، اما نمیتواند از مشکلات مربوط به هویت روانکاوی که پیشتر توصیف شد، محافظت کامل کند. ما میدانیم که هر شکلی از انتخاب کاندیدها به هیچ وجه کامل نیست و بسیاری از اشتباهات در این فرآیند انجام شده است و خواهد شد. این دلیلی برای کنار گذاشتن همۀ معیارهای انتخاب نیست، بلکه انگیزهای برای سختکوشی برای ساختن یک روش انتخاب است که به اندازه کافی خوب باشد و نباید انتظار یک نتیجۀ کاملاً مثبت را داشت. مثل همیشه، باید در فرضیههای خود متواضع باشیم.
همین امر در مورد آموزش نیز صدق میکند. حتی بهترین آموزش تضمین نمیکند که یک کاندید یک هویت روانکاوی پایدار و محکم در خود رشد دهد. ما امیدواریم که حداقل احتمال آن تا حد ممکن بالا باشد. از سوی دیگر، حتی آموزش تحلیلیِ نه چندان خوب نیز امکان رشد یک هویت تحلیلی سالم را از بین نمیبرد. بنابراین، آموزش مهم است و نمیتوانیم بدون آن کار کنیم، اما باید واقعبین باشیم که تأثیر آن همیشه همان چیزی نیست که انتظار داریم.
علاوه بر این، این یک اشتباه است که فکر کنیم آنالیستهایی وجود دارند که مشکلاتی با هویت تحلیلی خود دارند و آنالیستهایی که چنین مشکلی ندارند. در شدتهای مختلف، همه آنالیستها دیر یا زود با هویت تحلیلی خود دست و پنجه نرم میکنند. بنابراین، سوال چگونگی رسیدگی به این مشکلات، سوال بسیار مهمی است.
من معتقدم برای آنالیستها حیاتی است که به طور فعال در یک جامعه تحلیلی فعالیت کنند که در آن با همکاران نه تنها در مورد بیماران خود، بلکه در مورد عملکرد هیجانی خود به عنوان آنالیست گفتگو کنند. سخنرانیها و مقالاتی که به طور آشکار دوسوگرایی و تردید را به عنوان ویژگیهای روش تحلیلی مطرح میکنند، بدون اینکه آن را رد کنند، میتوانند به آنالیستها کمک کنند تا احساسات و فکرهای خود را در این زمینه تصدیق کنند.
خواندن، ارائۀ سخنرانی و نوشتن، فعالیتهای بسیار موثری برای حفظ و تقویت هویت تحلیلی هستند. آنالیستهایی که در یافتن بیماران تحلیلی مشکل دارند و بیشتر و بیشتر دچار دوسوگرایی و ناامیدی میشوند، میتوانند در سوپرویژنهای گروهی متمرکز بر “ایجاد” بیماران تحلیلی شرکت کنند (روتستین ۱۹۹۸). جوامع روانکاوی باید انجمنهایی را سازماندهی کنند که در آن اعضای آنها بتوانند مطالب بالینی را، به ویژه در گروههای کوچک و قابل دسترسی، مورد بحث قرار دهند. یک فضای مستمر و حتی همیشگیِ آموزش روانکاوی در این جوامع میتواند علاقه و لذت از تحلیل را (دوباره) زنده کند.
البته تأمل در خود و خودکاوی، برای حفظ و بازگرداندن هویت تحلیلی ضروری هستند. گاهی اوقات تحلیل مجدد مورد نیاز است و گاهی اوقات باید بپذیریم که همه کسانی که به عنوان آنالیست آموزش دیدهاند به تحلیل ادامه نمیدهند.
بحران روانکاوی که معمولاً به صورت کاهش تعداد بیماران و کاندیدهای آموزش روانکاوی توصیف میشود، نه تنها نتیجه شرایط اجتماعی رو به وخامت است، بلکه یک بحران در خودِ ما و به ویژه در هویت روانکاوی ما است. برنشتاین (۱۹۹۰) خاطرنشان میکند که دوسوگرایی ناآگاه در آنالیست میتواند منجر به بازداری انتقال متقابل شده و بر روی توصیۀ آنالیست به بیمار درمورد وارد شدن یا نشدن به تحلیل، اثر گذارد. “آیا جرأت میکنیم آنالیست باشیم؟” سؤالی بسیار مهم است که توسط کینودوز (۲۰۰۴) مطرح شده است. من متقاعد شدهام که هر آنالیستی که دارای هویت روانکاوی قوی است و بنابراین به روانکاوی اعتماد دارد و از آن لذت میبرد، میتواند خودش “تحلیل” ایجاد کرده و چیزی بیش از یک روش تحلیلی حاشیهای ایجاد کند. جوامع روانکاوی که این نوع اعتماد به نفس تحلیلی را ایجاد میکنند میتوانند از آن برای جذب کاندیدهای جدید استفاده کنند.
لازم
و سازنده است که آنالیستها تا حدی پا را فراتر از محدودۀ تحلیل گذاشته و با سایر
درمانگران و سردمداران رشتههای دیگر ارتباط برقرار کنند، اما حفظ یا در صورت
لزوم، کشف مجدد ارتباط با خود به عنوان آنالیست به همان اندازه مهم است. در دنیایی
که روز به روز کمتر به درونگرایی تمایل دارد و با عرضۀ فراوان درمانهای کوتاهتر
که نتایج گستردهای را وعده میدهند، یک آنالیست بودن به هیچ وجه کار سادهای نیست؛
بنابراین ما مجبوریم صراحتاً انتخاب کنیم که آیا میخواهیم آنالیست شویم یا خیر.
تبدیل شدن به یک روانکاو و یا یک روانکاو ماندن، مستلزم یک هویت تحلیلی است که بالاخره
نمیتوان آن را هر وقت خواستیم بپوشیم و هر وقت خواستیم درآوریم. فروید (۱۹۳۳) این
موضوع را به شرح زیر بیان کرد:
فعالیت روانکاوی طاقتفرسا و
دقیق است؛ نمیتوان با آن مانند عینکی که برای خواندن میزنیم و هنگام پیادهروی
برمیداریم، رفتار کنیم. به طور معمول، روانکاوی یا کاملاً یک پزشک را در اختیار میگیرد
یا اصلاً بر او اثر نمیگذارد. رواندرمانگرانی که گاهی از تحلیل در بین روشهای
دیگر استفاده میکنند، تا جایی که من میدانم بر روی یک زمین تحلیلی محکم نایستادهاند؛
آنها کل تحلیل را نپذیرفتهاند بلکه آن را کمرنگ کردهاند و شاید بتوان گفت
“دندانهای آن را کشیدهاند”، [
[۱] Joseph
[۲] Widlocher
[۳] Grinberg
[۴] Act out
[۵] Kernberg
[۶] holding
[۷] containment
[۸] Setting
[۹] Internal Object
[۱۰] Caper
[۱۱] Projection
[۱۲] Being analyzed
[۱۳] Schafer
[۱۴] Pre-analytic Identity
[۱۵] Ego Ideal
[۱۶] Parsons
[۱۷] Arlow
[۱۸] Smith
[۱۹] Heimann
[۲۰] Greenacre
[۲۱] Meissner
[۲۲] منظور آنالیستهایی است که کاندیدهای آموزش روانکاوی را تحلیل میکنند[م]
[۲۳] Bibring
[۲۴] Split
[۲۵] displace
[۲۶] Rangell
[۲۷] Klauber
[۲۸] Bion
[۲۹] Busch
[۳۰] Blum
[۳۱] King