توسط امواج تکان داده می شود، اما غرق نمی شود

(روی نشان شهر پاریس[۱])

بخش اول

هیچکس نباید از ماهیت ذهنی مشارکتی که من در تاریخ جنبش روانکاوی اینجا پیشنهاد می‌دهم، متعجب شود، و نیازی نیست که کسی از نقشی که در آن ایفا می‌کنم، حیرت کند. چراکه روانکاوی ابداع من است. در طول ده سال، من تنها فردی بودم که به آن اهمیت می‌دادم، و تمام نارضایتی که پدیده‌ جدید در هم عصران من برانگیخت، به شکل انتقادات بر سر من ریخته شده است. اگرچه مدت زیادی از زمانی که تنها روان‌تحلیلگر بودم گذشته است، همچنان  خودم را محق می‌دانم که بگویم هیچکس بهتر از من نمی‌تواند بداند که روانکاوی چیست، چگونه از روش‌های دیگر برای بررسی زندگی ذهنی متفاوت است، و دقیقاً چه چیز باید روانکاوی نامیده شود و چه چیز بهتر است با نام دیگری توصیف شود. با رد کردن آنچه به نظر من یک اقدام جالب سلب قدرت است، به طور غیرمستقیم خوانندگان این سالنامه را از رویدادهایی که منجر به تغییرات در سردبیری و قالب آن شده است، آگاه می‌کنم.[۲]

در سال ۱۹۰۹، در سالن سخنرانی یک دانشگاه آمریکایی، برای اولین بار فرصت صحبت در مورد روانکاوی در جمع را به دست آوردم[۳]. آن فرصت برای کار من بسیار مهم بود و با این فکر، اعلام کردم که این من نبودم که روانکاوی را به وجود آوردم؛ اعتبار این کار به شخص دیگری تعلق داشت، به جوزف بروئر، که کارهای او در زمانی انجام شده بود که من هنوز یک دانشجو در حال گذراندن امتحانات بودم(۱۸۸۰-۸۲). اما از زمان ارائه آن سخنرانی ها، برخی از دوستان خیرخواه به من تردیدی را در این مورد مطرح کرده اند که شاید قدردانی من در آن مناسبت بیش از حد سخاوتمندانه بیان نشده است. به نظر آنها، من باید همانطور که قبلاً عادت داشتم عمل می کردم: روش کاتارتیک(تخلیه هیجانی) بروئر را به عنوان مرحله مقدماتی روانکاوی در نظر می گرفتم و شروع روانکاوی را با کنار گذاشتن تکنیک هیپنوتیزم و معرفی تداعی های آزاد به تصویر می کشیدم. در هر صورت، اینکه تاریخ روانکاوی را از روش «کاتارتیک» یا تغییرات من بر آن آغاز کنیم، اهمیت چندانی ندارد. من به این نکته بی اهمیت اشاره می کنم، زیرا برخی از مخالفان روانکاوی عادت دارند گهگاه به یاد بیاورند که هر چه باشد، هنر روانکاوی توسط من اختراع نشده است، بلکه توسط بروئر اختراع شده است. البته این تنها زمانی اتفاق می‌افتد که دیدگاهشان به آنها اجازه دهد چیزی قابل توجه در روانکاوی پیدا کنند. اگر آنها چنین محدودیتی برای رد کردنش نداشته باشند، روانکاوی همیشه بدون هیچ پرسشی به تنهایی، کار من بوده است. من هرگز نشنیده ام که سهم بزرگ بروئر در روانکاوی باعث انتقاد و بدرفتاری با او شده باشد. از آنجایی که مدت هاست متوجه شده ام که برانگیختن مخالفت و تلخی، سرنوشت اجتناب ناپذیر روانکاوی است، به این نتیجه رسیده‌ام که باید خودم مبتکر واقعی تمام ویژگی‌های خاص آن باشم. خوشحالم که می توانم اضافه کنم که هیچ یک از تلاش‌ها برای کم اهمیت جلوه دادن نقش من در ایجاد این تحلیلِ(روانکاوی) بسیار مورد سوء استفاده، هرگز از سوی خود بروئر نبوده یا نمی تواند ادعای هیچ حمایتی از او داشته باشد.

اکتشافات بروئر به قدری به طور گسترده مورد بحث قرار گرفته‌اند که می‌توانم در اینجا از توضیح جزئیات آن‌ها خودداری کنم. این کشف‌ها شامل حقیقت بنیادی بود که علائم بیماران هیستریک بر پایه صحنه‌هایی در زندگی گذشته آن‌ها بنا شده است که تأثیر زیادی بر آن‌ها گذاشته‌ اما فراموش شده اند (تروماها)؛ درمان مبتنی بر این ساخته شده بود که آنها در یک وضعیت هیپنوتیک(کاتارسیس) این تجربیات را به یاد بیاورند و بازتولید کنند. و بخش استنباط شده نظریه از آن نیز به این صورت بود که این سمپتوم‌ها بازنمایی کننده بکارگیری غیرطبیعی میزان برانگیختگی است که تخلیه نشده(تبدیل). هر زمان که بروئر در سهم نظری خود در “مطالعات درباره هیستری” (۱۸۹۵) به فرآیند تبدیل اشاره می کرد، همیشه نام من را در پرانتز بعد از آن اضافه می کرد[۴]، انگار که که اولویت این تلاش اولیه برای ارزیابی نظری به من تعلق دارد. در واقع، من معتقدم این تمایز فقط به نام مربوط می شود و مفهوم به طور همزمان و مشترک به ذهن ما خطور کرد.

همچنین به خوبی شناخته شده است که پس از کشف اولیه بروئر از روش “کاتارتیک”، او آن را برای چندین سال رها کرد و تنها پس از بازگشت من از تحصیل زیر نظر شارکو، به اصرار من دوباره آن را از سر گرفت[۵]. او مطب شلوغی در پزشکی داشت که زمان زیادی از او می گرفت. من خودم با اکراه وارد حرفه پزشکی شده بودم، اما در آن زمان انگیزه قوی برای کمک به افراد مبتلا به بیماری‌های عصبی یا حداقل درک چیزی در مورد وضعیت آنها داشتم. سپس فیزیوتراپی را شروع کردم، بعد از نتایج ناامیدکننده از مطالعاتم از «الکتروتراپی ارب» (۱۸۸۲) احساس شدید درماندگی کردم، هرچند مملو از توصیه‌ها و راهکارها بود. در آن زمان، اگر خودم به این نتیجه نمی‌رسیدم که موفقیت‌های درمان الکتریکی در بیماران عصبی صرفاً تأثیرات تلقینی هستند (همان چیزی که بعدها موبیوس مطرح کرد)، شکی نیست که کل غیبت این موفقیت‌های وعده داده شده باید مورد سرزنش قرار می‌گرفتند. درمان تلقینی در هیپنوتیزم عمیق، که تحت تاثیر نمایش‌های بسیار تاثیرگذار لیبو و برنهایم آموخته بودم[۶]، در آن زمان جایگزینی مناسب برای شکست درمان الکتریکی به نظر می‌رسید. اما روش بررسی بیماران در حالت هیپنوتیزم، که بروئر مرا با آن آشنا کرد – روشی که عملکردی خودکار با ارضای کنجکاوی علمی را ترکیب می‌کرد – به طور غیرقابل مقایسه‌ای جذاب‌تر از محدودیت‌های یکنواخت و اجباری در درمان تلقینی بود، محدودیت‌هایی که مانع هرگونه تحقیق می‌شدند.

اخیراً توصیه‌ای دریافت کرده‌ایم که ادعا می‌کند نشان‌دهنده‌ یکی از جدیدترین پیشرفت‌های روانکاوی است، بدین معنا که تعارض جاری و علت هیجان‌انگیز بیماری در تحلیل به صحنه آورده شو این دقیقاً همان کاری است که برویر و من در ابتدای کارمان با روش تخلیه هیجانی انجام می‌دادیم. توجه بیمار را مستقیماً به صحنه‌ی آسیب‌زا که در آن علامت ایجاد شده بود، جلب می‌کردیم و تلاش می‌کردیم تا تعارض ذهنی را در آن صحنه کشف کنیم و عاطفه‌ سرکوب‌شده را در آن رها کنیم. در جریان این کار، فرایند ذهنی مشخصه‌ روان‌رنجوری‌ها[۷] را کشف کردیم که بعداً آن را «واپس‌روی» نامیدم.

تداعی‌های بیمار از صحنه‌ای که سعی در روشن کردن آن داشتیم به تجربیات پیشین بازگشت و تحلیلی را که قرار بود زمان حال را اصلاح کند، مجبور کرد تا خود را با گذشته درگیر کند. این واپس‌روی دائماً ما را به عقب‌تر هدایت می‌کرد؛ در ابتدا به نظر می‌رسید که ما را به طور منظم به دوران بلوغ می‌برد؛ بعداً، شکست‌ها و نقاطی که هنوز توضیح داده نشده بودند کار تحلیلی را به سال‌های کودکی کشاندند که تاکنون برای هر نوع کاوشی غیرقابل دسترس بوده است. این جهت گیری پس‌رونده به یک ویژگی مهم تحلیل تبدیل شد. به نظر می‌رسید روانکاوی بدون ارجاع به گذشته نمی تواند هیچ چیز متعلق به حال را توضیح دهد؛ در واقع، هر تجربه آسیب زایی حاکی از یک تجربه قبلی بود که گرچه به خودی خود آسیب زا نبود، اما به تجربه بعدی خاصیت آسیب زایی بخشیده بود. با این حال، وسوسه برای محدود کردن توجه به علت تحریک کننده شناخته شده فعلی آنقدر قوی بود که حتی در تحلیل های بعدی نیز تسلیم آن شدم. در تحلیل بیماری که در سال ۱۸۹۹ انجام شد و او را «دورا» [۱۹۰۵] نامیدم، از صحنه‌ای که باعث بروز بیماری فعلی شد، آگاهی داشتم. بارها و بارها تلاش کردم تا این تجربه را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهم، اما حتی درخواست های مستقیم همواره نتوانستند چیزی جز همان توصیف ناچیز و ناقص از آن را از او بیرون بکشند. تنها زمانی‌ که یک دورانحرافی طولانی که به اوایل کودکی او باز می گشت انجام شد، رویایی پدیدار شد که در تحلیل، جزئیات تا به حال فراموش شده این صحنه را به ذهن او آورد، به طوری که درک و حل تعارض فعلی ممکن شد. این یک نمونه نشان می‌دهد که توصیه‌ای که در بالا به آن اشاره شد چقدر گمراه‌کننده است و چقدر نادیده گرفتن واپس‌روی در تکنیک تحلیلی که به این ترتیب به ما توصیه می‌شود، بیانگر درجه‌ای از پسرفت(واپس‌روی) علمی است.

اولین اختلاف بین من و بروئر در مورد یک پرسش مربوط به مکانیسم روانی ظریف هیستری آشکار شد. او نظریه‌ای را ترجیح داد که تا حدودی هنوز فیزیولوژیکی بود، همانطور که می‌توان گفت؛ او سعی کرد شکاف ذهنی در بیماران هیستریک را با عدم ارتباط بین حالات روانی مختلف (آنطور که ما در آن زمان، حالات آگاهی می‌نامیدیم) توضیح دهد و به همین دلیل نظریه «وضعیت هیپنوئیدی» را بنا کرد که تولیدات آن قرار بود مانند اجسام خارجی جذب نشده به «هشیاری بیداری» نفوذ کنند. من به موضوع کم‌تر علمی نگاه کردم؛ به نظر می‌رسید در همه جا انگیزه ها و تمایلاتی شبیه به زندگی روزمره را تشخیص می‌دهم و خودِ شکاف روانی را به عنوان اثر فرآیندی از دفع در نظر می گرفتم که در آن زمان آن را «دفاع» و بعداً «سرکوبی[۸]» نامیدم. من برای مدتی کوتاه تلاش ‌کردم اجازه دهم هر دو مکانیسم با وجود مستقل و در کنار هم قرار بگیرند، اما از آنجایی که مشاهده همیشه و فقط یک چیز را به من نشان می داد، دیری نگذشت که نظریه «دفاع» من در مقابل نظریه «هیپنوئیدی» او قرار گرفت.

با این حال، کاملاً مطمئن هستم که این تضاد بین دیدگاه‌های ما هیچ ربطی به شکافی نداشت که به زودی در روابطمان رخ داد. دلایل عمیق‌تری موجب آن شد، اما به گونه‌ای اتفاق افتاد که در ابتدا متوجه آن نشدم؛ تنها بعداً بود که از طریق نشانه‌های واضح زیادی یاد گرفتم که چگونه آن را تفسیر کنم. به یاد خواهد ماند که برویر در مورد نخستین بیمار خود گفت که سکچوآلیتی به طرز شگفت انگیزی در او رشد نکرده[۹] و هیچ نقشی در تصویر بالینی بسیار غنی این مورد نداشته است. همیشه تعجب می‌کردم که چرا منتقدان بیشتر به این ادعای بروئر به عنوان دلیلی علیه نظر من در مورد ریشه جنسی روان‌رنجوری استناد نمی‌کردند، و حتی امروز هم نمی‌دانم که آیا این نوعی بی‌دقتی یا ظرافت از طرف آن‌ها بوده ‌است. هر کسی که اکنون شرح حال مورد بروئر را با توجه به دانش به دست آمده در بیست سال گذشته بخواند، بلافاصله نمادگرایی موجود در آن را درک خواهد کرد – مارها، خشکی بدن، فلج بازو – و با در نظر گرفتن وضعیت پدر مریض زن جوان، به راحتی تفسیر واقعی علائم او را حدس خواهد زد؛ بنابراین نظر او در مورد نقش سکچوآلیتی در زندگی روانی بیمار، کاملاً با نظر پزشک او متفاوت خواهد بود. بروئر در درمان مورد خود توانست از رابطه تلقینی بسیار شدیدی با بیمار استفاده کند، که می‌تواند نمونه‌ای کامل از آنچه امروز انتقال می‌نامیم باشد. اکنون دلایل محکمی برای این شک دارم که برویر پس از برطرف شدن تمام علائم بیمار، باید از طریق نشانه‌های بعدی به انگیزه جنسی این انتقال پی برده باشد، اما ماهیت کلی این پدیده غیرمنتظره از او پنهان مانده است، با این نتیجه که گویی با “اتفاق ناخوشایندی[۱۰]” مواجه شده، تمام تحقیقات بعدی را متوقف کرد. او هرگز این را به صراحت به من نگفت، اما در زمان های مختلف به اندازه کافی به من گفت تا این بازسازی از آنچه اتفاق افتاده را توجیه کند. هنگامی که بعداً با قاطعیت بیشتری برای مطرح کردن اهمیت جنسیت در ریشه شناسی روان رنجوری ها شروع به کار کردم، او اولین کسی بود که واکنش انزجار و طرد را نشان داد که بعداً برایم بسیار آشنا شد، اما در آن زمان هنوز یاد نگرفته بودم که آن را به عنوان سرنوشت اجتناب ناپذیر خودم تشخیص دهم[۱۱]. این حقیقت که انتقال، در شکل صریحا جنسی خود، خواه محبت‌آمیز یا خصمانه، در تمام درمان‌های روان‌رنجوری بروز می‌کند، هرچند که این نه مورد درخواست است و نه توسط پزشک یا بیمار القا می‌شود، از نظر من همیشه غیرقابل‌انکارترین دلیل بر این بوده است که منشأ نیروهای محرکه روان‌رنجوری در زندگی جنسی قرار دارد. این استدلال هرگز به اندازه‌ای که سزاوار آن است مورد توجه قرار نگرفته است، زیرا اگر چنین می‌شد، تحقیقات در این زمینه هیچ نتیجه‌گیری دیگری را باقی نمی‌گذاشت. از نظر من، این استدلال حتی فراتر از یافته‌های خاص‌تر به‌دست‌آمده از کار تحلیلی، قاطع‌ترین باقی مانده است. با وجود پذیرش ضعیف استدلال من در مورد ریشه جنسی روان‌رنجوری‌ها، حتی در حلقه نزدیک‌تر دوستانم – زیرا به‌سرعت خلأیی در اطراف من ایجاد شد – این فکر که برای ایده‌ای جدید و بدیع مبارزه می‌کردم، مایه تسلی بود. اما روزی، خاطرات خاصی در ذهنم جمع شد که این تصور دلنشین را برهم زد، اما در عوض، بینشی ارزشمند در مورد فرآیندهای فعالیت خلاقانه انسان و ماهیت دانش بشری به من داد. ایده‌ای که من مسئول آن شناخته می‌شدم، به هیچ وجه از خودم نبود. این ایده توسط سه نفری به من القا شده بود که نظر آن‌ها عمیق‌ترین احترام مرا جلب کرده بود – خودِ برویر، شارکو، و چروباخ، متخصص زنان و زایمان در دانشگاه، که شاید برجسته‌ترین پزشک وین ما بود[۱۲]. این سه نفر، همگی تکه‌ای از دانش را به من منتقل کرده بودند که به طور دقیق، خودشان آن را در اختیار نداشتند. دو نفر از آن‌ها بعداً با یادآوری این موضوع، انتقال این دانش را انکار کردند؛ سومی (شارکو بزرگ) احتمالاً همین کار را می‌کرد اگر به من اجازه داده می‌شد دوباره او را ببینم. اما این سه نظر یکسان که بدون درک شنیده بودم، سال‌ها در ذهنم نهفته بودند، تا اینکه روزی به شکل یک کشف ظاهراً اصیل بیدار شدند.

روزی، زمانی که من یک پزشک جوان بودم، در حال عبور از شهر با برویر همراه بودم که مردی جلو آمد که به طور واضح می‌خواست با او به طور فوری صحبت کند. من عقب ماندم. به محض اینکه برویر آزاد شد، به شیوه دوستانه و آموزشی‌اش به من گفت که این مرد شوهر یکی از بیماران اوست و خبری از او برایش آورده است. او اضافه کرد که همسرش در جامعه چنان رفتار عجیبی از خود نشان می‌داد که برای درمان به عنوان یک مورد عصبی نزد او آورده شده بود. او نتیجه گرفت: «این چیزها همیشه رازهای آلکُوْ (secrets d’alcove) هستند». من با تعجب از او پرسیدم که منظورش چیست، و او با توضیح کلمه (‌alcove) (تخت‌خواب زناشویی) به من پاسخ داد، زیرا متوجه نشد که موضوع گفته او برای من چقدر عجیب به نظر می‌رسد. چند سال بعد، در یکی از پذیرایی‌های شبانه شارکو، اتفاقاً در لحظه‌ای نزدیک استاد بزرگ ایستاده بودم که به نظر می‌رسید داستان بسیار جالبی را در مورد اتفاقی که در طول کار روزانه‌اش افتاده بود، برای بروارده[۱۳]تعریف می‌کرد. ابتدای صحبت را به سختی شنیدم، اما به تدریج توجه من به موضوع صحبتش جلب شد: زوج جوانی از یک کشور شرقی دور – زن، بیماری شدید و مرد، یا ناتوان جنسی یا بسیار دست و پا چلفتی. شنیدم که شارکو تکرار می‌کرد: «تِش دُن [فرانسوی: Tâchez donc]، به شما اطمینان می‌دهم، به آن خواهید رسید.[۱۴]». بروارده که با صدای آهسته‌تری صحبت می‌کرد، احتمالاً تعجب خود را از اینکه چنین شرایطی می‌توانست چنین علائمی را در همسر ایجاد کند، ابراز کرده بود. زیرا شارکو ناگهان با شور و شعف زیادی فریاد زد: «اما، در چنین مواردی، همیشه این مسئله تناسلی است، همیشه… همیشه… همیشه![۱۵]» و او دستانش را روی شکمش ضربدر کرد، خودش را در آغوش گرفت و چندین بار با شیوه‌ی سرزنده‌ی خاص خودش روی پنجه‌های پایش پرید. می‌دانم که برای لحظه‌ای تقریباً از حیرت فلج شده بودم و با خودم گفتم: «خب، اما اگر او این را می‌داند، چرا هرگز این را نمی‌گوید؟» اما این تأثیر به زودی فراموش شد؛ آناتومی مغز و القای تجربی فلج‌های هیستریک تمام علاقه‌ی مرا جذب کرد. یک سال بعد، کار پزشکی خود را در وین به عنوان استاد بیماری‌های عصبی آغاز کرده بودم. در مورد علل بیماری‌های عصبی، هنوز به همان اندازه یک دانشجوی بااستعداد و فارغ‌التحصیل دانشگاه، ناآگاه و بی‌تجربه بودم. یک روز پیامی دوستانه از طرف پروفسور چروباخ دریافت کردم. او از من خواست تا بیمار زنی را که به دلیل انتصاب جدیدش به عنوان استاد دانشگاه، نمی‌توانست به او وقت کافی اختصاص دهد، ویزیت کنم. قبل از او به منزل بیمار رسیدم و متوجه شدم که او از حملات اضطراب بی‌معنی رنج می‌برد و تنها با اطلاع دقیق از اینکه پزشکش در هر لحظه از روز کجا بوده، آرام می‌شد. پروفسور چروباخ كه رسيد، مرا كنار كشيد و گفت اضطراب بيمار به خاطر اين است كه با وجود هجده سال زندگي مشترك، هنوز باكره است. شوهرش به طور كامل ناتوان جنسي است. او گفت در چنين مواردي، يك پزشك كاري جز اين ندارد كه با حيثيت خود بر اين مشكل خانوادگي سرپوش بگذارد و تحمل كند كه مردم شانه بالا بيندازند و بگويند: «اگر بعد از اين همه سال نمي‌تواند او را درمان كند، پس هيچ‌كاره است.» او اضافه كرد كه نسخه‌ي تنها براي چنين بيماري براي ما آشناست، اما نمي‌توانيم آن را تجويز كنيم.

‘R: Penis normalis dosim

repetatur!

تا به حال چنین نسخه ای نشنیده بودم و به خاطر بدبینی دوست خوبم سرم را به نشانه تاسف تکان دهم.

البته من اصل و نسب درخشان این ایده رسواکننده را فاش نکرده‌ام تا بار مسئولیت آن را بر دوش دیگران بگذارم. به خوبی می‌دانم که بیان یک ایده یک یا دو بار به شکل یک شوخی گذرا، با جدیت داشتن آن، یعنی در نظر گرفتن آن به معنای واقعی کلمه و دنبال کردنش با وجود تمام جزئیات متناقضی که وجود دارد و به دست آوردن جایگاهی برای آن در میان حقایق پذیرفته‌شده، کاملاً متفاوت است. این تفاوت همانند تفاوت بین یک معاشقه‌ی گذرا و یک ازدواج قانونی با تمام وظایف و سختی‌هایش است. «ازدواج با یک ایده» به هر حال، دست‌کم در زبان فرانسه، یک اصطلاح غیرمعمول نیست.

موارد دیگری که در نتیجه‌ی کار من به روند تخلیه هیجانی اضافه شدند و آن را به روانکاوی تبدیل کردند، به طور خاص می‌توان به موارد زیر اشاره کرد: نظریه سرکوبی و مقاومت، کشف تمایلات جنسی کودکانه، و نیز تفسیر و بهره‌ بردن از رویاها به عنوان منبعی برای شناخت ناآگاه.

نظریه سرکوبی به طور قطع، کاملا مستقل به ذهن من رسید؛ هیچ تاثیر خارجی را به یاد نمی‌آورم که بتواند آن را به من القا کرده باشد و برای مدت طولانی آن را کاملا اصیل و ابتکاری می‌پنداشتم. اما اتو رنک (۱۹۱۱) بخشی از کتاب «جهان به مثابه اراده و تصور» شوپنهاور را به ما نشان داد که در آن فیلسوف سعی می‌کند توضیحی برای جنون ارائه دهد. آنچه او در آنجا درباره‌ی مبارزه با پذیرفتن بخش ناراحت‌کننده‌ای از واقعیت می‌گوید، به طور کامل با مفهوم سرکوبی من همخوانی دارد، به طوری که به نظر می‌رسد بار دیگر شانس اکتشاف کردن را مدیون مطالعه ناکافی‌ام هستم. با این حال، افراد دیگری هم آن بخش را خوانده‌اند و بدون این کشف از کنارش گذشته‌اند. شاید برای من هم همین اتفاق می‌افتاد اگر در جوانی علاقه بیشتری به خواندن آثار فلسفی داشتم. در سال‌های بعد، خودم را از لذت بسیار خواندن آثار نیچه محروم کردم، با هدف عمدی اینکه تحت تأثیر پیش‌فرض‌های ناشی از خواندن آن‌ها قرار نگیرم و در نتیجه کار روی برداشت‌هایی که از روانکاوی به دست آمده است، دچار مشکل نشوم. بنابراین، باید آماده می‌بودم – و با کمال میل آماده‌ام – که در بسیاری از موارد که در آن‌ها بررسی‌های پر زحمت روانکاوی صرفاً می‌تواند حقایقی را که فیلسوف با شهود درک کرده تأیید کند، از ادعای تقدم خودم چشم‌پوشی کنم[۱۶].

نظریه سرکوبی، سنگ بنای اصلی است که کل ساختار روانکاوی بر آن بنا شده است. این مهم‌ترین بخش آن است؛ با این حال، چیزی جز صورت‌بندی نظری پدیده‌ای نیست که هر زمان که کسی بدون توسل به هیپنوتیزم به تجزیه و تحلیل یک فرد روان‌رونجور(نوروتیک) اقدام کند، به دفعات قابل مشاهده است. در چنین مواردی با مقاومتی روبرو می‌شویم که با کار تحلیل مخالفت می‌کند و برای ناکام کردن آن، به فراموشی]شکست[ حافظه متوسل می‌شود. استفاده از هیپنوتیزم، ناگزیر این مقاومت را پنهان می‌کرد؛ بنابراین، تاریخچه واقعی روانکاوی، تنها با تکنیک جدیدی که هیپنوتیزم را کنار می‌گذارد آغاز می‌شود. «توجه نظری به این واقعیت که این مقاومت با فراموشی مطابقت دارد، به طور اجتناب ناپذیری منجر به دیدگاه فعالیت ذهنی ناآگاه می‌شود که مختص روانکاوی است و آن را نیز به طور کاملاً واضح از گمانه‌زنی‌های فلسفی در مورد ناآگاه متمایز می‌کند. بنابراین می‌توان گفت که نظریه روانکاوی تلاشی برای توضیح دو واقعیت قابل توجه و غیرمنتظره مشاهده است که هر زمان که تلاشی برای ردیابی علائم یک فرد نوروتیک به ریشه‌هایشان در گذشته او انجام شود، آشکار می‌شوند: واقعیت‌های انتقال و مقاومت. هر شیوه پژوهشی که این دو واقعیت را تشخیص دهد و آن‌ها را به عنوان نقطه شروع کار خود در نظر بگیرد، حق دارد خود را روانکاوی بنامد، حتی اگر به نتایجی غیر از نتایج من برسد. اما هر کسی که جنبه‌های دیگری از این مسئله را در نظر بگیرد و در عین حال از این دو فرضیه اجتناب کند، به سختی می‌تواند از اتهام سوءاستفاده از دارایی از طریق تقلید فرار کند، به خصوص اگر همچنان اصرار به روانکاو خواندن خود داشته باشد. اگر کسی بخواهد نظریه سرکوبی و مقاومت را در ردیف مقدمات قرار دهد به جای آنکه آن‌ها را از یافته‌های روانکاوی بداند، من باید با تأکید فراوان با او مخالفت کنم. چنین مقدماتی با ماهیت کلی روان‌شناختی و زیستی وجود دارند و بررسی آن‌ها در فرصتی دیگر مفید خواهد بود؛ اما نظریه سرکوبی محصول کار روانکاوی است، یک استنتاج نظری که به طور مشروع از مشاهدات بی‌شمار به دست آمده است.»

محصول دیگری از این نوع، فرضیه تمایلات جنسی کودکانه بود. با این حال، این فرضیه در زمان بسیار دیرتری شکل گرفت. در روزهای اولیه تحقیقات تجربی روانکاوی، به هیچ وجه چنین چیزی به ذهن کسی خطور نمی‌کرد. در ابتدا، تنها مشاهده می‌شد که تأثیرات تجربیات فعلی را باید به گذشته ردیابی کرد. اما محققان اغلب بیش از آنچه انتظار دارند پیدا می‌کنند. تحلیلگران با کار خود مجبور شدند هر چه بیشتر به گذشته بروند؛ در نهایت امیدوار بودند که بتوانند در دوران بلوغ، دوره‌ای که به طور سنتی تصور می‌شود تمایلات جنسی بیدار می‌شوند، متوقف شوند. اما تلاششان بیهوده بود؛ ردپاها همچنان به دوران کودکی و سال‌های اولیه آن منتهی می‌شد. در این مسیر، لازم بود بر یک ایده اشتباه غلبه شود که می‌توانست برای علم نوپای روانکاوی تقریباً کشنده باشد. تحت تأثیر دیدگاه شارکو درباره منشأ تروماتیک هیستری، به راحتی می‌توانستیم اظهارات بیماران را که علائم خود را به تجربیات جنسی منفعلانه در سال‌های اولیه کودکی نسبت می‌دادند، به‌عنوان حقیقت و از نظر سبب شناسی مهم تلقی کنیم – به عبارت رک و پوست کنده، اغفال[۱۷]. زمانی که این سبب شناسی تحت فشار ناپایداری و تناقض ذاتی خود در شرایطی که به طور قطعی قابل اثبات بود، فرو ریخت، نتیجه اولیه آن یک  سردرگمی درمانده بود. تحلیل با مسیر درست به این تروماهای جنسی کودکانه منجر شده بود، با این حال آنها حقیقت نداشتند. زمین سفت واقعیت از بین رفته بود. در آن زمان، من با کمال میل کل کار را رها می‌کردم، درست همانطور که پیشرو ارجمندم، بروئر، زمانی که کشف ناخوشایندی کرد، همین کار را انجام داد. شاید من فقط به این دلیل پافشاری کردم که دیگر هیچ انتخابی نداشتم و نمی‌توانستم دوباره کاری را شروع کنم. سرانجام این تفکر پدید آمد که به هر حال، کسی حق ندارد به دلیل فریب خوردن در انتظاراتش ناامید شود؛ باید آن انتظارات را اصلاح کرد. اگر سوژه‌های هیستریک علائم خود را به تروماهایی ساختگی نسبت دهند، آنگاه واقعیت جدیدی که آشکار می‌شود دقیقاً این است که آن‌ها چنین صحنه‌هایی را در فانتزی خلق می‌کنند و این واقعیت روانی در کنار واقعیت عملی باید در نظر گرفته شود. این بازتاب به زودی با کشف این موضوع دنبال شد که این فانتزی‌ها برای پوشاندن فعالیت‌های خوداروتیسم[۱۸] سال‌های اول کودکی، زینت بخشیدن به آن و بالا بردن آن به سطحی بالاتر انجام شد. و اکنون، از پشت خیال‌پردازی‌ها، طیف وسیعی از زندگی جنسی یک کودک آشکار شد[۱۹].

با این فعالیت جنسی در سال‌های اولیه کودکی، ساختار ارثی فرد نیز به منصه ظهور می‌رسد. آمادگی ذاتی[۲۰] و تجربه[۲۱] در اینجا به یک یکپارچگی گسست‌ناپذیر سبب شناسانه پیوند می‌خورند. چرا که آمادگی ذاتی، تأثیراتی را که در غیر این صورت کاملاً عادی و بی‌اثر می‌بودند، تشدید می‌کند تا به آسیب‌هایی تبدیل شوند که منجر به تحریکات و تثبیت‌ها می‌گردند؛ در حالی که تجربیات، عواملی را در آمادگی ذاتی که بدون آن‌ها ممکن بود برای مدت طولانی خفته بمانند و شاید هرگز توسعه پیدا نمی‌کردند، بیدار می‌کنند. آخرین سخن در مورد علل و عوامل آسیب‌زا بعدها توسط آبراهام [۱۹۰۷] گفته شد، زمانی که او خاطرنشان کرد که سرشت جنسی که برای کودکان غیرمعمول است، دقیقاً برای برانگیختن تجربیات جنسی از نوع خاصی – یعنی آسیب‌ها – طراحی شده ‌است. در ابتدا، اظهارات من در مورد تمایلات جنسی کودکی تقریباً به طور کامل بر اساس یافته‌های تحلیل بزرگسالانی بنا شده بود که به گذشته ارجاع می‌دادند. فرصتی برای مشاهده مستقیم کودکان نداشتم. بنابراین، سال‌ها بعد، زمانی که توانستم تقریباً تمام استنتاجاتم را از طریق مشاهده مستقیم و تحلیل کودکان بسیار خردسال تأیید کنم، پیروزی بزرگی بود – پیروزی‌ای که اندکی از عظمت آن کاسته شد، زیرا به تدریج متوجه شدم که ماهیت اکتشاف به گونه‌ای است که واقعاً باید از این بابت که مجبور به انجام آن شدم، شرمنده باشم. هرچه مشاهدات روی کودکان را بیشتر پیش می‌بردم، حقایق آشکارتر می‌شدند؛ اما این نیز حیرت‌انگیزتر می‌شد که ما برای نادیده گرفتن آن‌ها اینقدر زحمت کشیده‌ایم. با این حال، چنین اطمینان قاطعی به وجود و اهمیت تمایلات جنسی کودکانه تنها با روش تحلیلی به دست می آید، یعنی با پیگیری علائم و ویژگی های افراد روان‌رنجور تا ریشه اصلی آنها، کشف این منابع هر آنچه را که در آنها قابل توضیح است را شرح می دهد و منجر به دگرگونی هرآنچه قابل تغییر است می‌شود. می توانم درک کنم که اگر کسی مانند کارل گوستاو یونگ ابتدا یک مفهوم نظری از ماهیت غرایز جنسی ایجاد کند و سپس بر اساس آن به دنبال توضیح زندگی کودکان باشد، به نتایج متفاوتی خواهد رسید. چنین مفهومی الزاماً به طور دلخواه یا بر اساس ملاحظات نامرتبط انتخاب می‌شود و ممکن است برای حوزه ای که فرد قصد اعمال آن را دارد، ناکافی باشد. درست است که روش تحلیل نیز به مشکلات نهایی و ابهامات خاصی در مورد تمایلات جنسی و ارتباط آن با کل زندگی فرد منجر می شود. اما با حدس و گمان نمی توان از این مشکلات خلاصی پیدا کرد. آنها باید منتظر راه حل از طریق مشاهدات دیگر یا از طریق مشاهدات در زمینه های دیگر باشند.

در مورد تعبیر خواب نیازی به توضیح زیاد نیست. این اولین ثمره نوآوری تکنیکی بود که من آن را پذیرفتم، زمانی که به دنبال یک تجربه مبهم شهودی، تصمیم گرفتم هیپنوتیزم را با تداعی آزاد جایگزین کنم. میل من به دانش در ابتدا به سمت درک رویاها هدایت نشده بود. من از هیچ تأثیر خارجی که مرا به آنها علاقه‌مند کند یا الهام بخش انتظارات مفیدی باشد، اطلاعی ندارم. قبل از اینکه بروئر و من دیگر همدیگر را نبینیم، فقط به اندازه کافی وقت داشتم که در یک جمله به او بگویم که اکنون نحوه تعبیر رویاها را می فهمم. از آنجایی که کشف به این شکل اتفاق افتاد، نتیجه گیری این شد که نمادگرایی در زبان رویاها تقریباً آخرین چیزی بود که برایم قابل دسترسی شد، زیرا تداعی‌های خواب بیننده برای درک نمادها کمک چندانی نمی کند. من به عادت مطالعه کردن همیشه خود اشیاء قبل از جستجوی اطلاعات در مورد آنها در کتاب ها پایبند بوده‌ام و بنابراین توانستم نمادگرایی رویاها را برای خودم تثبیت کنم قبل از اینکه کار شرنر در این موضوع [۱۸۶۱] مرا به آن سوق دهد. درک کامل این شیوه بیان رویاها تنها بعداً برایم حاصل شد. این تا حدی به دلیل تأثیر آثار اشتکل بود که در ابتدا کارهای بسیار شایسته‌ای انجام داد، اما بعداً کاملاً گمراه شد[۲۲]. ارتباط نزدیکی بین تفسیر روانکاوانه رویا و هنر تعبیر رویا که در دوران باستان مورد احترام و ستایش بسیاری قرار داشت، خیلی بعدتر برایم روشن شد. بعدها، ویژگی اساسی و مهمترین بخش از نظریه رویاهایم – یعنی ریشه تحریف رویا در یک کشمکش درونی، نوعی بی صداقتی درونی – را در نوشته های فردی یافتم که البته از پزشکی بی اطلاع بود، اما از فلسفه بی بهره نبود؛ مهندس مشهور، جی. پوپر، که کتاب “تخیلات یک واقع گرا” (۱۸۹۹) را با نام مستعار “لینكئوس” منتشر کرد.

در آن سال‌های اولیه‌ی طاقت‌فرسای تحلیل، زمانی که مجبور بودم به طور همزمان بر تکنیک، پدیده‌های بالینی و درمان روان‌رنجوری‌ها تسلط پیدا کنم، تفسیر رویا به دلگرمی و پشتوانه‌ای برایم تبدیل شد. در آن دوره کاملاً منزوی بودم و در میان انبوهی از مشکلات و دشواری‌های فزاینده، اغلب از اینکه مسیرم را گم کنم و اعتماد به نفسم را از دست بدهم، بیمناک بودم. بیمارانی وجود داشتند که مدت زمان غیر قابل توضیحی طول می‌کشید تا فرضیه‌ی من، مبنی بر اینکه روان‌رنجوری الزاماً از طریق تحلیل قابل درک می‌شود، به اثبات برسد. اما رویاهای‌ این بیماران، که می‌توان آن‌ها را متناظر سمپتوم‌شان در نظر گرفت، تقریباً همیشه این فرضیه را تأیید می‌کردند.

تنها موفقیتی که در این زمینه به دست آوردم، مرا قادر به پایداری کرد. نتیجه‌ی این شد که عادتی پیدا کردم تا میزان درک یک روانشناس را با نگرش او به تفسیر رویا بسنجم. با رضایت مشاهده کرده‌ام که اکثر مخالفان روانکاوی کاملاً از این حوزه اجتناب می‌کنند یا در صورت تلاش برای برخورد با آن، دستپاچگی قابل توجهی از خود نشان می‌دهند. همچنین، به زودی ضرورت انجام تحلیل‌خودم(خودکاوی) را درک کردم و این کار را با کمک مجموعه‌ای از رویاهای خودم انجام دادم که مرا به گذشته، به تمام رویدادهای دوران کودکی‌ام بازگرداند. من هنوز هم بر این عقیده‌ام که این نوع تحلیل ممکن است برای هر کسی که رویاپرداز خوبی است و خیلی ناهنجار نیست، کفایت کند[۲۳].

فکر می‌کنم با شرح دادنِ روند توسعه‌ی روانکاوی به این شکل بهتر از توصیف سیستمی آن، نشان داده‌ام که روانکاوی چیست. ماهیت غیرمعمول کشف خودم را در ابتدا درک نکردم. با بررسی سیستماتیک عوامل جنسی درگیر در ایجاد روان‌رنجوری بیمارانم، بی‌تردید محبوبیت روزافزون خود را به عنوان یک پزشک و افزایش مراجعه‌کنندگان در ساعات مشاوره‌ام را قربانی کردم. این امر حقایق جدید زیادی را برایم به ارمغان آورد که در نهایت، اعتقاد مرا به اهمیّت عملیِ عامل جنسی تأیید کرد. با سادگی تمام، در جلسه‌ای از انجمن روانپزشکی و مغز و اعصاب وین با حضور کرافت-ایبینگ[۲۴] [به عنوان رئیس جلسه] (چنانچه در فروید، ۱۸۹۶ ذکر شده است) صحبت کردم. انتظار داشتم که زیان‌های مادی‌ای که به میل خودم متحمل شده بودم، با علاقه و قدردانی همکارانم جبران شود. من کشفیاتم را به عنوان سهمی عادی در علم در نظر گرفتم و امیدوار بودم که با همان روحیه دریافت شود. اما سکوتی که با آن مواجه شدم، خلأیی که در اطرافم شکل گرفت، اشاره‌هایی که به من می‌شد، به تدریج مرا متوجه کرد که تأکید بر نقش جنسیت در سبب‌شناسی روان‌رنجوری‌ها نمی‌تواند انتظار برخوردی مشابه نظیر سایر مباحث را داشته باشد. با این حال، متوجه شدم که از این به بعد، من یکی از کسانی هستم که به قول هبل، «خواب جهان را آشفته کرده‌اند[۲۵]» و نمی‌توانم روی عینیت و تحمل دیگران حساب باز کنم. با این وجود، از آنجا که اطمینان من به صحت کلی مشاهدات و نتایجم حتی قوی‌تر شد، و از آنجایی که نه اعتماد به قضاوت خودم و نه شجاعت اخلاقی‌ام به طور خاص کم نبود، نتیجه‌ی این وضعیت نمی‌توانست تردیدآمیز باشد. تصمیم گرفتم باور کنم که خوش‌شانسی کشف برخی حقایق و ارتباطات به‌ویژه مهم نصیب من شده است و آماده‌ی پذیرش سرنوشتی بودم که گاهی اوقات همراه چنین اکتشافاتی است. آینده را به این شکل تصور می‌کردم: به احتمال زیاد می‌توانستم از طریق موفقیت درمانی روش جدید خودم را حفظ کنم، اما علم در طول زندگی‌ام مرا به طور کامل نادیده می‌گرفت. چند دهه بعد، فرد دیگری به طور قطع به همان چیزهایی که زمانش هنوز نرسیده بود، پی می‌برد و برای آن‌ها به رسمیت شناخته می‌شد و مرا به عنوان پیشگامی که شکستش اجتناب‌ناپذیر بود، سرافراز می‌کرد. در همین حال، مانند رابینسون کروزوئه، تا آنجا که ممکن بود در جزیره‌ی دورافتاده‌ام مستقر شدم. وقتی به آن سال‌های تنهایی نگاه می‌کنم، دور از فشارها و سردرگمی‌های امروز، دوره‌ای باشکوه و قهرمانانه به نظر می‌رسد. انزوای باشکوه من خالی از مزایا و جذابیت نبود. مجبور نبودم هیچ نشریه‌ای بخوانم یا به مخالفان بی‌اطلاع گوش کنم. تحت تأثیر هیچ‌کس قرار نمی‌گرفتم و چیزی نبود که مرا تحت فشار بگذارد. یاد گرفتم تمایلات نظریه‌پردازانه‌ خود را مهار کنم و توصیه‌ی فراموش‌نشدنی استادم شارکو را دنبال کنم: بارها و بارها به همان چیزها نگاه کنید تا خودشان شروع به صحبت کردن کنند[۲۶]. انتشارات من، که می‌توانستم با کمی دردسر آن‌ها را منتشر کنم، همیشه می‌توانستند به طرز قابل توجهی از دانش من عقب بیفتند و تا زمانی که مایل بودم به تعویق بیفتند، زیرا هیچ «اولویتی» مشکوکی برای دفاع وجود نداشت. تعبیر رویاها در ابتدای سال ۱۸۹۶ به طور کامل تکمیل شد[۲۷] اما تا تابستان ۱۸۹۹ نوشته نشد. تحلیل «دورا» در اواخر سال ۱۸۹۹ [۱۹۰۰] به پایان رسید؛ شرح حال بیمار در دو هفته‌ی بعد نوشته شد، اما تا سال ۱۹۰۵ منتشر نشد. در همین حال، نوشته‌های من در مجلات پزشکی مورد بررسی قرار نمی‌گرفت، یا در موارد استثنایی که بررسی می‌شدند، با عباراتی تحقیرآمیز یا دلسوزانه رد می‌شدند. گاهی اوقات یکی از همکاران در یکی از نشریات خود به من اشاره می‌کرد؛ این اشاره بسیار کوتاه و اصلاً چاپلوسانه نبود، کلماتی مانند «عجیب»، «افراطی» یا «بسیار خاص» به کار می‌رفت. یک بار اتفاق افتاد که دستیاری در کلینیکی در وین که در آن سخنرانی‌های دانشگاهی خود را ارائه می‌دادم، از من اجازه خواست تا در دوره شرکت کند. او با دقت زیادی گوش کرد و چیزی نگفت؛ پس از پایان آخرین سخنرانی، پیشنهاد داد که بیرون به من ملحق شود. همانطور که دور می‌شدیم، به من گفت که با اطلاع رئیسش کتابی برای رد نظرات من نوشته است؛ با این حال، او بسیار متاسف بود که ابتدا از طریق سخنرانی‌های من در مورد آن‌ها بیشتر یاد نگرفته بود، زیرا در آن صورت بخش زیادی از آن را به طور متفاوتی می‌نوشت. او در واقع در کلینیک پرسیده بود که آیا بهتر نیست ابتدا «تعبیر خواب» را بخواند، اما به او توصیه کرده بودند که این کار را نکند ارزش زحمت را نداشت. سپس او خود ساختار تئوری من را، تا آنجا که در آن زمان درک می‌کرد، با ساختار کلیسای کاتولیک از نظر استحکام درونی آن مقایسه کرد. به خاطر نجات روح او، فرض می‌کنم این حرف حاوی میزانی قدردانی بود. اما او در پایان گفت که دیگر برای تغییر چیزی در کتابش خیلی دیر است، زیرا چاپ شده بود. همکار من نیز بعداً تصور نمی‌کرد که اعتراف علنی‌ای درباره‌ی تغییر نظرش در مورد روانکاوی ضروری باشد؛ بلکه ترجیح می‌داد، در مقام یک منتقد دائمی برای یک ژورنال پزشکی، با نظرات سطحی، روند پیشرفت آن را دنبال کند[۲۸].

در آن سالها هرگونه حساسیت شخصی‌ام که کمرنگ شده بود، به نفعمم تمام شد. با این حال، به لطف شرایطی که همیشه برای کمک به کاشفان تنها وجود ندارد، از تلخکامی نجات یافتم. چنین افرادی به طور معمول از نیاز به توضیح فقدان همدردی یا بیزاری معاصران]همکاران[ خود عذاب می‌کشند و این نگرش را به عنوان تناقضی ناراحت کننده با امنیت حس اطمینان خود احساس می‌کنند. نیازی نبود من هم چنین احساسی داشته باشم؛ زیرا نظریه روانکاوی مرا قادر ساخت تا این نگرش را در معاصرانم درک کنم و آن را به عنوان نتیجه‌ی ضروری مقدمات بنیادین تحلیل ببینم. اگر این حقیقت داشت که مجموعه‌ای از حقایق که کشف کرده بودم به دلیل مقاومت‌های درونی عاطفی از دانش بیماران دور نگه داشته می‌شد، پس این مقاومت‌ها قطعاً در افراد سالم نیز ظاهر می‌شدند، به محض اینکه منبع بیرونی آن‌ها را با سرکوب‌شده‌ها مواجه می‌کرد. این جای تعجب نداشت که آن‌ها می‌توانستند این ردِ عقاید مرا با دلایل عقلانی توجیه کنند، در حالی که در واقع منشا آن عاطفی بود. همین اتفاق در مورد بیماران نیز به طور یکسان رخ می‌داد؛ استدلال‌هایی که آن‌ها مطرح می‌کردند یکسان بود و چندان درخشان نبود. به قول فالستاف، «دلایل به وفور توت‌فرنگی یافت می‌شوند[۲۹]». تنها تفاوت این بود که در مورد بیماران، فرد می‌توانست بر آن‌ها فشار بیاورد تا مقاومت‌هایشان را درک کنند و بر آن‌ها غلبه کنند، در حالی که در برخورد با افرادی که ظاهراً سالم بودند، فرد باید بدون این مزیت کار را پیش می‌برد. اینکه چگونه می‌توان این افراد سالم را وادار کرد تا موضوع را با روحیه‌ای علمی، خونسرد و عینی بررسی کنند، معضل حل‌نشده‌ای بود که بهتر بود به گذر زمان برای حل شدن سپرده می‌شد. همانطور که در تاریخ علم به روشنی قابل مشاهده است، اغلب همان پیشنهادی که در ابتدا جز مخالفت چیزی به دنبال نداشته، بعداً مورد پذیرش قرار گرفته است، هرچند هیچ دلیل جدیدی برای حمایت از آن ارائه نشده باشد. با این حال به سختی می‌توان انتظار داشت که در طول سال‌هایی که من به تنهایی نماینده روانکاوی بودم، باید برای عقاید جهان احترام خاصی قائل می‌شدم یا اینکه هرگونه سوگیری نسبت به مماشات فکری می‌داشتم.

بخش دوم

از سال ۱۹۰۲ به بعد، تعدادی از پزشکان جوان با هدف صریح یادگیری، تمرین و گسترش دانش روانکاوی در اطراف من گرد آمدند. این انگیزه از سوی همکاری ناشی شد که خود تأثیرات مفید درمان تحلیلی را تجربه کرده بود[۳۰]. جلسات منظم در عصرهای مشخص در خانه من برگزار می‌شد، بحث‌ها طبق قوانین خاصی انجام می‌شد و شرکت‌کنندگان تلاش می‌کردند تا در این زمینه تحقیقاتی جدید و عجیب جهت‌یابی کنند و دیگران را به آن علاقه‌مند سازند. روزی جوانی که دوره آموزش فنی را گذرانده بود، خودش را با دست‌نوشته‌ای که نشان‌دهنده درک بسیار غیرمعمولی بود معرفی کرد. ما او را متقاعد کردیم که به دبیرستان و دانشگاه برود و خود را وقف جنبه غیرپزشکی روانکاوی کند. جامعه کوچک ما در او یک منشی پرشور و قابل اعتماد به دست آورد و من در اتو رنک[۳۱] یک دستیار و همکار بسیار وفادار پیدا کردم[۳۲].

گروه کوچک به زودی گسترش یافت و در طول چند سال آینده اغلب ترکیب آن تغییر می کرد. در مجموع می توانستم به خودم بگویم که این گروه از نظر ثروت و تنوع استعداد به سختی از کارکنان هر معلم بالینی قابل تصوری پایین تر بود. از همان ابتدا، افرادی را در بر می گرفت که بعداً قرار بود نقش قابل توجهی، هرچند نه همیشه خوشایند، در تاریخ جنبش روانکاوی ایفا کنند. با این حال، در آن زمان هنوز نمی شد این تحولات را پیش بینی کرد. دلایل زیادی برای رضایت داشتم و فکر می کنم هر کاری که از دستم برمی آمد انجام دادم تا دانش و تجربه خودم را به دیگران منتقل کنم. تنها دو مورد نامطلوب وجود داشت که در نهایت مرا از نظر درونی از گروه دور کرد. نتوانستم روابط دوستانه‌ای را که باید بین افرادی که همگی مشترکاً درگیر کار دشواری هستند برقرار کنم؛ همچنین نتوانستم بروز اختلافات در مورد اولویت‌ها را که با توجه به شرایط کار مشترک در آن زمان، فرصت‌های زیادی برای ظهور آن‌ها وجود داشت خاموش کنم. دشواری‌های موجود در مسیر آموزش عملی روانکاوی، که به‌ویژه زیاد و عامل بسیاری از اختلافات فعلی هستند، حتی در آن جامعه‌ی خصوصی روانکاوی وین نیز مشهود بود. من خودم جرات نکردم تکنیکی که هنوز ناتمام بود و نظریه‌ای که هنوز در حال شکل‌گیری بود را با اقتدار مطرح کنم، که به احتمال زیاد می‌توانست به دیگران کمک کند تا از برخی اشتباهات و فجایع نهایی اجتناب کنند. خوداتکاییِ کنشگران فکری و استقلال زودهنگام آنها از معلمشان، از نظر روانشناختی همیشه رضایت‌بخش است؛ اما این امر تنها در صورتی برای علم مفید است که این فعالان دارای شرایط شخصی خاصی باشند که چندان هم رایج نیست. به ویژه برای روانکاوی، نظم و انضباط طولانی و شدید و آموزش در خود-انضباطی مورد نیاز بود. با توجه به شجاعتی که اعضای گروه در پیروی از موضوعی به شدت مورد انتقاد و با چشم‌اندازی ضعیف نشان دادند، من مایل بودم بسیاری از رفتارهای آن‌ها را که در غیر این صورت به آن‌ها اعتراض می‌کردم، تحمل کنم. علاوه بر پزشکان این گروه افراد دیگری را نیز در بر می‌گرفت – افراد تحصیل‌کرده‌ای که چیز مهمی را در روانکاوی تشخیص داده بودند: نویسندگان، نقاشان و غیره. کتاب «تعبیر خواب» و کتابم درباره‌ی لطیفه‌ها، از جمله موارد دیگر، از همان ابتدا نشان دادند که نظریه‌های روانکاوی را نمی‌توان به حوزه‌ی پزشکی محدود کرد، بلکه قابلیت کاربرد در علوم ذهنی دیگری نیز دارند.

در سال ۱۹۰۷، وضعیت به طور ناگهانی و برخلاف همه انتظارات تغییر کرد. به نظر می رسید که روانکاوی به طور نامحسوس علاقه ایجاد کرده و دوستانی پیدا کرده است، و حتی برخی از کنشگران علمی نیز آماده پذیرش آن بودند. پیش از این، ارتباطی از سوی بلویلر[۳۳] به من اطلاع داده بود که آثار من در بورگهولتسلی مورد مطالعه و استفاده قرار گرفته است. در ژانویه ۱۹۰۷، اولین عضو کلینیک زوریخ، دکتر ایتینگون[۳۴]، به وین آمد. بازدیدهای دیگری به دنبال داشت که منجر به تبادل پرنشاط ایده‌ها شد. سرانجام، به دعوت از کارل گوستاو یونگ، که در آن زمان هنوز دستیار پزشک در بورگهولتسلی بود، اولین ملاقات در بهار ۱۹۰۸ در زالتسبورگ برگزار شد، که دوستان روانکاوی را از وین، زوریخ و سایر نقاط گرد هم آورد. یکی از نتایج اولین کنگره روانکاوی تأسیس نشریه‌ای به نام «سالنامه پژوهش‌های روانکاوی و آسیب شناسی روانی[۳۵]» تحت هدایت بلولر و فروید و با سردبیری یونگ بود که برای اولین بار در سال ۱۹۰۹ منتشر شد. این نشریه بیانگر همکاری نزدیک بین وین و زوریخ بود.

بارها با قدردانی خدمات ارزنده‌ انجام‌شده توسط مکتب روان‌پزشکی زوریخ، به‌ویژه توسط بلولر و یونگ، در گسترش روانکاوی را اعلام کرده‌ام، و حتی در شرایط به شدت تغییر یافته‌ی حال حاضر نیز در انجام این کار تردیدی ندارم. درست است که در آن زمان حمایت مکتب زوریخ اولین عاملی نبود که توجه دنیای علم را به روانکاوی جلب کرد. بلکه دوره‌ی نهفتگی به پایان رسیده بود و روانکاوی در همه جا به موضوعی با علاقه‌ی فزاینده تبدیل می‌شد. اما در تمام نقاط دیگر، این افزایش علاقه در ابتدا فقط منجر به ردی قاطع، اغلب همراه با شور و احساس، می‌شد؛ در حالی که برعکس، در زوریخ توافق بر خطوط کلی، محوریت داشت. علاوه بر این، در هیچ جای دیگری چنین گروه کوچک و متحدی از طرفداران وجود نداشت، یا کلینیک دولتی در خدمت تحقیقات روانکاوی قرار نمی‌گرفت، و یا معلم بالینی‌ وجود نداشت که تئوری‌های روانکاوی را به عنوان جزء جدایی‌ناپذیر دوره‌ی روانپزشکی خود بگنجاند. گروه زوریخ بدین ترتیب هسته گروه کوچکی شد که برای به رسمیت شناخته شدن تحلیل مبارزه می‌کردند. تنها فرصت یادگیری هنر نوین و کار عملی در آن‌جا نهفته بود. بیشتر پیروان و همکاران فعلی من از طریق زوریخ به من رسیدند، حتی آن‌هایی که از نظر جغرافیایی به وین بسیار نزدیک‌تر بودند تا سوئیس. از نظر ارتباط با اروپای غربی که مراکز بزرگ فرهنگی ما را در خود جای داده است، موقعیت وین حاشیه‌ای است و اعتبار آن سال‌ها تحت تأثیر پیش‌داوری‌های قوی قرار گرفته است. نمایندگان تمام ملل مهم در سوئیس که فعالیت فکری در آن بسیار پر جنب و جوش است، گرد هم می‌آیند؛ کانون سرایتی که در آن‌جا وجود داشت برای گسترش «همه‌گیری روانی»، همان‌طور که هوچه از فرایبورگ آن را نامیده است، اهمیت زیادی داشت[۳۶].

بر اساس شواهد یکی از همکارانی که شاهد تحولات در بورگهولتسلی بود، به نظر می رسد که روانکاوی در همان اوایل در آنجا توجه را به خود جلب کرد. در اثر یونگ در مورد پدیده های اسرارآمیز که در سال ۱۹۰۲ منتشر شد، قبلاً اشاره ای به کتاب من در مورد تعبیر خواب وجود داشت. به گفته‌ی منبع من، از سال ۱۹۰۳ یا ۱۹۰۴، روانکاوی در صدر توجه قرار گرفت. پس از برقراری روابط شخصی بین وین و زوریخ، در اواسط سال ۱۹۰۷، یک انجمن غیررسمی نیز در بورگهولتسلی راه‌اندازی شد، جایی که مشکلات روانکاوی در جلسات منظم مورد بحث قرار می‌گرفت. در اتحاد بین مدارس وین و زوریخ، سوئیسی ها به هیچ وجه صرفاً دریافت کننده نبودند. آنها قبلاً کارهای علمی بسیار معتبر و مفیدی برای روانکاوی ارائه داده بودند. آزمایشات ارتباطی که توسط مکتب وونت آغاز شده بود توسط آنها به صورت روانکاوانه تفسیر شده بود و به روش های غیرمنتظره‌ای قابل اجرا بود. از این طریق، امکان تایید تجربی سریع مشاهدات روانکاوی و نشان دادن مستقیم برخی ارتباطات به دانشجویانی که یک تحلیلگر تنها می توانست در مورد آنها صحبت کند، فراهم شده بود. اولین پلی که روانشناسی تجربی را به روانکاوی متصل کرد، ساخته شده بود.

در درمان روانکاوی، آزمایش‌های تداعی امکان یک تحلیل موقت و کیفی از مورد را فراهم می‌کنند، اما آنها هیچ سهم ضروری‌ای به تکنیک ارائه نمی‌دهند و در انجام تحلیل‌ها می‌توان از آنها صرف نظر کرد. با این حال، دستاورد دیگری توسط مکتب زوریخ یا رهبران آن، بلویلر و یونگ، مهم‌تر بود. بلویلر نشان داد که تعداد زیادی از موارد خالص روانپزشکی نیز می‌توانند با ارائه‌ی فرآیندهای مشابهی که از طریق روانکاوی در مورد رویاها و روان‌رنجوری‌ها (مکانیسم‌های فرویدی) شناخته شده اند، قابل فهم‌تر شوند؛ و یونگ (۱۹۰۷) با موفقیت روش تحلیلی تفسیر را به عجیب‌ترین و مبهم‌ترین پدیده‌های دمانس پره‌کاکس (اسکیزوفرنی) به کار برد؛ به طوری که منشأ آن‌ها در تاریخچه زندگی و علایق بیمار کاملاً آشکار شد. پس از آن، نادیده گرفتن روانکاوی برای روانپزشکان دیگر غیرممکن بود. اثر بزرگ بلویلر در مورد اسکیزوفرنی (۱۹۱۱)، که در آن دیدگاه روانکاوی در کنار دیدگاه بالینی سیستماتیک قرار گرفت، این موفقیت را تکمیل کرد.

اختلافی که از همان زمان در جهت گیری کار دو مکتب قابل توجه بود، از قلم]من[ نخواهد افتاد. در اوایل [۳۷]۱۸۹۷ تحلیل موردی از اسکیزوفرنی را منتشر کرده بودم، هرچند که این مورد جنبه پارانوئیدی داشت، بنابراین حل آن نمی توانست از تأثیر تحلیل های یونگ بکاهد. اما برای من نکته مهم، نه به اندازه امکان تفسیر علائم، بلکه مکانیسم روانی بیماری و از همه مهمتر، مطابقت این مکانیسم با مکانیسم هیستری بود که قبلاً کشف شده بود. در آن زمان هنوز نوری بر تفاوت‌های بین این دو مکانیسم تابیده نشده بود. زیرا من در آن زمان به دنبال نظریه لیبیدویی برای تبیین روان‌رنجوری‌ها بودم که توضیح دهد همه پدیده‌های روان‌رنجورانه و روان‌پریشانه ناشی از نوسانات غیرطبیعی لیبیدو، یعنی انحراف از به‌کارگیری طبیعی آن، هستند. محققان سوئیسی این دیدگاه را نادیده گرفتند. تا جایی که می‌دانم، حتی امروز بلویلر بر این عقیده است که انواع مختلف دمانس پره‌کوکس منشأ ارگانیک دارند؛ و یونگ که کتاب او در مورد این بیماری در سال ۱۹۰۷ منتشر شده بود، در کنگره سالزبورگ در ۱۹۰۸ از این نظریه سمی برای علت‌یابی آن حمایت کرد، که نظریه لیبیدو را در نظر نمی‌گیرد، هرچند آن را رد نمی‌کند. بعدها (۱۹۱۲) او در همین مورد به مشکل برخورد کرد، زیرا بیش از حد بر داده‌هایی تکیه کرد که قبلاً از به‌کارگیری آن‌ها امتناع می‌ورزید.

سهم سوم مکتب سوئیسی، که احتمالا به طور کامل به یونگ نسبت داده می شود، نظریه «عقده[۳۸]‌ها» است که از مطالعات تداعی کلمات تشخیصی [مطالعات در زمینه تداعی کلمات] (۱۹۰۶) نشأت گرفته است. من به اندازه کسانی که دغدغه کمتری نسبت به این مسائل دارند، ارزش بالایی برای آن قائل نیستم. این نظریه به خودی خود نه یک تئوری روانشناختی را به وجود آورده است و نه به راحتی قابل گنجاندن در بافت تئوری روانکاوی است. از طرف دیگر، اصطلاح «عقده» به اصطلاحی رایج در زبان روانکاوی تبدیل شده است؛ این یک اصطلاح راحت و اغلب ضروری برای توصیف خلاصه یک وضعیت روانی است[۳۹]. هیچ یک از اصطلاحات دیگری که روانکاوی برای نیازهای خود ابداع کرده است، به چنین محبوبیت گسترده‌ای دست نیافته و یا به این میزان برای ساختن مفاهیم واضح، به اشتباه به‌کار برده نشده است. تحلیلگران در بین خود شروع به صحبت در مورد «بازگشت یک عقده» کردند، در حالی که منظورشان «بازگشت امر سرکوب‌شده» بود، یا عادت کردند بگویند «من نسبت به او عقده دارم»، در حالی که تنها عبارت صحیح «مقاومت در برابر او» بود.

 از سال ۱۹۰۷، زمانی که مکاتب وین و زوریخ متحد شدند، روانکاوی جهش فوق العاده ای به جلو داشت که هنوز هم حرکت رو به جلو آن احساس می شود. این امر هم از گسترش ادبیات روانکاوی و هم از افزایش مداوم تعداد پزشکان مشغول به کار یا مطالعه آن و همچنین از تکرار حملات علیه آن در کنگره‌ها و انجمن های علمی مشهود است. این دانش به دورترین سرزمین ها نفوذ کرده و در همه جا نه تنها روانپزشکان را شگفت زده کرده است، بلکه توجه عموم تحصیل کرده و پژوهشگران علمی در سایر زمینه ها را به خود جلب کرده است. هاولاک الیس[۴۰] که با همدردی، اما بدون اینکه هرگز خود را طرفدار آن بداند، روند توسعه آن را دنبال کرده بود، در سال ۱۹۱۱ در گزارشی برای کنگره پزشکی استرالیا نوشت: «روانکاوی فروید اکنون نه تنها در اتریش و سوئیس، بلکه در ایالات متحده، انگلستان، هند، کانادا و بدون شک در استرالیا نیز مورد حمایت و اجرا قرار می‌گیرد.» پزشكی از شیلی (احتمالا آلمانی) در کنگره بین المللی بوئنوس آیرس در حدود سال ۱۹۱۰ به حمایت از وجود تمایلات جنسی کودکانه صحبت کرد و تأثیر درمانی روانکاوی را بر علائم وسواسی بسیار ستود.[۴۱] یک عصب شناس انگلیسی در هند مرکزی (برکلی هیلز) از طریق همکار برجسته ای که از اروپا بازدید می کرد به من اطلاع داد که تجزیه و تحلیل هایی که روی هندی های مسلمان انجام داده است نشان می دهد که علت بیماری های روانی آنها تفاوتی با آنچه در بیماران اروپایی ما پیدا می کنیم ندارد.

معرفی روانکاوی به آمریکای شمالی با افتخارات بسیار ویژه ای همراه بود. در پاییز ۱۹۰۹، استنلی هال، رئیس دانشگاه کلارک، ووستر ماساچوست، از یونگ و من برای شرکت در جشن بیستمین سالگرد تأسیس دانشگاه با ارائه تعدادی سخنرانی به زبان آلمانی دعوت کرد. با کمال تعجب، ما اعضای آن دانشگاه کوچک اما بسیار معتبر را در زمینه آموزش و فلسفه چنان بی‌تعصب یافتیم که با تمام ادبیات روانکاوی آشنا بودند و به آن در سخنرانی های خود برای دانشجویان جای داده بودند. در آمریکا که عفت عمومی(در مورد مسائل جنسی)]به شکل متظاهرگونه‌ای[ در آن بسیار جدی است، حداقل در محافل دانشگاهی، بحث آزاد و علمی درباره هر چیزی که در زندگی عادی ناخوشایند تلقی می شود، امکان پذیر بود. پنج سخنرانی که من به صورت بداهه در ووستر ارائه کردم، با ترجمه انگلیسی در مجله روانشناسی آمریکا [۱۹۱۰] منتشر شد و اندکی بعد با عنوان «درباره روانکاوی» به زبان آلمانی منتشر شد. یونگ مقاله ای در مورد آزمایش‌های تداعی تشخیصی و مقاله دیگری در مورد تعارضات ذهنی کودک خواند. ما با درجه دکترای افتخاری حقوق مورد تقدیر قرار گرفتیم. در طول آن هفته جشن در ووستر، روانکاوی توسط پنج مرد نمایندگی می شد: علاوه بر یونگ و خودم، فرنزی که برای سفر به من پیوسته بود، ارنست جونز که در آن زمان در دانشگاه تورنتو (کانادا) بود و اکنون در لندن است، و آ.آ. بریل که قبلاً در نیویورک روانکاوی را تمرین می کرد، نیز حضور داشتند.

مهم ترین رابطه شخصی که از دیدار در ووستر نشأت گرفت، با جیمز جی. پوتنام، استاد نوروپاتولوژی در دانشگاه هاروارد بود. او چند سال پیش نظر نامطلوبی نسبت به روانکاوی ابراز کرده بود، اما اکنون به سرعت با آن کنار آمد و در سلسله سخنرانی هایی که از نظر محتوا غنی و از نظر فرم درخشان بودند، آن را به هموطنان و همکارانش توصیه کرد. احترامی که وی به دلیل شخصیت والای اخلاقی و عشق راسخ به حقیقت در سراسر آمریکا از آن برخوردار بود، به روانکاوی خدمت بزرگی کرد و آن را در برابر اتهام‌هایی که به احتمال قوی به سرعت بر آن غلبه می‌کرد، محافظت کرد. بعدها، پوتنام که بیش از حد تسلیم گرایش اخلاقی و فلسفی قوی خود شد، خواسته‌ای را مطرح کرد که به نظر من غیرممکن بود، او انتظار داشت روانکاوی خود را وقف مفهوم اخلاقی-فلسفی خاصی از جهان کند، اما او همچنان ستون اصلی جنبش روانکاوی در سرزمین مادری‌اش باقی ماند[۴۲].

برای گسترش بیشتر این جنبش، بریل و جونز لایق بیشترین اعتبار هستند، آنها در نوشته های خود با پشتکاری بی‌وقفه توجه هموطنان خود را به حقایق اساسی و قابل مشاهده زندگی روزمره، رویاها و روان‌رنجوری‌ها جلب کردند. ریل با طبابت خود و با ترجمه آثار من به این امر کمک بیشتری کرده است و جونز با سخنرانی های آموزنده خود و مهارت در بحث در کنگره های آمریکا.[۴۳] فقدان هر سنت علمی ریشه دار در آمریکا و حاکمیت بسیار کمتر سختگیرانه اقتدار رسمی در آنجا به انگیزه‌ای که استنلی هال داد، مزیت قطعی بخشیده است. این ویژگی ایالات متحده بود که از همان ابتدا، استادان و سرپرستان بیمارستان‌های روانی به اندازه پزشکان مستقل به تحلیل علاقه نشان می‌دادند. اما واضح است که به همین دلیل، مراکز قدیمی فرهنگ، جایی که بیشترین مقاومت نشان داده شده است، باید صحنه نبرد سرنوشت‌ساز بر سر روانکاوی باشد.

در میان کشورهای اروپایی، فرانسه تاکنون کمترین تمایل را برای پذیرش روانکاوی نشان داده است، اگرچه کارهای مفید انجام شده توسط A. Maeder از زوریخ به زبان فرانسه، دسترسی آسانی به نظریه‌های آن را فراهم کرده است. اولین نشانه‌های همدردی از استان‌ها به گوش رسید: پوآتیه اولین فرانسوی بود که علناً به روانکاوی گروید.  [۴۴]رگیس و هنسارد(بوردو) اخیراً (۱۹۱۴) تلاش کرده‌اند تا تعصبات هموطنان خود را نسبت به ایده‌های جدید از طریق ارائه جامع[کامل و دقیق] پراکنده کنند، اما این ارائه همیشه همدلانه نیست و به‌ویژه با نمادگرایی مخالفت می‌کند[۴۵]. در خود پاریس، به نظر می‌رسد هنوز این باور حاکم است (که خود ژانت در کنگره لندن در ۱۹۱۳ با بیان فصیحانه آن را ابراز کرد) که هر چیز خوب در روانکاوی تکرار دیدگاه‌های ژانت با تغییرات جزئی است و هر چیز دیگری در آن بد است. در همین کنگره[۴۶]، ارنست جونز مجبور شد چندین اصلاحیه را به ژانت ارائه دهد، کسی که جونز توانست دانش ناکافی او را از این موضوع به او گوشزد کند. با وجودی که ادعاهای او را رد می‌کنیم، اما نمی‌توانیم ارزش کار او را در زمینه روانشناسی اعصاب فراموش کنیم.

در ایتالیا، پس از چند شروع امیدوارکننده، علاقه واقعی به وجود نیامد. تجزیه و تحلیل در هلند از طریق ارتباطات شخصی به دسترسی زودهنگام دست یافت: ون امین، ون اوپهیوزن، ون رنتگم (فروید و مکتبش [۱۹۱۳]) و دو استارکه به طور فعال هم در عمل و هم در تئوری با آن مشغول هستند[۴۷]. در محافل علمی انگلستان، علاقه به تحلیل به کندی شکل گرفته است، اما دلیلی وجود دارد که انتظار داشته باشیم حس عملگرایی و عشق پرشور به عدالت در انگلیسی‌ها، آینده‌ای درخشان را برای آن در آنجا رقم بزند. در سوئد، پی.بیِره که جانشین وتِرستراند در مطب او شد، حداقل برای مدتی، تلقین هیپنوتیزمی را به نفع درمان تحلیلی کنار گذاشت. آر. ووگت (کریستیانیا) در کتاب «اصول روان‌پزشکی» خود که در سال ۱۹۰۷ منتشر شد، قبلاً قدردانی خود را از روانکاوی نشان داده بود؛ بنابراین اولین کتاب درسی روان‌پزشکی که به روانکاوی اشاره می‌کرد، به زبان نروژی نوشته شد. در روسیه، روانکاوی به طور کلی شناخته شده و به طور گسترده رواج پیدا کرده است؛ تقریباً همه نوشته‌های من، و همچنین نوشته‌های سایر طرفداران تجزیه و تحلیل، به روسی ترجمه شده‌اند. اما درک عمیق و تأثیرگذار از نظریه‌های تحلیلی هنوز در روسیه مشهود نشده است؛ بنابراین، در حال حاضر سهم پزشکان روسی چندان قابل توجه نیست. تنها تحلیلگر آموزش‌دیده در آنجا دکتر ام. وولف است که در اودسا فعالیت می‌کند. معرفی روانکاوی به محافل علمی و ادبی لهستان عمدتاً به لطف ال. جکلز بوده است. مجارستان، از نظر جغرافیایی بسیار نزدیک به اتریش و از نظر علمی بسیار دور از آن، تنها یک همکار به نام س.‌فرنزی به جامعه علمی خود ارائه کرده است، اما همکاری او به تنهایی از یک جامعه علمی به تنهایی با ارزش‌تر است[۴۸].

در مورد «موقعیت روانکاوی در آلمان»، تنها می‌توان گفت که این علم، کانون مباحثات علمی را تشکیل می‌دهد و شدیدترین مخالفت‌ها را هم در میان پزشکان و هم در میان عوام برمی‌انگیزد. این مخالفت‌ها هنوز به پایان نرسیده است، بلکه دائماً دوباره شعله‌ور می‌شود، گاهی با شدت بیشتر. تاکنون هیچ نهاد آموزشی رسمی در آلمان روانکاوی را به رسمیت نشناخته است. تعداد پزشکان موفقی که از آن استفاده می‌کنند کم است؛ تنها چند مؤسسه، مانند مؤسسه‌ی بینزوانگر در کروزلینگن (در خاک سوئیس) و مؤسسه‌ی مارسینوفسکی در هولشتاین، درهای خود را به روی آن باز کرده‌اند. یکی از برجسته‌ترین نمایندگان تحلیل، کارل آبراهام، که زمانی دستیار بلویلر بود، در فضای انتقادی برلین به فعالیت خود ادامه می‌دهد. شاید کسی تعجب کند که این وضعیت برای چندین سال بدون تغییر باقی مانده است، مگر اینکه نداند گزارشی که ارائه کردم تنها ظاهر بیرونی را نشان می‌دهد. نبايد اهميت زيادي به رد افکار دانشمندان رسمي و روساي مؤسسات و پيروان وابسته به آنها داده شود. طبيعي است که مخالفانش نظرات خود را با صداي بلند بيان کنند، در حالي که طرفداران ترسيده آن سکوت اختيار کنند. برخي از اين آخرين کساني که اولين مشارکت آنها در تحليل انتظارات مطلوبي را برآورده است، بعداً تحت فشار شرايط از اين جنبش خارج شده اند. با این حال، این جنبش به طور مداوم و بی سر و صدا پیشرفت می کند. دائماً طرفداران جدیدی از بین روانپزشکان و افراد عادی به دست می آورد، جریان رو به رشدی از خوانندگان جدید را به ادبیات روانکاوی جذب می کند و به همین دلیل مخالفان خود را به تلاش های دفاعی خشونت آمیزتر سوق می دهد. در سال های اخیر، دست کم دوازده بار در گزارش‌های مذاکرات کنگره ها و نهادهای علمی یا در نقد و بررسی نشریات خاص خوانده ام که اکنون روانکاوی مرده، شکست خورده و برای همیشه از بین رفته است. بهترین پاسخ به همه اینها با عبارات تلگراف مارک تواین به روزنامه ای که به دروغ خبر مرگش را منتشر کرده بود، خواهد بود: ((گزارش مرگ من به شدت اغراق آمیز است.)) پس از هر یک از این سوگواری ها، روانکاوی به طور منظم طرفداران و همکاران جدیدی به دست آورد یا کانال های جدیدی برای تبلیغات به دست آورد. از این رو، مرده اعلام شدن پیشرفتی نسبت به دفن شدن در سکوت بود.

همراه با گسترش روانکاوی در عرصه های مختلف، محتوای آن نیز گسترش یافت. این علم از حوزه اعصاب و روانپزشکی به سایر حوزه های دانش گسترش یافت. من به جزئیات این جنبه از توسعه رشته خود نمی پردازم، زیرا این کار توسط رانک و ساکس (۱۹۱۳) در یک جلد (یکی از مسائل مرزی لونفلد) با موفقیت زیادی انجام شده است که به طور کامل به همین جنبه از تحقیقات تحلیلی می پردازد. علاوه بر این، این توسعه هنوز در مراحل ابتدایی خود است، کم کار شده است و بیشتر شامل آغازهای آزمایشی و بخشی از آن فقط برنامه ریزی است. هیچ فرد معقولی در این مورد مبنایی برای سرزنش نخواهد دید. حجم عظیمی از کار با تعداد کمی از کنشگران مواجه است که اکثر آنها مشغله اصلی خود را در جای دیگری دارند و تنها می توانند از صلاحیت های یک تازه‌کار در برخورد با مشکلات فنی این حوزه های ناآشنا از علم استفاده کنند. این کنشگران که از روانکاوی نشأت گرفته اند، از تازه‌کار بودن خود پنهان نمی شوند. هدف آنها صرفاً عمل به عنوان راهنما و پرکننده شکاف برای متخصصان و در اختیار گذاشتن تکنیک و اصول تحلیلی برای زمانی است که آنها به نوبه خود کار را به عهده بگیرند. اینکه نتایج به دست آمده با این وجود قابل توجه است، تا حدودی به دلیل باروری روش تحلیلی و تا حدودی به این دلیل است که در حال حاضر چند محقق غیرپزشک وجود دارند که کاربرد روانکاوی را در علوم ذهنی به عنوان حرفه خود در زندگی در نظر گرفته اند.

اکثر این کاربردهای تحلیل به طور طبیعی به اشاره ای در اولین نوشته های تحلیلی من باز می گردد. بررسی تحلیلی افراد روان رنجور و سمپتوم‌های روان رنجور افراد عادی، مستلزم فرض شرایط روانشناختی بود که به هیچ وجه نمی توانست به حوزه ای که در آن کشف شده بود محدود شود. بدین ترتیب، تحلیل نه تنها توضیحی بر پدیده های آسیب شناختی برای ما فراهم کرد، بلکه ارتباط آنها را با زندگی روانی عادی آشکار کرد و روابطی را که قبلا تصور نمی شد بین روانپزشکی و سایر علوم بسیار متنوع دیگر که با فعالیت های ذهنی سروکار دارند، فاش کرد. برای مثال نمونه‌های خاصی از رویاهای معمولی، توضیحی برای برخی از اسطوره‌ها و افسانه‌ها ارائه کردند. ریکلین (۱۹۰۸) و آبراهام (۱۹۰۹) این سرنخ را دنبال کردند و تحقیقاتی را در مورد اسطوره‌ها آغاز کردند که به روشی که حتی با استانداردهای متخصصان مطابقت دارد، در آثار رنک در مورد اساطیر (به عنوان مثال ۱۹۰۹، ۱۹۱۱) تکمیل شده‌اند. بررسی بیشتر در مورد نمادگرایی رویا به قلب مشکلات اساطیر، فولکلور (جونز [به عنوان مثال ۱۹۱۰ و ۱۹۱۲] و اشتورفر (۱۹۱۴)) و انتزاعیات دین منجر شد. در یکی از کنگره های روانکاوی، زمانی که یکی از پیروان یونگ مطابقت بین خیالات اسکیزوفرنی و جهان بینی های دوران و نژادهای اولیه را به نمایش گذاشت، تأثیر عمیقی بر همه شنوندگان گذاشته شد[۴۹]. مواد اساطیری بعدها (که اگرچه قابل انتقاد بودند، اما همچنان بسیار جالب بودند) توسط یونگ در آثاری که تلاش می‌کردند روان‌رنجوری‌ها را با خیالات دینی و اساطیری مرتبط کنند، مورد تجزیه و تحلیل بیشتری قرار گرفتند.

مسیر دیگری از بررسی رویاها به تحلیل آثار تخیل و در نهایت به تحلیل خود خالقان آن‌ها – نویسندگان و هنرمندان – منجر شد. در مراحل اولیه کشف شد که رویاهایی که نویسندگان اختراع کرده اند، اغلب به همان روشی که رویاهای واقعی قابل تحلیل هستند، مورد تحلیل قرار می گیرند. (رجوع کنید به گرادیوا، ۱۹۰۷) مفهوم فعالیت ذهنی ناآگاه، شکل گیری یک ایده اولیه از ماهیت نویسندگی خلاقانه تخیلی را ممکن کرد. و درک به دست آمده در مطالعه بیماران روان‌رنجور، از نقشی که انگیزه های غریزی ایفا می کنند، به ما امکان داد تا منابع تولید هنری را درک کنیم و ما را با دو مشکل مواجه کند: هنرمند چگونه به این تحریک واکنش نشان می‌دهد و از چه وسایلی برای پنهان کردن واکنش های خود استفاده می کند‌‌[۵۰]. بسیاری از تحلیلگران با علایق عمومی در حل این مشکلات که جذاب ترین کاربردهای روانکاوی هستند، مشارکت داشته اند. به طور طبیعی، مخالفت در این مسیر نیز از سوی افرادی که هیچ اطلاعی از تحلیل نداشتند، کم نبود؛ این مخالفت ها همان شکلی را به خود گرفت که در حوزه اصلی تحقیقات روانکاوی وجود داشت – همان برداشت های غلط و ردکردن‌های پرشور. از همان ابتدا انتظار می‌رفت که هر منطقه ای که روانکاوی به آن نفوذ کند، به ناچار همان مبارزات را با کسانی که قبلاً آن حوزه را در اختیار داشتند، تجربه کند. با این حال، این تلاش‌ها برای نفوذ هنوز در برخی محافل آن توجهی را که در آینده در انتظارشان است، جلب نکرده است. در میان کاربردهای علمی سختگیرانه تحلیل در ادبیات، کار جامع رنک در مورد مضمون محارم (۱۹۱۲) به راحتی مقام اوّل را کسب می‌کند. موضوع آن ناگزیر باعث بزرگترین بی‌مهری خواهد شد. تا به امروز، کارهای کمی بر اساس روانکاوی در علوم زبان و تاریخ انجام شده است. خود من با ترسیم شباهتی بین آیین‌های مذهبی و مناسک نوروتیک‌ها (۱۹۰۷)، اولین رویکرد به مسائل روانشناسی دین را آغاز کردم. دکتر فایستر، کشیشی در زوریخ، در کتاب خود در مورد تقوای کنت فون زینزیندورف (۱۹۱۰) و همچنین در سایر آثار، ریشه تعصب مذهبی را به انحرافات شهوانی(اروتیک) نسبت داده است. با این حال، در آخرین آثار مکتب زوریخ، تحلیل را سرشار از ایده های مذهبی می‌یابیم تا نتیجه معکوس که در نظر بود[۵۱].

در چهار مقاله با عنوان توتم و تابو (۱۹۱۲-۱۳) سعی کرده‌ام بر مبنای رویکرد تحلیلی به مسائل انسان‌شناسی اجتماعی بپردازم. این خط تحقیق مستقیماً به خاستگاه مهم‌ترین نهادهای تمدن ما، ساختار دولت، اخلاق و مذهب و علاوه بر این، به ممنوعیت زنای با محارم و وجدان اخلاقی منتهی می‌شود. بدون شک برای اینکه نتیجه‌گیری‌های به دست آمده تا چه حد می‌توانند در برابر انتقاد مقاومت کنند، زود است.

اولین نمونه از به کارگیری شیوه تحلیل برای بررسی مسائل زیبایی‌شناسی در کتابم در مورد ‌جوک‌‌ها (۱۹۰۵) آورده شده است. هر آنچه فراتر از این باشد، همچنان در انتظار کنشگرانی است که می‌توانند در این زمینه انتظار برداشت بسیار پرباری را داشته باشند. ما کاملاً بدون همکاری متخصصان در همه این شاخه‌های دانش هستیم و برای جذب آن‌ها، هانس زاکس در سال ۱۹۱۲ مجله‌ای به نام «ایماگو» را تأسیس کرد که توسط او و رنک ویرایش می‌شود. هیتشمان و فون وینتر اشتاین با بررسی روانکاوانه سیستم‌های فلسفی و شخصیّت‌ها، آغاز به کار کرده‌اند و در اینجا هم به تحقیقات گسترده‌تر و هم عمیق‌تر نیاز زیادی وجود دارد.

اکتشافات انقلابی روانکاوی در رابطه با زندگی روانی کودکان، نقشی که انگیزه های جنسی در آن ایفا می‌کند (فون هوگ-هلموت، ۱۹۱۳) و سرنوشت آن عناصر سکچوآلیتی که در عملکرد تولید مثل غیرقابل استفاده می شوند، باید توجه اولیّه را به آموزش جلب می کرد و انگیزه‌ای برای تلاش برای به کارگیری دیدگاه‌های تحلیلی در زمینه کار آموزشی ایجاد می کرد. باید از دکتر فایستر به خاطر اینکه با اشتیاقی صادقانه، کاربرد روانکاوی را در این راستا آغاز کرد و آن را به اطلاع متصدیان دین و متولیان آموزش رساند، قدردانی کرد. (رجوع کنید به روش روانکاوی، ۱۹۱۳[۱]) او موفق شد در این زمینه حمایت و مشارکت تعدادی از معلمان سوئیسی را جلب کند. گفته می شود سایر اعضای حرفه او نیز دیدگاه های او را به اشتراک می گذارند اما ترجیح می‌دهند با احتیاط در پس زمینه باقی بمانند. به نظر می رسد بخشی از تحلیلگران ویَنی در عقب نشینی خود از روانکاوی به نوعی ترکیب پزشکی و آموزش رسیده اند[۵۲].

با این طرح کلی ناقص، سعی کرده‌ام تصویری از گستره عظیم و هنوز غیرقابل محاسبه ارتباطاتی را ارائه دهم که بین روانکاوی پزشکی و سایر حوزه های علم آشکار شده است. در اینجا مطالبی برای کار نسل ها محقق وجود دارد، و من شک ندارم که این کار به محض غلبه بر مقاومت‌ها علیه روانکاوی در زمینه اصلی آن انجام خواهد شد[۵۳].

فکر می کنم نوشتن داستان این مقاومت‌ها در حال حاضر، هم بی‌ثمر و هم نامناسب باشد. این داستان برای دانشمندان امروز ما چندان قابل باور نیست. اما باید بلافاصله اضافه کنم که هرگز به ذهنم خطور نکرده است که صرفاً به خاطر مخالف بودن، مخالفان روانکاوی را به جز معدود افراد بی‌ارزشی تحقیر کنم، ماجراجویان و سوداگرانی که همیشه در زمان جنگ در هر دو طرف یافت می شوند. من به خوبی می دانستم که چگونه رفتار این مخالفان را توضیح دهم و علاوه بر این، آموخته بودم که روانکاوی بدترین ویژگی‌ها را در همه افراد آشکار می کند. امّا تصمیم گرفتم به مخالفانم پاسخ ندهم و تا جایی که نفوذ داشتم، دیگران را از جدل بازدارم. به نظر من، با توجه به شرایط خاص بحث و جدل بر سر روانکاوی، تردید زیادی وجود داشت که آیا مباحثه عمومی یا کتبی به درد بخورد؛ مسلم بود که اکثریت در کنگره ها و جلسات به کدام سمت می روند، و ایمان من به منطقی بودن و رفتار خوب آقایانی که با من مخالفت می کردند هرگز زیاد نبود. تجربه نشان می‌دهد که تنها تعداد بسیار کمی از افراد در یک بحث علمی می توانند مؤدب و فارغ از جانبداری باقی بمانند و برداشت من از مشاجرات علمی همیشه نفرت انگیز بوده است. شاید این نگرش من سوءتفاهم شده است، شاید فکر می کردند من آنقدر خوش اخلاق یا به راحتی هراسان می شوم که نیازی به توجه بیشتر به من نیست. این یک اشتباه بود؛ من می توانم به اندازه هر کسی هتاک و خشمگین باشم؛ اما من هنر ابراز احساسات درونی به شکلی مناسب برای انتشار را ندارم و به همین دلیل ترجیح می دهم به طور کامل خودداری کنم.

شاید از برخی جهات بهتر بود اگر من به احساسات خودم و اطرافیانم میدان می‌دادم. همه ما در مورد تلاش جالب برای توضیح روانکاوی به عنوان محصول محیط وین شنیده ایم. همین اواخر در سال ۱۹۱۳، ژانِت از به کار بردن این استدلال خجالت نمی‌کشید، هرچند خودش بدون شک به پاریسی بودن خود افتخار می کند و پاریس به سختی می تواند ادعا کند که شهری با اخلاقی سختگیرانه‌تر از وین است[۵۴]. این بدان معناست که روانکاوی، و به ویژه ادعای آن مبنی بر اینکه ریشه رنج های روانی به اختلالات در زندگی جنسی برمی گردد، تنها می توانست در شهری مانند وین نشأت گرفته باشد – در فضایی از شهوت‌رانی و بی اخلاقی که برای سایر شهرها بیگانه است – و این صرفاً انعکاسی و به اصطلاح برون فکنی این شرایط عجیب وین در قالب تئوری است.

با این حال، من مطمئناً میهن پرست محلی نیستم؛ اما این تئوری در مورد روانکاوی همیشه برای من کاملاً بی معنی به نظر می رسد – آنقدر بی معنی که گاهی تمایل داشتم تصور کنم سرزنش شهروند وینی بودن تنها جانشینی ملایم برای سرزنش دیگری است که هیچ کس نمی خواهد به صراحت آن را مطرح کند[۵۵].اگر مقدماتی که این استدلال بر آن استوار است برعکس بود، شاید ارزش گوش دادن به آن را داشت. اگر شهری وجود داشت که ساکنانش محدودیت‌های استثنایی برای ارضای جنسی برای خود قائل می‌شدند و در عین حال تمایل آشکاری به اختلالات شدید عصبی از خود نشان می‌دادند، چنین شهری مطمئناً در ذهن یک ناظر این فکر را ایجاد می‌کرد که این دو پدیده با هم ارتباط دارند و ممکن است نشان دهد که یکی وابسته به دیگری است. اما هیچ یک از این فرضیه‌ها در مورد وین صادق نیست. وینی‌ها نه بیشتر از ساکنان هر پایتخت دیگری از نظر جنسی مقید و نه نوروتیک‌تر هستند. در مقایسه با شهرهای غرب و شمال که به عفت خود افتخار می‌کنند، در مورد روابط جنسی شرمساری و عفت کاذب کمتری وجود دارد. این ویژگی‌های عجیب وین به جای اینکه ناظر را در مورد علل روان‌رنجوری روشن کند، او را در گمراهی در مورد علّت آن سوق می‌دهد.

وین با این حال، تمام تلاش خود را کرده است تا سهم خود را در پیدایش روانکاوی انکار کند. خصومت و بی تفاوتی خصمانه قشر تحصیلکرده و فرهیخته جامعه در هیچ کجای دیگر به اندازه وین برای یک روانکاو مشهود نیست.

ممکن است سیاست من برای اجتناب از جلب توجه گسترده تا حدودی مسئول این موضوع باشد. اگر من انجمن‌های پزشکی وین را تشویق یا اجازه می‌دادم که خود را با روانکاوی در مباحثات طوفانی درگیر کنند، بحث‌هایی که تمام شور و احساسات را تخلیه می‌کرد و تمام سرزنش‌ها و ناسزاهایی را که بر زبان یا دل مخالفانش بود، آشکار می‌ساخت؛ آنگاه، شاید تحریم علیه روانکاوی تا به حال برچیده شده بود و دیگر در شهر زادگاهش غریبه به حساب نمی‌آمد. با این حال، شاعر شاید حق داشته باشد که به والنشتاین(جنرال) خود چنین بگوید:

اما چیزی که وینی‌ها هرگز مرا نمی‌بخشند این است که آنها را از یک نمایش محروم کرده‌ام[۱]

اینجا وظیفه‌ای را که من از عهده‌اش برنیامدم، یعنی اینکه با ملایمت در روش به مخالفان روانکاوی بی‌عدالتی و خودسری‌شان را نشان دهم. این کار توسط بلویلر در مقاله‌ای که در سال ۱۹۱۰ نوشته شده بود، به درستی و به طور شایسته‌ای انجام شد: «روانکاوی فروید: دفاعیاتی و چند نکته‌ی انتقادی». تمجید از این اثر (که انتقاداتی را در هر دو جهت ارائه می‌دهد) تا این حد طبیعی به نظر می‌رسد که بلافاصله به مواردی اشاره می‌کنم که در آن با او مخالفم. به نظر من این اثر هنوز هم جانبدارانه به نظر می رسد، نسبت به اشتباهات مخالفان روانکاوی بیش از حد نرمخو و در مقابل نسبت به کاستی‌های طرفداران آن بیش از حد سختگیر است. این ویژگی در این اثر، احتمالا توضیح می‌دهد که چرا نظر یک روانپزشک با چنین شهرت بالا، توانایی و استقلال مسلم، نتوانست تأثیر بیشتری بر همکارانش بگذارد. نویسنده کتاب «تاثیرپذیری[۵۶]» (۱۹۰۶) نباید تعجب کند که تأثیر یک اثر نه با استحکام استدلال‌های آن، بلکه با لحن عاطفی آن تعیین می‌شود. بخش دیگری از تأثیر آن – تأثیر بر پیروان روانکاوی – بعداً توسط خود بلویلر در سال ۱۹۱۳ در مقاله «نقد نظریه فرویدی» از بین رفت. او در آن مقاله آنقدر ساختار نظریه روانکاوی تقلیل می‌دهد که مخالفان ما ممکن است از کمکی که این مدافع روانکاوی به آن‌ها کرده است خرسند باشند. با این حال، این قضاوت‌های منفی بلور بر استدلال‌های جدید یا مشاهدات بهتر استوار نیست. آن‌ها صرفاً بر اساس دانش خود او بنا شده‌اند و ناکافی بودن این دانش را دیگر خودش مانند آثار اولیه‌اش نمی‌پذیرد. به نظر می رسید که روانکاوی در اینجا با یک فقدان تقریباً جبران ناپذیر مواجه شده است. اما بلویلر در آخرین اثر خود، «نقدهایی بر اسکیزوفرنی من» (۱۹۱۴)، در مواجهه با حملاتی که به دلیل معرفی روانکاوی در کتاب خود در مورد اسکیزوفرنی به او وارد شده بود، نیروهای خود را جمع می‌کند و ادعایی را که خود آن را «ادعایی خودسرانه» می‌نامد مطرح می‌کند. «اما اکنون ادعایی خودسرانه مطرح می‌کنم: من معتقدم که تاکنون مکاتب مختلف روانشناسی سهم بسیار کمی در توضیح ماهیت علائم و بیماری‌های روانی داشته‌اند، اما روانشناسی عمقی چیزی را برای روانشناسی‌ای که هنوز در انتظار خلق است و پزشکان برای درک بیماران و درمان منطقی آنها به آن نیاز دارند، ارائه می‌دهد؛ و حتی اعتقاد دارم که در کتاب اسکیزوفرنی‌ام قدم بسیار کوتاهی به سوی آن درک برداشته‌ام. دو ادعای اول مطمئناً درست هستند؛ اما آخرین مورد ممکن است اشتباه باشد.». از آنجایی که او با «روانشناسی عمقی» منظور دیگری جز روانکاوی ندارد، در حال حاضر می‌توانیم به این تأیید رضایت دهیم.

بخش سوم

Mach es kurz! Am Jungsten Tag ist’s nur ein Furz[۵۷] – GOETHE

دو سال پس از اولین کنگره‌ی خصوصی روانکاوان، دومین کنگره در نورنبرگ در مارس ۱۹۱۰ برگزار شد. در فاصله‌ی بین این دو کنگره، تحت تأثیر استقبال مثبت در آمریکا، خصومت فزاینده در کشورهای آلمانی‌زبان و حمایت غیرمنتظره از زوریخ، پروژه‌ای را در نظر گرفتم که با کمک دوست عزیزم فرنزی آن را در دومین کنگره اجرا کردم. هدف من سازماندهی جنبش روانکاوی، انتقال مرکز آن به زوریخ و تعیین رهبری بود که از مسیر آینده‌ی آن مراقبت کند. از آنجایی که این طرح با مخالفت‌های زیادی از سوی طرفداران روانکاوی مواجه شده است، دلایل خود را با جزئیات بیشتری شرح خواهم داد. امیدوارم که این دلایل مرا تبرئه کند، حتی اگر در نهایت مشخص شود کاری که انجام دادم چندان عاقلانه نبوده است. چنین قضاوت کردم که ارتباط جنبش نوظهور روانکاوی با وین نه تنها یک امتیاز محسوب نمی‌شود بلکه مانعی بر سر راه آن است. به نظر من مکانی در قلب اروپا مانند زوریخ، جایی که یک استاد دانشگاه درهای مؤسسه‌اش را به روی روانکاوی گشوده بود، بسیار امیدوارکننده‌تر به نظر می‌رسید. همچنین تصور می‌کردم مانع دومی سر راه ما وجود دارد و آن شخص خودم بودم. نظر در مورد من به دلیل علاقه یا نفرت طرف‌های مختلف، بیش از حد مغشوش شده بود: مرا یا با کلمبوس[۱]، داروین و کپلر مقایسه می‌کردند یا به عنوان فردی مبتلا به فلج عمومی مورد توهین قرار می‌گرفتم. بنابراین، می‌خواستم هم خودم و هم شهری را که روانکاوی در آن متولد شد، به پس‌زمینه ببرم. علاوه بر این، دیگر جوان نبودم؛ می‌دیدم راه درازی در پیش است و از این فکر که وظیفه‌ی رهبری در چنین دوره‌ی پایانی از زندگی بر دوش من بیفتد، احساس فشار می‌کردم[۵۸]. با این حال، احساس می‌کردم باید کسی در رأس کار باشد. دام‌هایی را که در کمین هر کسی که وارد تحلیل می‌شد، به خوبی می‌شناختم و امیدوار بودم که بسیاری از آن‌ها را بتوان با ایجاد یک مرجعیت که آماده‌ی آموزش و تذکر باشد، دور زد. در ابتدا به دلیل پانزده سال پیشگامی در زمینه‌ی تجربه که هیچ چیز نمی‌توانست آن را جبران کند، خودم این جایگاه را در اختیار داشتم. احساس نیاز می‌کردم که این اقتدار را به مردی جوان‌تر منتقل کنم، کسی که به طور طبیعی بعد از مرگ من جایگزین من شود. این فرد تنها می‌توانست کارل گوستاو یونگ باشد، چرا که بلویلر هم‌سن من بود؛ از مزایای یونگ می‌توان به استعدادهای استثنایی او، سهمی که قبلاً در روانکاوی داشته، موقعیت مستقل او و انرژی مشخصی که شخصیتش القا می‌کرد، اشاره کرد. علاوه بر این، به نظر می‌رسید او آماده‌ برقراری رابطه‌ای دوستانه با من و کنار گذاشتن برخی تعصبات نژادی به خاطر من باشد، تعصب‌هایی که قبلاً به خودش اجازه بروزشان را داده بود. در آن زمان هیچ تصوری نداشتم که با وجود همه‌ی این مزایا، انتخاب من بسیار بدفرجام بوده است، اینکه فردی را انتخاب کرده بودم که تحمل اقتدار فرد دیگری را نداشت، اما خودش حتی از اعمال آن هم عاجز بود و انرژی‌هایش بی‌وقفه صرف پیشبرد منافع شخصی‌اش می‌شد.

تشکیل یک انجمن رسمی را ضروری می‌دانستم چون از سوءاستفاده‌هایی که روانکاوی به محض محبوب شدن با آن مواجه می‌شد، بیم داشتم. نیاز به یک ستاد مرکزی بود که وظیفه‌اش اعلام این موضوع باشد: «همه‌ی این یاوه‌گویی‌ها هیچ ربطی به تحلیل ندارند؛ این روانکاوی نیست.» در جلسات گروه‌های محلی (که همگی انجمن بین‌المللی را تشکیل می‌دادند) باید دستورالعمل‌هایی در مورد چگونگی انجام روانکاوی ارائه می‌شد و پزشکانی تربیت می‌شدند که فعالیت‌هایشان نوعی تضمین را دریافت می‌کرد. علاوه بر این، از آنجایی که علم رسمی تحریم جدی خود را علیه روانکاوی اعلام کرده بود و پزشکان و مؤسساتی را که به آن عمل می‌کردند، تحریم کرده بود، به نظر می‌رسید که طرفداران روانکاوی باید برای برقراری ارتباط دوستانه با یکدیگر و حمایت متقابل گرد هم آیند.

این و تنها این چیزی بود که من با تأسیس «انجمن بین‌المللی روانکاوی» امیدوار به دستیابی به آن بودم. احتمالاً رسیدن به آن فراتر از توان بود. همان‌طور که مخالفانم قرار بود کشف کنند که متوقف کردن جریان جنبش نوظهور ممکن نیست، من هم قرار بود بفهمم که این جنبش در مسیری که می‌خواستم برایش تعیین کنم، پیش نخواهد رفت.

پیشنهاداتی که فرنزی در نورنبرگ ارائه کرد، به تصویب رسید؛ یونگ به عنوان رئیس انتخاب شد و ریکلین را به عنوان دبیر خود برگزید؛ انتشار نشریه‌ای که باید کمیته‌ی اجرایی مرکزی را با گروه‌های محلی مرتبط می‌کرد، به تصویب رسید. هدف انجمن «حمایت و پیشبرد علم روانکاوی پایه‌گذاری شده توسط فروید، هم به عنوان روانشناسی ناب و هم در کاربرد آن در پزشکی و علوم ذهنی؛ و ترویج حمایت متقابل در میان اعضایش در تمام تلاش‌ها برای کسب و گسترش دانش روانکاوی» اعلام شد. این طرح تنها با مخالفت شدید گروه وین مواجه شد. آدلر با هیجانی بسیار، ابراز نگرانی کرد که «هدف، سانسور و محدودیت آزادی علمی است». در نهایت، وینی‌ها پس از اطمینان از اینکه مقر انجمن زوریخ نخواهد بود، بلکه محل اقامت ریاست آن برای دوره‌ی تصدی (که دو ساله بود) باشد، تسلیم شدند.

در این کنگره، سه گروه محلی تشکیل شد: یک گروه در برلین به ریاست آبراهام؛ یک گروه در زوریخ که رهبر آن، رئیس کل انجمن نیز شده بود؛ و یک گروه در وین که رهبری آن را به آدلر واگذار کردم. تشکیل گروه چهارم در بوداپست تا مدتی بعد امکان‌پذیر نبود. بلویلر به دلیل بیماری در کنگره شرکت نکرده بود و بعداً به دلایل کلی در مورد پیوستن به انجمن تردید نشان داد. درست است که پس از گفتگوی شخصی با من برای پیوستن متقاعد شد، اما اندکی بعد به دلیل اختلافاتی در زوریخ دوباره استعفا داد. این امر ارتباط بین گروه محلی زوریخ و مؤسسه‌ی بورگهولتسلی را قطع کرد. یکی از دستاوردهای کنگره نورنبرگ، تأسیس مجله مرکزی روانکاوی بود که برای راه‌اندازی آن، آدلر و اشتکـل همکاری کردند. به نظر می‌رسد هدف اولیه از تأسیس مجله مرکزی روانکاوی نمایندگی جناح مخالف بود. این مجله با انتخاب یونگ به عنوان رئیس، به دنبال بازگرداندن برتری بود که وین احساس می‌کرد در حال تهدید شدن است. اما زمانی که دو بنیانگذار مجله، که با مشکلات یافتن ناشر دست و پنجه نرم می‌کردند، مرا از اهداف صلح‌آمیز خود مطمئن ساختند و به عنوان تضمینی بر صداقتشان، حق وتو به من دادند، من سردبیری آن را پذیرفتم و برای این ارگان جدید با جدیت کار کردم. اولین شماره آن در سپتامبر ۱۹۱۰ منتشر شد.

اکنون به ادامه‌ی داستان کنگره‌های روانکاوی خواهم پرداخت. سومین کنگره در سپتامبر ۱۹۱۱ در وایمار برگزار شد و از نظر جو کلی و علاقه‌ی علمی، حتی موفق‌تر از کنگره‌های قبلی بود. ج. ج. پوتنام که در این رویداد حضور داشت، بعداً در آمریکا اعلام کرد که حضور در این کنگره چقدر برای او لذت‌بخش بوده و احترام خود را نسبت به «نگرش ذهنی» حاضران ابراز نمود؛ وی همچنین به نقل از گفته‌هایی که من در مورد آن‌ها به کار برده‌ام، اشاره کرد: «آن‌ها یاد گرفته‌اند که کمی حقیقت را تحمل کنند.» (پوتنام، ۱۹۱۲). این یک واقعیت است که هر کسی که در کنگره‌های علمی شرکت کرده باشد، نمی‌توانسته بدون تحت تأثیر قرار گرفتن از انجمن روانکاوی، آن را ترک کند. من خودم دو کنگره‌ی اول را اداره کرده بودم و به هر سخنرانی برای ارائه مقاله فرصت کافی داده بودم و بحث‌ها را به جلسات خصوصی بین اعضا در زمان بعد موکول کرده بودم. یونگ، به عنوان رئیس‌، هدایت کنگره در وایمار را بر عهده گرفت و بحث‌های رسمی را پس از هر مقاله دوباره برقرار کرد، با این حال، این بحث‌ها در آن زمان هنوز به هیچ اختلافی منجر نشده بود.

چهارمین کنگره که دو سال بعد در سپتامبر ۱۹۱۳ در مونیخ برگزار شد، تصویری کاملاً متفاوت ارائه کرد. این کنگره هنوز در خاطر همه‌ کسانی که در آن حضور داشتند، زنده است. ریاست این کنگره را یونگ به شیوه‌ای ناخوشایند و نادرست بر عهده داشت؛ زمان سخنرانان محدود شد و بحث‌ها بر مقالات غلبه کرد. بدشانسی بزرگی باعث شد که آن نابغه‌ی شیطانی، هوخه[۵۹]، درست در ساختمانی که جلسات در آن برگزار می‌شد، مستقر شود. برای هوخه قانع کردن خودش به یاوه‌هایی که تحلیلگران در مورد توصیفش به عنوان فرقه‌ای متعصب و کورکورانه مطیع رهبرشان می‌زدند، کار دشواری نبود. روند خسته‌کننده و غیرآموزنده‌ی کنگره با انتخاب مجدد یونگ به عنوان رئیس انجمن بین‌المللی روانکاوی به پایان رسید، انتخابی که او پذیرفت، اگرچه دو پنجم حاضران از حمایت او خودداری کردند. ما بدون هیچ تمایلی برای دیدار مجدد، پراکنده شدیم.

در حدود زمان برگزاری این کنگره، قدرت انجمن بین‌المللی روانکاوی به شرح زیر بود. گروه‌های محلی در وین، برلین و زوریخ در کنگره‌ی نورنبرگ در اوایل سال ۱۹۱۰ تشکیل شده بودند. در ماه مه ۱۹۱۱، گروهی درمونیخ به ریاست دکتر ال. سیف به این جمع اضافه شد. در همان سال، اولین گروه محلی آمریکایی با نام «انجمن روانکاوی نیویورک» تحت ریاست آ.آ. بریل تأسیس شد. در کنگره‌ی وایمار، تأسیس دومین گروه آمریکایی مجاز شناخته شد؛ این گروه در سال بعد با نام «انجمن روانکاوی آمریکا» تأسیس شد و شامل اعضایی از کانادا و کل آمریکا بود؛ پوتنام به عنوان رئیس و ارنست جونز به عنوان دبیر انتخاب شدند. اندکی قبل از کنگره‌ی مونیخ در ۱۹۱۳، گروه محلی بوداپست تحت ریاست فرنزی تأسیس شد. کمی بعد از آن، اولین گروه انگلیسی توسط ارنست جونز که به لندن بازگشته بود، تشکیل شد. تعداد اعضا در این گروه‌های محلی که اکنون به هشت گروه رسیده بودند، به طور طبیعی نمی‌تواند مبنایی برای تخمین تعداد دانشجویان و طرفداران سازمان‌دهی‌نشده‌ی روانکاوی باشد.

تحول نشریات اختصاص‌یافته به روانکاوی نیز به ذکر کوتاهی نیاز دارد. اولین مورد از این نشریات مجموعه‌ای از تک‌نگاری‌ها با عنوان «مقالات درباره‌ی علم روانشناختی کاربردی» بود که از سال ۱۹۰۷ به طور نامنظم منتشر شده و اکنون شامل پانزده شماره می‌شود. (ناشر ابتدا هلر در وین و بعداً اف. دویتیکه بود.) این مجموعه شامل آثاری از فروید (شماره‌های ۱ و ۷)، ریکلین، یونگ، آبراهام (شماره‌های ۴ و ۱۱)، رنک (شماره‌های ۵ و ۱۳)، سادگر، پیستر، مکس گراف، جونز (شماره‌های ۱۰ و ۱۴)، استورفر و فون هوگ-هلموت است. هنگامی که مجله‌ی «ایماگو» (که به زودی به آن اشاره خواهد شد) تأسیس شد، این شکل از انتشار دیگر همان ارزش سابق را نداشت. پس از نشست سالزبورگ در ۱۹۰۸«سالنامه‌ی پژوهش‌های روانکاوی و روان‌پزشکی»تأسیس شد که به مدت پنج سال تحت سردبیری یونگ منتشر شد و اکنون با دو سردبیر جدید و با کمی تغییر در عنوان، به عنوان « سالنامه‌ی روانکاوی» احیا شده است. دیگر مانند سال‌های اخیر، صرفاً مخزنی برای انتشار آثار مستقل در نظر گرفته نمی‌شود. در عوض، این سالنامه از طریق فعالیت سردبیران خود تلاش خواهد کرد تا به هدف ثبت تمام کارهای انجام‌شده و پیشرفت‌های صورت گرفته در حوزه‌ی روانکاوی دست یابد[۶۰]. همانطور که قبلاً گفتم، «مجله مرکزی روانکاوی» که پس از تأسیس انجمن بین‌المللی روانکاوی در نورنبرگ در ۱۹۱۰ توسط آدلر و اشتکل راه‌اندازی شد، در طول عمر کوتاه خود، حرف و حدیث‌های زیادی به دنبال داشته است. در همان شماره‌ی دهم جلد اول (ژولای، ۱۹۱۱)، در صفحه‌ی اول اعلام شد که دکتر آلفرد آدلر به دلیل اختلافات علمی با مدیر، تصمیم گرفته است به طور داوطلبانه از سردبیری استعفا دهد. پس از این، دکتر اشتکل تنها سردبیر باقی ماند (از تابستان ۱۹۱۱). در کنگره‌ی وایمار (سپتامبر، ۱۹۱۱)، «مجله مرکزی» به عنوان ارگان رسمی انجمن بین‌المللی ارتقا یافت و در ازای افزایش حق عضویت سالانه، در اختیار همه‌ اعضا قرار گرفت. از شماره‌ی سوم جلد دوم[۶۱] به بعد (زمستان [دسامبر]، ۱۹۱۲)، اشتکل به طور کامل مسئول محتوای آن شد. رفتار اشتکل، که شرح آن به راحتی قابل انتشار نیست، مرا مجبور کرد تا از مدیریت «مجله مرکزی» استعفا دهم و به سرعت ارگان جدیدی برای روانکاوی تأسیس کنم – مجله‌ی بین‌المللی برای روانکاوی پزشکی. تلاش‌های مشترک تقریباً تمام همکاران ما و هوگو هلر، ناشر جدید، منجر به انتشار اولین شماره در ژانویه‌ی ۱۹۱۳ شد و بدین ترتیب جایگزین «مجله مرکزی» به عنوان ارگان رسمی انجمن بین‌المللی روانکاوی گردید.

در همین حال، در اوایل سال ۱۹۱۲، نشریه‌ی دوره‌ای دیگری به نام «ایماگو» (منتشر شده توسط هلر) راه‌اندازی شد که توسط دکتر هانس ساکس و دکتر اتو رنک تأسیس شد و به‌طور انحصاری بر کاربرد روانکاوی در علوم انسانی تمرکز داشت. «ایماگو» اکنون در اواسط جلد سوم خود قرار دارد و با علاقه‌ی تعداد رو به افزایشی از مشترکین، که برخی از آن‌ها ارتباط کمی با تحلیل پزشکی دارند، خوانده می‌شود[۶۲].

علاوه بر این چهار نشریه دوره ای((مقالات علوم ذهنی کاربردی[۶۳]، سالنامه پژوهش‌های روانکاوی و آسیب شناسی روانی[۶۴]، مجله‌ی بین‌المللی برای روانکاوی پزشکی[۶۵] و ایماگو[۶۶])) مجلات آلمانی و خارجی دیگر آثاری را منتشر می کنند که ممکن است جایگاهی در ادبیات روانکاوی داشته باشند. مجله روانشناسی ناهنجاری[۶۷]، به سردبیری مورتون پرینس، معمولاً حاوی آنقدر سهم تحلیلی خوبی است که باید به عنوان نماینده اصلی ادبیات تحلیلی در آمریکا در نظر گرفته شود. در زمستان ۱۹۱۳، وایت و جلیف در نیویورک یک دوره جدید (بازبینی روانکاوی) را آغاز کردند که منحصراً به روانکاوی اختصاص دارد، بدون شک با در نظر گرفتن این واقعیت که اکثر پزشکان آمریکایی که به تجزیه و تحلیل علاقه مند هستند، زبان آلمانی را دشوار می دانند[۶۸].

باید به دو جدایی اشاره کنم که در میان طرفداران روانکاوی رخ داده است؛ اولین جدایی بین تأسیس انجمن در سال ۱۹۱۰ و کنگره وایمار در سال ۱۹۱۱ رخ داد؛ دومی پس از این اتفاق افتاد و در مونیخ در سال ۱۹۱۳ آشکار شد. ناامیدی‌ای که آن‌ها برایم ایجاد کردند، ممکن بود قابل اجتناب باشد، اگر بیشتر به واکنش‌های بیماران تحت درمان تحلیلی توجه می‌کردم. البته به خوبی می‌دانستم که هرکسی ممکن است در اولین برخورد با حقایق ناخوشایند تحلیل، فرار کند. من همیشه خودم استدلال می‌کردم که درک هر فرد از تحلیل توسط سرکوبی‌های خودش (یا بهتر بگویم، مقاومت‌هایی که آن‌ها را حفظ می‌کنند) محدود می‌شود، به طوری که او نمی‌تواند در رابطه خود با تحلیل فراتر از نقطه خاصی پیش برود. اما انتظار نداشتم کسی که به عمق خاصی از درک تحلیل رسیده است، بتواند آن درک را رها کند و آن را از دست بدهد. با این حال، تجربه روزانه با بیماران نشان داده بود که هر زمان که مقاومت به خصوص قوی در هر عمقی از ذهن به وجود بیاید، ممکن است منجر به رد کامل دانش تحلیلی شود. ممکن است با زحمت زیادی موفق شده باشم که به بیمار کمک کنم تا برخی از بخش‌های دانش تحلیلی را درک کند و با آن‌ها مانند دارایی‌های خودش رفتار کند، با این حال، ممکن است او را ببینم که تحت سلطه مقاومت بعدی، همه چیزهایی را که آموخته است کنار بگذارد و در حالت تدافعی قرار بگیرد، همانطور که در روزهایی که یک مبتدی بی‌خیال بود، این کار را انجام می‌داد. مجبور شدم یاد بگیرم که همان اتفاقی که برای بیماران تحت تحلیل می‌افتد، می‌تواند برای روان‌کاوان نیز رخ دهد.

نوشتن تاریخچه این دو جدایی کار آسانی یا رشک‌برانگیزی نیست، بخشی به این دلیل که انگیزه شخصی قوی برای انجام این کار ندارم – انتظار قدردانی نداشتم و انتقام‌جو هم نیستم – و بخشی به این دلیل که می‌دانم با انجام این کار خود را در معرض ناسزاگویی‌های مخالفان نه چندان دقیق‌ام قرار می‌دهم و به دشمنان تحلیل منظره‌ای را که به شدت آرزویش را دارند ارائه می‌کنم؛ ((روانکاوان یکدیگر را پاره پاره می‌کنند)). پس از اعمال این همه خویشتن‌داری در درگیری نکردن با مخالفان خارج از تحلیل، اکنون خود را ملزم می‌بینم که علیه پیروان سابق یا افرادی که هنوز دوست دارند خود را پیروان آن بنامند، سلاح به دست بگیرم. با این حال، در این مورد چاره ای ندارم، تنها تنبلی یا بزدلی می تواند منجر به سکوت شود و سکوت باعث آسیب بیشتری نسبت به افشای صریح آسیب هایی که از قبل وجود دارد می شود. هر کسی که رشد سایر جنبش‌های علمی را دنبال کرده باشد، می‌داند که همان تحولات و اختلافات به طور معمول در آن‌ها نیز رخ می‌دهد. ممکن است در جای دیگری آن‌ها با دقت بیشتری پنهان شوند، اما روانکاوی که بسیاری از آرمان‌های مرسوم را رد می‌کند، در این مسائل نیز صادق‌تر است.

مشکل اساسی دیگر این است که نمی توانم کاملاً از تاباندن نور تحلیلی بر این دو جنبش مخالف اجتناب کنم. با این حال، تحلیل برای استفاده جدلی مناسب نیست، زیرا مستلزم رضایت فردی است که تحت تحلیل قرار می‌گیرد و شرایطی را می‌طلبد که در آن یک فرد برتر و یک فرد تحت‌فرمان وجود داشته باشد. بنابراین، هر کسی که برای اهداف جدلی اقدام به تحلیل کند، باید انتظار داشته باشد که فرد مورد تحلیل از تحلیل علیه او استفاده کند، به طوری که بحث به وضعیتی برسد که به طور کامل امکان متقاعد کردن هر شخص ثالث بی‌طرف را از بین ببرد. بنابراین، استفاده از دانش تحلیلی و همراه با آن بی‌احتیاطی و پرخاشگری نسبت به مخالفانم را به حداقل می رسانم. همچنین ممکن است اشاره کنم که هیچ نقد علمی را بر این اساس پایه ریزی نمی‌کنم. من به حقیقتی که ممکن است در نظریه‌هایی که رد می‌کنم وجود داشته باشد، علاقه‌ای ندارم و سعی نمی‌کنم آن‌ها را رد کنم. این کار را به سایر کنشگران واجد شرایط در زمینه روانکاوی واگذار خواهم کرد و در واقع بخشی از آن قبلاً انجام شده است. من فقط می‌خواهم نشان دهم که این نظریه‌ها با اصول بنیادی تحلیل (و نقاطی که با آن مخالف هستند) در تضاد هستند و به همین دلیل نباید با نام تحلیل شناخته شوند. بنابراین، فقط از تحلیل برای توضیح اینکه چگونه این انحرافات از آن می‌تواند در میان تحلیلگران به وجود بیاید، استفاده خواهم کرد. البته زمانی که به نقاطی که اختلاف نظر در آن رخ داده است برسم، مجبور خواهم بود با برخی اظهارات صرفاً انتقادی از حقوق عادلانه روانکاوی دفاع کنم.

اولین وظیفه‌ای که روانکاوی با آن مواجه شد، توضیح دادن روان‌رنجوری‌ها بود. از دو واقعیت مقاومت و انتقال به عنوان نقاط شروع استفاده کرد و با در نظر گرفتن واقعیت سوم یادزدودگی[۶۹]، آن‌ها را با نظریه‌های سرکوب، نیروهای محرک جنسی در روان‌رنجوری و ناآگاه تبیین کرد. روانکاوی هرگز ادعا نکرده است که یک نظریه کامل از ذهنیت انسان به طور کلی ارائه دهد، بلکه فقط انتظار داشت آنچه ارائه می‌دهد برای تکمیل و تصحیح دانش به دست آمده از طریق سایر روش‌ها به کار رود. با این حال، نظریه آدلر بسیار فراتر از این نقطه پیش می‌رود. این نظریه در یک حرکت سعی دارد رفتار و شخصیّت انسان، و همچنین بیماری‌های عصبی و روانی آن‌ها را توضیح دهد. در واقع این نظریه برای هر زمینه دیگری به جز روان‌رنجوری مناسب‌تر است، هرچند به دلایلی مرتبط با تاریخچه توسعه‌اش، هنوز آن را در اولویّت قرار می‌دهد. سال‌ها فرصت مطالعه دکتر آدلر را داشتم و هرگز از به رسمیت شناختن توانایی غیرمعمول او که با تمایل خاص به نظریه‌پردازی همراه است، سرپیچی نکرده‌ام. به عنوان نمونه‌ای از «آزار و اذیتی» که او ادعا می‌کند از جانب من متحمل شده است، می‌توانم به این واقعیت اشاره کنم که پس از تأسیس انجمن، رهبری گروه وین را به او واگذار کردم. تنها زمانی که همه اعضای انجمن مطالبات فوری را مطرح کردند، خودم را متقاعد کردم که دوباره ریاست جلسات علمی آن را بر عهده بگیرم. وقتی متوجه شدم که آدلر چقدر کم در قضاوت در مورد مواد ناآگاه استعداد دارد، دیدگاه من به انتظاری تغییر کرد که او موفق شود ارتباطات روانکاوی را با روانشناسی و با بنیان‌های بیولوژیکی فرآیندهای غریزی کشف کند، انتظاری که تا حدودی با کار ارزشمندی که در مورد «نقص عضو[۷۰]» انجام داده بود توجیه می‌شد. و او در واقع چنین کاری انجام داد، اما کار او اینطور القا می‌کند – «انگار که» – به اصطلاح خاص[۷۱] خودش برای اثبات این بود که روانکاوی در همه چیز اشتباه کرده است و تنها به دلیل ساده‌لوحی در پذیرش ادعاهای روان‌رنجورها، اهمیت زیادی به نیروهای محرک جنسی داده است. حتی ممکن است به طور علنی در مورد انگیزه شخصی کار او صحبت کنم، زیرا او خود آن را در حضور حلقه کوچکی از اعضای گروه وین اعلام کرد: «آیا فکر می کنید برای تمام زندگی‌ام در سایه شما ایستادن باعث خوشحالی زیادی من می شود؟» مطمئناً، من هیچ چیز مذمومی در اعتراف آزادانه یک مرد جوان به جاه طلبی‌اش نمی بینم، جاه طلبی که به هر حال حدس می زدم یکی از انگیزه های کار او بوده است. امّا حتی اگر مردی تحت سلطه چنین انگیزه ای باشد، باید بداند که چگونه از «ناعادلانه» بودن – که در انگلیسی با ملاحظه اجتماعی خوبشان اینطور می‌نامند – اجتناب کند، واژه‌ای که در آلمانی فقط با واژه‌ای بسیار نامحترمانه‌تر قابل بیان است. اینکه آدلر در این کار چقدر ناموفق بوده است، با انبوه طغیان‌های جزئی بدخواهی که نوشته های او را مخدوش می کند و نشانه هایی که از میل شدید افسارگسیخته برای برتری‌داشتن در آنها وجود دارد، نشان داده می شود. یک بار در انجمن روانکاوی وین او در واقع ادعای اولویت]مالکیت ادعا[ برای مفهوم «یکپارچگی روان رنجوری ها» و «نگاه پویشی» به آنها را مطرح کرد. این برای من تعجب آور بود، زیرا همیشه بر این باور بودم که این دو اصل توسط من بیان شده اند، قبل از اینکه هرگز با آدلر آشنا شوم.

با این حال، این تلاش آدلر برای دستیابی به جایگاه مهم، نتیجه‌ای داشته است که قطعاً برای روانکاوی مفید بود. هنگامی که پس از آشکار شدن اختلافات علمی غیرقابل حل، مجبور شدم استعفای آدلر را از سردبیری [۷۲]Zentralblatt به انجام رسانم، او نیز جامعه وین را ترک کرد و انجمن جدیدی تأسیس کرد که در ابتدا نام با سلیقه «انجمن برای روانکاوی آزاد[۷۳]»  را به خود گرفت. اما غریبه‌هایی که با تحلیل ارتباطی ندارند، به طور آشکار در درک تفاوت‌های بین دیدگاه‌های دو روانکاو به همان اندازه‌ای ناشی هستند که ما اروپایی‌ها در تشخیص تفاوت‌های بین دو چهره چینی ناشی هستیم. «روانکاوی آزاد» در سایه «روانکاوی رسمی» و «ارتدوکس» باقی ماند و فقط به عنوان ضمیمه‌ای به دومی تلقی می‌شد. سپس آدلر قدمی برداشت که ما از آن سپاسگزاریم؛ او هر گونه ارتباطی را با روانکاوی قطع کرد و به تئوری خود نام «روانشناسی فردی» داد. در زمین خدا به اندازه کافی جا وجود دارد و هر کسی که توانایی آن را داشته باشد، حق کاملی دارد که بدون هیچ مانعی در آن پرسه بزند؛ اما مطلوب نیست افرادی که دیگر همدیگر را درک نمی کنند و با هم ناسازگار شده اند، زیر یک سقف باقی بمانند. روانشناسی فردی آدلر اکنون یکی از بسیاری از مکاتب روانشناسی است که مخالف روانکاوی و توسعه بیشتر آن است و ما دغدغه ای نسبت به آن نداریم.

نظریه آدلری از همان آغاز یک “سامانه” منسجم بود، در حالی که روانکاوی به عمد از چنین ساختاری دوری می‌کرد. این نظریه همچنین نمونه‌ای بسیار برجسته از “بازنگری ثانویه” است، همان پدیده‌ای که در فرآیند “کارکرد رویا” رخ می‌دهد، جایی که ذهن بیدار تلاش می‌کند محتوای رویا را تفسیر و سازماندهی کند. در مورد آدلر، به جای محتوای رویا، مواد جدید به دست آمده از طریق مطالعات روانکاوی جایگزین می‌شود. سپس این مواد صرفاً از منظر ایگو مورد بررسی قرار می‌گیرند، به مفاهیمی که برای خود آشنا هستند تقلیل داده می‌شوند، ترجمه و تحریف می‌گردند – دقیقاً همان فرآیندی که در شکل‌گیری رویا رخ می‌دهد – و نادرست تفسیر می‌شوند[۷۴]. بدین ترتیب، این نظریه از سه دسته عنصر با ارزش کاملاً متفاوت تشکیل شده است: کمک‌های مفید به روانشناسی ایگو، ترجمه‌های زائد اما قابل قبول داده‌های تحلیلی به “اصطلاح‌شناسی” جدید، و تحریف‌ها و انحرافات از داده‌های تحلیلی که با الزامات خود مطابقت ندارند.

عناصر دسته اول هرگز توسط روانکاوی نادیده گرفته نشده اند، اگرچه توجه ویژه ای را به خود جلب نکرده‌اند؛ روانکاوی بیشتر بر این موضوع متمرکز بود که نشان دهد هرگرایش ایگو شامل اجزاء لیبیدویی است. نظریه آدلری بر معادل آن، یعنی مؤلفه خودمدارانه[۷۵] در تمایلات غریزی لیبیدویی تأکید می کند. این می‌توانست پیشرفت قابل توجهی باشد، اگر آدلر در هر فرصتی از این مشاهده برای انکار تکانه‌های لیبیدویی به نفع اجزاء غریزی خودمدارانه آنها استفاده نمی کرد. نظریه او همان کاری را انجام می دهد که هر بیماری انجام می دهد و آنچه تفکر آگاهانه ما به طور کلی انجام می دهد – یعنی از یک توجیه عقلانی، برای پنهان کردن انگیزه ناآگاه استفاده می کند. همانطور که جونز (۱۹۰۸) آن را نامیده است. آدلر تا این حد در این امر ثابت قدم است که به صراحت معتقد است قوی ترین نیروی محرک در رابطه جنسی، قصد مرد برای نشان دادن تسلط خود بر زن – بالا بودن[۷۶] – است. نمی دانم که آیا او این مفاهیم عجیب و غریب را در نوشته‌های خود بیان کرده است یا خیر.

روانکاوی در مراحل اولیه دریافت که هر سمپتوم نوروتیکی امکان وجود خود را مدیون یک مصالحه‌ است. بنابراین هر سمپتوم باید به نحوی با خواسته‌های ایگو سازگاری داشته باشد، ایگو‌ که سرکوبی را مدیریت می‌کند باید مزایایی به همراه داشته باشد، قابلیت کاربرد مفیدی داشته باشد، وگرنه با همان سرنوشتی روبرو می‌شد که  تکانه غریزی اصلی طرد شده نیز با آن مواجه شد. اصطلاح بهره بردن از بیماری[۷۷] این مفهوم را در نظر می‌گیرد؛ حتی می‌توان بین بهره اولیه[۷۸] برای ایگو که باید در زمان ایجاد نشانه فعال باشد و بخش ثانویه که به منظور پیوستن به اهداف دیگر ایگو پدیدار می‌شود، در صورت تداوم نشانه، تمایز قائل شد[۸۰]. همچنین این موضوع که عقب‌نشینی[۷۹] این بهره از بیماری یا ناپدید شدن آن در پی تغییراتی در شرایط بیرونی واقعی، یکی از مکانیسم‌های درمان سیمپتوم است، مدّت‌هاست که شناخته شده است. در مکتب آدلر، تأکید اصلی بر این ارتباطات به راحتی قابل تأیید و کاملاً قابل درک است، در حالی که این واقعیت به طور کامل نادیده گرفته می‌شود که در موارد بی‌شمار، ایگو صرفاً با تسلیم به سمپتومی بسیار ناخوشایند که بر آن تحمیل می‌شود، به دلیل مفید بودن آن، از ضرورت فضیلت می‌سازد، برای مثال، پذیرش اضطراب به عنوان چاره‌ای برای امنیت. در اینجا ایگو نقش خنده‌آورِ دلقکی در سیرک را بازی می‌کند که با حرکاتش سعی دارد تماشاگران را متقاعد کند که هر تغییری در میدان سیرک با دستور او انجام می‌شود. اما تنها تماشاگران کم ‌سن و سال فریب او را می‌خورند[۸۱].

روانکاوی موظف است از عنصر دوم نظریه آدلر همانطور که از چیزی متعلق به خود حمایت کند، پشتیبانی کند. و در واقع، این چیزی جز دانش روانکاوی نیست که آن نویسنده طی ده سال کار مشترک از منابعی که برای همه در دسترس است استخراج کرده و اکنون با تغییر در نامگذاری آن را به نام خود ثبت کرده است. به عنوان مثال، من خودم اصطلاح “ایمن سازی [Sicherung]” را بهتر از “اقدام محافظتی [Schutzmassregel]” می دانم که اصطلاحی است که من استفاده می کنم؛ اما نمی توانم هیچ تفاوتی در معنای آنها پیدا کنم. باز هم، هنگامی که «تظاهر به [fingiert]»، «ساختگی [fictive]» و «تخیل [fiction]» را با «فانتزی شده [phantasied]» و «فانتزی [phantasy]» قدیمی جایگزین کنیم، انبوهی از ویژگی‌های آشنا در پیشنهادات آدلر آشکار می شود. حتی اگر نویسنده آنها برای چندین سال هم در کار مشترک ما شرکت نکرده بود، روانکاوی بر هویت این اصطلاحات تأکید می کرد.

سومین بخش از نظریه آدلر، یعنی «تفاسیر و تحریف‌های ‌به هم پیچ‌خورده» حقایق ناخوشایند تحلیل، چیزی است که به طور قطع «روانشناسی فردی» را همانطور که اکنون باید نامیده شود، از روانکاوی جدا می‌کند. همانطور که می دانیم، اصل سیستم آدلر این است که هدف فرد از خوداظهاری و «اراده قدرت» او، همان چیزی است که به شکل «اعتراض مردانه» در رفتار زندگی، شکل‌گیری شخصیت و روان‌رنجوری نقش غالب دارد[۸۲]. اما این «اعتراض مردانه» که نیروی انگیزشی آدلر است، درواقع چیزی جز سرکوب جدا شده از مکانیسم روانشناختی‌اش به اضافه جنسی‌کردن آن نیست – که با ادعای بزرگ کنار گذاشتن جنسیت از زندگی روانی جور در نمی آید[۸۳]. «اعتراض مردانه» بدون شک وجود دارد، اما اگر آن را به [تنها] نیروی محرک زندگی ذهنی تبدیل کنیم، با حقایق مشاهده شده مانند تخته پرش برخورد می شود که پس از پریدن از آن رها می‌شود. بیایید یکی از موقعیت های اساسی را در نظر بگیریم که در آن کودک در دوران نوزادی احساس میل می کند: مشاهده رابطه جنسی بین بزرگسالان. تحلیل نشان می دهد که در مورد افرادی که پزشک بعداً درگیر داستان زندگی آنها می شود، در چنین لحظاتی، دو انگیزه بر تماشاگر نابالغ غلبه می کند. در پسران، یکی میل به قرار دادن خود به جای مرد فعال است و دیگری، جریان مخالف، میل به همانندسازی خود با زن منفعل است[۸۴]. این دو تکانه با هم، تمام امکانات لذت بخش این موقعیت را برآورده می کنند. اگر بخواهیم مفهوم اعتراض مردانه معنایی داشته باشد، تنها مورد اول می تواند مشمول آن باشد. با این حال، مورد دوم، که آدلر مسیر آن را نادیده می گیرد یا هیچ اطلاعی از آن ندارد، در روان‌رنجوری بعدی اهمیت بیشتری پیدا می کند. آدلر چنان در تنگ نظری حسودانه خود غرق شده است که تنها به آن تکانه‌های غریزی که با ایگو همخوانی داشته و توسط آن تشویق می شوند توجه می کند؛ موقعیت در روان‌رنجوری، جایی که تکانه ها با ایگو در تضاد هستند، دقیقاً همان چیزی است که فراتر از افق]دید[ او قرار دارد.

در تلاش برای همبستگی اصل بنیادین نظریه روانکاوی با زندگی روانی کودکان، که روانکاوی آن را ضروری کرده است، آدلر بیشترین انحرافات را از مشاهدات واقعی و اساسی‌ترین سردرگمی را در مفاهیم خود نشان می‌دهد. معانی بیولوژیکی، اجتماعی و روانشناختی «مردانه» و «زنانه» در اینجا به طور ناامیدانه‌ای با هم مخلوط شده‌اند[۸۵]. غیرممکن و رد شده است که کودکی، چه مذکر و چه مؤنث، از طریق مشاهده، برنامه زندگی خود را بر مبنای تحقیر اولیه جنس زن بنا سازد و آرزوی مرد واقعی بودن را به عنوان خط مشی[۸۶] خود در نظر بگیرد. کودکان در ابتدا هیچ تصوری از اهمیت تمایز بین جنسیت ها ندارند؛ برعکس، آن‌ها با این فرض شروع می‌کنند که هر دو جنس دارای اندام تناسلی یکسانی (مذکر) هستند. آن‌ها تحقیقات جنسی خود را با مسئله تمایز بین جنسیت‌ها آغاز نمی‌کنند[۸۷]، در حالی که تحقیر اجتماعی زنان کاملاً برایشان بیگانه است. زنانی هستند که در روان‌رنجوری آن‌ها، آرزوی مرد بودن نقشی نداشته است. هرچه در ماهیت اعتراض مردانه قابل اثبات باشد، به راحتی به اختلال در خودشیفتگی اولیه به دلیل تهدیدهای اخته کردن یا اولین مداخله‌ها در فعالیت‌های جنسی قابل ردیابی است. تمام بحث‌های مربوط به منشا روانی روان‌رنجوری‌ها در نهایت باید در زمینه روان‌رنجوری‌های دوران کودکی حل‌وفصل شوند. کالبدشکافی دقیق یک روان‌رنجوری در اوایل کودکی به تمامی سوءتفاهم‌ها در مورد علل روان‌رنجوری‌ها و تمام تردیدها در مورد نقش غرایز جنسی در آن‌ها پایان می‌دهد[۸۸]. به همین دلیل است که آدلر (۱۹۱۱) در نقد خود به مقاله یونگ با عنوان «تعارضات در ذهن کودک» (۱۹۱۰) مجبور شد به این اتهام متوسل شود که حقایق پرونده «بدون شک توسط پدر کودک یک‌طرفه چیده شده است»

دیگر بر جنبه زیستی نظریه آدلر تأکید نخواهم کرد و بحث نخواهم کرد که آیا «کمبود ارگانیک» واقعی یا احساس ذهنی آن – که نمی‌دانیم کدام یک – واقعاً می‌تواند به عنوان اساس سیستم آدلر عمل کند. تنها به این نکته اشاره می‌کنم که اگر چنین بود، روان‌رنجوری به عنوان محصول جانبی هر نوع ناتوانی جسمی ظاهر می‌شد، در حالی که مشاهده نشان می‌دهد که اکثریت قابل توجهی از افراد زشت، بدشکل، فلج و بدبخت به نقص‌های خود با روان‌رنجوری واکنش نشان نمی‌دهند. همچنین به ادعای جالب توجهی نمی‌پردازم که طبق آن احساس حقارت به احساس کودکی بودن برمی‌گردد. این نشان می‌دهد که چگونه عواملی که روانکاوی بر آن بسیار تأکید می‌کند یعنی «کودک‌وارگی[۸۹]»، دوباره در «روانشناسی فردی» با ظاهری جدید پدیدار می‌شود. از سوی دیگر، باید اشاره کنم که آدلر چگونه تمام دستاوردهای روانشناختی روانکاوی را به باد داده است. در کتاب او تحت عنوان «درباره کارکتر عصبی» (۱۹۱۲) هنوز از «ناآگاه» به عنوان یک ویژگی روانشناختی یاد می‌شود، اما بدون هیچ ارتباطی با سیستم او. بعداً به طور مداوم اعلام کرد که برای او مهم نیست که یک ایده آگاهانه باشد یا ناآگاه. آدلر هرگز از همان ابتدا درکی از سرکوبی نشان نداده است. او در خلاصه مقاله‌ای که در انجمن وین (فوریه ۱۹۱۱) ارائه کرد، نوشت که باید اشاره شود که شواهد یک مورد خاص نشان می دهد که بیمار هرگز میل جنسی خود را سرکوب نکرده است، بلکه دائماً در حال «ایمن سازی» خود در برابر آن بوده است. کمی بعد، در مباحثه‌ای در انجمن وین، او گفت: «اگر بپرسید سرکوب از کجا می‌آید، به شما می‌گویند «از تمدن»؛ اما اگر بپرسید تمدن از کجا می‌آید، به شما می‌گویند «از سرکوب». پس می‌بینید که همه اینها فقط بازی با کلمات است.» ذره‌ای از تیزبینی و نبوغی که آدلر با آن شیوه‌های دفاعی شخصیّت عصبی را افشا کرده است، برای بیرون کشیدن او از این مشاجره‌ی مغلطه‌آمیز کافی بود. منظور به سادگی این است که تمدن بر سرکوب‌هایی که توسط نسل‌های گذشته انجام شده استوار است و از هر نسل جدید خواسته می‌شود که با اعمال همان سرکوب‌ها، این تمدن را حفظ کند. یک بار در مورد کودکی شنیدم که فکر می‌کرد مردم به او می‌خندند و شروع به گریه کرد، زیرا وقتی پرسید تخم‌مرغ از کجا می‌آید، به او گفتند «از مرغ»، و وقتی پرسید مرغ از کجا می‌آید، به او گفتند «از تخم‌مرغ». اما آنها با کلمات بازی نمی‌کردند؛ برعکس، به او حقیقت را می‌گفتند.

هر چیزی که آدلر در مورد رویاها، که ستون اصلی روانکاوی است، می‌گوید به یک اندازه پوچ و بی‌معناست. در ابتدا او رویاها را روی‌گرداندن از مسیرزنانگی به مردانگی تلقی می کرد – که صرفاً ترجمه نظریه تحقق آرزو در رویا به زبان «اعتراض مردانه» است. بعدها دریافت که جوهره رویاها این است که به انسان‌ها امکان می‌دهد ناآگاه به آنچه آگاهانه از آنها دریغ شده است دست یابند. آدلر (۱۹۱۱) همچنین باید در سردرگم کردن رویاها با اندیشه های نهفته در رویا – سردرگمی که بر کشف «تمایل آینده نگر» او استوار است – پیشگام تلقی شود. مایدر (۱۹۱۲) بعداً از او در این زمینه پیروی کرد[۱]. در اینجا به راحتی این واقعیت نادیده گرفته می شود که هر تعبیری از رویایی که در شکل آشکار آن قابل درک نیست بر همان روش تعبیر رویا استوار است که مقدمات و نتایج آن مورد مناقشه قرار گرفته است. در رابطه با مقاومت، آدلر به ما اطلاع می دهد که این مقاومت به منظور عملی کردن مخالفت بیمار با پزشک عمل می کند. این قطعا درست است؛ به این معناست که به منظور مقاومت عمل می کند. با این حال، منشأ آن از کجا می آید؛ یا اینکه چگونه پدیده های آن در اختیار بیمار قرار می گیرد، دیگر مورد بررسی قرار نمی گیرد، زیرا برای ایگو بی‌اهمیت است. مکانیزم دقیق سمپتوم‌ها و نشانه‌های بیماری‌ها، توضیح تنوع گسترده آن بیماری‌ها و اشکال بیان آنها، به طور کلی نادیده گرفته می‌شود؛ زیرا همه چیز به طور یکسان در خدمت اعتراض مردانه، خوداظهاری و بزرگ‌نمایی شخصیت به کار گرفته می‌شود. این سیستم کامل است؛ برای ایجاد آن، کار بسیار زیادی صرف بازسازی تفاسیر شده است، در حالی که حتی یک مشاهده جدید هم به دست نیامده است. گمان می‌کنم به اندازه کافی روشن کرده‌ام که این سیستم هیچ ارتباطی با روانکاوی ندارد.

دیدگاهی که در نظام آدلری از زندگی منعکس می‌شود، منحصراً بر غریزه پرخاشگری بنا شده است؛ جایی برای عشق در آن وجود ندارد. ممکن است تعجب کنیم که چنین جهان‌بینی افسرده‌ای اصلاً مورد توجه قرار گرفته باشد؛ اما نباید فراموش کنیم که انسان‌ها، تحت فشار نیازهای جنسی خود، حاضرند هر چیزی را بپذیرند، به شرطی که «غلبه بر تمایلات جنسی» به عنوان طعمه به آن‌ها ارائه شود.

خروج آدلر قبل از کنگره وایمار در سال ۱۹۱۱ اتفاق افتاد؛ پس از آن تاریخ، سوئیسی‌ها جدایی خود را آغاز کردند. عجیب اینکه اولین نشانه‌های آن، چند اظهار نظر ریکلین در برخی مقالات عامه‌پسند منتشر شده در نشریات سوئیسی بود، به طوری که مردم عادی زودتر از کسانی که بیشتر با این موضوع درگیر بودند، متوجه شدند که روانکاوی بر برخی از اشتباهات تأسف‌بار که قبلاً آن را بدنام کرده بود، غلبه کرده است. در سال ۱۹۱۲ یونگ در نامه‌ای از آمریکا به خود می‌بالید که اصلاحاتش در روانکاوی بر مقاومت‌های بسیاری از افرادی که تا به حال از هر ارتباطی با آن سر باز می‌زدند، غلبه کرده است. من در پاسخ گفتم که این چیزی نیست که به آن افتخار کند و هر چه بیشتر از حقایق سخت بدست آمده از ‌روانکاوی را قربانی کند، مقاومت‌ کمتری را مشاهده خواهد کرد. این تغییری که سوئیسی‌ها به معرفی آن افتخار می‌کردند، باز هم چیزی جز عقب‌نشاندن عامل جنسی در تئوری روانکاوی نبود. اعتراف می‌کنم که از همان ابتدا این «پیشرفت» را تطبیق بیش از حد با الزامات واقعیت می‌دانستم.

این دو جنبش پس‌رونده که از روانکاوی دور می‌شوند و حالا باید آن‌ها را با هم مقایسه کنم، وجه مشترک دیگری را نیز نشان می‌دهند: زیرا هر دوی آن‌ها با مطرح کردن ایده‌های بلندپایه‌ای که به مسائل، به اصطلاح، su specie aeternitatis (از دیدگاه ابدیت) می‌نگرند، جلب نظر مثبت می‌کنند. نزد آدلر، این نقش را نسبیت همه دانش و حق شخصیّت برای ساختن یک تفسیر مصنوعی از داده‌های دانش بر اساس سلیقه فردی ایفا می‌کند؛ با یونگ، به حق تاریخی جوانان برای رها شدن از بندهایی که ستمگر مسن با دیدگاه‌های متحجرانه‌اش می‌خواهد آن‌ها را در آن ببندد، متوسل می‌شود. باید چند کلمه‌ای به افشای فریبکاری این ایده‌ها اختصاص دهیم.

نسبی بودنِ دانش ما ملاحظه‌ای است که ممکن است به همان اندازه علیه هر علم دیگری و همچنین علیه روانکاوی مطرح شود. این ملاحظه از جریان‌های واکنشی آشنای احساسات روزگار ما نشأت می‌گیرد که با علم خصومت دارند و ادعای برتری‌ای می‌کند که هیچ‌کس مجاز به آن نیست. هیچ‌کدام از ما نمی‌توانیم حدس بزنیم که قضاوت نهایی بشر در مورد تلاش‌های نظری ما چه خواهد بود. مواردی وجود دارد که رد شدن توسط سه نسل اول، توسط نسل بعد تصحیح شده و به شناخت تغییر یافته است. پس از اینکه فردی با دقت به صدای انتقاد در درون خود گوش داد و به انتقادات مخالفانش کمی توجه کرد، تنها کاری که برای او باقی می‌ماند این است که با تمام قوت خود، اعتقادات خود را که بر اساس تجربه استوار است، حفظ کند. فرد باید به هدایت صادقانه پرونده خود قانع باشد و نباید نقش قاضی را بر عهده بگیرد، نقشی که برای آینده دور محفوظ است. تأکید بر دیدگاه‌های شخصی و خودسرانه در مسائل علمی نادرست است؛ این آشکارا تلاشی برای زیر سوال بردن حق روانکاوی برای ارزشمند شدن به عنوان یک علم ، بعد از اینکه ارزش آن، اتفاقاً، قبلاً با آنچه در مورد ماهیت نسبی همه دانش گفته شد، تنزل یافته است. هر کسی که برای اندیشه علمی ارزش زیادی قائل باشد، به دنبال تمام وسایل و روش‌های ممکن برای محدود کردن هر چه بیشتر عامل پیش‌داوری‌های شخصی تخیلی، در هر کجا که نقش زیادی ایفا می‌کند، خواهد بود. علاوه بر این، به جا است یادآوری کنیم که هرگونه تعصب در دفاع از خود بی‌مورد است. این استدلال‌های آدلر به طور جدی در نظر گرفته نشده‌اند. آنها فقط برای استفاده در برابر مخالفانش در نظر گرفته شده‌اند؛ آن‌ها به تئوری‌های خودش دست نمی‌زنند. آنها همچنین مانع از آن نشده‌اند که پیروانش او را به عنوان منجی‌ای(مسیح) که بشریت مشتاق برای ظهورش از زمان نیاکان گذشته آماده شده بود، سلام بدهند. مسیح قطعاً یک پدیده نسبی نیست.

استدلال یونگ برای جلب حسن نیت، بر این فرضیه بیش از حد خوش‌بینانه استوار است که پیشرفت نژاد بشر، تمدن و دانش همیشه مسیر شکسته‌ناپذیری را طی کرده است، گویی هیچ دوره‌ای از انحطاط، هیچ واکنش و احیایی پس از هر انقلابی، هیچ نسلی که یک قدم به عقب برداشته و دستاوردهای پیشینیان را رها کرده باشد، وجود نداشته است. رویکرد او به جایگاه توده‌ها، رها کردن نوآوری‌ای که ناخوشایند تلقی می‌شد، پیشاپیش این احتمال را ضعیف می‌کند که نسخه اصلاح‌شده‌ی یونگ از روانکاوی بتواند به درستی ادعای یک عمل جوانمردانه‌ی رهایی‌بخش را داشته باشد. به هر حال، این سن انجام‌دهنده‌ی کار نیست که این موضوع را تعیین می‌کند، بلکه ماهیت عمل است.

از میان دو رویکرد مورد بحث، رویکرد آدلر بدون شک مهم‌تر است؛ هرچند از اساس نادرست است، اما با انسجام و همگنی مشخص می‌شود. علاوه بر این، علی‌رغم همه چیز، بر اساس نظریه غرایز بنا شده است. از سوی دیگر، اصلاحات یونگ ارتباط پدیده‌ها با زندگی غریزی را سست می‌کند؛ و همچنین، همانطور که منتقدانش (به عنوان مثال آبراهام، فرنزی و جونز) اشاره کرده‌اند، آنقدر مبهم، غیرقابل درک و گیج‌کننده است که اتخاذ هر ‌موضعی در قبال آن را دشوار می‌کند. هر کجا به چیزی چنگ می‌زنید، باید آماده باشید تا بشنوید که آن را اشتباه متوجه شده‌اید، و نمی‌توانید بفهمید چگونه به درک درستی از آن برسید. این اصلاحات به شیوه‌ای کاملاً متزلزل ارائه می‌شود، لحظه‌ای به عنوانِ یک انحراف کاملاً ملایم، که جنجالی را که در مورد آن به راه افتاده است توجیه نمی‌کند(یونگ)، و لحظه بعد، به عنوان یک پیام نجاتِ جدید که قرار است دوره‌ی جدیدی را برای روانکاوی و در واقع یک جهان‌بینی جدید برای همه آغاز کند.

وقتی به تناقضاتی که در اظهارات عمومی و خصوصی مختلف جنبش یونگی به نمایش گذاشته می‌شود فکر می‌کنید، ناچارید از خود بپرسید که چه مقدار از این به دلیل عدم شفافیت و چه مقدار به دلیل عدم صداقت است. با این حال، باید اذعان کرد که نمایندگان نظریه جدید، خود را در موقعیت دشواری می‌بینند. آنها اکنون چیزهایی را رد می‌کنند که خودشان قبلاً از آنها حمایت می‌کردند، و این کار را نه بر اساس مشاهدات جدیدی که ممکن است چیز بیشتری به آنها آموخته باشد، بلکه در نتیجه تفاسیر جدیدی انجام می‌دهند که باعث می‌شود چیزهایی را که می‌بینند اکنون نسبت به گذشته متفاوت به نظر برسند. به همین دلیل، آنها تمایلی به قطع ارتباط خود با روانکاوی ندارند، که به عنوان نمایندگان آن به جهان شناخته شدند، و ترجیح می‌دهند اینطور وانمود کنند که روانکاوی تغییر کرده است. در کنگره مونیخ لازم دیدم این سردرگمی را برطرف کنم و این کار را با اعلام اینکه نوآوری‌های سوئیسی را به عنوان ادامه مشروع و پیشرفت‌های بعدی روانکاوی که با من آغاز شد، به رسمیت نمی‌شناسم، انجام دادم. منتقدان خارج از حوزه (مانند فورتمولر) قبلاً متوجه اوضاع شده بودند، و آبراهام درست می‌گوید که یونگ کاملاً در حال عقب‌نشینی از روانکاوی است. بدیهی است که من کاملاً آماده‌ام این حق را به همه بدهم که هر چه می‌خواهند فکر کنند و بنویسند، اما حق ندارد آن را به عنوان چیزی غیر از آنچه واقعاً هست، جلوه دهد.

همانطور که تحقیقات آدلر چیز جدیدی به روانکاوی – یعنی مشارکت در روانشناسی ایگو – آورد و سپس انتظار داشت که ما با کنار گذاشتن تمام نظریه‌های بنیادی تحلیل، بهای گزافی برای این پیشکش بپردازیم، به همین ترتیب یونگ و پیروانش نیز با ارائه یک دستاورد جدید به روانکاوی، راه را برای مبارزه خود علیه آن هموار کردند. آنها (همانطور که پیش از آنها پیستر انجام داد) با جزئیات چگونگی استفاده از مواد[۹۰] ایده‌های جنسی متعلق به عقده‌ی خانوادگی و انتخاب ابژه‌ محرم‌آمیزانه را برای بازنمایی عالی‌ترین منافع اخلاقی و مذهبی انسان ردیابی کردند؛ به عبارت دیگر، آنها نمونه‌ مهمی از والایش نیروهای غریزی اروتیک و تبدیل آنها به تمایلاتی را روشن کرده‌اند که دیگر نمی‌توان آنها را اروتیک نامید. این کاملاً مطابق با تمام انتظارات روانکاوی بود و با این دیدگاه که در رویاها و روان‌رنجوری‌ها، فروپاشی پس‌رونده‌ی این والایش، مانند سایر والایش‌ها آشکار می‌شود، بسیار همخوانی داشت. اما جهان با خشم برمی‌خاست و اعتراض می‌کرد که اخلاق و دین در حال جنسی‌شدن هستند. حال نمی‌توانم از اینکه برای یک‌بار هم که شده به شیوه هدف‌انگارانه فکر نکنم و نتیجه نگیرم که این کاشفان توانایی روبرو شدن با چنین طوفانی از خشم را نداشتند. شاید حتی این خشم در درون خودشان نیز شروع به طغیان کرده باشد. پیشینه مذهبی بسیاری از سوئیسی‌ها، به همان اندازه پیشینه سوسیالیستی آدلر در مورد شکل‌گیری روانشناسی‌اش، نوری بر نگرش آنها به روانکاوی می‌اندازد. این ما را به یاد داستان معروف مارک تواین از تمام اتفاقاتی که برای ساعتش افتاد و جمله پایانی او می‌اندازد: «و او همیشه تعجب می‌کرد که بر سر تمام ساعت‌سازان، تفنگ‌سازان، کفاشان و آهنگران ناموفق چه آمد؛ اما هیچکس نمی‌توانست به او بگوید».

فرض کنید – برای مثال به صورت یک تشبیه – که در یک گروه اجتماعی خاص، یک فرد تازه به دوران رسیده زندگی می کند که فخر فروشانه ادعا می کند از یک خانواده اصیل که در مکان دیگری زندگی می کنند، آمده است. با این حال، به او یادآوری می شود که والدینش در جایی در همان همسایگی زندگی می کنند و آنها افرادی کاملاً فروتن هستند. تنها یک راه فرار از این مشکل برای او وجود دارد و او به آن چنگ می زند. او دیگر نمی تواند والدینش را انکار کند، اما ادعا می کند که خود آنها از نسل نجیب زاده هستند و فقط در دنیا سقوط کرده اند؛    و او یک شجره نامه از یک منبع رسمی مطیع به دست می آورد. به نظر من، سوئیسی ها مجبور شده اند به همین شکل رفتار کنند. اگر اجازه داده نمی شد که اخلاق و دین جنسی شوند و از همان ابتدا باید چیزی “بالاتر” می‌بودند، و با این حال به نظر می رسید که ایده های موجود در آنها به طور غیرقابل انکاری از عقده ادیپ و عقده خانوادگی نشأت می گیرند، فقط یک راه فرار وجود داشت: این باید همان باشد که از همان ابتدا خودِ این عقده‌ها معنایی را ندارند که به نظر می رسد بیان می‌کنند، بلکه معنای “روحانی[۹۱]” بالاتری (همانطور که سیلبرر آن را می نامد) را به دوش می کشند که به آنها اجازه می دهد در جریان های انتزاعی تفکر اخلاق و عرفان دینی به کار گرفته شوند.

من کاملا آماده شنیدن این هستم که ماهیت و هدف نظریه نئوزوریخ را اشتباه فهمیده‌ام؛ اما از پیش نسبت به هرگونه تناقضی با دیدگاهم در مورد آن که ممکن است در انتشارات آن مکتب یافت شود، اعتراض دارم. چرا که من هیچ راه دیگری برای درک کامل نوآوری‌های یونگ و دریافت تمام پیامدهای آنها پیدا نمی‌کنم. تمام تغییراتی که یونگ در روانکاوی پیشنهاد کرده است، از قصد او برای حذف نکات ناپسند در عقده‌های خانوادگی ناشی می‌شود، به گونه‌ای که دیگر آنها را در مذهب و اخلاق پیدا نکنیم. به جای لیبیدو سکچوآل، مفهوم انتزاعی دیگری جایگزین شده است که می‌توان با اطمینان گفت برای خردمندان و نادانان به یک اندازه مرموز و غیرقابل درک باقی مانده است. عقده ادیپ تنها معنای “نمادین” دارد: مادر در آن به معنای دست‌نیافتنی‌ای است که باید به خاطر منافع تمدن از آن صرف نظر کرد؛ پدری که در اسطوره ادیپ کشته می‌شود، پدر “درونی” است که فرد باید برای استقلال از او رهایی یابد. بخش های دیگر مواد ایده‌های جنسی بدون شک در طول زمان در معرض تفسیر مجدد به شکل مشابه قرار خواهند گرفت. به جای درگیری بین روندهای وابسته به گرایشات اروتیک ناهمخوان با ایگو و آنهایی که خود را صیانت می کنند، درگیری بین “وظیفه زندگی” و “اینرسی روانی[۹۲]” ظاهر می شود؛ احساس گناه روان رنجور مربوط به سرزنش خود او برای انجام صحیح “وظیفه زندگی” او است. به این ترتیب یک سیستم مذهبی-اخلاقی جدید ایجاد شده است که درست مانند سیستم ادلری، ملزم به تفسیر مجدد، تحریف یا کنار گذاشتن یافته های واقعی تجزیه و تحلیل بود. حقیقت این است که این افراد نت‌های کمی از سمفونی زندگی را انتخاب کرده‌اند و یک بار دیگر در شنیدن ملودی قدرتمند و غریزی شکست خورده اند.

برای حفظ این سیستم به طور کامل، لازم بود که کاملاً از مشاهده و از تکنیک روانکاوی دوری کنیم. گاهی اوقات اشتیاق به این موضوع حتی نادیده گرفتن منطق علمی را مجاز می‌کرد، همانطور که یونگ می‌بیند که عقده ادیپ برای علل روان‌رنجوری‌ها به اندازه کافی “خاص” نیست، و سپس این ویژگی خاص را به اینرسی، همگانی‌ترین ویژگی تمام مواد، جاندار و غیرجاندار، نسبت می‌دهد! لازم به ذکر است که «عقده ادیپ» تنها موضوعی است که نیروهای ذهنی فرد باید با آن برخورد کنند و خود نیرویی مانند «اینرسی روانی» نیست. مطالعه افراد به تنهایی نشان داده است (و همیشه نشان خواهد داد) که عقده‌های جنسی به معنای اصلی آنها در آنها زنده هستند. به همین دلیل، بررسی افراد در نظریه‌های جدید به حاشیه رانده شد و با نتایج به دست آمده از تحقیقات انسان‌شناسی جایگزین شد. بزرگترین خطر رویارویی با معنای اصلی و پنهان نشده این عقده‌های بازتفسیر شده، در دوران کودکی اولیه هر فرد نهفته بود؛ در نتیجه، در درمان، دستوری صادر شد که تا حد امکان کمتر روی این گذشته تأکید شود و تمرکز اصلی بر بازگشت به درگیری فعلی باشد، درگیری‌ای که در آن، علاوه بر این، نکته کلیدی به هیچ وجه نباید حوادث تصادفی و شخصی، بلکه جنبه‌های کلی – در واقع، عدم تحقق وظیفه زندگی – باشد. با این حال، همانطور که می‌دانیم، درگیری فعلی یک فرد مبتلا به روان‌رنجوری تنها زمانی قابل درک و حل است که به گذشته او ردیابی شود، زمانی که به مسیری که لیبیدو او در زمان بیماری طی کرده است، بازگردیم.

تاثیر این عوامل بر شکل‌گیریِ «درمان نوین زوریخ» را می‌توان با صحبت‌های یکی از بیماران که خود این درمان را تجربه کرده است، بیان کرد: ((این بار، حتی کوچکترین توجهی به گذشته یا به انتقال نشد. هرجا فکر می‌کردم انتقال را تشخیص می‌دهم، می‌گفتند صرفاً یک نماد لیبیدویی‌ است. دستورالعمل‌های اخلاقی بسیار عالی بودند و من با وفاداری آن‌ها را دنبال می‌کردم، اما هیچ پیشرفتی نداشتم. این موضوع برای من آزاردهنده‌تر از او[درمانگر] بود، اما چه می‌توانستم بکنم؟ به جای اینکه مرا از طریق تحلیل آزاد کند، هر روز تقاضاهای بسیار سنگینی از من می‌شد که باید برای غلبه بر روان‌رنجوری آن‌ها را برآورده می‌کردم، برای مثال تمرکز درونی از طریق درون‌نگری، مراقبه مذهبی، بازگشت به زندگی با همسرم با عشق و فداکاری و غیره. انجام این کار تقریباً فراتر از توان هر کسی بود؛ هدفش یک تغییر اساسی در کل ماهیت درونی فرد بود. من درمان را به‌عنوان یک گناهکار حقیر با احساسات شدید پشیمانی و بهترین تصمیمات ترک کردم، اما در عین حال کاملاً دلسرد شدم. هر روحانی‌ای همان توصیه‌هایی را می‌کرد که او می‌کرد، اما قرار بود قدرت این کار را از کجا پیدا کنم؟)). بیمار البته گزارش داد که شنیده است ابتدا باید تحلیل گذشته و انتقال انجام شود، اما به او گفته شده بود که به اندازه کافی از آن بهره‌مند شده است. از آنجایی که این نوع اول تحلیل به او بیشتر کمک نکرده بود، به نظر من این نتیجه‌گیری منطقی به نظر می‌رسد که بیمار به اندازه کافی از آن بهره‌مند نشده است. قطعا درمان بعدی، که دیگر ادعایی برای روانکاوی بودن نداشت، اوضاع را بهبود نبخشید. جالب است که اعضای مکتب زوریخ باید این سفر طولانی را از طریق وین انجام می‌دادند تا به شهر برن در همان نزدیکی برسند، جایی که دوبوآ [۹۳]با تشویق اخلاقی به روشی دلسوزانه‌تری روان‌رنجوری را درمان می‌کند[۹۴].

ناسازگاری کامل این جنبش جدید با روانکاوی، البته، در برخورد یونگ با سرکوبی نیز آشکار می‌شود، که به سختی در نوشته‌های امروزی او ذکر می‌شود، در سوءتفاهم او از رویاها، مانند آدلر که کاملاً بی‌توجه به روان‌شناسی رویا، آن را با افکار پنهان رویا اشتباه می‌گیرد، و نیز در از دست دادن تمام درک او از نآگاه. به طور خلاصه، در تمام نکاتی که من باید به عنوان ماهیت روانکاوی به آن‌ها نگاه کنم. وقتی یونگ به ما می‌گوید که عقده‌ی ادیپ صرفاً «نمادین» است، که بعد از همه هیچ وجود «واقعی» ندارد، که یک وحشی تمایلی به یک زن پیر ندارد و یک زن جوان و زیبا را ترجیح می‌دهد، وسوسه می‌شویم نتیجه‌گیری کنیم که «نمادین» و «بدون وجود واقعی» به سادگی به معنای چیزی است که به دلیل تجلیات و تأثیرات بیماری‌زا، روانکاوی آن را به عنوان «وجود در ناآگاه» توصیف می‌کند – توصیفی که تناقض ظاهری را از بین می‌برد.

اگر به خاطر داشته باشیم که رویاها چیزی متفاوت از افکار پنهان رویا هستند که روی آن‌ها کار می‌کنند، جای تعجب نیست که بیماران خواب چیزهایی را ببینند که ذهنشان در طول درمان با آن‌ها پر شده است، چه «وظیفه زندگی» باشد، چه «بالا بودن» یا «پایین بودن». بدون شک رویاهای افرادی که تحت تحلیل قرار می‌گیرند قابل هدایت هستند، همانطور که با محرک‌های تولید شده برای اهداف آزمایشگاهی هدایت می‌شوند. بخشی از مطالبی که در خواب ظاهر می شود را می توان تعیین کرد؛ با این کار هیچ چیز در ماهیت یا مکانیسم رویاها تغییر نمی کند. من همچنین اعتقادی به وقوع رویاهای «زندگینامه‌ای» آنطور که گفته می‌شود، خارج از تحلیل ندارم[۹۵]. از طرف دیگر، اگر رویاهایی را که قبل از درمان رخ داده اند تجزیه و تحلیل کنیم، یا اگر به اضافات خود رویاپرداز به آنچه در درمان به او پیشنهاد شده است توجه کنیم، یا اگر از تعیین هرگونه وظیفه‌ای برای او اجتناب کنیم، می‌توانیم خود را متقاعد کنیم که رویا چقدر از هدفش برای ارائه راه‌حل‌های آزمایشی برای «وظیفه زندگی» دور است. رویاها فقط یک شکل از تفکر هستند؛ هرگز نمی توان با اشاره به محتوای افکار به درک این شکل رسید؛ تنها قدردانی از کارکرد رویا منجر به آن درک خواهد شد[۹۶].

رد منطقیِ برداشت‌های غلط یونگ از روانکاوی و انحرافات او از آن کار دشواری نیست. هر تحلیل درستی، به‌ویژه تحلیل هر کودک، اعتقاداتی را که نظریه روانکاوی بر آن‌ها بنا شده است، تقویت می‌کند و بازتفسیرهایی را که هم سیستم یونگ و هم سیستم آدلر ارائه می‌دهند، رد می‌کند. یونگ خود، پیش از روشنگری‌اش(۱۹۱۰) چنین تحلیلی را روی یک کودک انجام داد و منتشر کرد؛ باید دید که آیا او با استفاده از یک «آرایش یک‌طرفه‌ی متفاوت از حقایق»، با عبارتی که آدلر در این زمینه به کار می‌برد[۹۷]، تفسیر جدیدی از نتایج آن انجام خواهد داد یا خیر.

این دیدگاه که بازنمایی جنسی افکار «بالاتر» در رویاها و روان‌رنجوری چیزی جز یک شیوه‌ی بیان باستانی نیست، قطعا با این واقعیت قابل جمع نیست که در روان‌رنجوری این عقده‌های جنسی حامل کمیّت لیبیدویی هستند که از به کارگیری در زندگی واقعی خارج شده‌اند. اگر صرفاً به یک «اصطلاح‌شناسی» جنسی مربوط می‌شد، اقتصاد لیبیدو به هیچ وجه نمی‌توانست با آن تغییر کند. یونگ خودش این را در کتاب « ارائه نظریه روانکاوی » (۱۹۱۳) می‌پذیرد و وظیفه‌ درمان را به عنوان جدا کردن تثبیت‌های لیبیدویی از این عقده‌ها تعریف می‌کند. با این حال، این هرگز با دور کردن بیمار از آن‌ها و تشویق او به والایش قابل دستیابی نیست، بلکه تنها با بررسی و آگاه کردن کاملشان، قابل دستیابی است. اولین واقعیتی که بیمار باید با آن روبرو شود، بیماری اوست. تلاش برای رهایی او از این کار، نشان‌دهنده‌ ناتوانی پزشک در کمک به او برای غلبه بر مقاومت‌هایش، یا ترس پزشک از نتایج کار است.

در نهایت می‌توان گفت که یونگ با «اصلاح» روانکاوی، نمونه‌ای مشابه چاقوی معروف لیختنبرگ به ما داده است[۹۸]. او دسته را تغییر داده و تیغه‌ی جدیدی روی آن گذاشته است؛ با این حال، چون همان نام روی آن حک شده است، انتظار می‌رود که این ابزار را به عنوان ابزار اصلی در نظر بگیریم.

در مقابل، فکر می‌کنم به روشنی بیان کرده‌ام که آموزه جدیدی که هدف آن جایگزینی روانکاوی است، به معنای کنار گذاشتن تحلیل و جدایی از آن است. برخی از افراد ممکن است تمایل داشته باشند از این جدایی بترسند، زیرا این جدایی به دلیل شروع شدن توسط افرادی که نقش بسیار مهمی در این جنبش داشته‌اند و کارهای زیادی برای پیشبرد آن انجام داده‌اند، عواقب مهم‌تری برای تحلیل به همراه خواهد داشت. من این نگرانی را به اشتراک نمی‌گذارم.

مردان تا زمانی که نماینده‌ی یک ایده‌ی قدرتمند باشند، قوی هستند؛ اما هنگامی که با آن مخالفت می‌کنند، بی‌قدرت می‌شوند. روانکاوی بر این فقدان غلبه خواهد کرد و به جای آن‌ها طرفداران جدیدی به دست خواهد آورد. در پایان، فقط می‌توانم آرزو کنم که اقبال برای همه کسانی که اقامت در دنیای زیرین روانکاوی را برای سلیقه‌شان بیش از حد ناراحت‌کننده دیده‌اند، سفری راحت و رو به بالا رقم بزند. امیدوارم به بقیه‌ ما بدون هیچ مانعی اجازه داده شود تا کارهایمان را در اعماق به سرانجام برسانیم.

فوریه،۱۹۱۴.

ترجمه و تالیف: محمدرضا وداد مفرد

پیوست


[۱] نشان شهر پاریس یک کشتی را به تصویر می‌کشد و شعار آن را می‌توان به صورت «توسط امواج تکان داده می‌شود، اما غرق نمی‌شود» ترجمه کرد. زیگموند فروید در دو نامه به فلیس، به این شعار در ارتباط با وضعیت روحی خود اشاره کرده است (نامه‌های ۱۱۹ و ۱۴۳، فروید، ۱۹۵۰ الف).

[۲] تاکنون، سالنامه تحت نظارت بلویلر و فروید و با ویرایش یونگ منتشر می شد. اکنون خود فروید به عنوان تنها مدیر منصوب شد و سردبیری آن بر عهده ابراهام و هیتشمان قرار گرفت. همچنین به صفحه ۴۶ مراجعه کنید.

[۳] همانطور که در “پنج سخنرانی” من (۱۹۱۰الف) که در دانشگاه کلارک ارائه شده است در صفحات ۳۰ و ۳۱ آمده است، می توانید بیابید

[۴] در اینجا به نظر اشتباهی رخ داده است. در طول مشارکت بروئر، او حداقل پانزده بار از اصطلاح “تبدیل” یا مشتقات آن استفاده کرده است امّا تنها یک بار (در اولین کاربرد آن، نسخه استاندارد، جلد ۲، صفحه ۲۰۶) نام فروید را در پرانتز آورده است. به نظر می‌رسد که شاید فروید پیش‌نویس اولیه دست‌نوشته بروئر را دیده و او را متقاعد کرده باشد که بیش از یک بار در کتاب چاپ‌شده نام او را اضافه نکند. لازم به ذکر است که اولین استفاده منتشر شده از این اصطلاح قبل از «مطالعات درباره هیستری» در اولین مقاله فروید با عنوان «نوروسایکوز‌های دفاعی» (۱۸۹۴الف) بوده است.

[۵] فروید در زمستان ۱۸۸۵-۱۸۸۶ در بیمارستان سالتپتریه پاریس کار می‌کرد. گزارش او از این دوره را می‌توانید در «گزارش مطالعاتم» (۱۹۵۶ الف [۱۸۸۶]) بخوانید

[۶] فروید در سال ۱۸۸۹ چند هفته‌ای را در نانسی گذراند.

[۷] در کتاب «بازداری، نشانه‌ها و اضطراب‌ها» (۱۹۲۶)، فروید اصطلاح «دفاع» را برای بیان یک مفهوم کلی، که «سرکوب» بخشی از زیرجموعه آن بود، بکارگرفت.

[۸] پاراگراف دوم کیس او، آنا اٌ را ببینید(مطالعاتی در باب هیستری ۱۹۸۵)

[۹] در نسخه اصلی انگلیسی، شرح مبسوط‌تری از این رخداد در جلد اول بیوگرافی ارنست جونز یافته می‌شود.

[۱۰] بحثی درباره روابط فروید با برویر را می‌توان در مقدمه ویراستار بر جلد دوم نسخه استاندارد یافت.

[۱۲] رودلف چروباخ (۱۸۴۳-۱۹۱۰) از سال ۱۸۸۰ تا ۱۹۰۸ استاد زنان و زایمان در وین بود

[۱۳] بروارده (۱۸۳۷-۱۹۰۶) در سال ۱۸۷۹ به عنوان استاد پزشکی قانونی در پاریس منصوب شد. فروید در «گزارش مطالعاتم در پاریس و برلین» (۱۸۸۶) و همچنین در مقدمه خود بر «آیین‌های مدفوعی همه ملل» اثر بورکه (فروید، ۱۹۱۳) با قدردانی از او یاد می‌کند.

[۱۴] ‘je vous assure, vous y arrivere

[۱۵] But in this sort of case it’s always a question of the genitals always, always, always

[۱۶] Repression

[۱۷] Resistance

[۱۸] Infantile Sexuality

[۱۹] Unconscious

[۲۱] دیگر پیش بینی هایی که از ایده های فروید شده است، توسط خودش در کتاب «پیش درآمدی بر پیشینه تکنیک تحلیل» (۱۹۲۰) مورد بحث قرار گرفته است. احتمالاً فروید اصطلاح سرکوبی را به طور غیرمستقیم از هربرت، فیلسوف اوایل قرن نوزدهم گرفته است، که توسط ارنست جونز مورد بحث قرار گرفته است.

[۲۲] Seduction

[۲۳] Auto-erotic

[۲۴] شرح معاصر فروید از این اصلاحیه نظریه او در نامه‌ای که به فلیس در تاریخ ۲۱ سپتامبر ۱۸۹۷ نوشته است یافت می‌شود (۱۹۵۰الف، نامه ۶۹). اولین تأیید صریح منتشر شده او از آن تقریباً ده سال بعد در مقاله‌ای در مورد سکچوآلیتی در روان رنجوری‌ها انجام شد.

[۲۵] Disposition

[۲۶] Experience

[۲۸] بحث طولانی‌تر در مورد تأثیر اشتکل در بخشی آمده است که فروید در سال ۱۹۲۵ به بخش مربوط به سمبولیسم، فصل ششم، در کتاب تعبیر رویا (۱۹۰۰) اضافه کرده است.

[۲۹] فروید در شرح حال معاصرش به بخش‌های مهم خودتحلیلی خود اشاره می‌کند. شرح این بخش‌ها را می‌توان به طور خاص در نامه‌های ۷۰ و ۷۱ مکاتبات با فلیس (۱۹۵۰الف) که در اکتبر ۱۸۹۷ نوشته شده‌اند، یافت. لازم به ذکر است که دیدگاه فروید نسبت به خودتحلیلی همواره به مثبتیِ متن بالا نبوده است. برای مثال: در نامه‌ای به فلیس در تاریخ ۱۴ نوامبر ۱۸۹۷ (۱۹۵۰الف، نامه‌ی ۷۵)، او نوشت: ‘خودتحلیلی من همچنان متوقف است و دلیل آن را فهمیدم. تنها می‌توانم با کمک دانش به دست آمده به طور عینی (مانند یک فرد بیرونی) خودم را تحلیل کنم. خودتحلیلی واقعی غیرممکن است؛ در غیر این صورت هیچ بیماری [نوروتیکی] وجود نخواهد داشت. از آنجایی که هنوز در بیمارانم معماهایی پیدا می‌کنم، آن‌ها zwangsläufig (مجبورانه) مرا در خودتحلیلی‌ام عقب نگه می‌دارند. به طور مشابه، در اواخر عمر او، در یادداشت کوتاهی در مورد یک پاراپراکسی (۱۹۳۵ب)، او به طور گذرا اشاره کرد: خطر ناقص بودن در خودتحلیلی به ویژه زیاد است. فرد به سرعت از یک توضیح جزئی راضی می‌شود، در حالی که مقاومت به راحتی می‌تواند چیزی را که شاید مهم‌تر باشد، پشت سر نگه دارد. در مقابل این مخالفت‌ها، می‌توان کلمات قدردانی محتاطانه‌ای را قرار داد که او در مقدمه‌ی مقاله‌ای از ای. پیکورث فارو (۱۹۲۶) در مورد یافته‌های یک خودتحلیلی (فروید، ۱۹۲۶ ج) به کار برد. در هر صورت، در مورد تحلیل‌های آموزشی، او به شدت از نیاز به تحلیل توسط فرد دیگری دفاع می‌کند – به عنوان مثال، در یکی از مقالات خود در مورد تکنیک که مدت کوتاهی قبل از مقاله حاضر نوشته شده است (۱۹۱۲ه) و همچنین در مقاله‌ی روانکاوی پایان‌مند و ناپایانمند(۱۹۳۷).

[۳۰] ریچارد فون کرافت-ایبینگ (۱۸۴۰-۱۹۰۳) استاد روانپزشکی در استراسبورگ (۱۸۷۳-۱۸۷۲)، گراتس (۱۸۸۹-۱۸۷۳) بود، جایی که او همچنین بیمارستان روانی استانی را اداره می‌کرد، و نیز همچنین در وین (۱۹۰۲-۱۸۸۹). او همچنین به خاطر کارش در زمینه جرم‌شناسی، عصب‌شناسی و روان‌شناسی جنسی (حوزه اختلالات جنسی) شناخته شده است.

[۳۱] اشاره به سخنان کاندول به گیگس در نمایشنامه‌ی «گیگس و انگشتر او» اثر فردریش هبل، پرده پنجم، صحنه‌ی اول.

[۳۲] این جمله با کمی تغییر در کلمات، در یادداشت درگذشت شارکو توسط فروید ظاهر می‌شود.

[۳۳] با این حال مقدمه ویراستار را ببینید، تعبیر رویاها ۱۹۰۰.

[۳۴] ادامه این داستان را می‌توان در ابتدای بخش پنجم از « مطالعه اتوبیوگرافی» فروید یافت(۱۹۲۵).

[۳۵]  م. اشاره به فراوانی. (پرده دوم، صحنه چهارم از نمایشنامه هِنری چهارم، اثر ویلیام شکسپیر)

[۳۶] منظور ویلیام اشتکل است.

[۳۷] Otto Rank

[۳۷]]این پاورقی در سال ۱۹۲۴ اضافه شده است[ اکنون مدیر انتشارات بین‌المللی روانکاوی [بنگرید به ویرایش استاندارد، ۱۷، ۲۶۷-۸] و سردبیر مجلات Zeitschrift و Imago از ابتدای تأسیس آن‌ها.

[۳۸] اگان بلویلر (۱۸۵۷-۱۹۳۹)، روانپزشک مشهور، در آن زمان ریاست بورگهولتسلی، بیمارستان روانی دولتی زوریخ را بر عهده داشت.

[۳۹]]پاورقی افزوده شده در ۱۹۲۴:] بنیانگذار بعدی «درمانگاه روانکاوی» در برلین.

[۴۰] Jahrbuch Für psychoanalytische und psychopathologische Forschungen

[۴۱] آلفرِد هوچه (متولد ۱۸۶۵)، استاد روان‌پزشکی در فرایبورگ، در حملات خود به روانکاوی به ویژه تندرو و توهین‌آمیز بود. او در کنگره پزشکی در بادن-بادن مقاله ای در مورد آن با عنوان «یک اپیدمی روانی در میان پزشکان» ارائه کرد(هوچه، ۱۹۱۰).

[۴۲] این تاریخ اشتباه در تمام نسخه‌های آلمانی ظاهر می‌شود. این مورد در ماه مه ۱۸۹۶ منتشر شد. بخش سوم از مقاله دوم فروید در مورد «روان‌رنجوری‌های دفاعی» (۱۸۹۶) را تشکیل می‌دهد

[۴۳] Complex

[۴۴] فروید به نظر می رسد برای اولین بار این اصطلاح را از یونگ در مقاله ای در مورد شواهد در دادرسی (۱۹۰۶) قرض گرفته باشد. با این حال، به نظر می رسد خودش مدت ها قبل، در پاورقی مورد خانم امی فون ان. در مطالعات در باب هیستری (۱۸۹۵) از این کلمه به معنایی بسیار مشابه استفاده کرده است.

[۴۵] هاولاک الیس، ۱۹۱۱. [خود فروید نیز مقاله ای به همین کنگره در سیدنی ارائه کرد.۱۹۱۳].

[۴۶] جی گرو،۱۹۱۰]فروید خلاصه‌ای از این موضوع را در ۱۹۱۱ نوشت

[۴۷] ]پاورقی اضافه شده در ۱۹۲۴:[ رجوع کنید به سخنرانی‌های پوتنام درباره‌ی روانکاوی، ۱۹۲۱. [فروید مقدمه‌ای بر این کتاب نوشت (۱۹۲۱الف)] – پوتنام در ۱۹۱۸ درگذشت. [به یادبود او توسط فروید (۱۹۱۹ب) مراجعه کنید.

[۴۸] انتشارات هر دو نویسنده در مجموعه‌های گردآوری‌شده منتشر شده است: بریل، ۱۹۱۲ و ارنست جونز، ۱۹۱۳.

[۴۹] E. Regis (۱۸۵۵-۱۹۱۸) از سال ۱۹۰۵ استاد روانپزشکی در بوردو بود.

[۵۰] پیش از ۱۹۲۴، عبارت اینطور خوانده می‌شد: «ارائه جامع و درک‌کننده‌ای که فقط با نمادگرایی مخالفت می‌کرد.» [۱] کنگره بین‌المللی پزشکی

[۵۱] اولین شناسایی رسمی تعبیر رویا و روانکاوی در اروپا توسط روانپزشک يلگِرما، رئیس دانشگاه لیدن، در سخنرانی ریاست خود در تاریخ ۹ فوریه ۱۹۱۴ به آنها اعطا شد.

[۵۱] [پاورقی اضافه شده در ۱۹۲۳]: البته قصد من این نیست که این شرح که در سال ۱۹۱۴ نوشته شده است را «به روز» کنم [در اصل به زبان انگلیسی]. فقط چند نکته را اضافه می‌کنم تا نشان دهم که تصویر در این فاصله که شامل جنگ جهانی نیز می‌شود، چگونه تغییر کرده است. در آلمان، نفوذ تدریجی نظریه‌های تحلیلی به روان‌پزشکی بالینی در حال انجام است، اگرچه این موضوع همیشه پذیرفته نمی‌شود. ترجمه‌های فرانسوی آثار من که در چند سال اخیر منتشر شده‌اند، سرانجام حتی در فرانسه نیز علاقه شدیدی به روانکاوی برانگیخته است، اگرچه در حال حاضر این علاقه بیشتر در محافل ادبی فعال است تا در محافل علمی. در ایتالیا، دکتر ام. لوی بیانکینی (از نوسرا سوپریوره) و ادواردو وایس (از تریسته) به عنوان مترجم و طرفدار روانکاوی پیشقدم شده‌اند (به کتابخانه روانکاوی ایتالیا مراجعه کنید). نسخه گردآوری‌شده از آثار من که در مادرید (با ترجمه لوپز بالستروس) منتشر می‌شود، گواه علاقه‌ روزافزون به آن در کشورهای اسپانیایی‌زبان (پروفسور اچ. دلگادو در لیما) است. در مورد انگلستان، به نظر می‌رسد پیشگویی‌ای که در بالا کردم به طور پیوسته در حال تحقق است؛ یک مرکز ویژه برای مطالعه‌ی تحلیل در کلکته هندوستان تاسیس شده است. در آمریکای شمالی، هنوز هم صحت دارد که عمق درک تحلیل با محبوبیت آن همگام نیست. در روسیه، از زمان انقلاب، کار روانکاوی در چندین مرکز دوباره آغاز شده است. در لهستان، مجله‌ی «Polska Bibljoteka Psychoanalitpczna» اکنون در حال انتشار است. در مجارستان، یک مکتب تحلیلی درخشان تحت رهبری فرنزی در حال شکوفایی است (به جشن‌نامه‌ای که به افتخار پنجاهمین سالگرد تولد او منتشر شد [که شامل قدردانی فروید در سال ۱۹۲۳ بود] مراجعه کنید). در حال حاضر کشورهای اسکاندیناوی همچنان کمترین پذیرش را نسبت به روانکاوی دارند.

[۵۳] جَن نلكن در کنگره وایمار در سال ۱۹۱۱ [رایشل]. نسخه گسترده این مقاله در نلكن، ۱۹۱۲ یافت خواهد شد. (Nelken, 1912)

[۵۳]رجوع کنید به رنک به عنوان مثال Rank’s Der Künstler  (هنرمند، ۱۹۰۷)، تحلیل های نویسندگان تخیلی توسط سادگر [۱۹۰۹]، رایک [۱۹۱۲ و غیره] و دیگران، اثر کوچک خودم در مورد خاطره کودکی لئوناردو داوینچی [۱۹۱۰c] و تحلیل آبراهام از سگانتینی [۱۹۱۱].

[۵۴] همه نسخه‌های آلمانی این تاریخ را به اشتباه ۱۹۱۰ نام برده اند.

[۵۵] فروید مقدمه بر این مقاله نوشته است،۱۹۱۳.

[۵۶] آدلر و فورتمولر، شفابخشی و آموزش۱۹۱۴.

[۵۷] رجوع کنید به دو مقاله من در ساینتیا، ۱۹۱۳.

[۵۸] این جمله آخر در سال ۱۹۲۴ اضافه شد.

[۵۹] احتمالاً منظور، ریشه یهودی فروید است.

[۶۰] Doch das vergeben mir die Wiener nicht, dass ich urn ein Spektakel sie betrog, Schiller, Die Piccolomini, II, 7.

[۶۱] Affectivity

[۶۲] ((قطعش کن! در روز قیامت، این بیشتر از یک باد معده نیست.))این نقل قول از اشعار طنزآلودی است که گوته اواخر عمرش سرود. در این اشعار، شیطان اتهاماتی علیه ناپلئون مطرح می‌کند و کلام نقل شده، پاسخ خداوند پدر است. فروید سال‌ها پیش‌تر (در چهارم دسامبر ۱۸۹۶) در نامه‌ای به فلیس، همین کلمات را به عنوان شعار پیشنهادی برای فصلی در مورد «مقاومت» نقل کرد (فروید، ۱۹۵۰، نامه‌ی ۵۱). دو توضیح احتمالی، که لزوما با هم منافاتی ندارند، برای استفاده‌ی فروید از این نقل قول در ارتباط حاضر می‌توان ارائه داد. او ممکن است این کلمات را در مورد انتقاداتی که مخالفان روانکاوی مطرح می‌کنند به کار برده باشد، یا ممکن است به طور طنزآمیزی به خودش برای اتلاف وقت روی چنین حاشیه‌نگاری‌هایی اشاره کرده باشد. همچنین لازم به ذکر است که «Jüngsten Tag» (به معنای واقعی کلمه، «آخرین روز») در حالت عادی در آلمانی با حرف بزرگ((J)) نوشته نمی‌شود، این نکته به کار خوانندگان غیرآلمانی می‌آید.

[۶۳] این نام در ۱۹۲۴ اضافه شد.

[۶۴] در ۱۹۱۰ فروید ۵۴ سال داشت.

[۶۵] پاورقی صفحات قبل آمده است.

[۶۶] [پاورقی افزوده شده در ۱۹۲۴:] انتشار این مجله [ایماگو] در آغاز جنگ متوقف شد [تنها پس از انتشار یک جلد (۱۹۱۴)].

[۶۷] [پاورقی افزوده شده در ۱۹۲۴:] در تمام ویرایش‌های قبلی، جلد دوم [اشتباه ذکر شده است]، در واقع باید جلد سوم باشد. جلدها از اکتبر تا سپتامبر شماره‌گذاری می‌شدند

[۶۸] انتشار این دو نشریه «مجله‌ی بین‌المللی برای روانکاوی پزشکی» و «ایماگو» در سال ۱۹۱۹ به انتشارات بین‌المللی روانکاوی منتقل شد. در حال حاضر (۱۹۲۳) هر دوی آن‌ها در نهمین جلد خود هستند. (در واقع، «مجله‌ی بین‌المللی برای روانکاوی پزشکی» در یازدهمین سال و «ایماگو» در دوازدهمین سال حیات خود قرار دارند، اما به دلیل وقایع جنگ، جلد چهارم «مجله‌ی بین‌المللی برای روانکاوی پزشکی»  بیش از یک سال را پوشش می‌دهد، یعنی سال‌های ۱۹۱۶-۱۹۱۸، و جلد پنجم «ایماگو» سال‌های ۱۹۱۷-۱۹۱۸ را شامل می‌شود.) با شروع جلد ششم، کلمه‌ی ’ärztliche’ [پزشکی] از عنوان «مجله‌ی بین‌المللی برای روانکاوی پزشکی» حذف شد.

[۶۹] Papers on Applied Mental Science

[۷۰] Yearbook for Psycho-Analytic and Psychopathological Researches

[۷۱] International JournalJor Medical Psycho-AnalYsis

[۷۲] Imago [1] Abnormal psychology

[۷۳] پاورقی [اضافه شده در ۱۹۲۴]: در سال ۱۹۲۰ ارنست جونز تأسیس مجله بین المللی روانکاوی را برای خوانندگان در انگلستان و آمریکا بر عهده گرفت

[۷۴] Amnesia

[۷۵] آدلر، ۱۹۰۷.

[۷۶] اصطلاحات «انگار که» و «اصطلاحات » به طور برجسته در نوشته‌های آدلر به چشم می خورد

[۷۷] مجله مرکزی روانکاوی

[۷۸] Verein für freie Psychoanalyse

[۷۹] برای منبع، به فصل ششم (بخش ۱) از کتاب تعبیر رویا مراجعه کنید.

[۸۰] Egoistic

[۸۱] On top

[۸۲] Gain from illness

[۸۳] Primary gain

[۸۴] بحث کاملی در مورد «بهره اولیه» و «بهره ثانویه» از بیماری را می‌توان در سخنرانی بیست و چهارم از کتاب «دروس مقدماتی روانکاوی» فروید (۱۹۱۶-۱۹۱۷) یافت. [۱] Withdrawal

[۸۵] The ego is here playing the ludicrous part ofthe clown in a circus who by his gestures tries to convince the audience that every change in the circus ring is being carried out under his orders. But only the youngest of the spectators are deceivedby him.

[۸۶] همانطور که اشاره گردید، اصطلاح «اعتراض مردانه» توسط آدلر در مقاله‌ای با عنوان «Der psychische Hermaphroditismus im Leben und in der Neurose» [دوجنسیِ روانی در زندگی و روان‌رنجوری] در کنگره بین‌المللی روانکاوی نورنبرگ در سال ۱۹۱۰ معرفی شد. خلاصه‌ای از این مقاله در Jb.psychoan.psychopath. Forsch.,2، ۱۹۱۰ ، ۷۳۸ منتشر شد و کل مقاله در Fortschritte der Medizin، ۲۸ (۱۹۱۰)، ۴۸۶ به چاپ رسید.

[۸۷] فروید در انتهای مقاله خود با عنوان «کودکی کتک زده می‌شود» (۱۹۱۹ه‍)، ویرایش استاندارد، ۱۷، ۲۰۰ به طور مفصل‌تر به توضیح آدلر در مورد سرکوب پرداخته است.

[۸۸] بخش سوم مقاله ایگو و اید، ۱۹۲۳.

[۸۹] ذکر شده در پاورقی که در سال ۱۹۱۵ به بخش ۴ سومین مقاله از مجموعه «سه رساله» فروید (۱۹۰۵د) اضافه شده است، ویرایش استاندارد، ۷، ۲۱۹ به بعد.

[۹۰] خط مشی، اصطلاحی که مکرراً توسط آدلر استفاده شده است.

[۹۱] این عبارت ((که در بخشی که در سال ۱۹۱۵ به بخش ۵ از دومین مقاله از مجموعه «سه رساله» فروید اضافه شد، تکرار شد [ویرایش استاندارد، ۷، ۱۹۵])) در مقاله بعدی او در مورد تمایز بین جنسیت‌ها (۱۹۲۵) اصلاح شد.

[۹۲] نمونه‌ای از این واقعیت، تز اصلی تحلیل «گرگ‌مرد» اثر فروید (۱۹۱۸) است که چند ماه پس از این مقاله نوشته شده است.

[۹۳] Infantilism

[۹۴] پاورقی که در سال ۱۹۱۴ به چاپ پنجم کتاب تعبير رويا، ویراست استاندارد، صفحات ۵۷۹-۵۸۰ اضافه شده است را ببینید.

[۹۵] Material

[۹۶] Anagogic [1] Psychical inertia

[۹۷] Paul Dubois (1848-1918), استاد آسیب‌شناسی عصبی در برن، در اوایل قرن به خاطر روش درمان روان‌رنجوری با «متقاعد ساختن (persuasion )» شهرت داشت.

[۹۸] می دانم که گزارش های بیماران مورد ایراد است، بنابراین صراحتا اعلام می کنم که فردی که به من اطلاعات داده است فردی قابل اعتماد و بسیار با صلاحیت برای قضاوت است. او این اطلاعات را به طور کاملاً داوطلبانه به من داد و من بدون کسب اجازه از او از ارتباطش استفاده می کنم، زیرا نمی‌توانم اجازه دهم تکنیک روانکاوی حقی برای محرمانه بودن پزشکی قائل شود.

[۹۹] تعبیر رویا، چاپ استاندارد، جلد ۵، صفحه ۳۴۸ ببینید.

[۱۰۰] موضوع این پاراگراف توسط فروید در بخش هفتم کتاب «ملاحظاتی درباره تئوری و عمل تعبیر رویا» (۱۹۲۳) با جزئیات بیشتری مورد بحث قرار گرفته است. همچنین ببینید پاورقی که در سال ۱۹۲۵ به فصل ششم (بخش ۱) کتاب «تعبیر رویا» (چاپ استاندارد، جلد ۵، صفحات ۵۰۶-۵۰۷) اضافه شده است.

[۱۰۱] اشاره به مباحثه آدلر در مورد ریشه سرکوبی و تمدن دارد.

[۱۰۲] این مزاح در پاورقی در بخش هشتم فصل دوم کتاب فروید در مورد جوک‌ها(۱۹۰۵) آمده است.